روزنامه ایران
1398/09/12
سهشنبههای شعر«ایران»
خسرو احتشامیخورجین خاطرات مرا باد برده است
این ایل عاشقانگی از یاد برده است
طوفان شاعرانه چشمان سبز تو
چندین کتاب از این غزل آباد برده است
در گردباد حسن تو آیینه خویش را
تا چارچوب نقره و پولاد برده است
آتش وزیده جای نسیم و قبیله را
در یک سپیده شعله بیداد برده است
تقویم روزگار جوانی است برگ برگ
پیری پناه آن سوی مرداد برده است
در ساحل نگاه تو از دور دیدهاند
روح مرا که موج پریزاد برده است
با شیهه ستارزه شکن اسب آبشار
گوش، هزار دره ز فریاد برده است
گم کردهام نشانی اطراف عشق را
دستی چراغ چادر میعاد برده است
تا در کدام طایفه گردد حماسهای
خورجین خاطرات مرا باد برده است.
محمدرضا عبدالملکیان
وقتی درخت
در راستای معنی و میلاد
بر شاخههای لخت / پیراهن بلند بهاری دوخت
با اشتیاق رفتم به میهمانی آیینه
اما دریغ / چشمم چه تلخ تلخ
پاییز را دوباره تماشا کرد
و دیگر جوان نمیشوم
نه به وعده عشق و نه به وعده چشمان تو
و دیگر به شوق نمیآیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو.
چه نامرادی تلخی
و دریغا، چه تلخ تلخ فرو میریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا، چه عطشناک و پریشان پیر میشوم
در بارش این گستره تشویش
در خانه خورشیدها و خاطرهها
دریغا بر من، چگونه فراموش میشود؟
سبدها و سفرههایی که سالهاست
نه سیب را میشناسند و نه مهربانی را
و دریغا بر من، چه لال و بیبرگ و بال پیر میشوم
در این سوی دیوارهایی که از من دزدیدهاند سیب را
و جان مایه سرودهای جوانی را
و دیگر جوان نمیشوم
نه به وعده این بهاری که آمده است
و نه به وعده آن شکوفههای یخ زده
ارمغان بهداروند
این سهشنبه، نامهایی را مرور میکنیم که هر کدام بهدلیلی در خیال و خاطر ما هستند. هرکدام را بهدلیلی خواندهایم و هنوز هم میخوانیم که هر شعر طعم خودش را دارد و خاطره خودش را. بیاموزیم که نتوانستهاند و نمیتوانند و نمیتوانیم که کسی را به کاروان شعر افزود و کسی را از کاروان شعر کسر کرد که این سهم مخاطب است که جهان را به روایتی که دوست دارد به تماشا بنشیند. در تدارک این سهشنبه نامهایی را جستوجو میکردیم که یکی از این نامها «بهمن صالحی» بود که شعرش بیش از خودش، شناسا بود. گیلهمردی شاعر که از قبیله نیما به یادگار بود و دریغ که شادی دوبارهخوانی او به اندوه مرگش از رمق افتاد... به نکوداشت شعر و به احترام شاعر این صفحه، دست بر سینه دارد و آرزومندم ذکر نامهای دیگری که بضاعت اندک این مجال، فرصت همهوایی با آنان را بهشمارهای دیگر حواله داد، از ما دریغ نشود.
سهشنبههای شعر روزنامه ایران با اشتیاق از شاعران، پژوهشگران و منتقدان ارجمند شعر دعوت میکند آثار پیشنهادی خود را به نشانی behdarvandarmaghan@gmail.com ارسال نمایند.
رحمت موسوی
هم ناله نشد نای نیستان تو با من
یک غنچه نخندید گلستان تو با من
دیگر نه پیامی نه سلامی نه درنگی
بر گو که چه شد مهر دو چندان تو با من
آویز کنم گوهر اشکم به کنارت
آن شب که بود آیینهبندان تو با من
با هیچ تنابنده نگفتم که چه کردهست
افسونگری میشی چشمان تو با من
سر میکشم از مهر نوازشگر خوبان
گر کم نشود الفت دستان تو با من
فصل خوش عمر تو بهارانه گذشته ست
پاییز تو با غیر و زمستان تو با من
از زخم زبانهای حسودانه چه بیمی
وقتی که خدا هست نگهبان تو با من
رحمت نم آن شورش رگبار کم آورد
هم کاسه نشد بارش گیلان تو با من
عباس باقری
دیوارها
جوری لم دادهاند روی سینه خاک
که خورشید مجبور میشود
هر روز
راهش را کج کند به سمت بیغولهها
و از خاموشی و سکوت گلایه کند
عاقبت، اما از درون دیوارها
پنجرههایی برخواهند خاست
که نشانی خانهها را به خورشید بدهند.
