می‌خواستم مانع نادیده‌گرفتن‌شان شوم

  [شادی خوشکار] «انگار لال شده بودم و صدایی از گلویم درنمی‌آمد و فقط خیال می‌کردم که فریاد می‌زنم.» این چند جمله از داستان بیست‌وچهار ساعت در خواب و بیداری نوشته صمد بهرنگی است که نام کتابی مردم‌نگارانه این روزها از آن الهام گرفته شده. کتابی که روی جلد خود را «یک مردم‌نگاری از کودکان کارگر افغانستانی در ایران» معرفی می‌کند و حاصل تحقیق در دو میدان «خانه کودک ناصرخسرو» و «گود زباله سعید» در جاده تهران-سمنان است. سپیده سالاروند دانش‌آموخته مطالعات فرهنگی دانشگاه علم و فرهنگ متولد ۱۳۷۰ است و این کتاب براساس پایان‌نامه کارشناسی ارشد او است برای آنکه صدایی برای تغییر شرایط کودکان کار مهاجر در ایران باشد. «انگار لال شده بودم...» در میان جریان کارهای مردم‌نگارانه‌ای است که چندی است در ایران رونق گرفته یا به گفته نهال نفیسی، استاد دانشگاه و دبیر مجموعه مردم‌نگاری انتشارات خرد سرخ جانی دوباره و دیگرگونه گرفته و تمرکز خود را بر مطالعات فرودستان گذاشته است. اهمیت این کتاب علاوه بر زحمتی که برای تحقیق آن کشیده شده، شیوه نگارش آن است که تعمدا از پژوهش‌های مرسوم فاصله گرفته است. سالاروند با تکیه بر آموخته‌های انسان‌شناسانه و مطالعه بر روش مردم‌نگاری به کتاب فرم جستار داده تا کتابی باشد که خوانده شود، چراکه نوشتن و پژوهش فقط برای یک کار پژوهشی هدفش نبوده و می‌خواسته منشأ تغییری باشد. این نگارش در نقاط مهمی دست به خودانتقادی زده است. سالاروند در گفت‌وگو با «شهروند» درباره شیوه نگارش و لحن کتاب می‌گوید: «تنها چیزی که از ابتدا برایم روشن بود اینکه من نمی‌خواهم مثل پایان‌نامه‌های دانشگاهی بنویسم، چون خودم حوصله‌ام نمی‌آمد آنها را بخوانم. می‌خواستم این متن خوانده شود و دانشگاه این اجازه را می‌داد که این‌طور بنویسم. وقتی زمان نوشتن شد، یادم است که شروع کردم توصیف کردن که دو فصل اول درآمد و بعد از دل یادداشت‌های شخصی‌ام آن جستارها را نوشتم. در مدتی که به گود رفت‌وآمد داشتم، هر وقت برمی‌گشتم یادداشت شخصی داشتم و با مراجعه به آنها بود که خط و ربط‌ها شکل می‌گرفت.»
 راوی بارها به نگاه خود به‌عنوان زنی که از طبقه فرودست نیست، اشاره می‌کند و به یاد خودش می‌آورد که صدای فرودستان شدن کاری پیچیده است. در ‌عین حال این پژوهش کاری نیست که فقط در همان دو میدانی که درباره‌شان نوشته معنادار شود. کودکی، کار و مهاجرت سه عنصری که از نگاه سالاروند فرودستی این کودکان را رقم زده‌اند، در ارتباط با مجموعه‌ای از روابط سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی معنا دارند و از این‌رو تحقیقش را با توجه به این مجموعه‌ها انجام داده است. سپیده سالاروند درباره تجربه‌اش در مطالعات فرودستان در ایران می‌گوید: «وقتی که من شروع کردم حول‌و‌حوش ۹۳-۹۴ مثل الان نبود که همه دارند درباره فرودستان  کار می‌کنند. اغلب درباره طبقه متوسط می‌نوشتند. بعد انگار یک موجی راه افتاد. انگار جامعه یک لحظه می‌ایستد و از خودش می‌پرسد چرا ما تا به حال به این آدم‌ها نمی‌پرداختیم. حالا هم البته طوری شده که هر کسی که خودم هم می‌توانم جزو آنها باشم، فکر می‌کند اجازه این را دارد که وارد زندگی مردم شود تا درباره‌شان بنویسد. این هم موضع خطرناکی است، چون ما خودمان فرودست نیستیم و ممکن است دچار نگاه از بالا باشیم، مثل کاری که شرق‌شناسان می‌کردند. سعی کردم این حساسیت را داشته باشم. برای همین چیزهایی بود که به دست آوردم، اما ننوشتم، چون فکر کردم به تصویر آنها لطمه می‌زند.»
