روزنامه قانون
1397/05/23
کود ک روستایی فراموش شده برنا مه ريزان فرهنگي
«جم جمک برگ خزون، دخترم غوره خاتون، کاش غورهها انگور بشه، چشمهای او پرنور بشه»عادت دارد برای شروع قصهاش این را بخواند و بچهها دست بزنند. اسماعیل آذری نژاد، روحانی دهدشتی کارش همین است؛ قصه گفتن و کتاب خواندن. حرف زدن از مردی روحانی که برای کودکان روستایی سرزمینهای محروم قصه میگوید خالی از لطف نیست. 39 ساله است، متولد استان کهگیلویه و بویراحمد؛ شهرستان دهدشت و پدر حسین ۱۳ ساله و ارغوان ۷ ساله. هم تحصیلات حوزوی دارد و هم لیسانس جامعهشناسی و ارشد عرفان. پنج سال است که به زادگاهش برگشته. لیستی از کتابهای خوب برای کودکان دارد؛ ایرانی و خارجی، کلاسیک و مدرن، مذهبی و غیر مذهبی. به قول خودش فرقی نمیکند، مهم این است که بچهها ذهن پرسشگری داشته باشند. مهم پرورش فکر کودکان روستایی با یار مهربان است.
آذرینژاد که فعالیتهایش را در شبکههای اجتماعی برای مخاطبانش به اشتراک میگذارد سوژه گزارشمان شده، سوژهای که این روزها در مناطق دورافتاده و بیامکاناتی مثل کهگیلویه و بویر احمد بیشباهت به کاری بزرگ و قابل ستایش نیست. پای حرفهای این روحانی جوان مینشینیم تا از خودش، خانوادهاش، کارش و علاقه به رواج کتابخوانی در بین کودکان بشنویم.
کمی از نحوه فعالیتتان بگویید.
تمرکز من روی کتاب کودک است. برای بچههای روستایی و مناطق محروم قصه میخوانم. شعاری من دارم به نام «قصه، توپ، رنگ». در واقع من قصه می گویم تا ذهن بچهها شکوفا شود. قصه یک ابزار محرکی است برای ذهن کودک و دنیایی را جلوی چشم کودک باز میکند، واژگان بچهها را افزایش میدهد، مهارتهایی را یاد میگیرند، احساسات و عواطفشان را تقویت میکند. شیوه من در قصهگویی این است که با بچهها بعد از قصه گفتوگو میکنم و در مفاهیم کند و کاو میکنیم. درواقع من معلم نیستم، من یک تصویرگر هستم. فضایی را آماده میکنم تا بچهها خودشان با هم گفتوگو کنند تا یاد بگیرند تحمل مخالف و نقد هم داشته باشند و در یک فضای چند جانبه با هم حرف بزنند و فکرشان رشد کند.از آن طرف توپ، انرژی بچهها است. کودکان امروزی بهخاطر دنیای مجازی تحرک کمی دارند و من با توپ که نماد ورزش است و با انواع ورزش مثل طناب کشی، بدمینتون و ورزشهای دیگری که بتوانم وسایلش را به آسانی تهیه کنم آنها را وادار به تحرک میکنم. بعضی مواقع بچهها یک انرژی و خشونت پنهانی دارند و هدف من این است که با اینکار به نوعی از این انرژیهای منفی فاصله بگیرند و هم اینکه با ورزش یک فعالیت گروهی هم یاد بگیرند. هدف بعدی من رنگ است. منظور از رنگ این است که دنیای کودک، دنیای زیبایی باشد. به مدارس روستایی میروم و با مشارکت خود بچهها و در اختیار گذاشتن برس و قلم مو، از آنها میخواهم در و دیوارمدرسه خودشان را صفایی بدهند. بعضی وقتها هم قلم موو بنری دست بچهها میدهم و آنها نقاشی میکشند. هدف از این کار آموزش نقاشی نیست بلکه ایجاد نوعی خلاقیت است تا با این کار درونیات و افکارشان را هم به تصویر بکشند.
در کنار این کارها، کار جانبی هم در این روستاها انجام میدهید؟
در روستاها در حد توان و تا جایی که هدف اصلی تحتالشعاع قرار نگیرد سعی میکنم با مشارکت خودشان اگر نیاز به کمکی دارند کمکشان کنم ولی هدف اصلی قصهخوانی و آموزش برای کودکاناست.
چه نوع قصه و کتابی را انتخاب میکنید؟
بیشترکارهایی که برای بچهها انتخاب میکنم ترجمه هستند. هر کتابی که باعث زیباشدن دنیای کودک بشود و فکر بچهها را پرورش بدهد و معیارهای یک کتاب خوب را داشته باشد حالا چه دینی چه غیر دینی، ایرانی یا خارجی تعصبی ندارم.
