همراه با باد در دل تنهایی کویر

نرگس عاشوری
خبرنگار‌
«تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم» عنوانی است که همایون امامی برای کتابش درباره‌ی فعالیت‌های منوچهر طیاب انتخاب کرده است. ردپای این مصرع را می‌توان در تمام صحبت‌ها و آثار طیاب مشاهده کرد. مستندساز، نویسنده و منتقد ایرانی که زندگی‌اش را وقف شناخت و معرفی فرهنگ این سرزمین کرده و می‌گوید «همیشه گفته‌اند اول خودت را بشناس.» ایران‌شناسی که همنشینی با اهالی بومی حاشیه خلیج فارس و البرز و کویر و زاگرس را تجربه کرده، در آیین‌های مردم این سرزمین شرکت کرده و سر از رازهای تاریخی آن در آورده و مشاهداتش را با عنوان «دریای پارس»، «البرز زادگاه فرهنگی به قدمت تاریخ»، «همراه باد در دل تنهایی کویر» و «زاگرس گاهواره تمدنی کهن» مکتوب و تصویری کرده است. در طول نیم قرن فعالیت حرفه‌ای خود در سینمای مستند ایران، بیش از 80 مستند ساخته و اگر چه هیچ وقت برای ذائقه و جشنواره‌ها فیلم نساخته اما موفقیت‌های بی شماری برای فیلم‌هایی چون «سرامیک»، «ریتم»، «مسجد جامع اصفهان»، «ایران سرزمین ادیان»، «معماری دوران صفوی» و... را در جشنواره‌های جهانی کسب کرده است. خودش لذت‌بخش‌ترین فرآیند ساخت فیلم را بودن و زندگی کردن با مردم می‌داند و می‌گوید «برای من مهم نیست که آیا فیلم را نمایش می‌دهند، برایش به به و چه چه می‌کنند و جایزه می‌دهند یا نه. زندگی کردن با آدم‌ها مهم است. انسان با این زندگی کردن خودسازی می‌کند، آدم‌ها را می‌شناسد و رابطه برقرار می‌کند.»  اگرچه سال‌هاست که در خارج از ایران و در اروپا زندگی می‌کند و با فرهنگ و تمدن غرب آشناست اما هیچ گاه مرعوب آن نشده است. در اتاق کارش هم می‌شود علاقه‌اش یا به تعبیر خودش «تیش»اش به ایران را دید و هم دلبستگی‌اش به سینما را. یک موزه سینمای کوچک از تمام اسبابی که از کودکی با آن سینما را شناخته و ساخته در پس زمینه‌ای از صنایع دستی از گوشه گوشه مملکتش. به بهانه بزرگداشت او در سیزدهمین دوره جشنواره سینما حقیقت همراه با محمد مقدم (فیلمنامه‌نویس، منتقد  و مستندساز) که هم با آثار منوچهر طیاب آشناست و هم مستندهایش نزدیک به آثار اوست، به گفت‌وگو با این مستندساز 82 ساله نشسته‌ایم که در ادامه می‌خوانید.



بزرگداشت این دوره از جشنواره سینما حقیقت فرصت خوبی است هم برای آنهایی که با کارهای شما آشنایی دارند و با آن خاطره دارند و هم برای نسلی که ممکن است فقط اسم منوچهر طیاب را شنیده‌ باشند و احیاناً برخی از کارهای شما را هم دیده‌ باشند. به امید اینکه این گفت‌وگو هر دو دسته را اقناع کند.
‌اول از همه بگویم که من این آیین بزرگداشت را بزرگداشت خودم نمی‌دانم بلکه معتقدم بزرگداشت سینمای مستند ایران است. ما مثل زنجیر به هم متصل هستیم تا یک وظیفه خاص را انجام بدهیم که آن اشاعه فرهنگ مملکتمان با وجود همه مشکلاتی است که در مسیر آثار مستند وجود دارد. دهه 40 بعد از اتمام تحصیلات که به کشور برگشتیم به خودمان گفتیم ما در مملکتی زندگی می‌کنیم با فرهنگی کهن و اقوام مختلف باید از دانشی که کسب کرده‌ایم برای اشاعه آن استفاده کنیم و مهم‌تر از همه خودمان را بشناسیم. بهترین ابزار هم از نگاه ما همین دوربین بود البته آن روزها فکرش را هم نمی‌کردیم که به روزگاری برسیم که سالانه در ایران هزار و چندین فیلم مستند تهیه شود اما این اتفاق به مرور افتاد و در کنار سینمای مستند، مدارسی تأسیس شد، سینما تدریس شد و در دوران‌هایی هم تشویق شد و راهش را به خارج از ایران باز کرد. مخاطبان خارجی البته چیزهایی راجع به فرهنگ ما می‌دانستند اما اینگونه برایشان ملموس نبود. در نهایت سینمای مستند شد کارت ویزیت ما. هر جا که بخواهیم خودمان و فرهنگمان را نشان بدهیم بهتر از فیلم مستند چه داریم؟!
 به دهه 40 اشاره کردید. دهه 60 میلادی، در دنیای غرب به دهه شگفت انگیز معروف است. تمام اهل فرهنگ و روشنفکران ما هم اتفاق نظر دارند که دهه 40 دهه‌ای خاص و چه بسا تکرارنشدنی برای تاریخ فرهنگ و هنر ایران است. در ایام پس از فترت کودتا و مصائب سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم، انگار آبی زیر پوست جامعه دویده و به‌خاطر شرایط رفاه نسبی، قشر متوسط تحصیلکرده به فرهنگ جذب شده و مشتری سینما و تئاتر و ادبیات می‌شوند. شما جوان همان دهه هستید. جزو اولین نسل‌ تحصیلکرده‌های هنر که وارد کشور می‌شوند.
‌بله همه کسانی که شما امروز از آنها اسم می‌برید به فاصله حداکثر 5 سال هم دوره هستیم. همگی اعم از کسانی که موسیقی تحصیل کردند یا در مجسمه‌سازی فعال بودند (منهای برخی از نقاشان قدیمی) متوجه شدیم که جهان بسرعت در حال پیشرفت است و اگر تلاشی نکنیم درجا خواهیم زد. اگر چه بخشی از رشد مسائل فرهنگی، ریشه سیاسی هم داشت اما بخش زیادی از آن نشأت گرفته از این بود که هر کدام از ما فکر کردیم به‌عنوان یک شهروند وظیفه‌ای داریم. اگر نه زمانی که ما به ایران برگشتیم وزارت فرهنگ و هنری هم نبود.
