وظیفه داستان‌نویس شکافتن مسائل جامعه است

گفت‌وگو با سروش حبیبی وظیفه داستان‌نویس شکافتن مسائل جامعه است پیام حیدرقزوینی «رستاخیز»، این رمانِ مربوط به دوران اوج کمال‌یافتگی تالستوی، تازه‌ترین ترجمه‌ سروش حبیبی از ادبیات روسیه است که به‌تازگی در نشر نیلوفر منتشر شده است. «رستاخیز» اثری است که به پایان دهه 1880 مربوط است و در میان آثار تالستوی جایگاهی پرارج دارد. تالستوی در این رمان به عنوان رئالیستی چیره‌دست، روایتی از جامعه‌‌ای به دست داده که از بالا تا پایین رو به زوال دارد و در آستانه فروپاشی است. در این رمان دیگر خبری از «بهشت خانوادگی»، نقطه کانونی برخی از آثار طولانی تالستوی،‌ نیست و او تصویری از تیرگی و ویرانه‌های یک دوران به دست داده و به تعبیر سروش حبیبی، «رستاخیز داستان دیگری است. تالستوی در این کتاب در بسیاری از صحنه‌های زندگیِ جامعه آینه گردانده است. زندگی زنان خدمتکار در خانواده‌های مرفه، وضع دستگاه دادگستری، حال سربازان زیر خشونت فرماندهان خودخواه، روزگار زندانیان رنج‌ورز و شرایط انتقال‌شان از زندان به رنجگاه و خلاصه همه کنج‌وکنارهای جامعه را با دیدگانی موشکاف و ژرف‌بین می‌کاود. تالستوی در این كتاب پرسش‌هایی را مطرح می‌كند كه بیداركننده‌اند. مثلا می‌پرسد به چه حقی در جامعه گروهی از انسان‌ها همنوعان خود را در بند می‌كنند و به زیر شكنجه می‌كِشند و می‌كُشند حال آن‌كه در حقیقت از قربانیان خود چیزی كم ندارند و اغلب از آنها آلوده‌ترند».سروش حبیبی از مهم‌ترین مترجمان ادبی چند دهه اخیر ما است که کارنامه‌ای پربار در ترجمه، هم به لحاظ انتخاب اثر و هم به لحاظ زبانی که در ترجمه‌هایش به کار برده، دارد. او پیش‌تر ترجمه‌هایی درخشان از تالستوی و از جمله «جنگ و صلح» به دست داده بود و اینک با ترجمه «رستاخیز» شاهکاری دیگر از ادبیات جهانی را به فارسی ترجمه کرده است. به مناسبت انتشار «رستاخیز» با سروش حبیبی گفت‌وگو کرده‌ایم و با او درباره ویژگی‌های این رمان،‌ جایگاهش در آثار تالستوی و مسائل مربوط به ترجمه و اهمیت رئالیسم و وظیفه نویسنده صحبت کرده‌ایم. حبیبی «رستاخیز» را بزرگ‌ترین شاهکار تالستوی می‌داند و از منظر اخلاقی آن را ارجمندترین اثر این نویسنده کلاسیک ادبیات روسیه می‌نامد. حبیبی در بخشی از این گفت‌وگو درباره اهمیت رئالیسم و وظیفه‌ای که نویسنده در برابر مسائل زمانه‌اش دارد می‌گوید: «رئالیسم واقعیات جامعه و افراد انسان را زیر ذره‌بین می‌برد و افسوس این تصویر اغلب نازیبا است. حال مسئله اینجا است که وظیفه داستان‌نویس ناز و نوازش، یا بگوییم قلقلک‌دادن خواننده نیست بلکه کمک به او است برای شناختن خود و شکافتن مسائل حیاتی که هر انسان مسئول در برابر خود دارد».