شغل اصلی شما چیست؟
من حوزه تدریس میکنم ولی این فعالیتها هیچ ربطی به کارم ندارد و درآمدی از این راه کسب نمیکنم. با ماشین شخصی خودم به این روستاها رفت و آمد دارم و با هزینه خودم این کارها را انجام میدهم ولی کمک کتابها، همه از طرف مردم صورت میگیرد.
از طرف نهاد و سازمان دولتی هم برای این امور کمکی میگیرید یا خودشان خواستند که به شما کمک کنند؟
هیچ نوع کمکی از طرف هیچ سازمانی دریافت نمیکنم. البته نهادهایی هم هستند که میخواهند کمک کنند ولی آن قدر باید در رفت و آمد بود و مراحل اداری سخت و پیچیده است که من منصرف شدهام.
چه شد به این فکر افتادید که برای بچهها کتاب بخرید و قصه بگویید؟
سن کودک سن مهمی برای رشد است. من اعتقاد دارم فکر مثل بازو است. بازو را اگر به کار نکشی سست و له میشود. فکر هم همین است، فکر را باید از کودکی دچار چالش و ابهام کرد. از طرف دیگر متاسفانه به کودکان کمتر توجه میشود، به خصوص کودکان روستایی. کودکان روستایی فراموش شدگان برنامه ریزان فرهنگی ما هستند. شاید کمک از نوع لباس و ارزاق و از این دست مسائل بکنند ولی اینکه این کودکان نیاز به آموزش دارند کمتردیده شده است. خیلی از مردم و خیرین، کمتر به این وادی وارد میشوند وبه همین چند دلیل من به این کار، ورود پیدا کردم.
قبول دارید هنوز لزوم کمک به اموری که در زمینه ارتقای فرهنگ گام برمیدارند در بین مردم جا نیفتاده است؟
اگر جایی گفته شود که میخواهیم شکم عدهای را سیر کنیم یا لباس ندارند و کمک کنید همه کمک میکنند ولی اگر چندین ساعت حرف بزنیم که بیایید کمک بکنید برای ارتقای فرهنگ همین آدمها، چون نمود آنی به آن شکل ندارد، یا کمک نمیکنند یا به سختی کمک میکنند. براي مثال همین کار کتاب؛ چون در دراز مدت کیفیت خود را نشان میدهد و مردم به دنبال نتیجه آنی هستند به سختی میشود افراد را برای کمک ترغیب کرد. مردم لباس یا غذا را میدهند و میروند اما کمک فرهنگی نیاز به پیگیری دارد. دادن یک کتاب به کودکی که کتاب خواندن بلد نیست فایده ندارد. باید آموزش داد، وقت گذاشت، کلاس گذاشت و یک کار حوصله بر، زمانبر و تخصصی است و به همین علت از حوصله اکثریت مردم خارج است.
متاسفانه در اکثر روستاها میبینم که بچهها تا سن دهدوازدهسالگی هنوز یک کتاب نخواندهاند. خب این عدالت آموزشی در روستاها وجود ندارد و مدارس روستایی امکانات آموزشی و ورزشی ندارند. یک کتابخانه کوچک ندارند.
خود بچهها تا چه حد از این کار استقبال میکنند؟
۹۸ در صد بچههایی که توی روستاها هستند وقتی این کار را میبینند جذب میشوند.چون یک کار قشنگی است. به هر حال قصه خواندن جذابیت دارد و از طرف دیگر تنوع در کاربرای بچهها خوشایند است. وقتی میبینند قلممو و رنگ و بنر هست و قرار است نقاشی بکشند برایشان کار نو و جذابی است.
خانوادههایشان چطور؟
توی روستاهایی که من میروم، چون فقر شدیدی وجود دارد خواستهشان بیشتر پوشاک و خوراک است. براي مثال همین چند روز پیش به روستایی رفتم. دو تا زن داشتند از یک سربالایی آب می آوردند، وقتی من گفتم چند تا بچه دارید و گفتند سه تا گفتم این کتابها را به آنها بدهید. سریع هر دو گفتند نه میخواهیم و نه می خوانیم. وقتی ما آب نداریم و بیکاریم کتاب به چه درد ما میخورد؟ گفتم اینها از عهده من هم برنمیآید و به سختی پذیرفتند و رفتند. خیلی از مردم هم در فضای مجازی به من فحش میدهند یا نقد میکنند که مردم آب ندارند و تو داری کتاب برایشان میبری. من هم جواب میدهم دغدغه کودکان، آب نیست. بچهها هنوز فاصلهها را ندیدهاند و باید جهانشان را از الان وسعت داد.