آیینهها را طوری روی طاقچهها بچینند
که پلکها
از خوابهای عادت، بدشان بیاید
و پرندهها هر بامداد،
روشنایی را به منقارشان بگیرند
بیاورند برای مردم ابری
برای مادرانی
که میخواهند رخوت شبانگاهیشان را
از بسترها بتکانند
برای عابرانی که شمعدانیها را
کنار پنجرهها خوب میبینند
برای زوجهایی که دوست داشتن را
کنار پنجرهها یاد میگیرند...
دیوارها نمیدانند از پنجرهها
چه کارهای شوق برانگیزی ساخته است
پرویز بیگی حبیبآبادی
چتر تازهای واکن، بر سر غزلهایم
سایهای بساز از عشق، سایهای، که تنهایم.
بیتو آن چه با من بود، سنگی و سترون بود
با تو ای مسیحایی، سر بر آسمان سایم.
موج موج گیسویت، آبشار بشکوهی است
حس تازهای دارد، شانههای فردایم.
بیتو ای اهورایی، ای همیشه فردایی
غنچهای نمیخندم، لحظهای نمیپایم.
ای درخت بارآور، در سترونستان ها
سایهای فراهم ساز، تا دمی بیاسایم.
انبساط لبخندت، طیف تازهای دارد
بیسبب نمیچرخد، تازهتر غزل هایم.
ای تغزل دیروز، ای تفاهم امروز
روح آبی فردا، ای همه تمنایم
ای غزال صحرایی، هر زمان که میآیی
مثل چشم و آیینه، غرق در تماشایم.
ای شکوه رستاخیز، ای همیشه شورانگیز
هر کجا بفرمایی، میدود سروپایم.
مفتون امینی
وقتی که بهار یعنی «نام تو چیست؟»
تابستان
یعنی که «دوستت دارم»
پاییز
یعنی
«آیا برای یک تن تنها این شبها زیاد نیست؟»
و زمستان یعنی
«باید که روی این یخ و برف تنها برویم
اما در هر فاصلهای
مواظب هم»
...
و خوب شد خدا فصل دیگری نیافرید
تا در ماورای عشق
مرگ منتظر زندگی باشد
نه زندگی منتظر مرگ...
منصور اوجی
1
پشت این پنجره در تاریکی
مثل این است که از شاخه گلی میچینند.
گوش کن میشنوی؟
2
ترسم از مرگ این نیست
که مرا میبرد از خاطرهها.
ترسم این است که میگیرد از من
آسمان را
و درختانُ و گلُ و باغچه را.
آب را، آیینه را
و نمک را
و تو را.
ترسم از مرگ این است
همه دلهرهام.
۳
ما آمدهایم و باز میگردیم
و آخر کار
نه هیچ گلی، بهجای خواهد ماند.
نه هیچ پرندهای، در این آفاق.
نه برق ستارهای، نه لبخندی.
نه طعم خوشی ز هیچ بادامی.
نه طرح شلال تو، در آیینه.
نه آب زلال و نه آفتاب صبح.
و حسرتشان به سینههای ما.
ما آمدهایم و باز میگردیم.
تا حسرت ما به سینههای کی؟
بدرود
گیلهمرد شاعر
بهمن صالحی
شیرمردا! به تو در بیشه آهن چه گذشت
بر تو در حجم شب دشنه و دشمن چه گذشت
پشت آن پنجره منفعل از تابش ماه
بر تو ای اختر پاک شب میهن چه گذشت
زیر آوار جنون آور شلاق و سکوت
چه به روح تو فرود آمد و بر تن چه گذشت
بر دلت «روزنه عاشق خورشید بهار»
در سیه چال بدون در و روزن چه گذشت
بر لبت در دل تاریکترین لحظه عشق
جز پیام گل و آینده روشن چه گذشت
من چه گویم که به مرغان هراسان دگر
بی تو در وسعت تنهایی گلشن چه گذشت
برق شمشیر پدر صاعقه وحشت بود
آه بر خرمنت ایپور تهمتن چه گذشت
گر چه جامم به لب ازخون جگر بود دریغ
کس ندانست که در سوگ تو بر من چه گذشت
حسین اسرافیلی
به دنبال تو میگردم نمییابم نشانت را
بگو باید کجا جویم مدار کهکشانت را
تمام جاده را رفتم، غباری از سواری نیست
بیابان تا بیابان جستهام رد نشانت را
نگاهم مثل طفلان، زیر باران خیره شد بر ابر
ببیند تا مگر در آسمان رنگین کمانت را
کهن شد انتظار اما به شوقی تازه، بال افشان
تمام جسم و جان لب شد که بوسد آستانت را
کرامت گر کنی این قطره ناچیز را شاید
که چون ابری بگردم کوچههای آسمانت را
الا ای آخرین طوفان! بپیـچ از شرق آدینه
که دریا بوسه بنشاند لب آتشنشانت را
یوسفعلی میرشکاک
گفتی پلنگ رام نخواهد شد
آری نه رام و نه آرام
یک عمر با گراز شب و گاو روز
درافتادم
اما هنوز هم تمام جهان روشن است و من تاریک.