‌بدون ارزشگذاری می‌خواهم به فرق ماهوی آن دوره اشاره کنیم، دوره‌ای که برایمان عجیب و سؤال برانگیز است که چه اتفاقی افتاده که در این دوره که مدیرش تجربه‌ای ندارد سینمای مستند با آن مفهوم هنری‌اش توسط نسل شما استارت می‌خورد و از پس هم تولیدات خوبی خلق می‌شود. به‌نظر می‌رسد اعتماد خاصی ایجاد شده و دست و بال شما را نبسته‌اند.
‌بخشی از شکل‌گیری این جریان به شرایط اقتصادی کشور باز می‌گردد. ما زمانی به اروپا رفتیم که پول نفت وارد کشور شد و ایران دارای ثروت شد و دولت وقت تصمیم گرفت از نیروهای انسانی‌اش استفاده کند. وقتی من به اروپا رفتم 50 نفر ایرانی در وین بود. یک سال و نیم بعد تعداد دانشجوهای ایرانی در اتریش به دو هزار نفر رسید که اغلب یا در رشته مهندسی تحصیل می‌کردند یا پزشکی. بخش زیادی از دانشجویان پزشکی هم همان جا ماندگار شدند به‌طوری که اتریشی‌ها می‌گفتند ما مدیون دانشجویان ایرانی هستیم. دانشجوهایی که به ایران برگشتند با آن تیشی (علاقه شدید) که داشتند همیشه از این صحبت می‌کردند که چرا مملکتمان عقب مانده است. وقتی در ایران هستی نمی‌توانی تشخیص بدهی که چه دنیایی بیرون است و وقتی به کشور برمی‌گردی و می‌بینی که چه کمبودهایی اینجا داریم آن وقت پیش خودت فکر می‌کنی خب ما که نیرویش را داریم، بودجه‌اش هم که هست چرا جبران نکنیم. این نگاه فقط در سینمای مستند نبود در همه حوزه‌ها همین‌طور بود. مهندسان و دانشجوهای پزشکی هم همین نگاه را داشتند. آن زمان فقط دانشگاه تهران را داشتیم اما هجوم تحصیلکردگان خارج از کشور که با همان پول نفت درس خوانده بودند به کشور باعث شد در شهرهای مختلف ایران دانشکده‌هایی باز شود. ما در همسایگی‌مان آهنگری داشتیم که برای شرکت‌های ساختمانی کار می‌کرد یک روز آمد پهلوی من و گفت من فکر می‌کردم پسرم هم پیش خودم آهنگری کند، نظر شما چیست بفرستمش امریکا درس بخواند. گفتم حتماً بفرستش، حالا اگر به آهن علاقه دارد برود تخصصی در همین زمینه بگیرد. رفت و یکی از جراح‌های شناخته شده شد. می‌خواهم بگویم همه آنهایی که برای تحصیل رفتند جزو طبقه برگزیده نبودند. از همه جا آمدند. بهترین جراح ما پدرش بنا بود. در واقع این رشد در همه زمینه‌ها بود. به‌همین دلیل در همان زمان متناسب با نیازها وزارتخانه‌های مختلف شکل گرفت. ما که به ایران برگشتیم فقط اداره هنرهای زیبا را داشتیم. رئیس آن دوره مهرداد پهلبد، گفت برنامه‌ای بریزید که اینجا تبدیل به وزارتخانه‌ای برای موسیقی، باله، نقاشی، تئاتر، سینما و... شود و این گونه همه این رشته‌ها یکهو شروع به فعالیت کرد. نیروهایش را جذب کرد و از همانجا این جنبش شروع شد. تمام آنهایی که امروز به‌عنوان چهره‌های شاخص فرهنگ و هنر نام می‌برید آن زمان نوجوانان 18 و 19 ساله‌ای بودند که در «کافه ریویرا» دور هم جمع می‌شدیم. هر آنچه که شما از سال 1340 تا 55 اسم می‌برید را می‌شد در آنجا دید، از آیدین آغداشلو بگیر تا احمد شاملو. فضای «کافه ریویرا» آن روزها دیگر برای این گردهمی‌ها جا کم آورد و بعد به مکان بزرگ‌تری در بالای ولیعصر  فعلی منتقل شد. غروب‌ها دور هم جمع می‌شدند، با هم بحث می‌کردند و سر و کله می‌زدند. گاهی اوقات با هم توافق داشتند و گاهی هم نه. یادم هست که یک روز عصر با خانم فروغ فرخزاد و آقای هژیر داریوش سر مسائل سینما و ادبیات کلی جر و بحث کردیم بعد فروغ فرخزاد عصبانی شد و گفت بابا شماها که پدر من را درآوردید. بدبختانه دو روز بعد هم شنیدیم که ایشان تصادف کرده و فوت شده است. همه با هم نزدیک بودیم و این دورهمی‌ها و تبادل نظری که می‌شد خودش دانشگاه بود.
‌قدری روی تخصص شما یعنی سینمای مستند متمرکزتر شویم. آنچه در آن دوران در کار شما و چند فیلمساز دیگر پررنگ است توجه به داشته‌های فرهنگی خودمان است. این ویژگی در کار شما و دیگر هم‌نسلانتان که با مدرنیته غربی آشنا شده‌اند و از یک جهان دیگر آمده‌اند بیشتر دیده می‌شود. انگار به درک‌های تازه‌تری رسیده‌اند که اینقدر دنبال هویت فرهنگی و ملی خودشان می‌گردند و این جست‌وجو در کارهایشان نمود پیدا می‌کند.
