گير و گره‌هاي ذهن آدمي

حسن  فريدي
داستان بلند «اسب‌ها اسب‌ها از كنار يكديگر» در سه فصل نوشته شده است. «اسب‌ها...» داستان پيرمردي است به نام «كريما» كه بلند شده، رفته در كاروانسراي كهنه قديمي با سقفي شكسته تا دنبال رفيق‌هاي قديمي‌اش بگردد؛ شايد هم به دنبال جواني‌اش! ابتدا با جواني به نام «مردي» روبه‌رو مي‌شود، سپس با مرد كهنسالي به نام «ملك پروان» كه با «مردي» زندگي مي‌كند. ملك در سال‌هاي دور، نقال بوده در قهوه‌خانه. سپس فروشنده دوره‌گردي شده با جعبه آينه چوبي و تسبيح و انگشتر و ساعت دردار جيبي مي‌فروشد كه بيشترشان بدلي‌اند. در اين رويارويي، زمان داستان مدام عقب - جلو مي‌رود و خرده‌روايت‌ها -  خاطرات بازگو مي‌شوند.
...و اما كريما كيست؟ انساني سرگشته و گمشده. جواني كه پير شده، يا پيري كه به دنبال جواني‌اش مي‌گردد؟ گمشده‌اي كه گمگشته دارد. شخصي كه در جست‌وجو و عطش يافتن رفقايش له‌له مي‌زند؛ آن هم نه يكي بلكه سه، چهارتا! رفقاي كريما كجا گم شده‌اند؟ كي گم شده‌اند؟ در چه برهه‌اي از  زمان؟
«كريما» انسان - جوان معاصر قرن بيست و يكم نيست؟ جواني كه به دنبال هويت خود مي‌گردد؟ بايد داستان را تا آخر خواند تا شايد به پاسخ اين پرسش‌ها رسيد؛ يا نرسيد! چرا كريما شبانه در جست‌وجوي رفقاي خويش است؟
ملك پروان از لحظه‌اي كه خبر جوانش را غريبه ناشناس بهش داد، خانه‌نشين شد و كنج عزلت گزيد؛ تا اين اواخر كه روزه سكوت و خوردن گرفته و قصد دارد كه بميرد. «مردي» پا به پاي «كريما» مي‌رود، سوال پيچش مي‌كند تا كريما مي‌گويد به دنبال رفيقم ذوالقدر هستم. ذوالقدر كيست؟
سوار تاكسي مي‌شوند. نصرتي راننده، براي شاه‌مراد كه بغل دستش نشسته، حرف مي‌زند. انگار از دست زمين و زمان شاكي است و بيشتر از همه از دست جوان‌ها. پسرهايي كه زير ابرو برمي‌دارند و غيرت... ندارند! كريما و «مردي» بعد از پل چوبي پياده مي‌شوند. مي‌روند به طرف خيابان نظام‌الملك با پياده‌رو  باريكش. به نظر مي‌رسد كه خانه كريما اين دور و حوالي باشد. ولي كريما نمي‌خواهد «مردي» را به خانه‌اش ببرد، چرا؟ چون از او مي‌ترسد، چون به او اطمينان ندارد، چون كارد «مردي» را كه در نيم‌تنه‌اش پنهان كرده بود، از همان اول ديده و ديده بود كه بعدا جاي كارد را عوض كرد و  سر كمر نهاد.


مردي گفت: «يك اتفاق افتاد كه ملك امشب رواندازش را كنار زد. بيرون آمد از زير پتو. چارزانو نشست و چند كلمه‌اي با تو گفت و شنيد كرد. شايد محض گل روي تو بود و اينكه گمان كرد بايد كسي باشي كه سرت به تنت مي‌ارزد!»   كريما «مردي» را در نيمه‌شب زمستاني، در خيابان‌هاي اطراف مي‌چرخاند تا به قواره زمين ساخته نشده‌اي مي‌رسند، زباله‌داني محل و چاله آتشي. نشستند كنار چاله. كتري حلبي به رنگ زغال آنجا بود و صاحبش  دقيانوس، مچاله شده و كتاب‌هاي قطورش پيچيده در سفره‌اي پلاستيكي زير سر. «دقيانوس كه بودش هم مثل نبودش  بود.»
