فرود آمد پرويز اسلامپور از آسمانِ خودش

داريوش باقري‌نژاد
در «طبقاتِ جنون»، اسلامپور دستاوردهاي زباني شعري‌اش - تا سال چهل و نُه - را رها كرده ‌است؛ همان دستاوردهايي كه موجب شد خيلِ شاعران و منتقدان، از عارف و عامي، غربتِ زباني او را تحمل نتوانند. اسلامپور مانندِ قلبي كه در بدني ناسازگار پيوند خورده بود، نه تنها از حجم‌گرايي رويايي فراتر رفته ‌بود بلكه اصلن بيرون از بدنِ شعر فارسي مي‌تپيد. شاملو او را ديوانه هذياني مي‌ناميد، نوري‌علا او را به مثابه يك «انحراف» در شعر معاصر معرفي مي‌كرد و لنگرودي هذيان‌هاي او را ساقط‌كننده موج نو شعر فارسي تصور مي‌كند و...
سال‌ها پيش از طبقاتِ جنون، شعرهاي پرويز اسلامپور، اين ايده را در ذهن من ايجاد كردند كه: پس ساختنِ شعر، بدونِ استعمالِ دانش بشري، امكان‌پذير است. همان بدنِ بي‌معني ملامتي كفايت مي‌كند. بدني بدونِ دانشِ سياسي، دانشِ فلسفه و... كه مي‌بايد سركوب مي‌شد. به نظرم مي‌رسيد اسلامپور حتي دانش زبان‌شناسي را نيز كنار نهاده‌است و تنها كاري كه مي‌كند، عملِ يكسره جسماني اره كردن و در واقع، «فارسي‌بُر» كردنِ جملات است. ادامه شعرهاي اسلامپور در فضا شكل مي‌گرفت و تا بي‌نهايت مي‌رفت. ثبت شدنِ سخنِ او در كتاب، يك عملِ ايضاحي بود و بس. گويي نسخه اصلِ شعرهايش در زيرِ لباس‌هايش پنهان هستند. اما مگر ممكن است كه شاعري از دانشِ زبان‌شناسي استفاده نكرده‌ باشد؟ اسلامپور، در ضديت با دانش‌هاي بشري، شعر را از قيدِ صداي انساني بودن خارج كرده و به صداي «موجودِ تكه‌تكه‌شده» تبديل كرده‌ است؛ تكه‌تكه‌هاي از هم دورِ همواره در انديشهِ فرار از خويشتن: 
تيغه‌ات را در راه
انداخته‌اي
سفرت را در جاده


و معناي بريدن را                     با قلب
چرا هميشه اشتباه مي‌كني (1) 
شعرِ اسلامپور در دهه چهل، نوعي اصالتِ غيرحجمي دارد. البته اسلامپور را به كلي از مانيفست حجم جدا نمي‌دانم، او را پرش‌كننده از روي مانيفست، در يك عملكردِ مدامِ «تاييد و خروجِ همزمان» مي‌بينم. تنها نسبتِ او با مانيفست حجم اين است كه مانيفست در خانهِ او امضا شده‌ است. او منطقِ تعيينِ حد براي شيفتگي دهانِ شاعرانه را درهم ريخته و ويران كرده‌است. براي قرائت شعر اسلامپور، قائل به يك طي طريقِ بي‌سرانجام هستم؛ طي طريقي كه تاكنون براي قرائت شعر او تصور مي‌كردم: براي من همواره يك سرحد وجود دارد: هنگامي كه دربارهِ يك شعر صحبت مي‌شود، درباره «خود» آن شعر نمي‌توان حرف زد زيرا شعر، به واقع، حاوي هيچ چيز شاعرانه نيست. به قول بُرخس، قرآن حقيقتن عربي است زيرا در آن از «شتر» صحبت نشده ‌است (2).