نه هیچ گردش چشمی
نه خانهای
نه خاطرهای دارم
همین مخاطرهای دارم
میان آتش و آب
سهم من از غریو بلندم همین ترانه مهجور است
که زیر سایه کرکس
به آفتاب بیندیشم
آه
نه خواب دامنه در شب
نه ماه
محمدرضا سهرابی
میرفت که آسوده شود، رفت که رفت
میخواست که پالوده شود، رفت که رفت
آمد رمضان که پاکمان سازد، دید
کم مانده که آلوده شود رفت که رفت
2
افتادم اگر چابک و چُست افتادم
فرجام نگر جای نخست افتادم
گفتند مبادا که بلغزی در عشق
لغزیدم و در راه درست افتادم
3
برخاست دریچه افق را بگشاد
پا در دل سایه روشن کوچه نهاد
خورشید، به شیطنت، سحر سنگی زد
با تیرکمان کبوتر ماه افتاد
4
بر قله امید وطن خواهم کرد
بدگویی تو به مرد و زن خواهم کرد
ای یأس برو ورنه به یاری خدا
با دست خودم تو را کفن خواهم کرد
غزل تاجبخش
یک زن به ژرف چشمه غم، آب میشود
سیلاب میشود و دیده بیخواب میشود
جانش درون کورهی غیرت، گداخته
تا میشود، چو گوهر شبتاب میشود
وقتی هزار مرحله تحقیر را شکست
تندیس عشق و تجربهای ناب میشود
تا بر کند زِ جا، همه دیوارهای جهل
قد میکشد چو آفتاب و جهانتاب میشود
یک زن برای دیدنِ معنای دردها
در چشمِ ساده بینِ جهان، خواب میشود
تا گوش پیر و خستهی دنیا نیوشدش
فریاد میشود و زخمه مضراب میشود
در لحظههای سرکشی، آن چه بایدش...
آنک عنان کشیده و بیتاب، میشود
او با حضورِ دائمِ خود در شکوهِ عشق،
روشنترین، چکیده مهتاب میشود
بالا بلند، یک غزلِ آسمانی است
آن زن، که در درون خودش آب میشود
محمدعلی معلم دامغانی
به دریاهای بیپایاب برگردان صدفها را
به ماهیها، به شهر آب برگردان صدفها را
بگو چیزی که پنهان آرزو دارید، باید شد
بگو ساحل تهیدست است، مروارید باید شد
که میداند که حتی در غرور آبسالیها
کنار چشمه خشکیدند، تنگسها و شالیها؟
پدرها نیمهشب کشتند بیخنجر پسرها را
مکاریها که برگشتند، آوردند سرها را
زنی در منظر مهتاب، سنجاقی به گیسو زد
چراغ چشم شبگردی به قعر باغ سوسو زد
تفنگی عطسه کرد از بام، رشکی توخت بر خشمی
دوتاری ضجه کرد از کوه، اشکی سوخت در چشمی
به من گفتی که بادآبستنِ خاکاند آدمها
و من گفتم ورای حدّ ادراکاند آدمها
تو خندیدی که محبوساند و مهجورند ماهیها
و من گفتم که نزدیکاند، اگر دورند ماهیها
تو رنجیدی که بیمغز است اگر نغز است افسانه
و من گفتم برون از پوستها مغز است افسانه...
ناهید یوسفی
از درد روییدم مرا با درد بنویسید
بر خاک من لیلاى صحرا گرد بنویسید
طرح خزان دارد سرا پاى غزلهایم
هر بیت آن را روى برگ زرد بنویسید
ابیات غمناکم پیام خسته روحى را
تا هر کجا در ذهنتان آورد بنویسید
همداستان با من اگر هستید بنشینید
یک قصه از یک شاعرِ همدرد بنویسید
تا انتهاى قصه با من همسفر باشید
زخم شکستن آنچه با من کرد بنویسید
یاد مرا بر گیسوان باد بنشانید
بر هیأت هستى مرا یک گرد بنویسید
از سرزمین حِسِّ من خورشید مىروید
شعر مرا بر سینههاى سرد بنویسید
جلیل واقع طلب
میترسم ازحِسادتِ خودکم بیاورم
گر پیش جمع نام تو را هم بیاورم
بگذار جای اسم تو یک شاخه اطلسی
همراهِ چند قطره شبنم بیاورم
معصومی آن چنان که برایم سند شدی
ایمان به حُجب وعصمتِ مریم بیاورم
گفتم که شرحه شرحه دَهَم شرحِ اشتیاق
یا سینهای شبیهِ مُحرٌم بیاورم
من اهلِ این غریب کش آبادیام، چرا؟
باید دلیلِ قاطع و محکم بیاورم
من درکجای خاک خدا پرسه میزنم
من از کدام طایفه پرچم بیاورم
افراسیابِ معرکه بر طبل میزند
خوب است در مقابله رُستم بیاورم
در قحطسالِ آدمی آدم نخواه، نیست
من از کجا برای تو آدم بیاورم...؟
این شعرهای دق زده بیقرار را
امکان نداشت بیتو فراهم بیاورم
سرمیدهم به پای تو با آبرو، مباد
در ابروی مقاومتم خم بیاورم
یارمحمد اسدپور
به تالار دل نمیگنجد
دمی به فرصت ماه
که ما از میان جنگل
غرفههای پاییزی دیدیم!
نه صدای شریف دلی
نه آوای وحش و
تبسم بلبلی
چه بسیار
بر این رکاب منتظر ماندیم و
دل برکندیم
اکنون دریاب
دلی که به پریشانی گیسو میگذرد
و این کهنه اندوهانی که به دل دارم
محمدرضا ترکی
شکوفه کرد جهان، عطر سیب پیدا شد
به بوی سیب دل بینصیب پیدا شد
زلال بود جهان مثل آب و آیینه
در آن تجلّی روی حبیب پیدا شد
جهان بهشت برین بود، با تبسّم تو
به یک کرشمه دلِ بیشکیب پیدا شد
هنوز تازه جهان بوی عشق یافته بود
که با رسیدن شیطان رقیب پیدا شد
برای لقمه نانی کهتر شود در خون
گناه و گندمِ آدمفریب پیدا شد
به اوج قلّه رسیدیم و در هبوطی تلخ
کویر و رنج و فراز و نشیب پیدا شد
تمام قصّه همین بود اگرچه بعد از آن
هزار حرف عجیبوغریب پیدا شد
سیدمحمود سجادی
چه عالمی دارد
برابر تو نشستن به دنج آن تریا
و شعر خوب فروغ از لب تو نوشیدن
در آشنایی باران پشت شیشه مات
و دلنوازی لحظه
و بیقراری دل در فضای خوب قرار
و قهوه و سیگار
چه عالمی دارد
برابر تو نشستن
و در صمیم نگاه تو غوطهور گشتن
سهیل محمودی
آغاز من، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب طوفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان تویی
احساسهایی از متفاوت میان ماست
آباد از توام من و، ویران من تویی
آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک، چه سخت یافتم: «انسان» من تویی
پیداست من به شعله تو زندهام هنوز
در سینه من، آتش پنهان من تویی
هر صبح، با طلوع تو بیدار میشوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو، دوگانگی است
تنهای من! نهایت عرفان من تویی
ساعد باقری
دیری است که دل، آن دل دلتنگ شدنها
بیدغدغه تن داده به این سنگ شدنها
آه ای نفس از نفس افتاده کجایی؟!
