حیات دوباره مینا

  [امیرحسین احمدی] ‏ آرام‌آرام صدای آب است که دوباره در دشت طنین انداخته آن هم بعد از گذر حدود 15‌سال که سیل ویرانگر آمد و آب قنات ‏مینا را با خود برد و دشت محنت‌آباد روستای کچومثقال در بخش مرکزی اردستان دیگر لبخند موقع پرحاصلی بر رخی و داسی ‏برای درو گندمی در دستی ندید. روستا خلوت می‌شد و دشت ساکت و تودار می‌خشکید. خشکیدنی محنت‌بار. آن‌قدر که یک ‏آبادی را به ویرانه تبدیل کند.‏
‏ سبزی و پیاز و گندم زمین‌های کوچک و بزرگ جایشان را دادند به خار. خار و باز هم خار. از خاک‌شیر و کشکال گرفته تا ‏جیرجیرو و جغجغه. انارهای باغ‌ها ‌سال به‌سال محصول‌شان کم شد و  یک به یک خشکیدند و از سال‌های پرحاصلی دشت تنها ‏سنگ‌بندها و سامان‌هایی ماندند که خرمن‌‌های تلمبار شده،گندم و عطر ریاحین را یادآور شوند. آب نبود. از استخر قنات محنت‌آباد خشکی مانده بود و باریکه آبی که موقع ترسالی جاری می‌شد. ترسالی هم اگر بود و آب هم اگر جاری می‌شد، پاسخ له‌له ‏تشنگی درخت‌‌ها را نمی‌داد. درخت‌‌هایی که انارشان هنوز از شکوفه بیرون نزده می‌خشکید و مثل جسدی یخ‌زده بر روی درخت به ‏هر چشم بینایی زل می‌زد و خیره می‌ماند. خرابی قنات، ویرانی دشت را به پی آورده و کوچ مردم روستا به تهران و راه انداختن ‏کسب‌وکاری در شهر از راه انداختن قهوه‌خانه گرفته تا مطب، مجال اهمیت یافتن قنات و دشت را نمی‌داد.‏ مگر چندبار می‌شد چهار ساعت راه از تهران را به خود هموار کنند و از کار و بار بزنند و به روستا بیایند؟ تاسوعا و عاشورا یا ‏نوروزی هم که می‌آمدند، خواه عزاداری و خواه دید وبازدید وقت چاره‌اندیشی باز شدن راه قنات را نمی‌داد. راه هم می‌داد. مگر ‏درست کردن قنات کار یک روز و دو روز بود؟ آن هم قنات دو کیلومتری که از صد‌سال پیش تا حالا در حال خراب شدن بوده. هر ‏کس به دشت می‌رسید، خرابه‌هایش را که می‌دید، خشکیدگی جویبار را که به نظاره می‌نشست، نچ‌نچی می‌کرد و از اعماق قلبش ‏آهی سر می‌داد، یاد گذشتگان می‌افتاد و خدابیامرزی حواله می‌داد و از پرآبی استخر قنات و پرحاصلی درخت تنومند توت بالای ‏استخر می‌گفت. درختی که سایه‌اش تمام استخر را می‌پوشاند و پناه آب در برابر آفتاب بود.‏
درخت توت بهار امسال آخرین رمق‌ها را می‌زد، واپسین نفس‌ها را می‌کشید که ناگاه استخر از آب پر شد، آن هم نه یک‌بار، که از ‏یک صبح تا شب چهار بار استخر قنات پر و خالی شد. اینها را  علی دید. آب از قنات راه افتاده بود. از همان دهم ‏اردیبهشت. به کشت بهاره نرسیدند اما چه باک دشت جان گرفته بود. آب روی سینه خشک کرتو‌ها زندگی جاری و ساری می‌کرد ‏و باد هوهوکنان پای شادی می‌کوفت. سیدمهدی آمد و نعناع کاشت، زن و بچه‌های علیِ غلامِ باقر زمین موروثی پدرشان را صاف ‏کردند که آماده کشت ماش و عدس و ذرت شود و حسن رکسی هم باغش را کف‌ُبر کرد که دوباره قلمه بزند. دشت مینا احیا شد. ‏کار کار مهدی بود. «خدا رمضون رو بیامرزِدیش. مهتی پِسِری اون پدِره که دوباره آبادیا به دشت برگردوند.» این را حاج حسن ‏می‌گوید. از این می‌گوید که مهدی دو سه‌سال است کمر بسته تا کشاورزی دشت قامت راست کند. سه‌سال شده که مهدی ‏دنبال بازسازی قنات است. خودش ساکن تهران است و در یکی از مدرسه‌های آنجا مشغول کار است. صبح  برای بچه‌ها در مدرسه ‏را می‌گشاید، صبحانه معلم‌ها را مهیا می‌کند و تا ظهر کارهای دیگر مدرسه هر چه باشد به عهده مهدی است. به برقکاری و ‏کارهای فنی هم دستی دارد.‏
