خبر شکار مرا می‌کشد

[امین شول سیرجانی] صدای تارنوازی جلیل شهناز خانه را پر کرده است. دستگاه گرامافون قدیمی مثل ساعت کار می‌کند و صاحب خانه به آن می‌نازد. چهار گوشه خانه پر است از کتاب و وسایل عتیقه قدیمی: «اینجا بازار شام است.» این را صاحب خانه می‌گوید. گویی جمله‌ای اعتقادی به زبان آورده باشد. در گوشه‌ای از نشیمن، دیوار پر است از کلاه‌های شاپو مردانه: «کلاه‌های من را ببینید. این کلاه ۶۰‌سال پیش است. می‌بینید که سوراخ شده است، اما جنس را ببینید، فکر می‌کنم متعلق به مجارستان است.» کلاه را پس از امتحان کردن سرِ جایش برمی‌گرداند و کلاه دیگری برمی‌دارد: «این یکی نمد است، منتها در دست آلمان‌ها این‌طور شده است.» از کلاه‌ها دل می‌کَند و سراغ کتاب‌هایی می‌رود که بخش زیادی از نشیمن را گرفته‌اند: «این کتاب‌ها کارهای من هستند که نوشته‌ام.» با دست گوشه‌ای دیگر را نشان می‌دهد: «من داور جایزه‌ کتاب ‌سال هستم. به ما پول نمی‌دهند، کارت کتاب می‌دهند و می‌گویند بروید نقدش کنید. من هیچ‌وقت نقد نکرده‌ام چون نیازی نداشته‌ام، اما کتاب می‌خرم و آنها را که می‌بینید، در صف خوانده‌شدن هستند.» مهم‌ترین هدیه‌ای که در زندگی بابت محیط‌ زیست گرفته‌اید، چیست؟ «سعدی می‌گوید: این همه هیچ است چون می‌بگذرد/ تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار/ نام نیکو گر بماند ز آدمی/ به کز او ماند سرای زرنگار. یکی از بهترین هدیه‌هایی که گرفته‌ام مربوط است به جام ‌جهانی گذشته که نقش یوز ایرانی روی لباس ایران بود. همسر یکی از بازیکنان تیم ‌ملی در دانشگاه شاگردم بود. این پیراهن را داده بود چند تن از بازیکنان تیم ‌ملی امضا کرده بودند و به من دادند.»
برای آنها که کمی با محیط‌ زیست ایران و فعالانش آشنایی دارند؛ اسماعیل کهرم، اسم و فامیلی آشناست: «من ‌سال 1325 در خیابان خراسان در جنوب تهران به دنیا آمدم. در محله‌ای که به آن پاخط می‌گفتند. پای خط ماشین دودی بود. ماشین دودی ماشینی بود که بلژیکی‌ها در زمان ناصرالدین‌شاه آوردند و تهران را به شاه عبدالعظیم ریل‌گذاری و متصل کردند. ما به آن گارد ماشین می‌گفتیم اما «گاغ» درست بود. در زبان فرانسوی Gare de l’Est  به معنای ایستگاه راه‌آهن شرقی است و Gare du Nord  که در پاریس است، به معنای ایستگاه ماشین شمالی است و اینها هنوز هستند؛ اگر بروید، آنها را می‌بینید. اما ما با کمال تأسف اینها را از دست دادیم. لکوموتیوها الان از هم‌ پاشیده در باد و باران افتاده‌اند و در حال پوسیدن هستند. ما اهل آنجا بودیم و به همین دلیل به آنجا پاخط می‌گفتیم.»
 کهرم سال‌های زیادی از عمرش را وقف حفاظت از طبیعت کرده است. به قول خودش در مقام «شکاربان» کوشیده حافظ نفس کشیدن حیات وحش ایران باشد. به‌عنوان متخصص بوم‌شناسی و پرنده‌شناسی سال‌ها در کسوت استادی دانشگاه علامه طباطبایی و دیگر دانشگاه‌ها «به جوانان درس زندگی داده است». چنان‌که یادآوری می‌کند: «فقط که درس را نمی‌گویم. یک ربع، بیست دقیقه را هم از سعدی و مولانا می‌گویم.» «عاشق» بودن شاید برای بسیاری لافی گزاف باشد، اما برای نسبت کهرم و حیات وحش نه‌تنها گزاف نیست، چه بسا همه واقعیت را بازتاب ندهد. مردی که هنوز هم کبوترباز است و به کبوتربازی عشق می‌ورزد، از غم‌هایش برای محیط زیست ایران هم در این گفت‌وگو سخن گفته است.      تجربه زیسته آدم‌ها در رقم خوردن سرنوشت آنان خیلی تأثیرگذار است. معمولا جزئیاتی در زندگی آدم‌ها ‏وجود دارد که ‏مورد توجه قرار نمی‌گیرد. شما یکی از عاشقان طبیعت ایران هستید. می‌توانستید هر شغل دیگری ‏داشته باشید، اما چه شد که سر ‏از محیط ‌زیست، بوم‌شناسی و پرنده‌شناسی درآوردید؟
به نظر من آدم هر چیزی که می‌خواهد یاد بگیرد در همان سن کودکی اتفاق می‌افتد. در بافق یزد برای معلم‌ها سخنرانی ‏می‌کردم. به ‏آنها گفتم شما وظیفه‌ مهمی دارید. هر کاری که شاگرد شما بخواهد بکند، الان وقتش است؛ مثلا  اگر می‌‌خواهد تار ‏بنوازد و جلیل ‏شهناز شود، تا پنج‌سالگی باید تار کوچکی به دست او داد تا بنوازد‎.‎‏ من در کودکی هم با ادبیات همدم بودم، هم ‏زبان انگلیسی یاد ‏گرفتم، هم با حیوانات بازی می‌کردم؛ مثلا در خانه‌مان گوسفند، کبوتر، مرغ و خروس داشتیم‎.‎    پدرتان به نگهداری حیوانات خانگی علاقه داشت؟


خیر، اتفاقا پدر من عضو نیروی هوایی و خلبان بود. افسر نیروی هوایی بود و در پایان هم امیر و بازنشسته شد‎.‎‏ ولی پدربزرگ ‏مادری ‏من، حاج آقا انصاریان، مباشر بود. خاطرم هست دِهی به نام اسماعیل‌آباد در راه قم بود؛ اینها می‌رفتند و می‌آمدند ‏و هر کدام چیزی می‌آوردند؛ ماست، سرشیر، گاهی خروس لاری و از‌جمله کبوتر و من عاشق کبوتر شدم و هستم و خواهم ‏بود‎. در خانه ما حوض خیلی بزرگِ کاشی‌کاری‌شده‌ آبی‌رنگی بود که در آن آب می‌ریختیم. آب لوله‌کشی نبود؛ میرآب می‌آمد، سدی مقابل ‏حرکت آب قرار می‌داد و آب منحرف می‌شد و به زیرزمین و آب‌انبار می‌رفت. خاطرم هست که یک دفعه از ‏این حوض یک ماهی ‏بیرون افتاد و من در پنج یا شش ‌سالگی آن را برداشتم، تنفس مصنوعی دادم، قلبش را فشار دادم و در ‏آب انداختم که زنده شد و ‏رفت‎.‎    دمخور شدن‌تان با ادبیات چگونه اتفاق افتاد؟
حدود 67 یا 68‌سال پیش پدرم به آمریکا رفت تا خلبانی فرا بگیرد. در جنوب شهر چند قهوه‌خانه بود. مادرم دست من ‏را ‏می‌گرفت به قهوه‌خانه می‌برد و پولی به شاگرد قهوه‌چی می‌داد؛ چون تقریبا هر شب به آنجا می‌رفتیم، ما را می‌شناخت. ‏آنجا ‏می‌نشستم، چای جلوی من می‌گذاشت و شاهنامه گوش می‌کردم. در تمام آن ساعات، مادرم با چادر نماز بیرون ‏می‌ایستاد برای ‏اینکه نمی‌توانست وارد قهوه‌خانه‌ مردانه شود. من‌ سال اول دبیرستان در شاهنامه‌خوانی و نقالی در تهران اول ‏شدم. ‏    خودتان هم برای رفتن به قهوه‌خانه و جلسات شاهنامه‌خوانی انگیزه‌ای داشتید یا احساس می‌کردید به اجبار می‌‏روید؟ ‏
علاقه‌مند شده بودم. مادرم، نصرت‌الملوک انصاریان، مجبور بود در سرما و گرما از خانه خارج شود، از انتهای کوچه‌ تنکابنی ‏بیاید، از ‏خیابان خراسان بگذرد و به میدان شوش برسد تا قهوه‌خانه‌‌ای خوب پیدا کند و در سرما بنشیند. من درخواست ‏می‌کردم و این‌گونه ‏نبود که به اجبار بروم. مادرم خیلی اهل مطالعه است. الان هم روزی پنج، شش ساعت مجله‌ای به نام ترقی ‏می‌خواند که قدیمی است. از ‏‏80‌سال پیش تا به حال این‌گونه بوده است. زبان را هم به‌واسطه پدرم یاد گرفتیم. حوالی‌ سال ‏‏1330 بود که برای دوره خلبانی به آمریکا ‏رفت و پس از یک‌سال و هشت ماه برگشت. من در دبستان «دانش» در محله ‏آب‌منگل تهران درس می‌خواندم. لهجه‌ من مثل لهجه‌ ‏بازیگران فیلم قیصر بود. در محله‌ای فقیر و جنوب شهر، اما از خواهر ‏بزرگم و پدرم زبان انگلیسی را در کودکی یاد گرفتم. مدرسه به ‏من گفت که بیا برای بچه‌ها انگلیسی تدریس کن‎.‎    در چندسالگی؟
حدوداً کلاس پنجم بودم‎.‎    در آن سن به هم‌کلاسی‌هایتان زبان یاد می‌دادید؟
بله؛ خوب بودم؛ به من گفتند بیا تدریس کن؛ دو یا سه جلسه که گذشت، پدر و مادرهای بچه‌ها تعطیلش کردند.‏    چرا؟
من که متوجه نمی‌شدم. مدیر گفت افراد زیادی اعتراض کرده‌اند. پدر من در انجمن خانه و مدرسه خیلی مشارکت داشت. به پدر ‏من ‏گفته بودند که جناب سروان! پدر و مادر بچه‌ها آمده‌اند و گفته‌اند بچه‌های ما را غربی و کفر و الحاد ترویج ‏می‌کنید‎.‎    وقتی بزرگ‌تر شدید، مثلا ‌سال اول دبیرستان، چه آرزویی داشتید؟ ‏
می‌خواستم خلبان شوم.‏    با توجه به شغل پدرتان عجیب نیست، اما چه شد که تغییر مسیر دادید؟
من شاگرد ممتاز دبیرستان دارالفنون بودم. دیپلم طبیعی گرفتم. به‌طور اتفاقی در رشته مهندسی مکانیک ماشین‌های کشاورزی ‏در ‏دانشگاه شیراز (پهلوی) قبول شدم. کشاورزی هم از محیط ‌زیست دور نبود. بعد از تمام شدن درسم، اول قرار بود کارمند بانک ‏ملی ‏شوم. آن موقع مهندس کشاورزی استخدام می‌کردند. به کشاورزان وام می‌دادند و می‌خواستند ما را بفرستند نظارت کنیم ‏که با پول ‏وام به‌جای زراعت، رادیوی دوموج که گران بود نخرند و به شاخ گاو ببندند. می‌خواستیم نظارت کنیم که این پول ‏صرف کشاورزی ‏شود. بعد دیدم چک و سفته می‌خواهد، بی‌خیال شدم. بعد مطلع شدم سازمان محیط‌ زیست پرنده‌شناس استخدام ‏می‌کند و این‌طور سرنوشت ‏تغییر کرد. ‏    سرانجام به همان چیزی رسیدید که در کودکی هم لذتش را درک کرده بودید. چه سالی بود؟