‌ پیش‌از این تعدادی از آثار تالستوی با ترجمه شما به فارسی منتشر شده بود و «رستاخیز» تازه‌ترین ترجمه‌تان از او است. «رستاخیز» مربوط به چه دوره‌ای از نویسندگی تالستوی است و مهم‌ترین دلایلی که باعث شد این رمان او را برای ترجمه انتخاب کنید چه بوده است؟
عرض شود که تالستوی این کتاب را در 1889 نوشته است و اگر توجه کنیم که در 1828 به دنیا آمده است در نتیجه اثر مربوط به زمان کمال پختگی و توانایی او است. اما این‌که چطور شد که به فکر ترجمه آن افتادم، باید بگویم که من این کتاب را از دیدگاه اخلاقی ارجمندترین اثر او می‌دانم. بله، پیش‌ازاین «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» و «سونات کرویتسر و چند داستان دیگر» را از او ترجمه کرده بودم و خوشبختانه استقبال خوانندگان از آنها بسیار گرم بود. اما «رستاخیز» داستان دیگری است. تالستوی در این کتاب در بسیاری از صحنه‌های زندگیِ جامعه آینه گردانده است. زندگی زنان خدمتکار در خانواده‌های مرفه، وضع دستگاه دادگستری، حال سربازان زیر خشونت فرماندهان خودخواه، روزگار زندانیان رنج‌ورز و شرایط انتقال‌شان از زندان به رنجگاه و خلاصه همه کنج‌وکنارهای جامعه را با دیدگانی موشکاف و ژرف‌بین می‌کاود. اما از اینها مهم‌تر تلاش شخص اول داستان است در قضاوت بر خود و تلاش جدی او برای جبران خطایی كه در جوانی مرتكب شده است و نتیجه آن سقوط زنی است كه دوست داشته اما زندگی‌اش را تباه كرده است و این تلاش بسیار خطیر است و طی سال‌های دراز، یعنی نزدیك به نیمی از عمر او را در‌بر می‌گیرد. نخلیودوف یعنی همین شخص اول داستان مردی ثروتمند است و می‌تواند تمام عمر در نهایت خوشی به سر ببرد. اما ثروت خود را میان روستاییان بی‌زمین تقسیم می‌كند و برای جبران خطای خود، كه اسم گناه بر آن نمی‌گذارد، یعنی بی‌طمعِ اجر یا ترس از مجازات آخرت، سخت تلاش می‌كند و حتی اصرار دارد كه با زنی كه به علت خطای او گمراه و به اتهام آدم‌كشی به زندان و رنج‌ورزی محكوم شده است ازدواج كند. بسیارند كسانی كه بر خوب و بد كارهای خود قاضی می‌شوند اما بسیار كم‌اند كسانی كه در این قضاوت موی از ماست بكشند و بیش از اندازه نسبت به خود اغماض روا ندارند. می‌كوشند كه بار خطای خود را سبك كنند به‌ طوری كه اغلب از تنگنای عدالت روسفید بیرون می‌آیند. اما نخلیودوف از این گروه نیست و شیرین‌كامی خود را بر سر این سودا می‌گذارد. از این گذشته تالستوی در این كتاب پرسش‌هایی را مطرح می‌كند كه بیداركننده‌اند. مثلا می‌پرسد به چه حقی در جامعه گروهی از انسان‌ها همنوعان خود را در بند می‌كنند و به زیر شكنجه می‌كِشند و می‌كُشند حال آن‌كه در حقیقت از قربانیان خود چیزی كم ندارند و اغلب از آنها آلوده‌ترند. از قدیم گفته‌اند كه انسان باید با چشم عشق با همنوعان خود روبه‌رو شود. نخلیودوف به روشنی می‌بیند كه سرچشمه دردهای وحشت‌آوری كه او در زندان‌ها و رنج‌خانه‌ها شاهد آنها بوده این است كه دستگاه عدالت می‌خواهد گمراهان را با مجازات اصلاح كند و این ناشدنی است. و نتیجه كارشان این است كه آلودگان آلوده‌تر می‌شوند و سستی‌ای كه اغلب منشأ ارتكاب جرم بوده مبدل به شرارت می‌گردد.
‌ «رستاخیز» چه جایگاهی در میان آثار تالستوی دارد و آیا می‌توان آن را جزء شاهکارهای او دانست؟
با توجه به توضیحاتی كه دادم این كتاب را بزرگ‌ترین شاهكار او می‌دانم. ولی البته معتقدم كه ارزیابی كتاب‌ها تابع جهان‌بینی و باورهای خواننده است.


‌ مهم‌ترین ویژگی‌های رئالیسم تالستوی را چه می‌دانید؟
به نظر بنده ویژگی رئالیسم تالستوی در این است كه خواننده در سراسر كتاب خود را در صحنه حاضر و با اشخاص كتاب همراه و شریك احساس می‌كند. رئالیسم تالستوی چنان است كه زبانش همان است كه درونمایه اثر در او القا كرده است. ناگفته پیدا است كه اگر اثر فكاهی یا طنزآمیز می‌بود زبانش به زبان «رستاخیز» نمی‌مانست.
