نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد!

امید مافی ‪-‬ جای خالی گیسوان رها در باد و چشمان دفن شده زیر خاک را نه برف می‌تواند پر کند و نه تُند بادی که پیراهن چاک چاک مسافران بهشت را به این سو و آن سو می‌پراکند.
روزها دارند می‌گذرند اما غصه، بی وقفه فوران می‌کند و جسدهای نصف و نیمه در تملک آسمان، آخرین تن پوشِ خود را
طلب می‌کنند.مسافران به خواب رفته و آرام گرفته فقط کمی‌سدر و کافور و کرباس و
فاتحه و بوسه می‌خواهند.


۱۷۶ پرنده معصوم، بی هوا پریدند تا وقتی نام‌های کوچکشان را صدا می‌زنیم از گلویمان اشک بریزد و از قاب چشممان خون.تا خیره به ماه، آمدن مسافران گمشده در غبار را انتظار بکشیم و باور کنیم درمان این درد بی درمان
خو کردن با آن است.
پس فقط باید سوخت و خاکستر شد تا شاید شمع‌های روشن بیشتر آتشمان بزنند.آن وقت می‌توانیم مرگ دخترکی که عروسکش را به وقت شعله ور شدن بغل کرده بود را بهانه کنیم و سخت در فراق فرزندانِ نامیرای میهن بگرییم....
آری راه طولانی و یار دور است.آنقدر دور که از مُشتی جنازه متلاشی، موی آشفته ما مانده و دل گُر گرفته صاحبان عزا،که سرزمین مادری یکپارچه صاحب عزاست در این روزهای کبود.همین روزهای لعنتی که پرندگانِ خسته جان را دیگر مجالی برای بالگشایی نیست و مامِ میهن غرقه در خون، دارد در سکون و سکوت، حیاطِ وطن را برای بدرقه جگرگوشه‌هایش جارو می‌کند.
انگار در اوج دلمردگی گریزی نداریم جز آنکه پرواز را به خاطر بسپاریم و باور کنیم مرگ، پایان کبوترانی که در پلک بهم زدنی پرپر شدند و ملتی را به سوگ نشاندند، نیست.لابد باید تمام چراغ ها را خاموش کرد و در تاریکنای تقدیر به این فکر کرد که وقتی باران ببارد و دنیا را مه دارد شاید گمگشتگان آسمان برگردند و به این سوگ بی انتها پایان دهند...لابد باید واژه‌های خیس «م. امید» را مرور کرد و با چشمخانه های شبنمی برای مسافران ارابه مرگ خواند:
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آیینه بهشت اما آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد...