ضعف علوم انسانی، چالشی چندوجهی!

اگر پیشرفت‌های علوم طبیعی و مهندسی را سبب توسعه اقتصادی و علمی بدانیم، بی‌شک پیش‌نیاز این پیشرفت‌ها ایجاد جامعه‌ای توسعه‌یافته به لحاظ فرهنگی است تا بستر لازم برای بروز و ظهور استعدادها در آن فراهم شده و نخبگان در رشته‌ها و حوزه‌های مختلف را جذب نماید و علوم انسانی رشته‌ای است که وظیفه این بسترسازی را بر عهده دارد. مثالی که در این خصوص می‌توان ذکر کرد، آن است که در کشورهای توسعه یافته که معمولا مقصد مهاجرت جوانان تحصیلکرده از کشورهای درحال توسعه هستند، قریب به اتفاق این دانشجویان و جوانان مهاجر در رشته‌های طبیعی و مهندسی به تحصیل می‌پردازند و اغلب نخبگان بومی در این کشورها در رشته‌های علوم انسانی مشغول می‌شوند. چرا که هر چند که در همه جوامع تلاش فعالان سیاسی عنصر مهمی در تحولات اجتماعی و سیاسی به شمار می‌رود اما چراغ راه آنان آراء متفکرین و نویسندگان سیاسی-اجتماعی است و حتی سیاستمداران نیز علی‌الاصول از میان همین گروه برمی‌خیزند.
حوزه‌ی علوم انسانی را می‌توان از سخت‌ترین حوزه‌های مطالعاتی و درس و بحث دانست، چرا که در علوم طبیعی و فیزیک و ریاضیات و مهندسی در قریب به اتفاق مسائل، متخصصان به فرمول‌ها و پاسخ‌هایی قطعی می‌رسند که متغیرهای موثر در آنها به خوبی قابل تفکیک و بررسی است. اما علوم انسانی درست بر عکس، مولد شک و تردید‌ است. اساسا یکی از کارکردهای متخصص علوم انسانی آن است که به هرآنچه اصول اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و مانند آن تلقی می‌شود که شاید در طی قرون متمادی هم شکل گرفته‌اند، با شک و تردید و تفکر انتقادی بنگرد و اقتدار نظریات و نظام‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را مورد سوال قرار دهد.
چنین امری قطعا نیازمند افرادی باهوش، پشتکار و تلاش بیشتر نسبت به کسانی است که به صورت خاص در یک رشته تخصصی طبیعی یا ریاضی فعالیت می‌کنند، چرا که مستلزم ذهنی چندوجهی و نگاهی چند بعدی به همه مسائل است که از عهده همگان برنمی‌آید. اما متاسفانه در کشورمان از سالیان سال است که از همان ابتدا و در دبیرستان که آغاز انتخاب رشته و در حقیقت آغاز انتخاب مسیر تخصصی افراد است، افرادی که باهوش‌تر دانسته می‌شوند به سمت رشته‌های ریاضی و تجربی و دیگران به سمت علوم انسانی راهی می‌شوند. آری، به واقع باید گفت راهی می‌شوند، چرا که در اکثر اوقات این انتخاب آنها نیست، بلکه جبریست اجتماعی که به دست والدین، مشاور و.... به دانش‌آموز تحمیل می‌شود و این بدان معناست که کشور از حضور بخش اعظمی از نخبگان در علوم انسانی محروم می‌شود و این امر دو نتیجه منفی دارد که به شدت بر یکدیگر موثرند. از یک سوی عموما افراد ضعیف‌تر وارد رشته‌ای می‌شوند که باید بسترساز فعالیت در تمام عرصه‌ها باشد و با مشکلات و چالش‌های جامعه مقابله کند و در مقابل ناراستی‌ها و اشکالات ایستادگی کند و نتیجه آن می‌شود که به جای داشتن تفکر انتقادی، به تابعان منفعلی بدل می‌گردند که اصول و نظرات و تئوری‌های پیشینیان را در بهترین حالت حفظ می‌کنند و نوعی بت‌سازی از نویسندگان و صاحبنظران در رشته خود را ترویج می‌کنند که گویی سخن آنان پایان دنیای علم است و هیچ اندیشه‌ای برای افزودن ندارند و حتی بعضا در مقابل اندیشه‌های نو مقاومت می‌ورزند و بیشتر تابع رابطه مرید و مرادی می‌شوند تا اندیشه‌ورزی. از سوی دیگر استیلای چنین فضایی بر علوم انسانی که آثار اجتماعی و فرهنگی به دنبال دارد، سبب می‌گردد که آن نخبگانی نیز که در رشته‌های علوم طبیعی و ریاضیات و مانند آن پیشرفت کرده‌اند در چنین فضایی آسایش خیال نداشته و بسیاری به مهاجرت بیاندیشند و در خدمت جوامع دیگر دنیا درآیند که خود آثار زیانبار متعددی را در پی دارد که از حوصله این مقاله خارج است. اصلاح این روند مستلزم آن است که تفکر غالب درباره علوم انسانی که به غلط آن را کم ارزش‌تر از سایر رشته‌ها می‌داند تغییر کند و این تغییر نیز باید از مدارس آغاز گردد و مشاوره‌های انتخاب رشته در دبیرستان‌ها براساس استعدادها و علائق انجام گیرد نه جو غالب و ارزش‌گذاری رشته‌ها، تا در رشته‌های گوناگون علوم انسانی، متخصصانی قوی، اندیشمند و تولیدکننده محتوا تربیت شوند.