حرف آزادگی

پایم را با دریل سوراخ کردند دکتر بعثی با دیدن شدت جراحات و شکستگی پایم تصمیم گرفت پایم را به آتل وصل کند. دریل آوردن و بدون بی حسی و بیهوشی شروع کردن به سوراخ کردن استخوان ساق پام. «خیلی دردناک و وحشتناک بود» من فقط از آن ها بالشی خواستم که روی صورتم بگذارم تا صدای ناله ام را نشنوند. بعثی ها از شنیدن ناله و ضجه اسرا لذت می بردن و خوشحال می شدن و این زجر آورتر بود. (ابوالحسن مظلوم) پذیرایی شدیم! تیر سمینوف به پای راستم اصابت کرده و کلی خون از من رفته بود. بی حال و بی رمق روی زمین افتاده بودم. یک سرباز بعثی آمد تا تیر خلاصی بزند، امّا از اون جایی که تقدیر من اسارت بود تیر به شانه چپم خورد و زنده ماندم. بعد از چند ساعت آمدند من را با طناب بستند بالای تانک و بردند پشت خط. مجروحان و اسرا را با دست های بسته به شهر العماره بردند و عده ای از طرفداران رژیم بعث از ما با سنگ و آب دهان پذیرایی کردند. خوشحال بودند، رقص و پایکوبی می کردند و کلی به ما توهین کردند. (آزاده ابوالحسن مظلوم) آن سربازعراقی، بعثی نبود سرم خون ریزی شدیدی کرده بود و دست هام رو از پشت محکم با سیم تلفن بسته بودند و جلوی جریان خون گرفته شده بود. بی رمق و بی حال شده بودم. سرباز عراقی که دلش به حال ما سوخته بود، اومد و کمی آب به ما داد. بعد می خواست از غذای خودش کمی به ما بدهد و وقتی دید که برایش سخت است دست های ما رو باز کرد و بعد از خوردن کمی نان مجدد دست های ما رو خیلی معمولی از پشت بست و ما داخل همان چاله ای که بودیم خوابیدیم.(آزاده حسن شریعتی فر) طوری نیستم فاطمه جان  گاهی حرف هایی مستقیم و غیر مستقیم به گوشم می رسید: تو سِنّت کمه، حیف جوونیت. اصلاً معلوم نیست شوهرت بیاد؟! نیاد؟! امّا به این حرف ها اعتنا نمی کردم. باید تا آخرش می ماندم و این انتظار 10سال طول کشید. وقتی آمد نگاهم به دست و پاهاش بود که ببینم سالمه. چشمام پر اشک شده بود و هی می گفتم سالمی؟ و اسماعیل تکرار می کرد: «آره سالمم. طوری نیستم فاطمه جان». راست می گفت سالم بود امّا اسارت پیرش کرده بود، لاغر و تکیده. از زیبایی جوانی و موهای پرپشتش هم چیزی باقی نمانده بود ولی خدا را شکر که سالم برگشته بود پیش ما.                               (خانم مرادی همسر آزاده «تقوایی») آرام شهادتین را گفتم بعد از این که نیروهای بعثی مطمئن شدند که کسی زنده نمانده، جلو آمدند و با تانک از روی رزمنده ها رد شدند. مجروحیتم شدید بود و بین شهدا افتاده بودم، به سختی کمی تکان خوردم. وقتی سرباز بعثی فهمید زنده ام اسلحه اش را به سمتم گرفت تا مرا بکشد. چشمانم را بستم و آرام شهادتین را گفتم، امّا در همان لحظه سرباز دیگری آمد و مانع شد. من را روی تانک گذاشتند و به عقب بردند و تقدیر ما شد اسارت.  (آزاده سرافراز غلامحسین کمیلی) شیرینی در روزهای تلخ وسط نانی که به ما می دادند خمیر بود. آن ها را خرد کرده و در آفتاب قرار می دادیم تا خشک می شد. بعد آن را کوبیده و آرد می کردیم. از آرد بازیافتی و شکرهایی که داشتیم، با استفاده از چراغ های علاءالدین که برای گرمایش داده بودند انواع شیرینی از جمله زولبیا، بامیه، شیرینی خرمایی و شیرینی های مختلف دیگر درست می کردیم. با این روش هم جلوی اسراف گرفته می شد و هم مقدار زیادی شیرینی و مواد خوراکی تهیه می شد. (آزاده سرافراز کریم یزدی نژاد) مَن امام؟ بعثی ها اجازه نمی دادند نماز جماعت بخوانیم. امّا اسرا با همه سختی ها و شکنجه هایی که می شدند دست از خواندن نماز جماعت بر نمی‌داشتند. یک روز داشتیم نماز جماعت می خواندیم، امام جماعت به رکوع رفت ، ما هم به رکوع رفتیم. ناگهان افسر بعثی در آسایشگاه رو باز کرد. وقتی در باز شد امام جماعت با همان حالت رکوع از در آسایشگاه خارج شد تا نماز را به هم بزند و کسی شکنجه نشود.اسرا همه در حالت رکوع بودند که افسر بعثی فریاد زد: من امام؟ (امام جماعت کجاست). اسرا وقتی از حالت رکوع بلند شدند دیدند امام جماعت غیبش زده و همه به شکل فرادی نمازشان را تمام کردند!!! (این خاطره شده بود خاطره خنده دار اردوگاه. (آزاده حسن شریعتی فر) ترکش از توی دهنم پرید بیرون قبل از اسارت مجروح شده بودم و یک ترکش که لب و دندان ها و زبانم را مجروح کرده بود بین فک وگردنم جاخوش کرده بود. در مدت اسارت خیلی درد را به خاطر همین ترکش تحمل کردم و اذیتم می کرد. چند بار پزشک های بعثی خواستند عملم کنند ولی نتوانستند ترکش را در بیاورند. دکترهای صلیب سرخ هم می گفتند اصرار به عمل نداشته باش! وقتی آزاد شدی در ایران عمل کن. روز اول آزادی که بعد از 100 ماه اسارت پا درایران و مشهد گذاشتم، من را بردند اردوگاه امام رضا (ع) تا روز بعد از ستاد استقبال بجنورد بیایند دنبالم و من را ببرند. غروب تصمیم گرفتم اول از همه بروم حرم امام رضا (ع) و طلب حاجت کنم تا از این درد راحتم کند و شفایم بدهد. چهارراه شهدا یک غذا خوری بود و تصمیم گرفتم اول بروم شام بخورم و بعدش بروم حرم و تا صبح در حرم بمانم، تا حاجتم را بگیرم. رفتم در غذاخوری و سفارش سوپ دادم. صاحب مغازه می‌خواست برایم یک غذای دیگر بیاوردکه قبول نکردم؛ چون با این ترکش نمی توانستم غذای دیگری بخورم و توی اسارت هم غذای آبکی می خوردم.قاشق اول سوپ را که خوردم حالت تهوع بهم دست داد و سریع رفتم دست شویی و بالا آوردم و اون ترکش از توی دهنم پرید بیرون.همچین حالم یه جوری شد. با چشمای پر از اشک راه افتادم به سمت حرم و گریه می کردم. به امام رضا گفتم «این همه تو اسارت درد کشیدم و ای کاش یه بار پیش طبیب عاشقا ضامن آهو می رفتم».امام رضا حاجتم را داد قبل از این که بروم حرمش بگویم چی می خواهم. (عابدین عابدی مقدم) از درد خودم فراموش کردم از ناحیه سر مجروح شده بودم و درد شدیدی داشتم. اسرا را سوار هیفا کردند تا به بصره منتقل کنند. یکی از رزمنده ها را که پایش تیر خورده و شکسته بود آوردند و توی ماشین انداختند. بین استخوان های پای این رزمنده فاصله افتاده بود و وقتی ماشین تکان می خورد فریاد می‌ زد و ناله می کرد. من هم از شدت ناله هایش، درد خودم را فراموش کرده بودم و برای این بنده خدا دعا می کردم. (آزاده حسن شریعتی فر) همان اسماعیل من؟ اصلاً باورم نمی شد که او همان اسماعیل من باشد. هلهله و سروصدایی به پا بود. همه بلند بلند ا...اکبر می گفتند. اطرافیانم با شوق و ذوق از من خواستند که جلو بروم و او هم بر فراز دست های برادران و اقوامش پیش آمد. دوباره دقیق تر نگاه کردم. این اسماعیل است. مطمئن که شدم بلند صدایش کردم: «اسماعیل» و وقتی فریادم را شنید او هم بلند بلند مرا صدا می زد.  (خانم وهاب رجایی همسر آزاده وهاب رجایی)   گفت و گو ها:موسسه فرهنگی،هنری پیام آزادگان