‌همیشه گفته‌اند اول خودت را بشناس. اگر خودت را نشناسی نمی‌دانی چه کار باید بکنی. ما در مملکتی زندگی می‌کنیم که اقوام و فرهنگ‌های مختلفی دارد. اگر چه فضای امروز با 60 سال پیش تفاوت‌های عمده‌ای کرده اما ما یک فرهنگ کهن داریم. وقتی می‌بینیم که از اطراف و اکناف جهان افرادی مثل «آرتور آپهم پوپ» زندگی‌اش را برای فرهنگ و معماری این مملکت می‌گذارد از خودمان سؤال می‌کنیم که ما چه می‌کنیم. آن زمان هرچیزی می‌خواستیم از ایران بخوانیم، صفحات را که ورق می‌زدیم یا یک فرانسوی بود یا یک امریکایی یا آلمانی. یا نیکلاى خانیکف روسی بود یا دکتر آلفونس گابریل. طبیعی است که آدم از خودش بپرسد که خب وقتی اینها می‌آیند در اینجا فرهنگی کهن را جست و جو می‌کنند سهم من چیست و من چه باید بکنم. بویژه اینکه در آن زمان ما مردم با سوادی نداشتیم که با خواندن کتاب و روزنامه خودشان را اقناع کنند. من به این نتیجه رسیدم که با سینمای مستند می‌توانیم هم خودمان را بشناسیم و فرهنگ‌مان را که جسته و گریخته دیگران می‌خواهند به رخ‌مان بکشند و به ما بگویند را، خودمان کنکاش کنیم و آن را به جهان بشناسانیم. به اعتقاد من با مستند بیشتر از ادبیات و موسیقی می‌توانیم خودمان را به جهان نشان دهیم. کما اینکه این اتفاق هم افتاد و اروپایی‌ها که فیلم‌هایمان را تماشا می‌کردند درکشان از فرهنگ ما راحت‌تر بود. اما درباره من خاص اگر می‌خواهید بدانید، یک داستانی دارم که باید تعریف کنم. در اتریش سال دوم دانشکده سینما استاد خانمی داشتیم به اسم دکتر بلایر برودی. او در فرانسه تحصیلکرده بود. درست در همان بحبوحه که مملکتش قسمتی از آلمان شده بود و هرآنچه که داشت آلمانی‌ها به مونیخ و برلین و... برده بودند. وقتی اتریش مستقل شده بود به این فکر افتاده بود که ما خیلی چیزها را از دست دادیم و باید فرهنگمان را بازسازی کنیم. آن اسنادی که از اتریش خارج شده بود را به این کشور بازگرداندند و در میان این اسناد کوهی هم از فیلم‌های قدیمی بود. فیلم‌هایی مربوط به زمان پادشاهی اتریش که امپراطوری بود با فرهنگ‌های مختلفِ چک، مجاز، یوگسلاو و... امپراطوری اتریش شبیه ایران بود با اقوام مختلفش. خانم بلایر برودی از من و یک نفر دیگر خواست که در زیرزمینی پای دو تا موویولا بنشینیم و این فیلم‌ها را نگاه کنیم، فیش‌بندی کنیم و آنهایی که نیتروفیلم است را جدا کنیم تا کپی کنند. در واقع حسابی از ما کار کشید! حدود دوسال پای «مووی» نشسته بودم و این فرهنگ‌ها و تغییر و تحولاتش از امپراطوری اتریش تا جمهوری اول اتریش را از روی فیلم‌ها مطالعه می‌کردم. همان موقع برایم خیلی مهم شد که این فیلم‌ها حاوی چه چیزهای ارزشمندی است. ایشان می‌گفت برای بازسازی مملکتمان باید مردم بدانند که ما که بودیم و که شدیم. خب بهترین وسیله از نگاه من سینمای مستند بود که تصویری است. زبان سینما امروز جهانی شده است. نیاز به زیرنویس هم ندارد. مردم آنقدر با زبان تصویر آشنا شده‌اند که حداقل 60 درصد آن را حدس می‌زنند. دوبله هم نمی‌خواهد. با زبان تصویر شما می‌فهمید که در آن مملکت یک مادر چطور بچه‌اش را بزرگ می‌کند، معماری زندگی اش چگونه است و چطور کارهای روزمره‌اش را انجام می‌دهد. همه ما الان از طریق مدیا، تلویزیون و فیلم با هم مرتبط هستیم و به همین خاطر است که می‌گویند جهان دهکده کوچکی شده، چرا که براحتی می‌توانیم با مردم دنیا رابطه داشته باشیم. در همان ایام این چیزها هم به ذهن من رسید. چون معماری هم خوانده بودم متوجه شدم که دیگران راجع به معماری ما تحقیق می‌کنند، کتاب می‌نویسند و فیلم می‌سازند. خب وظیفه ما چیست. وظیفه ما این بود که آن را حفظ کنیم و اشاعه دهیم. زمانی که در نیویورک بودم، رئیس دپارتمان تاریخ و هنر دانشکده هنرهای زیبا خواست که با او ملاقاتی داشته باشم و چند ساعتی راجع به هنر ایران به دانشجویان درس یا مشورت بدهم. وقتی به دفترش رفتم کشوی میزش را کشید عقب و فیلم VHS را بیرون آورد و گفت می‌دانی این فیلم چیست. گفتم نه. گفت این مسجد جامع اصفهانی است که تو ساختی. من زندگی‌ام را پای مطالعه در فرهنگ و اقوام این مملکت گذاشته‌ام بنابراین برایم تخصص شده است و بالطبع هر وسیله‌ای گیریم بیاید در این راه به کار می‌گیرم. مسلم است که هدفی برای خودم دارم و آن اشاعه فرهنگ این مملکت است. هرطور که شده. اگر قلم می‌زنم، اگر فیلم می‌سازم و اگر مقاله می‌نویسم و سخنرانی می‌کنم راجع به فرهنگ کشورم است. چند وقت پیش یک جوان بوشهری به من می‌گفت شما که اهل بوشهر نیستی چطور می‌دانی کوچه‌های آشتی کنون یعنی چه. گفتم نخواندم، آمدم و از کوچه‌هایش رد شدم و این چیزها برایم آشناست.
‌شما، خسرو سینایی و شهید ثالث در یک جا درس خوانده‌اید. فارغ از هر قیاسی هر سه شما یک دغدغه مشترک هم دارید که آن دغدغه فرم و پیدا کردن یک زبان است. جست‌و‌جو برای زیباشناسی که حتی به اعتقاد من در فیلم‌های اولیه شما این تلاش برای تثبیت فرم و پیدا کردن زبان بیشتر دیده می‌شود.