پایان‌نامه‌ای که او نوشت و کتاب هم بسط همان پایان‌نامه است، از دل کلاس روش تحقیق بیرون آمد: «آن زمان من هم با خانه کودک و هم با یک موسسه در زمینه حق شهر کار می‌کردم. در کلاس روش تحقیق دکتر نهال نفیسی درآمد که بیشترین چیزی که درباره‌اش حرف می‌زنم این بچه‌ها هستند و نخستین باری که رفتم گود به خاطر کلاس روش تحقیق رفتم که ببینم این محیط چیست و بعد دیدم که می‌توانم روی این موضوع کار کنم.»
 در تمام بخش‌های این کتاب کودکان کارگر حضور دارند و گاهی کلماتی در پرانتز از گویش افغانستانی آمده که پیوندی بین متن و زندگی آنهاست. سطرهایی که نوشته شده با حضور آنها جانی دیگر می‌گیرند. در جایی نوشته است: «می‌خواستم جنبه‌های دیگری از زندگی این کودکان را ببینم و نشان دهم. همان اوایل تحقیق از شاگردانم خواستم اگر برایشان ممکن است یک روز بعد از کلاس بمانند تا در مورد کار و نوع زندگی‌شان با هم صحبت کنیم. توضیح دادم که مصاحبه‌ها را برای تحقیقی دانشگاهی می‌خواهم. آن روز انور پانزده ساله پرسید: «چرا می‌خواید این کار رو بکنید؟» گفتم: «برای اینکه بقیه از وضع بچه‌هایی مثل شما باخبر شن.» و رحیم جواب داد: «می‌دونن.» تلاش کردم به بچه‌ها بباورانم کسانی بیرون از این خیابان‌هایی که از تهران می‌شناسند، به آنها اهمیت می‌دهند، اما آگاهی چندانی از زندگی‌شان ندارند.»


دو فصل اول کتاب پس از پیش‌درآمدی که کلیات کار و هدف پژوهش در آنها توضیح داده شده، توصیفی از خانه کودک ناصرخسرو و گود زباله سعید دو میدانی است که پژوهش آنها را مطالعه کرده است. بخش گود زباله دومین فصل توصیفی این کتاب است. نویسنده از مسیر تحقیق و رسیدن به این گود نوشته است و توضیح می‌دهد که باید برای رفت‌وآمد به گود بهانه‌ای پیدا می‌کردند و این بهانه را خود کارگران گود زباله به آنها دادند، چون بزرگ‌ترها وقتی فهمیدند نویسنده معلم بچه‌های کارگر است، از آنها خواستند به بچه‌های گود هم درس بدهند. به این ترتیب سالاروند و دوست همراهش آیدین به‌عنوان معلم رفت‌وآمد به گود را آغاز کردند و از نزدیک با زندگی کودکان در گود آشنا شدند. این رفت‌وآمد از آذر ۱۳۹۵ تا خراب‌شدن گود ادامه داشت و «به مرور گسترده‌تر شد، یعنی دیگر وابسته به مکان نبود، وابسته به آدم‌ها بود.» مثلا «اردیبهشت 97 بچه‌های کوچک‌تر به غنی‌آباد رفتند و رفتن دنبال آنها باعث شد با چندین گاراژ تفکیک زباله دیگر در همان منطقه روبه‌رو شویم.»