باور کنید خیلی از همین روستاها مشکل آب و نان ندارند. باید کاری کرد که بچهها در این روستا هم بتوانند خلاقیت و سطح فکر خود را از همان مکان و در همان سن افزایش دهند و زندگی را با شیوه بهتری تغییر دهند.
بچهها با شما از آرزوهایی که دارند هم حرفی میزنند؟
من برنامه ای داشتم به اسم کلاه شادی؛ گفتم بچهها شما را چه چیزی خوشحال میکند؟ میگفتند دوچرخه بخریم یا به شهر بیاییم یا بچهای میگفت آرزو دارم جاده داشته باشیم. سطح آرزوی این کودکان خیلی عمیق و دوردست و بالا نیست و همین چیزهایی است که دم دستشان است.
پیشرفتی هم در این کار داشتند؟
بحث تربیت و آگاهی سازی یک کار درازمدت است و نمیشود با یک روز و چند وقت دنبال نتیجه بود اما با تمام اینها این پیشرفت محسوس است. من خیلی وقتها خودم نمیرسم که هر روز وقت بگذارم ولی افرادی از خود روستا پیدا میکنم که این کار را به آنها محول کردهام و وسایل را در اختیارشان گذاشتهام که هر روز این کلاسها دایر باشد وبچهها با لذت و خیلی خودجوش به کلاس میآیند و همین تکرار هر روزه خیلی مثبت بوده. دیگر اینکه در نوشتههای بچهها میبینم.در حاشیه شهر دهدشت هر شب برای بچهها قصهخوانی داشتیم؛یک قصه ای را دو، سه ماه قبلش برایشان خوانده بودم و دو، سه ماه بعد از آنها خواستم تصاویر کتابی قدیمی را برش بزنند و از آن داستانی خلق کنند. بعد دیدم بچهها از داستانی که قبلا برایشان خوانده بودم در گفتار و نوشتار خود استفاده میکنند. این یعنی اینکه قصه تاثیر خودش را گذاشته است.
شما در این فعالیت تنها هستید؟
من تنها هستم اما از داخل خود روستا افرادی را برای کمک پیدا میکنم. الان من برای پنجاه، شصت روستا کار میکنم و در همین روستاها از طلاب ساکن روستا یا معلمها یا دخترهای ترک تحصیل کرده داخل روستاها کمک میگیرم.
مهمترین خاطره تلخ و شیرین این مدت چه بوده؟
از روستایی برمیگشتم و خیلی هم خسته بودم. رسیدم دم مغازهای برای خرید، صاحب مغازه که برای روستای دیگری بود از من پرسید برای چه کاری به روستا آمدی؟ گفتم کار من قصه خواندن برای بچههاست. گفت برای بچههای روستای ما هم این کار را انجام بده. گفتن روستای شما دوره و من الان خیلی خستهام. گفت تو یک کمی اینجا استراحت کن من الان برمیگردم. سوار موتور شد و رفت و 10 تا بچه را جمع کرده بود و پیش من آوردو گفت حالا قصه بگو و این کار خیلی به من انگیزه داد و بینهایت خوشحالم کرد.
خاطره تلخ همین فقر و محرومیت بیش از حد مردم بعضی از این روستاهاست. بدترین خاطره من مربوط به دو ماه پیش است که به روستایی رفتم و مادری جلوی بچههای قد و نیم قد خودش خودسوزی کرده بود و این خیلی برای من دردناک بود. از آن زمان بیشتر سراغ بچههای این زن میروم و وقت بیشتری برای آنها میگذارم.
آخرین حرف؟
من تنها یک آرزو دارم. اینکه ده، بیست تا ماشین داشته باشم و همه آنها را تبدیل به کتابخانه سیار کنم و به روستاها بروم و تا زمانی که توان دارم برای بچهها قصه بخوانم.
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
کود ک روستایی فراموش شده برنا مه ريزان فرهنگي
صياد ايـراني دركام اژدهاي چيني
دلار در پوستين توليدكننده
ميداني براي دو ستاره
روزگار ناخوش ميراث «شيخ صفي»
نمیگویم تحریم ها اثر ندارد
جای خالی تئاتر در تلويزیون
یک کلمه؛ آن هم قانون
هولیگانیسم یا واپاشی یک ملت؟
وقتی همه در حال چرتکهانداختنیم
وزارت گردشگری و انقلابی دراقتصاد
سخنانی که شنیده نشد