‏‌سال ۱۳۵۲ بود که بنده رفتم و دیدم راهرویی بود و در دو سمت آن داوطلبان نشسته بودند و امتحان می‌دادند. ‏دیدم که ‏خیلی‌ها برگه را می‌گیرند، بلند می‌شوند و می‌روند. پنج یا شش نفر مانده بودیم. وقتی برگه را به من دادند، دیدم ‏چه خوب! آزمون به ‏زبان انگلیسی است‎.‎‏ چهار نفر را استخدام کردند؛ من نفر اول شدم‎.‎‏ بلافاصله ما را به انگلستان فرستادند. یک ‏سال دوره دیدم و آمدم و ‏پرنده‌شناس شدم. آنجا در یک ‌سال فوق‌ لیسانسم را گرفتم. برای دکتری به دانشگاه کاردیف رفتم و آنجا ‏دوره دکتری‌ام را در سه‌سال و اندی ‏به اتمام رساندم و سپس شروع به کار کردم. مدتی در دانشگاه بودم و مدتی دوره پسادکتری را ‏گذراندم. مجموعا ۱۶ یا ۱۷‌سال آنجا ‏بودم و حدود ۲۲‌سال پیش برگشتم‎.‎    فکر می‌کنم بیژن فرهنگ دره‌شوری هم در همین ایام به سازمان پیوسته بود. با شما هم‌دوره نبود؟
بیژن یک‌سال قبل از ما سربازی‌اش را در سازمان با هوشنگ ضیائی گذرانده بود‎.‎‏ بیژن ماه است.‎    وجود این حیوانات در خانه‌ بر شما تأثیرگذار بود؟
خیلی؛ همه‌وقت، فکر و اعصاب من با آنها می‌گذشت. خاطرم هست کبوترباز قهار و ماهری شده بودم. افراد زیادی به خانه‌ ما ‏می‌آمدند، شکایت می‌کردند و می‌گفتند پسر شما کبوتر ما را گرفته است‎.‎‏ هشت یا نُه ساله بودم؛ روزی مدرسه‌ام داشت ‏دیر می‌شد. برای ‏رفتن به مدرسه باید حدود نیم‌ساعت از کوچه‌پس‌کوچه‌ها پیاده می‌رفتم؛ آن زمان ماشین هم نبود. آن روز ‏کبوتری غریبه دیدم که ‏برای خودم هم نبود؛ خواستم آن را بگیرم. مادرم گفت مدرسه‌ات دیر می‌شود، گفتم من این را بگیرم، ‏بعد می‌روم.  من گرفتم و در ‏قفس انداختم و گفتم مادر، گرفتم!    این ماجرای کبوتربازی تا چه زمانی ادامه داشت؟
تا همین حالا ادامه دارد‎.‎    هنوز هم کبوتر دارید؟
بله؛ اما اینجا نیستند. همسایه‌ها خوش‌شان نمی‌آمد. آنها را به باغچه‌ای برده‌ام و آنجا گذاشته‌ام‎.‎    چند کبوتر دارید؟
به 70 یا 80 هم رسیده‌اند، اما دیدم نمی‌توانم و با سفر هماهنگ نمی‌شود. الان کم‌تر است و حدود ۲۰ کبوتر هستند‎.‎    با این حساب، احتمالا همه اصطلاحات کبوتربازی را هم از بَر هستید؟
بله؛ اخیراً به بافق رفته بودم. یکی از کسانی که در فرودگاه به استقبال ما آمد و میزبان ما بود، کبوترباز بود. رفتم کبوترهای او را ‏دیدم ‏که خال‌ها و رنگ‌های مختلف داشتند. من چند تا از آنها را معرفی کردم. پرسید شما از کجا این چیزها را می‌دانید؟ گفتم ‏ما ‏این‌کاره‌ایم. از نظر بیولوژیکی، وقتی که کبوتر بال می‌زند، نیروی خودش را از سینه می‌گیرد و اصطلاح سینه‌کفتری به این دلیل ‏است. ‏    حتما می‌دانید که کبوتربازهای حرفه‌ای معمولا همدیگر را می‌شناسند و با هم در ارتباط‌اند و روابط جالبی ‏میان‌شان برقرار است. آنها شما را می‌شناسند؟