‌ «رستاخیز» از نظر دورنمایه کمی متفاوت از دیگر آثار تالستوی است. تصویری که او در این رمان، از جامعه‌ای رو به زوال و همچنین از فقر و طبقات نابرخوردار به دست می‌دهد درخور ‌توجه است. آیا تالستوی در رمان دیگری هم روایتی این‌چنین از جامعه‌ای در آستانه فروپاشی به دست داده است؟
بنده افسوس فرصت مطالعه همه آثار او را نداشته‌ام. ولی از نظر اخلاقی کتاب‌های «سعادت زناشویی» و «شیطان» و «پدر سرگی» که هر سه را ترجمه کرده‌ام کمی به «رستاخیز» شبیه می‌دانم.
‌ برخی معتقدند که امروز دوره رئالیسم سرآمده و با نوعی تحقیر با آثار رئالیستی روبه‌رو می‌شوند. اما از سوی دیگر این باور هم وجود دارد که رئالیسم شالوده ادبیات است و هیچ‌گاه کهنه نمی‌شود. نظر شما درباره اهمیت رئالیسم چیست؟
البته نظر و سلیقه اشخاص طبیعی است که یکسان نباشد. کسانی که دوران رئالیسم را سپری‌شده می‌شمارند دور نیست که از آن خسته شده باشند. رئالیسم واقعیات جامعه و افراد انسان را زیر ذره‌بین می‌برد و افسوس این تصویر اغلب نازیبا است. به گمان من این مدعیان از دیدن زشتی‌های جامعه خوش‌شان نمی‌آید. اما در مقابل آنها گروه دیگری نیز هستند که رئالیسم را صورت کمال‌یافته شیوه نگارش می‌شمارند. پیش از رئالیسم، یعنی در دوران رمانتیک نویسنده رؤیا می‌پرداخت و حاصل این رؤیاپردازی را می‌نگاشت، آن‌هم با رنگ‌آمیزی‌های زیبا تا خواننده کیف کند. حال مسئله اینجا است که وظیفه داستان‌نویس ناز و نوازش، یا بگوییم قلقلک‌دادن خواننده نیست بلکه کمک به او است برای شناختن خود و شکافتن مسائل حیاتی که هر انسان مسئول در برابر خود دارد.
‌ شما در طول سال‌هایی که به ترجمه مشغول بوده‌اید، بر ادبیات قرن نوزدهم و به ‌طور کلی آثار کلاسیک یا مدرن‌های کلاسیک‌شده متمرکز بوده‌اید. مهم‌ترین دلایلی که باعث شدند برای ترجمه سراغ کلاسیک‌ها بروید چه بوده است؟
بنده گمان نمی‌کنم که در کارم به قول حضرت‌عالی بر نویسندگان کلاسیک متمرکز بوده باشم. البته قرن نوزدهم را قرن رمان دانسته‌اند. اما واقعیت این است که شمار به نسبت کمی از ترجمه‌های بنده از کلاسیک‌ها بوده است. بنده با افسوس به این واقعیت اذعان می‌کنم. با یک نگاه سطحی بر آنها می‌بینید که میان ترجمه‌های من آثاری که رنگ طنز، یا عرفان، یا انتقاد اجتماعی دارند یا از سیاست یا هنر حرف می‌زنند کم نیست. بحث بر سر یک‌یک پنجاه، شصت اثر در فرصت این مصاحبه نمی‌گنجد. نگاهی دقیق‌تر بر لیست ترجمه‌های بنده واقعیت را مکشوف خواهد کرد. اما این‌که چرا بنده به تالستوی یا داستایفسکی رغبت بسیار نشان داده‌ام این است که تلاش مهم آنها شناختن انسان و وصف واقع‌بینانه او است. خواننده را به تفکر درباره خود وامی‌دارند و این تأمل عاقبت به حقیقت و روشنی می‌‌انجامد. درحالی‌که نویسندگان سبک رمانتیک به‌طور‌کلی کمتر با زندگی جدی سروکار داشته‌اند. تصاویر ذهنی و رؤیایی خود را به زیبایی پرورده و با رنگ‌های زیبا آراسته‌اند. یعنی تلاش خود را بر زیبااندیشی متمرکز کرده و خواننده را به دنیای رؤیا خوانده‌اند. حال آن‌که تحولاتی که در تفکر و ساختمان جامعه روی داده و به انقلاب‌های جدی انجامیده است خواننده را به جهان واقعی و زندگی راستین دعوت می‌کند.
