حسرت؛ درد مشترک کارگران


کورش شرفشاهی

روزنامه نگار

گرانی و تورم بیداد می کند و قیمت های سربه فلک کشیده، جسم و روان مردم را هدف گرفته اما از کمبود خبری نیست و همه چیز به وفور یافت می شود. مغازه هایی که از گوشت مرغ تا جان آدمیزاد را عرضه می کنند، در هر کوی و برزن به اندازه ای زیبا و چشم نواز تزیین شده که با احساسات رهگذران بازی می کند. دل می برد تا خریدار جذب کند اما مشتری نیست مگر مشتری های خاص،زیرا قیمت هایی که روی کالاها نصب شده، اقشار جامعه را به دو بخش مرفه و آسیبپذیر تقسیم کرده است.
برای اقشار مرفه، قیمت ها شوخی است. آنها آنقدر درآمد دارند که می توانند هر کالایی را با هر قیمتی تهیه کنند، این قشر جامعه، نیازی به حساب و کتاب ندارد، زیرا آنقدر دارند که خرید را به چشم تفریح نگاه می کنند. اینها زمانی که دلشان می گیرد و حوصله شان سر می رود، سری هم به بازار می زنند تا با گوشه ناچیزی از درآمدشان شوخی کنند. اینها زمانی که سوار ماشین شان می شوند، به اندازه ای ارتفاعش بالاست که کودک گل فروش سرگردان در لابلای ماشین ها را نمی بینند واگر هم ببینند، گلی
می خرند تا به کنار دستی شان هدیه کنند.

این یک روی زندگی است که تمامی انسانها در خواب های شبانه بر موج رویا، سوار آن می شوند، اما زندگی روی دیگری هم دارد که خشن، بی رحم و زورگو است. کارگری که ساعت ۵ صبح از خواب می شود تا بتواند خودش را به سرویس برساند و بقیه خوابش را در صندلی مینی بوس آن هم در شرایطی که با هر دست انداز، از صندلی جدا می شود، کامل کند. او خوشحال است زیرا باید ساعت ۷ صبح کارت بزند و خدا را شکر می کند که از سرویس جا نمانده است.

این کارگر با وجود آنکه هر روز ناچار است بارها از جلوی ماشین شاسی بلند کارفرمایش عبور کند، برای سلامتی کارفرما و فعالیت کارخانه دعا می کند، زیرا می داند که اگر مشکلی برای هر کدام پیش بیاید و بیکار شود، برای ادامه همین زندگی لعنتی، لنگ خواهد شد. او دعا می کند که آنقدر کار رونق داشته باشد تا بتواند چندین ساعت از عمرش را در همین محیط تکراری کارخانه اضافه کاری کند، چرا که در نتیجه گران شدن دلار، همه چیز گران شده و صاحب خانه اش قیمت اجاره را به اندازه ای بالا برده، که ناچار است بخش دیگری از حقوقش را به اجاره خانه اختصاص دهد.

برای او مسافرت، میوه فصل، رفتن به رستوان به همراه خانواده، لباس لوکس و... معنا ندارد، زیرا ناچار است مطابق حقوق ناچیزش خرج کند. بیش از همه چیز برای همسرش دعا می کند که مانند حسابداری برجسته، این حقوق ناچیز را به نوعی تقسیم می کند که ته سفره شان نانی هم باقی بماند. برای این کارگر و خانواده اش، کوچکترین تحول یا چالش، به طوفانی منجر می شود. در این شرایط، یک باره همه چیز به هم می ریزد. شب که خسته از کارخانه باز می گردد، همسرش خبر هجوم ویروس کرونا را می دهد و اینکه قرار شده قرنطینه بشود و کسب و کارها را برای جلوگیری از شیوع این ویروس مرگبار، تعطیل کنند.

گویی هیچکدام از توضیحات همسرش در مورد کرونای مرگ آفرین، رعایت نکات بهداشتی همچون رعایت فاصله اجتماعی و استفاده از ماسک را نمی شنود و فقط می پرسد کارخانه ما هم باید تعطیل شود؟ صبح زودتر از خواب بیدار می شود و مطابق معمول سوار سرویس می شود، اما تازه به یاد جملات همسرش افتاده است. خواب تکمیلی داخل سرویس زهرمار می شود. خدایا؛ پول ماسک و الکل را از کجا بیاورم؟

خودم به جهنم، برای بچه ها و همسرم چه کار کنم؟ اصلا بچه ها هم به جهنم، اگر یک مو از سر همسرم کم شود، چه کسی می تواند دخل وخرج این زندگی نکبتی را جفت کند؟ هنوز یک ماه نیست که بی توجه به کرونا و کشتارهای آن، روال معمول زندگی اش را طی می کند که صدای قران از خانه همسایه بیدارش می کند، کرونا اولین قربانی را در همسایگی اش گرفته و مرد میانسالی که در سلامت کامل بود، جان باخته است.

بازهم سوار سرویس می شود اما این بار ناقوس مرگ نمی گذارد نمایش تکراری خواب داخل سرویس را اجرا کند. کارش که تمام می شود، برای خرید ماسک و تجهیزات بهداشتی می رود، اما قیمتها وحشتناک
است. ترجیح می دهد باز هم مسوولیت را بر دوش همسرش بگذارد و از همسرش می خواهد مدیریت خرید ماسک را نیز بپذیرد، پاسخ کوبنده همسرش همه چیز را بر سرش آوار می کند، کدام بخش از هزینه های زندگی را حذف کنیم تا ماسک بخریم؟ برای چندمین بار در مقابل زن و فرزندانش دست به آسمان می برد و از خدا بابت این زندگی کوفتی آرزوی مرگ می کند.

در محیط کار می شنود که ماسک رایگان اهدا می کنند، اما برای گرفتن ماسک آنقدر هجوم برده اند که عده ای به کرونا مبتلا شده اند. باز هم دست به دعا برمی دارد، ایکاش یک آدم خیری پیدا می شد تا برای ما بدبخت و بیچاره ها ماسک می آورد، آرزو می کند که به جای خیرات و قیمه های نذری، ماسک به خانه ها بدهند.

بی خیال رعایت نکات بهداشتی، استفاده از ماسک و الکل، رعایت فاصله بهداشتی، شستشوی دستها، پروتکل های بهداشتی و همه چیز می شود تا مرگی که هر لحظه آروزیش می کند، با چنگالهای ویرانگر کرونا محقق شود. در نتیجه اصلا نمی داند پروتکلهای بهداشتی چیست و چگونه باید رعایت شود. ویروس را به تمسخر گرفته و مرگ را به مبارزه می طلبد، اما در تنها جایی که شکست نمی خورد، همین مبارزه با کروناست.

یک سال از روزهای آغاز تهدید کرونا می گذرد و او همچنان به رعایت نکات بهداشتی کرونا بی تفاوت است، اما خودش و خانواده اش کرونا نگرفته و همچنان زنده هستند.

دیگر به این باور رسیده که سرنوشت او با پیش فرض زندگی نکبت بار نوشته شده است. قرار نیست به هیچ وجه بمیرد، مگر آنکه سالهای حسرت بار زندگی اش را در حالی با سفره های خالی سپری کند که هر روز ناچار است شاهد خودروهای گران قیمتی باشد که از مقابلش با سرعت می گذرند و هر لحظه زندگی او را به تمسخر می گیرند. در حالی که یک سال اخیر زندگی اش را مرور می کند، خبرنگاری میکروفن را مقابل دهانش می گیرد و می پرسد، چرا ماسک نزده اید؟!