قدش کشیده و شانه‌هایش افتاده، دستان بزرگ و زمخت و شانه‌های پهنش حکایت از روزهایی دارد که با پدرش دنبال گله ‏می‌رفته یا سر زمین فصلی می‌کاشته و فصلی درو می‌کرده. یا شب‌هایی که به دنبال آب با چراغ موشی در دستش می‌دویده تا آب ‏قنات به باغ‌شان برسد. کوچک‌ترین فرزند خانواده است، به قول پسرعمویش تغاری عامو رمضون و  دو پسرش یکی بیست‌وسه ساله و ‏دیگری پانزده‌ساله.‏


گویی که با کار مأنوس باشد، لحظه‌ای از پا نمی‌نشیند، خواه بر سر دیگ آشپزی هیأت روستا باشد، خواه درحال درست کردن ‏سیم و برق‌های مدرسه و خواه میان باغ موروثی پدرش درحال هرس کردن. دو سه‌سال پیش بود که به سرش زد باید قنات ‏محنت‌آباد را درست کرد، باید قنات لایروبی شود و آب دوباره از دل آن بیرون بزند. «این قنات سالیان‌سال است که این طور ‏شده. یک  قسمتش مال صدسال پیشه که خراب شده که خاطره‌‌ش را ما از پدر و باخواجه ‌«پدربزرگ»مان شنیدیم. اما یک ‏قسمت هم حدود 10-15‌سال پیش سیل زد و قنات را کامل از بین برد.»‏ لوله گاز قنات را خشکاند
آمده بودند جا برای لوله گاز بکنند. «سیل بند را بریده بودن که لوله گاز رد کنن و بهاری همون‌سال هم سیل قنات را غافلگیر ‏کرده بود و قسمت‌هایی از قنات پایین اومِده که با چه مصیبت‌هایی دوباره درستیش کردیم اما از آنجا به بعد دیگر قنات، ‏قناتی نشد. حالا امسال تصمیم گرفته‌ا‌یم از قسمتی که سیل تخریبش کرده لایروبی و تخلیه کنیم و شن‌های قدیمی و خاک  و گل ‏و سنگ را از داخل اونجا استخراج کنیم و جانب آب را باز کنیم.»‏
از حکایت روزهای آبادی دشت مینا می‌گوید، نه او بلکه هر یک از روستاییان دیگر. حاج بتول که حالا شصت سالگی را هم پشت ‏سر گذاشته روزهایی را به یاد می‌آورد که پدرش بالای سر خرمن‌ها خیس از عرق می‌ایستاد. «همه زمینی دشت رو می‌کاشتن. از ‏خربزه، ذرت سفید، گندم و جو، ماش و عدِس و لوبیا چشم بلبلی. غیرزمینی که مالکش بودن، زمینی مشا‌ء هم داشتن. یعنی ‏سالی که ترسالی بود، مالک زمین می‌رفت و باقی دشت هم می‌کاشت و بهش می‌گفتیم صحرا کار. بعد از اینکه سیل قنات را فرو ‏ریخت، صحراکاری تمام شد اما کشت و کار به هر ضرب و زوری که بود جلو می‌آمد اما بعد از سه‌سال که آب قنات ته کشید نه ‏دانه‌ای جو به عمل آمد و نه برگی ریحان.»‏ عزم لایروبی قنات
حاج کریم، یکی از کشاورزان، به مسند مقایسه که می‌نشیند می‌گوید بهترین قنات آبادی قنات مینا است. «هفت یا هشت‌تا رشته ‏قنات و چشمه بالادست این قناتن. قنات سرابه و  ونین و بایسون و گدستون و وِرازونچه و... . این قناتم آبش زیاده و اونی که ‏ساختتش اونقدری مغزش کار می‌کرده که جاده را شکافته و عرض چشمه را آورده به سمت این دشت که اینجا کشاورزی شه. ‏منتها تا حالا قنات مینا صاحب سالار نداشته.»‏
سه‌سال پیش بود که مهدی به صرافت افتاد که چطور می‌شود، آب قنات را دوباره به دل زمین‌ها برگرداند. اول باید می‌رفت و ‏سهم‌آب افراد را مشخص می‌کرد. «اوِل باید اسامی دونه دونه آدمایی را که تو دشت ملک و زمین داشتن در می‌آوردم. خیلی ‏کار سختی نبود. آدما را پیدا می‌کردم و یکی یکی زنگشون می‌زدم. منتها اکثرا وارث بودن و یکسری از سهم آبشون سر در ‏نمی‌آوردند. هر کسی از آب قنات سهمی داشت. یکی یک طاق یعنی یک صبح تا شب آب قنات و دیگری نیم‌طاق.» ‏