‌البته سهراب شهید ثالث دوره بسیار کوتاهی به اتریش آمد و به‌صورت آزاد درس خواند و به فرانسه رفت. مدرسه سینمایی‌اش را هم تمام نکرده بود ولی چون علاقه‌مند بود و شعور و دانش‌اش کافی بود موفق شد. در پاسخ به سؤال شما هم باید بگوییم این تلاش به این خاطر بود که ما در حال تجربه بودیم. در جای دیگر یک مکتبی هست که شما در آن رشد می‌کنید اما ما در ایران که چنین چیزی نداشتیم. هرکاری که می‌ساختیم در حال تجربه کردن بودیم. در فیلم «ریتم» ریتم بیرونی را تجربه کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که وقتی می‌خواهی راجع به مسجد جامع اصفهان فیلم بسازی، معماری یک ریتم درونی دارد و نمی‌توانی همان را تکرار کنی. دوربین من دو بعد بیشتر نمی‌تواند فیلم بگیرد اما من وارد فضای سه بعدی شده ام، چه شگرد دیگری می‌توانم داشته باشم تا دوربین من بعد سومی را که اینجا حذف می‌شود به تماشاچی القا کند. شروع می‌کنم به تجربه تازه. اگر جایی خودت را بخواهی تکرار کنی نقطه آخرت هست و به جایی نخواهی رسید. متأسفانه خیلی‌ها در هنر گرفتار تکرار می‌شوند و کاری را که در آن موفق هستند تکرار می‌کنند. هیچ‌کدام از 4 فیلم آخری که در پروژه ایران شناسی کار کردم شبیه هم نیست. فرهنگ مردم در کویرهای ایران متفاوت از فرهنگ مردم حاشیه خلیج فارس و فرهنگ مردم ناحیه زاگرس و مردم ناحیه شمال کوه البرز است. هر کدام خاصیت خودشان را دارند بنابراین تجربه‌ای که من در «همراه باد در دل تنهایی کویر» دارم به درد فیلم دیگرم نمی‌خورد باید راه جدیدتری رفت. اصلاً سوژه من یکی نیست که برخورد مشترک داشته باشم. زیبایی کار هنر و بویژه سینما به این است که تجربه کنی، هر بار بعد از پژوهش وقتی بخواهی فیلمی بسازی با خودت بگویی که چطور باید با این سوژه طرف شوم؟ چشمت را ببندی و چیزی در ذهن‌ات شکل بگیرد و شود فیلمی که می‌خواهی بسازی. با الگوبرداری که نمی‌شود.
‌تأثیرپذیری امری است گریزناپذیر. آدم یا تحت‌تأثیر علاقه‌ها و شیفتگی‌های خودش است یا اینکه دنبال خلق یک زبان بصری است که از فرهنگ این سرزمین یا هر جایی که زندگی کرده الهام می‌گیرد. برای شما کدام بیشتر اهمیت داشت دنبال خلق یک جور زیباشناسی ایرانی بودید یا اینکه تحت تأثیر آموخته‌هایتان از سینمای دیگران؟
‌بچه‌ که تاتی تاتی می‌کند، دستش را می‌گیرند و می‌برند ولی بزرگ‌تر که شد خودش راه می‌افتد. سینمایی که من از بچگی با آن بزرگ شدم اصلاً سینمای هالیوود نبود سینمای اتحاد جماهیر شوروی بود با وسِوُلُد پودُفکین، سرگئی آیزنشتین، زیگاورتُف. اینها بودند که با تئوری‌هایشان من را راهنمایی ‌کردند. همچنین سینمای نئورئالیستی ایتالیا. سینمای امریکا برای من تفریح بود. ولی این دو سینما به من خیلی چیزها یاد می‌داد. ما در کلاس نه و ده دبیرستان تحصیل می‌کردیم که «ستاره سینما» به‌عنوان اولین مجله سینمایی در ایران منتشر شد. این مجله که منتشر شد دیگر درس و مشق برایمان اولویت دوم شد. به آن دوران که برمی‌گردم می‌بینم منوچهر طیاب 17 ساله با چه جان کندنی می‌خواهد راجع به مونتاژ «انتلکتوئل» آیزنشتین چیزی بنویسد. سینمای اتحاد جماهیر شوروی را چطور تجزیه و تحلیل می‌کند. با سینمای نئورئالیسم ایتالیا چگونه برخورد می‌کند. پدرم که قاضی دادگستری بود به رفقایش می‌گفت «من نمی‌فهمم این چی می‌نویسه، مونتاژ انتلکتوئل آیزنشتین! اصلاً نمی‌فهمم چی تو سرشه که گاهی اوقات از کلاس‌ها در میره و به من زنگ می‌زنند که آقا پسرت سر کلاس نیومد.» آن وقت بنده کجا بودم؟ برای مجله «ستاره سینما» رفته بودم تا مقاله‌ام را چاپ کنند. من همه این مجلات را داشتم که به موزه سینما هدیه کردم. قبل از رفتن به اروپا من فیلم‌های مکتب مستند انگلیس را در انجمن ایران انگلیس می‌دیدم. فیلم‌های مکتب روس را با چه بدبختی در وُکس می‌دیدم که آن زمان لانه توده‌ای‌ها بود و سینمای مکتب امریکا را در انجمن ایران و امریکا. فیلم «ریتم» مسلماً تحت تأثیر آقای آیزنشتین و ذهنیتی است که من داشتم. ولی خب من این تجربه را در ریتم کردم و تمام شد و رفت. باید سراغ تجربه‌ای دیگر می‌رفتم. البته آدم همیشه از تجربه‌ها استفاده می‌کند امروز هم اگر بخواهی یک جماعت و شورشی را نشان بدهی ناگزیر به آن مونتاژ هستی اما وقتی می‌خواهی شاعرانه بشود باید روش دیگری استفاده کنی. ما این آگاهی‌ها را داشتیم، می‌خواندیم و می‌نوشتیم و خوشبختانه این فیلم‌ها را می‌دیدیم. یادم هست یک دوره خیلی دوست داشتم کتابی از آیزنشتین داشته باشم. گفتند در کتابخانه وکس می‌توانم پیدایش کنم. کتاب «فیلم فرم» را که در دوران کمونیستی روی کاغذ کاهی چاپ شده بود دو تومن خریدم. هی نگاه می‌کردم و می‌دیدم که روسی است و چیزی از آن نمی‌فهمم. کلی جست‌وجو کردم تا آدمی را پیدا کنم که روسی بلد باشد. گفتند یک خانم ارمنی در خیابان منوچهری زندگی می‌کند که چون شوهرش روس بوده مقداری روسی بلد است. حالا تصور کنید آن خانم با آن زبان ارمنی بخواهد پیچیدگی‌های آیزنشتین در کتاب فیلم فرم را به فارسی ترجمه کند. اینکه چطوری یاد می‌گرفتم را نمی‌دانم اما تیش من این بود لغاتی که از دهان این خانم بیرون می‌آید را ببلعم. تا اینکه بالاخره خبردار شدم انجمن ایران و انگلیس کتاب را به زبان انگلیسی ترجمه کرده. این علاقه باید در شما باشد آن زمان که مدرسه نبود ما این چیزها را یاد بگیریم. آن عکس‌های من را نگاه کنید. (به دیوار سمت راست اتاق که عکس‌هایی از دوران کودکی خودش و مادربزرگش است، اشاره می‌کند) مادربزرگم هم عکاسی می‌کرد. دایی بنده دکتر غلامرضا جرجانی که از شاگردهای اولی بود که به اروپا رفت و استاد دانشگاه شد، از اروپا دوربین آورده بود. علاقه داشت در خانه از همه عکس بگیرد. از زیرزمین خانه مادربزرگم که رد می‌شدم همیشه بوی مواد ظهور فیلم در مشامم می‌پیچید.