در هنگام قرائتِ شعرِ اسلامپور در «پس حس خداوند نجاتم مي‌دهد»، خودِ زبان را از بين مي‌بري تا دركش كني. پس مطالعهِ شعر ممكن نيست مگر پس از كشتارِ آن. ما آن ضلع سومِ كامل‌كننده متن نيستيم. به عكسِ نقد نو، معتقدم ما هيچ نقشي در آفرينشِ اثر ادبي نداريم. من با منطقِ «ايجاد» در مواجهه با اثر هنري مخالفم. شعر، يك سيستمِ وابسته به تغذيه بيروني نيست. پديدارِ اثر هنري يكسره خارج از دسترس ما در حالِ شكل‌گيري است و ما كامل‌كننده آن نيستيم. اين تئوري را در شعر اسلامپور باز مي‌يابيم. در مواجهه با «زبانِ بي‌مرجعِ» اسلامپور، كاري كه مخاطب انجام مي‌دهد، تكميل اثر هنري نيست بلكه توليد اثر هنري جديدي است كه در بينامتنيت شكل گرفته است. 
متنِ اسلامپور، موجد يك نوميدي در خوانندهِ فعال است. در مواجهه با چنين متني مدام به ياد اين جمله از والتربنيامين مي‌افتم: تنها راهِ شناختنِ كسي، دوست داشتنِ اوست بدون هيچ اميدي (3) 
اي بي‌اي‌ي مي‌افتن
به رخساره از خود كوفتن
بي‌اي گلِ ظهرِ آفتابگردان
چشم خوابانده‌ام در گامهام
اينسان بي‌ظهورِ اشعه (4)
در طبقات جنون، اما زبان‌هاي ديگري از اسلامپور دهان گشوده‌اند؛ زبان‌هايي كه از دانشِ زيستن سخن مي‌گويند نه از غريزهِ آن. هنگامي كه طبقات جنون را مي‌بينم، حضورِ پيرِ «قصدِ مولف» را در نزديكي خود حس مي‌كنم. از نوعي محافظه‌كاري تاريخي در زبان سخن مي‌گويم، جايي كه زبان، پير مي‌شود و مي‌خواهد به ساخت‌هاي كلي حيات نظر كند نه به «پاره پنجِ كمر» (5). همچنان كه با شتابِ بيشتري به سوي مرگ حركت مي‌كند در حقيقت دارد با شتابِ بيشتري به سوي «معنامندي» حركت مي‌كند. به بيان ساده‌تر، در طبقاتِ جنون، اسلامپور از خط سوم (نه او خواندي نه غير)، به خط دوم (هم او خواندي هم غير)، در افتاده است كه نوعي محافظه‌كاري مآل‌انديشانه را حمل مي‌كند و نمونهِ فاجعه‌بارِ آن در كتاب‌هاي اخيرِ آريا آرياپور ديده مي‌شود.
در طبقاتِ جنون، آن دستي كه زبان فارسي را با «اره فارسي‌بُر» قطع مي‌كند، تنها نيست. دو ملازمِ مزاحم دارد: آينده‌نگري محافظه‌كارانهِ زبان از سويي و تصورِ پايان‌پذيري زبان از سوي ديگر.
در شعري با نام «كتاب ها» مي‌گويد: 
چه توانستم بر آب‌هاي بلند
كه خود به آب زنم
جزيره‌يي                      بي‌سوگند و خوشامد                      تا
تحمل اينهمه تا                       سفر روحم تحمل كند
باقي                       آنچه ماند هم
به آيندگانِ يتيم (6)
كالبدي تهي از آن روح سركش و شورشي دهه چهل را در طبقات جنون مي‌بينم كه به مفهومِ كذايي آينده چشم دوخته است. در اينجا، زبانِ اسلامپور به سوي يك آرمانِ اخلاقي پرتاب شده است. در اينجا شعر به مردابِ «بيان حقايق عميق انساني» در غلتيده است. چيست اين پيرانه‌سري كه همواره با نگراني از كف رفتنِ حقيقت همراه است؟ آن هيپي‌ها و آوانگاردهاي دهه چهل، سرخورده از پاريسي كه نشديم، نوميد از انقلاب مه ‌68 كه براي ما نبود، حقيقت را در خرقهِ صوفي يافتند و ذكر هو.