غلامرضا جمشیدی‌ها، عضو هیأت علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران پایان‌نامه مقطع لیسانس خود را درباره نظام ‏آبیاری روستای کچومثقال یعنی روستای مهدی نوشته است. در این پایان نامه می‌خوانیم: «به علت سطحی بودن قنات‌های ‏این روستا وجود باران و برف یا نبود آنها زود اثر خود راگذارده به‌طوری‌که یک‌سال خشکسالی ودرسال دیگر آب فراوان یا حتی ‏در یک‌سال در ابتدا خشکسالی ودر‌سال دیگر به علت باران‌های بهاره در فصل تیرماه آب فراوان است‌. با توجه به این نکته ‏زمین‌های زیر کشت در کچومثقال متغیر است، در خشکسالی یک سِرَخه آب حاصل از پنج رشته قنات چهار نی زمین را آبیاری ‏می‌نماید و هر نی زمین 23 و 4 دهم متر است.»  هر زمین سهم آب خود را دارد. آب از قنات‌ها به استخرهای روستا می‌آید و از ‏آنجا  به باغ‌ها و زمین‌ها. هر کس سهم مشخصی دارد. یکی نیم طاق که آب از یک صبح تا ظهر برایش باز می‌شود و دیگری یک ‏طاق که از یک صبح تا شب است.‏
مهدی باید تمام این سهم‌ها را جمع می‌کرد، کمکی  که نبود، باید همین سهامدارها را راضی می‌کرد که پول بگذارند برای لایروبی ‏قنات.«مقدار قبض و سهم یکسری‌شون را از قدیم می‌دونستم و یک‌سری هم که نمی‌دونستم از این و اون یا از خودشون ‏پرسیدم. همه را لیست کردم که به درد آیندگان هم بخورد. اگر بحثی در حقابه‌ دشت پیش اومد.»‏ خدا جهاد دهه شصت را بیامرزد
مهدی می‌گوید در ابتدا خواسته از اداره جهاد کشاورزی اردستان کمک بگیرد اما آنها کمک چندانی نکرده‌اند: «می‌گفتند بودجه ‏نداریم و خدا اون جهاد دهه شصت رو بیامرزه که خودش مقنی و بولدوزر و نجار و بلوک‌چین می‌فرستاد.» کمک سهم‌داران قنات ‏یعنی هم‌ولایتی‌های مهدی لازم بود. «اکثرشون رفتن تهران و دم به تله نمی‌دادند و می‌گفتن اونجا چی ارزشی داره و به چه دردی ‏می‌خوره، چه درآمدی داره؟ فکر این را نمی‌کردن که وقتی اونجا سرسبز بشه، مرتب بشه یک چیزی توش عمل بیاد، خودشون و ‏فامیل‌شون را می‌برن اونجا و می‌گن مزرعه داریم و باصفاست و گوشتی به سیخ بگیریم و چایی دم کنیم و اینها فرق داره با ‏وقتی که آدم این‌طور چیزی را نداشته باشه. الان که آب بیرون اومده و استخر پر می‌شه و شبانه‌روز  پنج بار پر می‌شه و خالی ‏می‌شه، با اون آبی که سالیان‌سال است به چشم خودش ندیده، غریبه‌ها هم به به و چه‌چهش را می‌کنند و حالا دشت از خرابی ‏دراومده.»‏
مکافاتی بود راضی کردن آنها که سهم داشتند. «یک روزهایی کار مدرسه که تموم می‌شد، از ساعت 12 می‌اومدم پای تلفن و به این و به اون زنگ می‌زدم. یک وقت‌ها تا ساعت یازده شب داشتم با تلفن حرف می‌زدم که اهالی رو راضی کنم به لایروبی قنات ‏رضا بدن.» عاقبت با همفکری اهالی ده بنا شد، یک شب در محل حسینیه عزاداری روستا در تهران جمع شوند. «حرف‌ها را زدیم و ‏بقیه هم موافق شدند.» دمادم بهار 99 کار شروع شد. یک پای مهدی کچومثقال بود و پای دیگرش تهران. مرخصی می‌گرفت، ‏کارش  از استراحت آخر هفته می‌زد و هر طور بود، قم و کاشان و نطنز و زواره را رد می‌کرد تا به روستایش برسد. بالای سر قنات ‏مینا. «طول مسیرش یک کیلومتر قنات است. البته از روی زمین ولی اگر از زیر زمین بخوای حساب کنی، چون پیچ و تاب داره ‏شاید دو کیلومتر هم بشود. ارتفاعش هم زیاد است یعنی از جلو چشمه که شروع می‌شود نقطه صفر همین‌طور هرچی میاد ‏جلوتر چاه‌ها عمیق‌ترمی‌شن تا سی متر هم می‌رن پایین.»‏