‌منظورتان این است که آدمی تحت تأثیر شرایطی است که بزرگ می‌شود؟
بله. به دوران کودکی‌ام که برمی‌گردم می‌بینم چند نفر آدم بودند که اغلب به خانه مادربزرگ من می‌آمدند، سر و کله هم می‌زدند، بحث می‌کردند، موسیقی کلاسیک می‌زدند، جدل می‌کردند و... بعدها متوجه شدم یکی‌شان صادق هدایت است، یکی‌شان دکتر حسن شهید نورایی و دیگری ناتل خانلری. با هم دوست و دمخور بودند شبیه نسل ما در دهه 40. آن وقت‌ها البته من پی کودکی‌ام بودم. شیطنت می‌کردم از درخت بالا می‌رفتم دایی‌ام دوربین کداک چهارگوش به من می‌داد و می‌گفت به جای اینکه سرت را با این شیطنت‌ها بشکنی از گل‌ها و درخت‌ها عکس بگیر تا من ظاهرش کنم. علاقه به عکاسی و فیلم از همین‌ دوران‌ شکل گرفت. در 9 سالگی فیلم انیمیشن درست کردم. خیلی به سینمای انیمیشن و تام و جری علاقه داشتم. هر وقت نمایش داشت مادرم دستم را می‌گرفت و می‌سپرد به بلیت فروش می‌گفت آقا هر چقدر که خواست بنشیند این فیلم‌ها را ببیند بلکه شیطنت نکند. کشته مرده والت‌دیزنی بودم. یک روز از دایی‌ام پرسیدم که اینها چطور حرکت می‌کنند. فقط گفت که یک زمینه دارد و بقیه‌اش تلق است. از آن به بعد پول توجیبی‌ام را می‌دادم به آپاراتچی سینماهایی که فیلم‌های والت دیزنی را نشان می‌دهند، آنها هم تکه‌هایی از فیلم را یا می‌دزدیدند یا بخش‌هایی که خراب و پاره شده بود به من می‌فروختند. فریم به فریم‌شان را روی دیوار و کاغذ سفید می‌گذاشتم، یک استایل پروژکتور که هنوز هم دارم روشن می‌کردم تا اینکه پی ببرم چطور حرکت می‌کنند. خب اینها علایق آدمی است. این علاقه در بنده این‌گونه ظهور و بروز داشت و در آقای سینایی یک جور دیگر. البته آقای سینایی در ابتدا اصلاً رابطه‌ای با سینما نداشت، علاقه‌اش موسیقی بود و شعر. من و آقای سینایی ارکستر داشتیم که گه‌گدار برای خودمان می‌زدیم و می‌خواندیم. من ماندولین می‌زدم و آقای سینایی آکاردئون و یکی دیگر از رفقا گیتار و یک نفر دیگر جاز. من و آقای سینایی اول معماری می‌خواندیم که من به طراحی صحنه و سینما علاقه‌مند شدم و رفتم پی تحصیل سینما. سال دوم یا سوم دانشکده می‌خواستم فیلمی بسازم که پیش خودم فکر کردم سینایی برای این فیلم خوب است. به او پیشنهاد دادم و آمد و اتفاقاً خیلی هم خوب بازی کرد (با خنده). چند سال بعد به من گفت محیط آتلیه و کار شما و همین دست جمع بودن‌تان آنقدر من را جذب کرد که یکهو به خودم گفتم حالا که من به‌عنوان مخاطب اینقدر با سینما سر و کار دارم امتحان بدهم و ببینم قبول می‌شوم یا نه که خوشبختانه قبول شد و شد همکار بنده. یا همین طور سهراب شهید ثالث که خیلی هم دوستش دارم. در واقع هر انسانی یک راهی برای شدنش دارد. هیچ‌کدام شبیه هم نیستند. ولی اصلش آن علاقه است که باید باشد به اضافه اینکه باید خودت را یواش یواش بسازی. من هنوز خودم را شاگردی کوچک می‌دانم. چون خیلی چیزها هست که نمی‌دانم اما می‌دانم «آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند/ آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به مقصد برساند.» همیشه به دانشجویان و همکاران جوانم می‌گویم شما دانش‌تان خیلی خوب است. تفاوت من با شما فقط یک چیز است. شما تجربه من را ندارید. آدم اگر خودش را وقف کاری که دوست دارد نکند خسته می‌شود. من با این سن و سال هنوز فیلم می‌سازم و نمی‌توانم بیکار بنشینم. دوستش دارم و نسبت به زمان کوتاه یا بلندی که در اختیار من است، احساس وظیفه می‌کنم.
‌اما در سال‌هایی حدود دهه 60 فترت و وقفه‌ای در کارهای شما وجود دارد که بعد از آن روی موج جدید فیلمسازی‌تان یعنی محیط و جغرافیای سرزمین‌تان تمرکز دارید. چرا به این سمت و سو گرایش پیدا کردید.