در حالي كه در شعرهاي دهه چهلِ اسلامپور، هدفي اگر باشد، خودِ «زبان» است كه اسلامپور، به آن تاخته است. در واقع اسلامپور اين ايده را مطرح كرده بود كه زبان نه از طريقِ جملات كه از طريقِ تماشاي سرگرداني كلمات، فرصت بروز مي‌يابد. زبان خود را در گمگشتگي كلماتش مي‌يابد نه در چينش دقيق، خودآگاه و هدفمند. «وصلت در منحني سوم» و «پرويز اسلامپور»، به عكسِ طبقاتِ جنون، سرشارند از دشمني آشكار با تقاضاي معنا. 
از سوي ديگر، به وضوح در «طبقات جنون»، شعرها واجد سطر هستند. يعني در فرم شعر، ديگر برش‌هاي فرادانشي ديده نمي‌شود. برش‌ها در خدمتِ «دستور زبان» هستند و فرم شعر از يك منطقِ روايي پيروي مي‌كند. نه به معناي كلاسيك روايت، بلكه شكلي از آنكه به مرجعي (راوي) برمي‌گردد و به مقصدي فرستاده مي‌شود. در اينجا ما با سطري شاعرانه روبرو هستيم. در آنجا ما با سياهي ويرانِ حروفِ چاپي روبرو بوديم. اسلامپورِ طبقات جنون، زباني سره و يگانه ندارد. زباني آلوده به تاريخِ ادبيات دارد.
اسلامپور مي‌گويد: 
نه رفته ست و نه  جاي كه رفته
چيزها را                      با خود
برده ست
كه رفته ست و آن كه
رفته                      ما را                      با خود
برده‌ست (7) 
 و رويايي گفته‌است: 
هميشه آنكه مي‌رود كمي از ما را 
با خويش مي‌برد
كمي از خود را زاير
با من بگذار (8) 
بازگشتِ اسلامپور به محافظه‌كاري قُدسيانهِ شرقي، او را محبوب خواهد كرد. احتمالن آنتولوژيست‌ها شعر او را از مزبله انحرافاتِ ادبي به مزبله تاريخ ادبيات منتقل خواهند كرد. اما حتي در صورتِ انتشارِ كتابي از قصايد اخلاقي اسلامپور نيز فراموش نخواهيم كرد كه او، زماني، در دوره دهه چهل، با ابداعِ زبان‌هاي بيگانهِ خويش، نه فقط به سطحي‌نگري‌ها و واپسگرايي‌هاي تاريخي، بلكه به «پاكيزه‌نويسي»، «دستورِ زبان اصيلِ پارسي»، «اقتصادِ در حال رشد»، «دولتِ علاقه‌مند به روشنگري» و «فرهنگِ اعلاي در روندِ بازپروري شدن»، حمله كرده‌ بوده ‌است. در آنجا، سخنِ اسلامپور كه نحوِ ويران است، هر علتِ احتمالي در زبان را برمي‌آشوبد اما در اينجا، طبقات جنون، به طبقاتِ عقل چنان نزديكند كه از آنها بوي رسالت و فضيلت به مشام مي‌خورد. در طبقات جنون، سرطانِ «خودآگاهي»، زبان‌هاي سرشار از «ناخودآگاهي سوررئاليستي» اسلامپورِ دهه چهل را خورده‌ است. 
پانوشت
1- پرويز اسلامپور، كتاب پرويز اسلامپور، چاپخانه گيلان
2- نقل به مضمون از گفت‌وگوهاي ريچارد برجين با بُرخس
3- بنيامين، خيابان يكطرفه، حميد فرازنده
4- پرويز اسلامپور، كتاب پرويز اسلامپور، چاپخانه گيلان
5- همان
6- اسلامپور، طبقات جنون
7- همان
8- رويايي، هفتادسنگ قبر