بله؛ خوب هم می‌شناسند. اگر نمی‌شناختند مرا به مراسم شب کبوتر بازی در ایران دعوت نمی‌کردند ‏‎]‎سرخوشانه می‌خندد‎[‎‏. من ‏می‌توانم ساعت‌ها درباره انواع کبوتر برایتان حرف بزنم.  ‏    ضدمحیط‌زیستی‌ترین کاری که در زندگی خود انجام داده‌‌اید و ممکن است بابت آن پشیمان هم شده باشید؛ چه بوده ‏است؟
‏«فرانک سیناترا» خواننده‌ آمریکایی  می‌گوید: «پشیمانی داشته‌ام اما آن‌قدر کم است که لایق گفتن نیست.» درواقع ‏دارد از زندگی خودش می‌گوید. هرچه فکر می‌کنم اصلاً یادم نمی‌آید علیه محیط‌زیست کاری کرده باشم که بابتش پشیمانی ‏به بار آمده باشد. واقعاً موردی که شاخص باشد به ذهنم نمی‌رسد.    خدا را شکر که پشیمانی نداشته‌اید. پس شاید بد نباشد از خدمتی بگویید که به محیط‌زیست ایران کرده‌اید و از آن ‏لذت برده‌اید؟
وقتی مشاور خانم دکتر ابتکار شدم، هشت نفر محیط‌بان در زندان داشتیم که حکم اعدام گرفته بودند. خانم ابتکار و ‏آقای روحانی آن موقع می‌گفتند اعدام محیط‌بان خط قرمز ماست. چون با گروه‌های مختلفی رفت‌وآمد دارم و‌‏«ان‌جی‌او»ها، مردم ‏محلی و طوایف را می‌شناسم؛ خانم ابتکار به من گفت ببین می‌توانی برای آزادی این محیط‌بان‌ها کاری کنی؟ اسعد تقی‌زاده ‏و غلامحسین خالدی در یاسوج و ماشاءالله مهنایی در بهبان محکوم به اعدام شده بودند. با آیت‌الله ملک‌حسینی، امام جمعه ‏وقت یاسوج دیدار کردم. با دادستانی و مردم محلی و طوایف نیز دیدار و گفت‌وگوهایی انجام شد و سرانجام اینها آزاد شدند. ‏پرونده‌های خیلی سختی بود. مثلا در یک مورد محیط‌بان ما با شکارچی در شهرکرد درگیر شده و متاسفانه او را ‏کشته بود. مقتول خلبان هوانیروز بود که در جنگ خیلی کمک کرده بود. پرونده واقعا گره خورده بود و چاره‌ای نبود. خانم ابتکار ‏برای جلب رضایت خانواده مقتول، از رهبری طلب مهلت کردند تا حکم به تعویق بیفتد. ایشان با مهلت موافقت کرده و گفته ‏بودند که ان‌شاءالله رضایت حاصل شود. خانواده‌ مقتول که خیلی مذهبی بودند، وقتی این اتفاق افتاد، رضایت دادند.  ‏    این مهم‌ترین خدمتی بود که کرده‌اید؟
این‌طور فکر می‌کنم. اسعد تقی‌زاده و همسرش آن زمان عقد کرده بودند. همسرش هشت‌سال منتظر بود. یک بار با من تماس ‏گرفت و گفت اقوام من می‌گویند داری خودت را فدا می‌کنی و می‌خواهم طلاق بگیرم. به مادرم گفتم همسر ‏اسعد است و او هم در جوابش گفت که این حرف‌ها چیست؟ تو الان اگر کنار بکشی، می‌گویند بد قدم و شوم ‏هستی و کسی با تو ازدواج نخواهد کرد. اگر خود اسعد وقتی مطلع بشود که درخواست طلاق داده‌ای، خودکشی کند چه می‌کنی؟ به ‏قول مولانا: «چون که با کودک سر و کارت فُتاد / پس زبان کودکی باید گشاد.» به او گفت که من، خانم ابتکار و آیت‌الله ‏ملک‌حسینی دنبال کار هستیم. بالاخره هم نتیجه داد. این زن و شوهر الان بچه‌ دو ساله به نام سهیل دارند. همیشه تماس ‏می‌گیرند و با من صحبت می‌کنند. این لذت ندارد؟ البته نه اینکه من کاری کرده باشم، منتها سماجت کردم و در زندان به دیدار ‏هر دو رفتم. فکر می‌کنم این باعث رضایتم است. اگر این پیگیری‌ها نبود سرنوشت اسعد تقی‌زاده و بقیه هم می‌شد مثل علی افضلی ‏محیط‌بان کرمانی که اعدام شد. اما تقی‌زاده حالا بچه‌ دو ساله دارد. به خانم ابتکار هم گفتم اگر کارهای شما نبود این ‏اتفاق نمی‌افتاد. علی افضلی چهل‌وسه سالش بود، اگر زنده بود در پنجاه‌وسه‌سالگی بازنشسته می‌شد و مشغول زندگی‌اش بود. البته ‏افضلی یک نفر را کشته بود و قاتل هم باید قصاص بشود. اما او ۱۰‌سال در زندان بود. زندگی‌اش در آن شرایط و زیر ‏تیغ اعدام زندگی نبوده است. حرفم این است که می‌شد برایش چند ماه فرصت بیشتر طلب کرد تا شاید قصاص نشود. ‏    غمی که برای محیط‌زیست ایران روی دلتان سنگینی می‌کند و آرزویی که برای محیط‌زیست ایران دارید چیست؟
خیلی غم دارم. هر کجا می‌روم، تخریب می‌بینم. اصلاً گویی محیط‌زیستی وجود ندارد. ‏روزگاری ما دریاچه و تالاب خشک نداشتیم اما حالا داریم. وقتی به خوش‌ییلاق می‌رفتیم، ‌من و محیط‌بان که سوار اسب ‏بودیم، از تکان‌خوردن علف‌ها متوجه می‌شدیم که باید مهار را بکشیم و از آن طرف برویم. الان همه جا را آسفالت کرده‌اند دیگر ‏نیازی به این احساس‌ها نیست (می‌خندد). ‏    شما پرنده‌شناس هستید، وقتی هر‌سال خبر شکار گسترده پرنده‌های فریدونکنار را می‌شنوید، چه حسی پیدا ‏می‌کنید؟
این خبرها من را می‌کُشد. به این مناطق رفته، آنجا را دیده و با آنها ‏‎]‎شکارچیان‎[‎‏ صحبت کرده‌ام. سه‌سال پیش همراه فرماندار فریدونکنار، ۲۰ خودروی نیروی انتظامی و همکاران سازمان حفاظت محیط‌زیست رفتیم تا تورها را جمع کنیم و ‏جلوی آنها را بگیریم. ناگهان با فرماندار چند بار تماس گرفتند که فعلا برنامه منقضی است. این چیزها باعث می‌شود قانون به ‏حاشیه برود.  ‏    قبول دارید که به این‌ راحتی‌ها امکان‌پذیر نیست، چون در آنجا به سنت تبدیل شده است؟
سنت به کنار، باید اقتدار سازمان حفاظت محیط‌زیست احیا شود. زمان خدمت، هواپیمای کوچکی داشتیم. پرواز می‌کردیم و ‏تور که می‌دیدیم، می‌رفتیم آن را پاره می‌کردیم. گاهی مرغابی‌ها در آن خفه شده بودند و گاهی هنوز جان داشتند که آنها را رها ‏می‌کردیم. ‏    از نظر شما راه‌حل شکار همین احیای اقتدار است؟
بله؛ افراد زیادی علت این کار را تأمین معیشت اعلام می‌کنند. درست مانند این است که یک نفر سر چهارراه بایستد و هرویین ‏بفروشد و ما بگوییم که به دلیل معیشت است و زن و بچه دارد. در گذشته وقتی با لباس محیط‌بانی به منطقه می‌رفتیم، ‏متخلف یا کسی که تور زده بود با دیدن ما فرار می‌کرد. در تالاب عزیزک نزدیک بابل، وقتی رفتیم، دیدیم که با خیال راحت ‏دارند تور را تعمیر می‌کنند و برای شکار آماده می‌شوند. ‏    بعد از این همه‌سال کار برای حفظ محیط‌زیست ایران، حالا چه آرزویی دارید؟