نویسنده می‌گوید که گود از بالای سرازیری یک کل یک پارچه با اتاق‌های پراکنده است: «این طرف و آن طرف گود اتاق‌هایی هست و میان‌شان زباله‌هایی، کیسه شده،‌ منتظر فروش، اما وقتی نزدیک‌تر می‌رویم مرز نامریی میان اتاق‌ها را می‌بینیم. این مرز را متعلق بودن به یک دستگاه می‌سازد. دستگاه یعنی چند اتاق به هم چسبیده که حول یک باسکول معنا می‌یابند. افراد ساکن در هر دستگاه برای ارباب آن دستگاه کار می‌کنند، یعنی می‌روند شهر، زباله‌ها را جمع می‌کنند، توی گود تفکیک‌شان می‌کنند و بعد به نسبت جنس زباله با قیمت‌های مختلفی زباله‌شان را به ارباب می‌فروشند. ارباب دستگاه همان زباله‌ها را به قیمت بیشتری به مشتری می‌فروشد، اما در عوض پول رفت‌وآمد به شهر، اجاره‌بهای دستگاه، رشوه و هزینه‌هایی شبیه به این را می‌دهد. هر دستگاه حدودا پنج شش اتاق دارد و در هر اتاق معمولا سه یا چهار نفر زندگی می‌کنند، در نتیجه در هر دستگاه حدودا 19 تا 20 نفر زندگی و کار می‌کنند. اوایل 14دستگاه در گود وجود داشت، اما بعد چند دستگاه خراب شد و بعضی‌ از آنها را افراد دیگری احیا کردند. به‌طور میانگین ۲۲۰ نفر در گود زندگی می‌کنند.» توصیف فضا ادامه پیدا می‌کند تا فضا قابل تجسم شود و به اتاق‌های بدون در و لوازم زندگی اشاره می‌شود. بخش مهم این توصیف‌ها شکل زندگی آدم‌های گود است که از وسایل شخصی‌شان تا جزئیاتی از روزهایشان ادامه دارد. فضای شخصی آدم‌ها محدود به کوله/ ساک‌شان است که در گوشه‌ای آویزان است و دیوارهایی که گه‌گاه اسم یا جمله دیگری روی آنها می‌نویسند و با بیرق افغانستان و پوسترهایی که میان زباله‌ها پیدا کرده‌اند، تزیین می‌کنند. البته اتاق ارباب متفاوت است و مثلا در آن تلویزیون و ماهواره پیدا می‌شود. نویسنده زمانی که درباره مسایل بهداشتی در گود می‌نویسد، توجه می‌کند که بهداشت و تمیزی معیارهایی است که آنجا معنای دیگری دارند: «بچه‌ها می‌گویند شب‌ها موش‌ها خیلی زیادترند و توی خواب از روی آنان رد می‌شوند و دست‌هایشان را گاز می‌گیرند، اما وقتی از آنان می‌خواهیم موش‌های مرده را دفن کنند، جوری نگاه‌مان می‌کنند که انگار از سرزمین دیگری می‌آییم که نگاه درستی هم هست. شاید اگر ما هم آنجا زندگی می‌کردیم‌ بوی لجن و موش برایمان طبیعی می‌شد. انگار که وقتی سروکارت با زباله است، معیارهای تمیزی و کثیفی‌ات تغییر می‌کند، معیار بوی بد و خوب هم تغییر می‌کند و درک انسان از سلامت هم تغییر می‌کند.»
مایحتاج روزانه مردم به گود می‌آید و همین باعث می‌شود ارتباط کمی با محله‌های شهری اطراف‌شان داشته باشند: «کسی با تانکر، آب شیرین می‌فروشد، دیگری با وانت خربزه و هندوانه و یکی دیگر با موتور نان بربری می‌آورد، گردن مرغ بیشترین ماده غذایی گوشتی است که دیده‌ام خریداری می‌شود.» این فروشنده‌ها غالبا ایرانی‌اند و روابط‌شان با ساکنان گود بسیار خوب است. نویسنده برخی از تصورات رایج را رد می‌کند: «برخلاف تصور عمومی هر بچه‌ای که در گود زباله زندگی می‌کند، زباله‌گرد نیست. بچه‌های کوچک‌تر معمولا فال می‌فروشند یا گدایی می‌کنند که البته هیچ‌کدام این مشاغل ثابت نیست. یعنی ممکن است به نسبت میزان دستگیری و خطر بهزیستی یا ماموران بازیافت بچه‌های کوچک‌تر مدتی فال بفروشند و بعد مدتی زباله جمع کنند و باز دوباره فال بفروشند.» شیوه محاسبه حقوق هم در این تحقیق صرفا براساس عددها نیست و به تفکیک و با جزئیات آمده است:   «در ‌سال ۹۸ پلاستیک را کیلویی 500 تومان،‌ کتاب را کیلویی 400 تومان و فلز را همان کیلویی 2هزار تومان از بچه‌ها می‌خریدند.» اما همیشه هم این‌طور حساب نمی‌شود و بعضی دستگاه‌ها شیوه دیگری دارند: «عزیز مجبور است بارهایش را تفکیک کند، اما ارباب به قیمت یکسان، درهم، بارها را از او می‌خرد، یعنی فرق نمی‌کند فلز آورده باشد یا نان، همه یک قیمت هستند.» چیزهای ارزشمند میان زباله‌ها تکی فروخته می‌شود. آنها گاهی در جداسازی بارها تقلب می‌کنند، ارباب‌شان هم می‌داند چون به قول یکی از بچه‌ها: «ارباب می‌خوره، از همه‌ش یک کیلو کم می‌کنه.»