‌این وقفه فقط در کار من نبود. من برای هزاره فردوسی با کمیته برگزارکننده چهار قرارداد بسته بودم و مشغول ساخت فیلم بودیم که انقلاب شد و همه این قراردادها کنسل شد. دیگر موضوعیت نداشت و وزارت فرهنگ و هنری هم نبود که این کارها را انجام دهد. در این بین دوستی به من گفت حالا که کار نمی‌کنی پاشو یک سفر بیا امریکا. اتفاقاً در آنجا با دنیای ویدئو آشنا شدم. در دانشگاه کلمبیا معلمی می‌کردم و فیلم می‌ساختم منتهی یکهو به خودم آمدم که اگر اینجا بمانم تا ابد هم راضی‌ام نخواهد کرد. همه هنر بستگی به ریشه انسان‌ها دارد. اگر پیکاسو پیکاسو شد ریشه‌اش در آندلس است. آیزنشتین هم به اروپا و امریکا می‌رود اما بعد با وجود تمام مشکلات به اتحاد جماهیر شوروی باز می‌گردد. چون شما با مملکتتان رابطه‌ای دارید که ساختگی نیست. جبلی و در وجود شماست. جای من در ایران است. در ایامی که در امریکا بودم درباره کویرهای ایران مطالعه کردم و فهمیدم هیچ نوع مطالعه‌ای راجع به کویرهای ایران که یک سوم خاک این مملکت است نداریم. گفتم می‌روم ایران، نه فیلم می‌سازم و نه رابطه‌ای با دستگاهی دارم. می‌روم تا کویرهای ایران را که هیچ‌کس در آن پا نمی‌گذارد بشناسم. به ایران آمدم و چند نفر از استادان بیکار شده و طردشده از دانشگاه بیشاپور و غیره همراهم شدند تا کویرهای ایران را بگردیم. یکی‌مان از دید مردم‌شناسی نگاه می‌کرد و یکی از زاویه زمین‌شناسی و من از دید معماری و مردم. دکتر گابریل در سن 23 سالگی برای مبارزه با مالاریا وارد ایران می‌شود و چنان گرفتار کویرهای ایران می‌شود که وقتی در 80 سالگی می‌خواهد ایران را ترک کند، می‌گوید «وقتی می‌خواستم برگردم گریه‌ام گرفته بود که دیگر به کویر برنخواهم گشت.» خب وقتی آدم این چیزها را می‌شنود با خودش می‌گوید چه چیزهایی این آدم‌ها را اینقدر تکان داده است (با بغض) بعد ما هم می‌رویم و گرفتار همان می‌شویم و می‌شود حکایت کتاب دکتر گابریل که «کسی که گرفتار افسون کویرهای ایران شد کویر دیگر رهایش نخواهد کرد.» حالا این افسون در کوه‌های زاگرس هم هست. این افسون در کناره‌های خلیج فارس هم هست. این افسون در شمال ایران و مرکز ایران هم هست. افسونی که ما را به خودش جذب کرده و رهایمان نمی‌کند(با خنده). اصلاً لذت پروسه ساخت یک فیلم یا نوشتن یک کتاب، بودن و زندگی کردن با مردم است. برای من مهم نیست که آیا نمایش‌اش می‌دهند، بازخوردش چه می‌شود و برایش به به و چه چه می‌کنند و جایزه می‌دهند یا نه. این زندگی کردن با آدم‌ها مهم است. انسان با این زندگی کردن خودسازی می‌کند، آدم‌ها را می‌شناسد و رابطه برقرار می‌کند. شما می‌گویید شنیده‌اید که طیاب خلق خوشی دارد. من اتفاقاً اخلاق بدی هم دارم. اگر کسی پا روی دمم بگذارد خیلی بداخلاق می‌شوم اما یاد گرفته‌ام که با انسان‌ها باید سلوک داشت. برای اینکه این، آنها نیستند که از من چیزی یاد می‌گیرند من دارم از آنها یاد می‌گیرم. رفقای کویرنشین من شتربان و خرمادار هستند و به‌عنوان انسان آنقدر شریف هستند که من شرافت انسانی را در بین آنها یاد می‌گیرم نه بین اراذل و اوباش یک شهر 12 میلیونی. من از این کار لذت می‌برم. همه جای مملکتم را آنقدر دوست دارم که اگر مثلاً پایم را بگذارم لرستان همه فکر می‌کنند من لرم. همین روزها که هوای تهران آلوده بود دائم از کویر به من زنگ می‌زدند «اینجا آنقدر هوا خوب است چه نشستی. آقای طیاب تو رو خدا پاشو بیا. بیاییم ببریمت» در مقابل ما با همدیگر دوست هستیم و ما یک خانواده بزرگ هستیم. ما یک خانواده بزرگ ایرانی هستیم با اخلاق‌های مختلف، با سلوک مختلف و با شناخت مختلف. با هم داریم زندگی می‌کنیم. زیباست که همدیگر را بشناسیم. نتیجه اینها می‌شود فیلم‌هایم. البته آن موقع اصلاً در فکر ساخت فیلم نبودم.با خودم گفتم تا آنجایی که من می‌شناسم می‌شود ایران را به 4 قسمت تفکیک کرد؛ کویرهای مرکزی، حاشیه خلیج فارس، شمال و زاگرس. من حداقل می‌روم مطالعه‌ام را می‌کنم، عکس می‌گیرم و کتاب می‌نویسم.
‌یعنی در ابتدا برنامه‌ای برای ساخت این فیلم‌های مستند نداشتید؟
پیش از این هم هیچ برنامه دیگری نداشتم. ولی وقتی به ایران آمدم فهمیدم آنقدر دوست خوب دارم که وقتی می‌گویم بچه‌ها بلند شوید یک پروژه اجرا کنیم اصلاً از من سؤال نمی‌کنند که حالا بودجه‌اش چه می‌شود و دستمزدمان چقدر است و... فقط می‌گویند «بلند شیم بریم» (باخنده) چند سال پیش وقتی گفتم می‌خواهم یک فیلم راجع به دریای خلیج فارس بسازم برای اینکه آنقدر این مسأله برای ما و جهان مهم است، دو سه نفر از رفقا گفتند «آقا راه بیفتیم. بریم دیگه.» سوار یک جیپ شدیم و رفتیم. همیشه به شوخی به دوستانم می‌گویم منوچهر طیاب عین لکوموتیوهای بخاری هف هفو روی ریل‌های کج و کوله راه می‌افتد شما ماشاءالله کوپه‌های لوکس‌تان را هم می‌بندید. سر راه هم کسانی هستند که وقتی می‌بینند زحمت می‌کشیم داوطلبانه به کمک ما می‌آیند مثلاً سر همین فیلم خلیج فارس یک شرکت ساختمانی بزرگ داشت آنجا کانال‌کشی می‌کرد وقتی ما را مشغول کار دیدند گفتند چرا چادر زدید ما اینجا کارگاه و محل خواب داریم، رستوران و ماشین هم داریم همه در اختیار شما. یا وقتی بر حسب تصادف رئیس روابط عمومی کشتیرانی ایران ما را دید گفت وسیله دریایی خواستید بگویید تا من مهیا کنم. برای جای خوابتان در بوشهر هم روی دانشکده دریایی که خالی است، حساب کنید. خب این طور آدم‌ها هم هستند (خنده) برگردیم به سؤال شما. خب انسان تابع جغرافیای زندگی‌اش می‌شود. یعنی محیط زیست است که دیکته می‌کند که لباست چه جور باید باشد، معماری‌ات چطور باشد و رفتارت چگونه باشد. بر این اساس، فیلم‌های من مربوط می‌شود به محیط زیست و تأثیر آن بر انسان. بنابراین همه اینها می‌آید، فرهنگشان می‌آید، موسیقی‌ و معماری‌شان می‌آید و از همه مهم‌تر روابط بین انسانی‌شان مطرح می‌شود. اول هدفم صرفاً نوشتن این 4 کتاب بود اما خوشبختانه با دوستان بامحبتی که داشتم فیلم‌شان هم ساخته شد. سر همین فیلم آخر وقتی آقای طباطبایی‌نژاد(مدیر سابق مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی و معاون فعلی شورای نظارت و ارزشیابی سینما) من را در اصفهان دید گفت ما چه کار می‌توانیم بکنیم. گفتم شما خیلی کارها می‌توانستید بکنید ولی من به سراغ‌تان نیامدم به این خاطر که این کار در حیطه کار شما نبود. اما ایشان گفتند که پس هزینه پست پروداکشن فیلم با ما. بنده هم با کمال میل تیتر مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی را گذاشتم و فیلم را تقدیم آنها کردم. وقتی هم می‌بینم فیلمی که ساخته‌ایم به دست دیگران نمی‌رسد با بودجه خودمان برای دانشجوها و دانشکده‌ها تکثیر می‌‌کنیم.