‌ امروز نقدهای متعددی بر اساس نظریه‌های مختلف درباره آثار کلاسیک موجود است. به نظرتان آشنایی با این نقدها چقدر به مترجم در ترجمه یک اثر کمک می‌کند؟
نقش نقد موشکافی بر یک اثر از دیدگاه نقدنویس است. و خواندن چند نقد بر یک اثر برای حلاجی و احتمالا روشن‌کردن مسائل مطرح در آن اثر بسیار به‌جا است. بنده یک اثر را به غنچه‌ای شبیه می‌بینم که با نقدهای مختلف به ‌صورت گلی زیبا و رنگین می‌شکوفد.
‌ به واسطه ترجمه‌هایی که شما در طول این سال‌ها منتشر کرده‌اید،‌ می‌توان گفت که پشتوانه زبان و ادبیات کلاسیک فارسی در ترجمه‌هایتان مشهود است. به نظرتان آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی چقدر برای مترجم ادبی ضروری است؟ با توجه به تجربه شخصی‌تان در ترجمه ادبی،‌ به نظرتان ادبیات کلاسیک فارسی چه امکاناتی پیش‌روی مترجم ادبی قرار می‌دهد؟
بزرگان ادب فارسی طی چهارده قرن به این زبان جان بخشیده‌اند و آن را به شکل یکی از زبان‌های بزرگ ادبی جهان درآورده‌اند. به جرئت می‌توان گفت که این آثاری که به این زبان نوشته شده است در عرصه جهانی بی‌نظیرند. اما البته نمی‌توان از نارسایی‌های آن چشم پوشید، یکی از این عیب‌ها تأثیر ناخوب زبان عربی بر آن است. چنان‌که می‌دانیم عربی زبانی تصریفی است، به این معنی که مفاهیم در قالب‌های خاص فشرده می‌شوند و این قالبی‌بودن مفاهیم زبان را برای شعر موزون و مقفا، یعنی شعر قدیم فارسی بسیار مناسب کرده است. اما افسوس این کار از دقت و روشنی آن کاسته و به شمار مترادفات افزوده است. اگر به دقت بنگریم مترادف، یعنی دو یا چند کلمه که کاملا هم‌معنی باشند ممکن نیست. دو کلمه ممکن است از نظر معنی با هم شبیه باشند اما هم‌معنی بودن آنها بسیار بعید است و همین از دقت و تبلور کلمات می‌کاهد. بااین‌حال ارزش زبان فارسی کلاسیک را به علت نبوغ استادان کلام فارسی نمی‌توان انکار کرد. اما در مقابل، زبان فارسیِ پاک از عربی، زبانی ترکیبی است و می‌تواند نارسایی زبان کلاسیک را اصلاح کند. البته بنده غافل نیستم که زبان خودم از کلمات عربی‌تبار پاک نیست. ولی چه کنم. کار عادت است. زبان ترکیبی یعنی چه؟ یعنی زبانی که به عوض صرف مفاهیم آنها را در کنار هم می‌گذارد و مفاهیم جدید پدید می‌آورد و دست نویسنده یا مترجم را برای ساختن واژه‌های جدید آزاد می‌گذارد. یک مثال برای روشن‌شدن مسئله به‌جا است. کلمه «دل» را در نظر بگیرید که با افعال و کلمات دیگر ترکیب می‌شود و مفاهیم تازه و بسیار گوناگون به وجود می‌آورد. مثلا: «دل‌آرا»، «دل‌آزار»، «دل‌آزرده»، «دل‌آویز» «دل‌افروز»، «دل‌انگیز»، «دلبند»، «دلپذیر»، «دل‌پسند»، «دلچسب»، «دلنشین»، «دل‌خسته»، «دلخراش»، «دلدار»، «دلربا»، «دل‌رحم»، «دل‌سپردن»، «دلسرد»، «دلشوره»، «دلفریب»، «دلکش»، «دلگرم»، «دلگشا»، «دلگیر»، «دلمرده»، «دل‌مشغول»، «دلنواز»، «دلواپس»، «دلهره»، و از این قبیل بسیار. بجا است که مثلا به تفاوت‌های بسیار ظریفی که میان واژه‌های دلپذیر و دل‌آویز و دلپسند و دلچسب و غیره موجود است توجه کنید. این کیفیت در زبان‌های اروپایی هم کم‌وبیش وجود دارد اما نه به این وسعت و شایسته است که مترجمان از این مزیت زبان خود در ترجمه مفاهیم فرنگی استفاده کنند و به روشنی و دقت نوشته خود بیفزایند.