در نای نی افتادن و آهنگ شدنها؟
کو ذوق چکیدن ز سر انگشت جنون، کو؟
جاری به رگ سوخته چنگ شدنها
زین رفتن کاهل چه تمنّای فتوحی؟
تیمور نخواهی شد از این لنگ شدنها
پای طلبم بود و به منزل نرسیدم
من ماندم و فرسوده فرسنگ شدنها
زکریا اخلاقی
ما را خوش است سیر سکوتی که پیش روست
گشت وگذار در ملکوتی که پیش روست
بر گیسوی تغزل ما شانه میکشد
شیوایی دو دست قنوتی که پیش روست
تجریدی از طراوت گلهای مریم است
این سفره معطر قوتی که پیش روست
بگذار با ترنم مستانه بگذرد
این چند کوچه تا جبروتی که پیش روست
ما راهیان وادی سبز سلامتیم
آسودهایم از برهوتی که پیش روست
وا مینهیم خستگی خاطرات را
در سایه سار خلوت توتی که پیش روست
تصنیف سیر ساده یک شاخه گل است
معراج نامه ملکوتی که پیش روست
یا رب! مباد بیغزل عاشقی شبی
موسیقی بلند سکوتی که پیش روست
اکبر بهداروند
چون روح بیشه در نظرم سبز میشوی
مثل سپیده در سحرم سبز میشوی
پیراهن بهار به تن کردهای مگر
کاین گونه سبز در نظرم سبز میشوی
یاد تو زاد راه ـ مگو صبر آمده ـ
چون لحظه لحظه در سفرم سبز میشوی
افتد به پرده دلم آتش ز یاد تو
با رقص شعله در شررم سبز میشوی
چون رود شعر، راه به دریای دل کشد
در جان پاک هر اثرم سبز میشوی
باغی مگر؟ که در تو مرا آشیانهایست
داغی مگر؟ که در جگرم سبز میشوی
آغوش انتظار پُر از نو شکوفههاست
وقتی خیالگون به بَرَم سبز میشوی
حسین مهرآذین
کس به من کاری ندارد از غباری کمترم
سایه بر خاری ندارم از حصاری کمترم
عشق خورشید درخشان ذره را رقصان کند
من به راه عشق بازی از غباری کمترم
مردهها را هفتهای یک روز یادی میکنند
من فراموشم ز دلها از مزاری کمترم
تارو پودم از گذشت عمر چون مو نازک است
تاب مضرابی ندارم از سه تاری کمترم
جلوه گل حنجر بلبل به فریاد آورد
در بیان شوق از حلق هَزاری کمترم
آن چنان از خیش رفتم که ندارم سایهای
ای که گفتی کمترم از هیچ آری کمترم
خار هم دامان گل بگرفته اما من هنوز
در توسل بر گل رفعت ز خاری کمترم
شاخص خمیازه هم در من فروپاشیده است
آگه از دردم نگردی از خماری کمترم
چاره این مردگی دلجو ز بویحیی بجوی
تا نگویی این چنین از مرده واری کمترم
کیومرث عباسی قصری
نه در چاهم نه در زندان، خجل از بودن خویشم
خودم هم یوسفم، هم قاصد پیراهن خویشم
ز دستم دشمنی هم بر نمیآید مگر با خود
برای دشمنانم دوست هستم، دشمن خویشم
تو هم جز دست بستن بر نیامد کاری از دستت
شکستی دستم و انداختی بر گردن خویشم
نه تنها رو به خورشیدم دری از غیب نگشودی
به مشتی گل نمودی ناامید از روزن خویشم
سزایم هر چه باشد خواری غربت نمیباشد
بسوزانم ولی در کورههای میهن خویشم
قناری جز غزلخوانی ندارد هیچ تقصیری
به جرم دیگری بیرون مکن از گلشن خویشم
اگر خوارم نمیخواهی چرا سرگشتهام داری
چو گردابی که گرداند چو خس پیرامن خویشم
چنان از یاد خویشم بردهای کایینه هم دیگر
نمیآرد به یاد خویشتن با دیدن خویشم
نماند از قصر شیرینم به جز نامی به جا«قصری»
مگر غربت به تلخی پرورد در دامن خویشم
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
سهشنبههای شعر«ایران»
معنای تلمذ
یعنی حذف اروپا از پرونده هستهای
مردم شرایط سختی را تحمل می کنند
من زاده زمانِ خود هستم
رمزگشایی از سخنان روحانی
رئیسی: خسارت دیدگان حوادث اخیر مورد حمایت قانون هستند
عملکرد پیام رسان های داخلی در نبود اینترنت جهانی
آمار مبتلایان به آنفلوانزا از مرز 4 هزار نفر گذشت
ابراز پشیمانی آزاردهندگان کودک کار
ارز 4200 تومانی در بودجه 99 ماند
سلبریتیها را میبینند و فرهنگ را نه!
ایران و تاجیکستان در مسیر تحکیم دوستی و توسعه همهجانبه همکاریها
ناتو، از متلک مکرون تا کُریخوانی اردوغان
به آموزش و پرورش برسید تا آسیبی به این مملکت نرسد