سونامی <سالمندی > در راه است



چرا این قدر دیر؟! جمله‌ای که از صبح بارها و بارها شنیده بود اما نمی‌توانست پاسخ دهد. انگار سخن گفتن را فراموش کرده، منتظر بود پدر بار دیگر از روی تخت بلند شود و مانند گذشته‌های نه چندان دور کوتاهی‌های او و خواهر و برادرانش را نادیده بگیرد و همه مشکلات را حل کند. اما صدای دستگاه تنفس مصنوعی از حکایتی تلخ خبر می‌دهد، این بار دیگر پدر خیال بلند شدن از تخت را ندارد. مردی با موهای جو گندمی به سمتش می‌آید. با دیدن او انگار قفل دهانش باز می‌شود و دستانش به حرکت در می‌آید. محکم به سینه‌اش می‌کوبد و فریاد می‌کشد «مگر قرار نبود دیشب پیش پدر باشی؟ باز میهمان داشتی؟ میهمان بودی یا دوباره دخترت تب کرده؟» گریه‌اش می‌گیرد....



11تا 14