‌ شما حفظ سبک در ترجمه را چطور تعریف می‌کنید و به نظرتان برای حفظ سبک نویسنده در ترجمه چه باید کرد؟ آیا باید در ترجمه در برابر هر لفظ زبان مبدأ تا جای ممکن یک لفظ در زبان مقصد پیدا کرد یا برعکس باید مقصود نویسنده را به‌خوبی دریافت و کوشید آن را هرچه روشن‌تر به زبان مقصد درآورد؟
بنده معتقدم که ترجمه دقیق آن است که اگر فرض کنیم که نویسنده فارسی‌زبان می‌بود داستانش را آن‌طور می‌نوشت. البته این مستلزم آن است که مترجم به زبان مبدأ و مقصد هر دو مسلط باشد و امکانات زبان فارسی را هم خوب بداند. با مثالی که زدید و برابری شمار کلمات و جمله‌ها در دو زبان ابدا موافق نیستم و آن را جدی نمی‌گیرم.
‌ به‌تازگی نجف دریابندری از دنیا رفت. به‌ نظرتان نجف دریابندری چقدر به پیشرفت ترجمه ادبی در ایران کمک کرده و مهم‌ترین تأثیرش را در ترجمه چه می‌دانید؟
زنده‌یاد نجف البته از مترجمان طراز اول ایران است و تسلطش به زبان انگلیسی و فارسی هر دو باعث شد که آثار مهمی را از ادبیات انگلیسی و آمریکایی به فارسی‌زبانان بشناساند و این در زمانی بود که بسیاری از مترجمان آنچه را خیال می‌کردند از زبان مبدأ می‌فهمند به زبان خود برمی‌گرداندند. اما کمک دیگر او به پیشرفت ترجمه فعالیتش در بنگاه فرانکلین و تکیه به ویرایش بود که در آن روزگار هنوز معمول نبود و ما رونق آن را تا اندازه زیادی مرهون اوییم و بنده امیدوارم که به آن رونق بیشتری ببخشیم.
‌ آیا ادبیات امروز جهان را دنبال می‌کنید و آیا در این سال‌ها اثری از ادبیات امروزی بوده است که علاقه‌مند به ترجمه‌اش بوده باشید؟
اگر بگویم دنبال می‌کنم دروغ گفته‌ام. چنین کاری به علت کمی فرصت برایم مقدور نبوده است. ناچار شماری از شاهکارهای ادبیات قرن نوزدهم و بیستم را انتخاب کرده و کوشیده‌ام آنها را ترجمه کنم. بیشتر آثاری که تاکنون ترجمه کرده‌ام این‌طور انتخاب کرده‌ام. البته بسیارند کتاب‌هایی که انتخاب کرده و فرصت ترجمه‌شان را نداشته و نخواهم داشت و در ترجمه‌هایم آثار نویسندگان قرن بیستم و بیست‌ویکم کم نیستند.
‌ چه آثاری آماده انتشار دارید و این روزها مشغول ترجمه چه اثری هستید؟
اثری آماده چاپ ندارم. زیرا همین که کتابی ترجمه و چند بار بازخوانی شد چاپ می‌شود و منتظر نمی‌ماند. ولی در حال حاضر روی سه کتاب کار می‌کنم که عبارت‌اند از «جنایت و مکافات»، «یادداشت‌های زیرزمین» از داستایفسکی و «دکتر ژیواگو» اثر پاسترناک. و بر حسب حال‌و‌هوای دل روی این یا آن کار می‌کنم. اما افسوس حقیقت آن است که یقین ندارم که درد پیری اجازه به پایان رساندن آنها را به من بدهد. 