این مردم‌نگاری با جزئیات بسیار بیشتری نوشته شده و خواندن کتاب زوایای پنهانی از کار مردم گودها نشان می‌دهد. پس از توصیفی که از گود زباله آمده است، چند جستار به‌طور مجزا و در عین حال به هم پیوسته تلاش می‌کند فهم ما را از جهانی که محقق در آن تحقیق کرده است، کامل کند. بخش «مسیر» درباره این است که این بچه‌ها چطور از افغانستان به ایران آمده‌اند. بخش «نام» به اهمیت نام کوچک این کودکان و بی‌توجهی به نام خانوادگی‌شان شروع می‌شود و نام‌گذاری را رابطه‌ای دو طرفه بین جامعه و فرد می‌داند: «جامعه از این طریق وجود فرد را تایید می‌کند و مسئولیت‌هایش در برابر آن فرد را می‌شناسد.» بخش‌های «فوتبال زبان مشترک»، «سیاست»، «بهزیستی» و «آرزو» هر کدام بخشی از زندگی این کودکان‌اند. در سخن آخر نویسنده می‌گوید که می‌خواسته نشان دهد این بچه‌ها هم انسان‌هایی معمولی‌اند و با نوشتن از آنها مانع از نادیده گرفتن‌شان می‌شود. او به نگاه برخی ان‌جی‌اوها، رسانه‌ها، شهروندخبرنگارها و اینفلوئنسرها نقد می‌کند.
سالاروند می‌گویدکسانی هستند که به واسطه اینکه موبایل دارند فکر می‌کنند می‌توانند از آدم‌ها فیلم بگیرند و منتشر کنند. یا به واسطه اینکه اینفلوئنسر هستند به خودشان اجازه می‌دهند بگردند آن بچه‌ای که کسی در سطل پرتش کرده، پیدا کنند و کاری برایش انجام دهند:‌ «مشهور شدن ما به خاطر اینکه می‌خواهیم کمک کنیم، خیلی آسیب‌زاست. بخش دیگری که برای من خیلی عجیب است، بازنمایی ان‌جی‌اوهاست. مثلا روزنامه‌ می‌خواهد یک گزارش بنویسد و نمی‌تواند درباره همه چیز متخصص باشد. ولی بازنمایی ان‌جی‌او باید متفاوت باشد، با اینکه حالا رفتیم و به آنها غذا دادیم. شاید باید زمان بازتاب زندگی این آدم‌ها بپرسیم آیا باعث می‌شویم زندگی‌‌شان سخت‌تر شود یا نه. ما بارها بعد از اینکه گود خراب شد، به این فکر کردیم که آیا ما باعث شدیم؟ چون درباره آنها حرف زدیم و با این کار انگار یک زندگی زیرزمینی را داری رو می‌کنی، همزمان که فکر می‌کنی نباید این ساختار وجود داشته باشد، ولی وقتی جایگزینی برای آن نیست، سخت می‌شود. مثلا من سعی کردم آدرس ندهم و عکس نگذارم و کمی احتیاط‌های این مدلی داشتم.»
نویسنده-پژوهشگر این کتاب در سخن آخر نوشته است: «وقتی این تحقیق را شروع کردم، می‌خواستم بر سه عنصر فرودستی بچه‌های کارگر افغانستانی دست بگذارم. خلاف رحیم که معتقد بود مردم از وضع آنها آگاهند، من گمان می‌کردم که کسی چیزی نمی‌داند و برای ایجاد تغییر لازم است بنویسیم که بخوانند و بدانند. آن روزها اخبار زیادی از کودکان کار منتشر می‌شد (حالا خیلی زیادتر) اما من فکر می‌کردم کاری جدی‌تر لازم است، طولانی‌تر از گزارشی چند دقیقه‌ای.» او درباره تغییری که قصدش را داشته، در گفت‌وگو این‌طور توضیح می‌دهد: «اگر نخواهیم چیزی را تغییر بدهیم، بهتر است کار نکنیم. من سراغ این موضوع رفتم به خاطر اینکه کار کودک مسأله من بود. وقتی بعد از مدت‌ها فیلم‌ها را می‌دیدم، متوجه می‌شدم دست‌های بچه‌ها در یکی دو‌سال چقدر بزرگ شده است، درواقع کار باعث شده این اتفاق بیفتد. برای من خیلی مهم بود که کار کودک به خصوص کار سخت زباله‌گردی اشتباه است و اگر متنی باشد که به تو بگوید که زندگی این آدم‌ها چگونه است، بتوانی شرایط را بشناسی و بشود رویش سوار شد و کارهایی کرد، نه الزاما به این معنی که محقق خودش می‌تواند تغییر ایجاد کند.»