کار قنات هنوز مانده است. به قول ابوتراب مقنی و کارشناس جهاد «قناتی که صد ساله خرابه، با یک ماه کارکامل نمی‌شِد.»  تا ‏به آبادی می‌رسید همراه مقنی‌های دیگر به دل قنات می‌زد. تنگ و تاریک و پر از راه. راهی که مقصدش آب بود. سبزی باغ‌ها و ‏زندگی دوباره محنت‌آباد. «دو دفعه نزدیک بود آوار روی سرمون بیاد. خطر جانی رو شاخ کار قناته ولی خب منم از بچگی این ‏کارارو دیدم و کردم. باکی ندارم.»‏
ابوتراب مقنی هم همین را می‌گوید. «اگر مهدی نبود من تا حالا گذاشته و رفته بودم. قنات همین جوریش خطر داره. صد ‏سال هم می‌گذره که سیل توش افتاده، دردسر زیاد داشت ولی به خاطر اصرار مهدی و رفاقتی که باهاش داشتم  موندم.»‏
علت همه این جهد و جهادها، رو زدن‌ها، رفت‌وآمدها و خطر خریدن‌ها را این طور می‌خواند. «والا ما چندساله اونجا باغ و زمین ‏داریم و میراث پدری‌مان است نه اینکه بحث پولش باشه. مگر این باغ و این زمین چقدر سود می‌خوان به من بدن تو سال؟ولی ‏اینجا کم‌کم ولش کردن و بی صاحاب شد. از بی‌صاحابی به این روز افتاده ما هم دیدیم که واقعا بده و زشته آدم چنین جایی ‏را داشته باشد و پدر ومادر ما برایش خیلی زحمت کشیدند.  چه بسا که باید برای زحمت و حاصل عمرشون ارزش قائل بشیم.‏
کار شاید شش ماه، شاید یک سال، بیشتر یا کمتر طول بکشد. 500 متر از راه قنات مانده، مظهرش سررشته‌هایش. «مسیر ‏طولانی است و با این خرابی که صد‌سال پیش سیل بهش زده، قسمت‌هایی  شولاتی داره یعنی واریز می‌کنه و می‌ریزه چون ‏زمین یکسری جاهاش سسته و یک وقت می‌بینی شش ماه طول می‌کشه تا به انتها برسه و چون آوار برداری می‌کنی و باید ‏سنگ بذاری و بلوک ببندی تا دیگه نریزه و از ریزش بیفته.»‏
کمکی از جهاد هم برنیامد مگر اینکه کارشناس  ومقنی بفرستد و بابت آن پولی دریافت کند. «گفتیم تسهیلات به ما بدن ‏ولی چیزی ندادن یعنی می‌گن اولویت با جاییه که نفر ساکن باشه و در حد کمی حمایت می‌کنن و می‌گن بودجه نیست و ‏همین بودجه نیست کار تمومه و ما با پول خود مردم داریم کار رو جلو می‌بریم.»‏ زندگانی کویر
از همان روز اول هم در فضای مجازی یک گروه زدند، باغداران و زمین‌داران را جمع کردند و مهدی هر روز گزارش مخارج و کارها ‏را می‌داد تا همان غروب بهاری که آب بالاخره از قنات بیرون زد. صدیقه که باورش نمی‌شد آب بیرون آمده باشد فردای همان روز ‏به دشت رفت. وقتی به چشم خود استخر پرآب را دید، مهیای کشت در زمین شوهرش شد. «پولی که دادیم، بیراه نرفت. حالا ‏چهارماه است که پسری رمضون دارِد اینجا جون می‌کِنِد. اِگه همتی اون نبود، خبری از کشاورزی هم نبود.» حالا همه  با مهدی ‏حرف دارند. پیرزن‌ها، پیرمردها، جوانان و هر کسی که زمینی دارد. «مهدی به صحرا کاری هم می‌رسیم؟» می‌خندد. «ماهرخ! صبر ‏کن تا چشمت به آب افتاده اوِل تو دشتا بکار بعد صحرات را خودم برات می‌کارم.» دیگر نمی‌شود گندم کاشت؟ چقدر می‌خواهد سود ‏بدهد. آرد هم که آماده در شهر هست.کسی هم حوصله خرمن کوفتن و کاه و کلش جمع کردن ندارد. زمین‌ها پر می‌شوند از ‏ماش، عدس، سبزی و پونه و مهدی هنوز در قنات است. بالا و پایین می‌رود. سنگ می‌گذارد. سستی دیوار را قوام می‌دهد تا ‏حاصل دست پدرش رمضون و عمویش دخیل عباس به یغما نرود. تا میراث زراعت بماند.‏