از ویرانه‌ها
تالستوی در «رستاخیز» روایتی از تیرگی‌های جامعه‌ای در آستانه زوال به دست داده است. رمان در همان آغاز نقدی بر رفتار و مناسبات آدم‌ها دارد و خیلی زود به فضای زندان وارد می‌شود. روستاهای ویرانه، زندان‌ها، دادگاه‌های ناعادلانه و جاده تبعید به سیبری تصاویری‌اند که در «رستاخیز» پیش‌روی خواننده قرار می‌گیرند. رمان با این سطور آغاز می‌شود: «هر قدر هم که چند صد هزار آدمی، که در فضایی نه‌چندان کلان می‌زیستند، می‌کوشیدند خاکی را که تنگاتنگ روی آن به سر می‌بردند، از شکل بیندازند، هر قدر هم که فرش‌سنگ بر آن می‌گستردند تا چیزی بر آن نروید، هر قدر هم که علف‌های سر برکشیده از رخنه‌ سنگ‌ها را از بیخ می‌کندند، هر قدر هم که هوا را با دود زغال و نفت می‌آلودند، هر قدر هم درختان جنگل را می‌انداختند و مرغان و جانوران را از آن می‌راندند، بهار همچنان بهار بود؛ حتی در شهر. آفتاب بر زمین می‌تابید و خاک را گرم می‌کرد. علف جان می‌گرفت و می‌بالید و بر هر بستری که داس علف‌کن بیخ زندگی را از آن بیرون نکشیده بود، فرشی سبز می‌گسترد. نه‌فقط چمن بر بولوارها دوباره خرم می‌شد؛ بلکه سبزینه حتی از بند میان الواح سنگ بیرون می‌زد. درختان غان و سپیدار و گیلاس وحشی برگ‌های چسبناک و خوشبوی خود را وامی‌گشودند و جوانه‌های ورم‌کرده نوبرگ بر شاخ‌های زیزفون می‌ترکید. زاغچه‌ها و گنجشکان و کبوتران مثل هر بهار، شادمانه لانه می‌آراستند و مگس‌های جان‌گرفته از آفتاب، پای دیوارها ترانه وزوزشان را سر می‌دادند. گیاه و مرغ و حشره و جانور و آدم‌بچه همه به نشاط می‌آمدند؛ اما آدم‌ها، این بزرگان و سالمندان خردمند، همچنان در کار فریفتن خود و آزردن دیگران بودند. آنها این بامداد بهار و این جلال دنیای خدا را نعمتی بزرگ و مقدس نمی‌شمردند که به همه موجودات ارزانی شده بود و درِ صفا و یک‌دلی و عشق را بر دل‌ها می‌گشود. معتبر برای آنها حیله‌ها و تدابیری بود که خود می‌اندیشیدند تا بر همنوعان‌شان چیره شوند. به همین قیاس در دفتر زندان مرکز استان، آنچه معتبر بود، نشاط و آتش مهری نبود که بهار در جان جانور و انسان می‌اندازد؛ بلکه نامه‌ای بود بر کاغذی نشان‌دار، با شماره و مهر مخصوص که روز پیش رسیده بود، بدین مضمون که آن روز، بیست‌وهشتم آوریل، ساعت نُه صبح، سه زندانی، دو زن و یک مرد، برای محاکمه به دادگاه تحویل داده شوند. یکی از زن‌ها، که جنایتکار بسیار خطرناکی شمرده شده بود، بایست جداگانه به دادگاه برده شود. این بود که ساعت هشت صبح روز بیست‌وهشتم آوریل، زندان‌بان ارشد، برای اجرای این دستور به دالان تاریک و گندزده بند زنان آمد. همراه او زنی بود با گیسوانی سفید و تاب‌دار و چهره‌ای محنت‌نشان. کتی به تن داشت با آستین‌هایی به یراق آراسته و کمربندی با سجاف کبود. این زن سرپرست بند زنان بود. زن همراه زندان‌بان ارشد به یکی از درهای راهرو نزدیک شد و از زندان‌بان پرسید: ماسلاوا را می‌خواهید، نه؟ زندان‌بان ارشد قفل در را با صدای خشک کلیدی آهنین باز کرد. هوایی گندیده‌تر از هوای دالان از در گشوده بیرون زد. به صدای بلند صدا کرد: ماسلاوا، بیایید بروید دادگاه! باد هوای جان‌بخش صحرا را به شهر آورده و حتی به حیاط زندان کشانده بود؛ اما در این راهرو هوا مایه تیفوس داشت، و از گند مدفوع و بوی گزنده قطران و گندیدگی همگانی سنگین بود؛ چنان‌که در دل هر تازه‌واردی زهر غصه می‌ریخت».