آرزوی من این است کسانی در محیط‌زیست بر سر کار بیایند که اهلش باشند. کسی که حداقل‌هزار شب در بیابان خوابیده باشد ‏و بداند که این بیابان تا چه حدی ارزشمند است. بداند آن قوچ و میش و کل و بز چقدر ارزش دارد‎.‎‏ مدیرانی بیایند که دغدغه‌ ‏محیط‌زیست داشته باشند و این‌طور نباشد که فردی را از جای غیرمرتبط ببرند در استانی به‌عنوان رئیس منصوب کنند. عیسی کلانتری وقتی رئیس سازمان حفاظت از محیط‌زیست شد، گفت ما به خاطر چهار تا یوزپلنگ نمی‌آییم ‏مسأله‌ آب را فراموش کنیم. خب حالا باید پرسید شما برای آب چه کاری کرده‌اید؟ اصلاً کارشناسان سازمان حفاظت محیط‌‏زیست برای آب تعلیم ندیده‌اند و هر کدام تخصص خودشان را دارند.  ما ۳۳۰۰محیط‌بان داریم که می‌توانند با متخلفان برخورد کنند و ‏نگذارند گوسفندان وارد منطقه حفاظت شده شوند و جنگل را حفظ کنیم. ولی این کار را هم نمی‌توانیم بکنیم. ‏اسکندر فیروز، رئیس ما در سازمان حفاظت محیط‌زیست وقتی خبردار می‌شد در جایی گله گوسفند به منطقه حفاظت ‏شده، وارد شده‌، فورا تلفن و تأکید می‌کرد که جلویش را بگیریم. مسأله اصلی وجود چنین دغدغه‌ای است. باید اهلش سر ‏کار بیاید. کسی که در محیط‌زیست استخوان خرد کرده باشد.‏        می‌دانم که شما خیلی عاطفی هستید و گاهی می‌زنید زیر گریه.
من اشکم دم مشکم است‎. فکر می‌کنم مثل پدرم باشم‎. شما اشک ریختن مرا توی تلویزیون دیده‌اید؟    نه یک بار که داشتید درباره بلاتکلیفی پرونده فعالان محیط‌زیست صحبت می‌کردید.‏
بله؛ این کار را بارها کرده‌ام. هومن جوکار و همسرش سپیده کاشانی دانشجوی من بودند. هومن مثل پسر من ‏شده بود. ما استاد دانشگاه و شاگرد بودیم اما بعداً رفیق شدیم. گفتم هومن من سر کلاس درباره‌ پرنده و چرنده و سایر موجودات ‏صحبت می‌کردم، تو با این خانم سرگرم چه بودی که به اینجا انجامید؟  گفت ما سر کلاس مشغول درس بودیم و در کوه با هم ‏آشنا شدیم. (با صدای بلند می‌خندد) برای این بچه‌ها ‌اشک‌ریختن تنها کاری است که من می‌توانم انجام دهم‎.    تا به حال پیش آمده است که برای کشته‌شدن حیوانی جلوی چشم‌تان اشک بریزید؟
بله؛ فراوان پیش آمده است. اما اینکه شما گفتید من اشک ریخته‌ام، فکر کردم  برنامه‌ تلویزیونی را می‌گویید؛ من صبح‌ها به ‏برنامه‌های تلویزیونی مختلف می‌رفتم و گاهی پیش می‌آمد به هر حال.  البته بعداً من را ممنوع‌التصویر کردند. (می‌خندد)‏    دلیلش را به شما گفتند؟
نه اما یک بار دوستی که از این وضع شناخت داشت گفت به علت مصاحبه با رسانه خارج از کشور بوده است. نمی‌دانم.‏