نـــگاه
خسرو سینایی از دلایل ماندگاری منوچهر طیاب می‌گو‌ید
نیم قرن تلاش برای ارتقای فرهنگ ایران

خسرو سینایی
کارگردان و فیلمنامه‌نویس
سال‌هاست منوچهر طیاب را می‌شناسم. حدود 60 سال. از زمانی که به دبیرستان می‌رفتیم و با هم ساز می‌زدیم و از او ترجمه‌هایی در رابطه با نظریه‌های علمی سینما در مجلات چاپ می‌شد تا اینکه همزمان به اروپا رفتیم و در رشته معماری شروع به تحصیل کردیم. او زودتر از من از معماری به سینما تغییر رشته داد و من پس‌ از او به تحصیل در رشته سینما پرداختم. به ایران برگشتیم و هر دو فیلمساز شدیم. من نیم قرن شاهد فعالیت او در سینما بوده‌ام. طیاب را همیشه به‌عنوان آدمی فرهنگی شناخته‌ام که سینما را در خدمت ارتقای فرهنگ جامعه به کار گرفته است. از فیلم‌هایی که در مورد معماری ایرانی ساخته تا آنها که از دامنه‌های رشته جبال زاگرس تا کرانه‌های خلیج فارس یا دوردست‌ترین نقاط کویری ایران را به بیننده معرفی می‌کند همگی نشان از عشق او به سرزمین‌اش دارد که با تلاش فراوان کوشیده آنها را به ما و نسل‌های پس از ما بشناساند و در خاطره تاریخ محفوظ نگه دارد.
او انسانی جهان دیده، زبان‌دان و با مطالعه است و هرگز او را مجذوب زرق و برق‌های ظاهری و جنجال‌های زودگذر سینمایی ندیده‌ام. گرچه سینما در بسیاری موارد شو بیزینس است او هرگز شومن نبوده است و شاید به همین دلیل هم مخاطبان آثار او غالباً کسانی هستند که جدی‌تر و عمیق‌تر به مقوله سینما و فرهنگ می‌پردازند.
نه در مقام یک دوست، بلکه به‌عنوان شاهد زمانه عمیقاً باور دارم که طیاب بیش از نیم قرن در ارتقای فرهنگ جامعه‌مان تلاش کرده است و این زمینه احترامی است که نه فقط من بلکه همه کسانی که او و آثارش را می‌شناسند نسبت به‌ نام منوچهر طیاب احساس می‌کنیم.‌

برش

پاسخ طیاب به پرسش‌های «ایران» درباره مشکلاتی که با آنها دست و پنجه نرم کرده است
من زاده این مملکتم

جان کلام شما و روح تلاش‌هایتـــــــان برای ساخت فیلم‌های مستندتان را در سه کلمه می‌شود خلاصه کرد«به عشق ایران». این عشق از کجا می‌آید و چرا این حلقه‌های دوستداران ایران وجود ندارند.
‌ایران یک فرهنگ بی‌مثال جهانی است. این حرف را به حساب حس ناسیونالیستی من نگذارید، این فرهنگ را در تمام دنیا جست‌وجو کنید. به هر حال من هم یک تجربیاتی دارم. حالا یک چیزهایی از این فرهنگ در حال تغییر است و کاری نمی‌شود کرد ولی یک چیزهایی هم هست که اگر ما رهایش کنیم دیگر چیزی از آن باقی نمی‌ماند. آخر پس وظیفه ما چیست؟ مثل تعمیرکارهای میراث فرهنگی و باستانی باید آن چیزی که باقی مانده را حفظ کنیم نه اینکه آن را هم از دست بدهیم. برای حفظش چه کار باید کرد. من‌زاده این مملکتم، یک چیزهای همین مملکت من را بزرگ کرده و به من کمک کرده است چطور می‌توانم از آن صرف‌نظر کنم و در مقابلش کاری انجام ندهم. البته کاری هم از دستم بر نمی‌آید ولی در حیطه خودم سعی می‌کنم آنچه را که می‌توانم عملی کنم. البته اینقدر ناامیدانه نبینید این عشق هنوز هم وجود دارد و ما فکر می‌کنیم که دیگر آن حلقه‌ها نیستند اتفاقاً وجود دارند منتهی لجام گسیخته شده‌اند و مرکزیت ندارند. در تمام ایران انسان‌های فرهیخته و هنرمند و فرهنگی وجود دارند که علاقه‌مند به حفظ شئونات و آداب این سرزمین هستند منتهی شاید به دلایلی امروز از هم دور افتاده‌اند. من خیلی از جوانها را می‌بینم که با چه استقامتی دارند کار می‌کنند. من که دور و بر خودم فقط اینها را می‌بینم. اینکه نیمه پر لیوان را ببینید حداقل بهتر از این است که بنشینی گریه و زاری کنی. بله دارد یک اتفاق‌هایی می‌افتد اما خب تو اگر می‌توانی برای حفظ آن کاری بکنی، بکن. آمار نداریم اما کسانی که خودشان را وقف فرهنگ این مملکت کردند، برنده‌اند. برنده بودن به این نیست که برایتان جشن بگیرند و دستمزد بدهند. اصلاً مادی نیست. معنوی است. تو هرکاری که برای فرهنگ و این مملکت از دستت برمی‌آید بکن و بدان که این نطفه‌های عشق به ایران کم نیستند. بسیار زیادند. من در شهرستان‌ها می‌بینم که چه انسان‌های با دانشی وجود دارند که عاشقانه به سرزمین‌شان علاقه‌مند هستند. دکتر عطا حسن‌پور چه جانی می‌کند برای فرهنگ لرستان. آقای دکتر طغیانی جراح معروف تمام وقت برای اشاعه فرهنگ لرستان کار می‌کند و یک جوری آن خلأها را پر می‌کنند. شبیه این آدم‌ها را من در کرمان می‌بینم. در شیراز می‌بینم. در تبریز می‌بینم و... دلمان به همین آدم‌ها خوش است و بیشتر از این هم نمی‌خواهیم. در همه کشورها هم همه مردمش که فرهنگی و با دانش نیستند در اروپا این همه اپرا اجرا می‌شود مگر چند درصد به تماشای آن می‌روند؟ آنهایی می‌روند که علاقه دارند منتهی در بین آنها می‌بینی که راننده تاکسی هم آمده، آن یکی هم که بی‌خانمان است هم آمده چون بلیت مجانی دارد. در مترو پولیتن نیویورک یکسری صندلی مخصوص بی‌خانمان‌هاست تا مجانی اپرا گوش کنند. درست است که بی‌خانمان است اما کتاب می‌خواند و به فرهنگ نزدیک است.
برخلاف غرزدن‌هایی که معمول و مرسوم شده من در همین گفت‌وگو نشنیدم که شما از توقع و انتظارهای برآورده نشده بگویید.
‌چه توقعی! اصلاً و ابدا. توقعی از هیچ نهاد و ارگانی ندارم. توقع من از انسان‌هایی مثل خود شماهاست که می‌دانم اگر بخواهم کاری انجام دهم و دستم را به سمتتان دراز کنم بی‌پاسخ نمی‌گذارید. اصلاً دنبال بودجه دولتی نیستم. اگر قلم می‌زنم که خرجی ندارد، نشسته‌ام در خانه‌ام و می‌نویسم. فیلم هم بخواهم بسازم با درآمد و وسیله‌ای می‌سازم که در اختیار دارم. من دیگر آن آدمی نیستم که بگویم چرا به من بودجه نمی‌دهید. بودجه کارهایی که ما انجام می‌دهیم را ندارند که بدهند. من خودم سوراخ سنبه‌ها و آدمها و جاهایی را می‌شناسم که می‌شود از آنها کمک گرفت. من الان اگر بخواهم کاری در هر کجای ایران بسازم دیگر نمی‌گویم که اسکان و ناهار و شاممان چه می‌شود. می‌دانم کجا بخوابم و ناهار و شامم را هم چه کسانی می‌دهند. می‌گویم بروم به کارم برسم و همه آنها می‌گویند خب اگر کاری‌داری ما هم کارمان را بگذاریم زمین و بیایم به کار تو برسیم. آنهایی هم که غر می‌زنند گلایه‌شان از درگیری‌های اداری و سیاسی و مدیریت‌هایی است که دائم تغییر می‌کند اما هنوز هم در میان همین مدیران آدم‌هایی هستند که هوای فرهنگ ایران را دارند و با اهالی آن بااحترام متقابل برخورد می‌کنند. البته یک جاهایی هم اتفاقاتی می‌افتد که بهتر است آدم راجع به آنها صحبت نکند. من از خاطر می‌برم چون وجودم را کدر می‌کند.
در صحبت‌هایتان از دورهمی و فضای گفت‌وگو اهالی فرهنگ هم نسل خود گفتید که به تعبیر خودتان حکم دانشگاه را داشت. چقدر جای این فضای گفت‌و‌گو و دور همی را بین هنرمندان امروز خالی می‌بینید.
‌ما امروزه مثل حلقه‌هایی شدیم که از هم جدا افتادیم. یک جاهایی ترجیح دادیم سکوت کنیم چون می‌دانیم نه آنها حرف ما را می‌فهمند و نه ما حرف آنها را. بی‌خودی هم خودمان را قاطی هر ماجرایی نمی‌کنیم. با وجود این هنوز گروه‌هایی هم هستند که با هم صحبت می‌کنیم. گاهی اوقات معاون وزیر هم می‌آید اینجا و با بنده صحبت می‌کند. من هم با کمال افتخار اگر راهکاری بدانم راهنمایی می‌کنم و گاهی اوقات هم از سیاستگذاری‌ها گلایه می‌کنم. مثلاً خیلی وقت است که دائم تکرار می‌کنم که باید پروژه‌های بزرگ فرهنگی داشته باشیم. در آلمان در مملکتی که پر از نیروهای با دانش و با فرهنگ و فیلسوف‌های بزرگ بوده یک‌هو آدمی علم می‌شود مثل هیتلر. این مملکت به کل از هم می‌پاشد و از بین می‌رود. حالا نسلی آمده که هر وقت می‌شنود که آلمان هیتلری پدر مردم را در آورد، (ببخشید که این‌طور ترجمه می‌کنم) می‌گوید «گور پدر پدرهایمان که نازی بودند. به ما چه ربطی دارد که هی سرکوفت آنها را به ما می‌زنید که یهودی‌ها را کشتند و... من امروز در دنیای دیگری زندگی می‌کنم» دولت آلمان یکسری فیلم درست کرد به اسم «ما آلمانی‌ها». در این فیلم‌ها از دورانی که آلمان‌ها علیه امپراطوری رم قد علم کرد و خودش را از امپراطوری رم جدا کرد تا قرن بیست و یکم، تمام نقاط ضعف و مثبت آنها را به نمایش می‌گذارد. برای چه این کار را کردند برای اینکه به بچه‌ها نشان دهند که همیشه اوضاع به همین راحتی که شما به مدرسه می‌روید و می‌آیید و ناهارتان را میل می‌کنید و زندگی‌تان می‌گذرد، نبوده است، برای اینکه ببینند پدران‌شان چه روزگاری را چطور پشت سر گذاشته‌اند تا به اینجا رسیده‌اند. من همیشه حسرت می‌خورم که چرا راجع به مسائل سیاسی و فرهنگی‌مان یک برنامه و ارگانیزاسیونی نداشتیم. در فرهنگستان یک بار تلاش کردیم این کار را انجام دهیم که با اتفاقات سیاسی تلاقی کرد و نشد. این جزو آرزوهای بزرگ من است که البته می‌دانم با بنده به آن دنیا منتقل خواهد شد(خنده). خیلی از این پروژه‌ها را گفتیم و نشد اما من حداقل کار خودم را می‌کنم. ضرر هم نکردم، منفعت هم داشته، دیگران هم از آن نفع بردند.