دولت‌آبادي در رمان روزگار سپري شده مردم سالخورده، جلد سوم پايان جغد، شخصيتي دارد به نام دقيانوس؛ با اين تفاوت كه دقيانوس اينجا ناكام هنر- تئاتر است و دقيانوس آنجا ناكام فلسفه. «كريما» و «مردي» خرابه را ترك مي‌كنند. «مردي» مثل كنه چسبيده. سمج. كريما به هيچ عنوان نمي‌خواهد «مردي» را به خانه‌اش ببرد. «مردي» تصميمي مي‌گيرد. ول مي‌كند و مي‌رود. كريما سرچرخاند، «مردي» نبود. چند دقيقه‌اي پايين مي‌رود. همين كه مي‌خواهد از عرض خيابان بگذرد، ماشيني جلويش زد روي ترمز. جلدي، «مردي» پايين پريد. پس يقه كريما را گرفت و انداختش تو ماشين. هوا گرگ و ميش شده بود كه به خانه دخمه مانندش ته كوچه‌اي برد. به محض رسيدن به خانه، برخوردش عوض شد. بهترين رختخوابش را روي تختخواب پهن كرد، به او داد و خودش روي زمين خوابيد.
پيش از ظهر بود كه كريما از خواب بيدار شد. «مردي» نبود. برايش نان و پنير و چايي فراهم كرده، گذاشته كنار چراغ سه‌فتيله و رفته بود. «كريما» صبحانه را خورد. از اتاق بيرون آمد. كنار ديوار زير آفتاب كم جان زمستاني نشست. سيگاري گيراند.
«نرماي آفتاب پلك‌ها را گرم كرد. برهم خوابانيدشان. نرم و آرام يك خواب كودكانه و دلچسب. از آن لحظاتي كه از عمر شمرده نمي‌شوند.»
چندي بعد از اتاق-  دخمه روبه‌رو، مردي با پاي از نيمه قطع‌شده به مثل دهانه يك لوله توپ، نشستنكي، خيزه خيزه، دمپايي به دست بيرون آمد و كنار ديوار، زير آفتاب نيمه‌جان نشست. پس از لحظاتي كه گذشت گفت اگر منتظر رفيقت (مردي) هستي، ممكن است دو، سه روز ديگر پيدا نشود. چند روزي يك بار سر مي‌زند. كريما آفتاب‌نشين خانه را ترك كرد به  قهوه‌خانه رفت.
دولت‌آبادي در داستان «اسب‌ها...» همه خرده‌روايت‌ها را نصفه نيمه مي‌گذارد. هيچ كدام را تا ته نمي‌گويد. نه روايت ملك‌ پروان، نه روايت كريما، نه روايت مردي، نه ذوالقدر و خواهر كوچكش و گاري شكسته پدر و مادرش آتش كه پايش به قلعه باز شد و نه روايت مرد با پاي قطع شده را.
در فصل دوم، كم‌كم مخاطب دستش مي‌آيد كه «كريما» در جواني براي خودش كسي بوده. شر و شور. از ديوار راست بالا كشيده. اگر چه در پيرانه سري ترسو شده و از سايه خودش رم مي‌كند! و ميرآقا در سال قحطي - قحط، غلا - زنش مي‌ميرد و دو بچه را به خواهر مي‌‍‌‌‌‌سپارد و راهي مشهد مي‎شود. «مردي» در جاده تهران-  قم با ماشين‌آلات‌ سنگين، بولدوزر و سنگ‌شكن و بيل مكانيكي كار مي‌كند. ملك ‌پروان پدرخوانده مردي است و ملك داغ جوانش «تراب» را ديده! و «مردي» قول مي‌دهد كه انتقام بگيرد و ملك مي‌گويد يك داغ بس! كه يعني تاب نتواند آورد كه داغ ديگري چون مردي جگرش را كباب كند. هر چند كه او از خونش نيست و تراب خواهري داشته به نام ثري.  كريما مي‌رود يك دوست ديگرش، يوسف سرگردان را پيدا مي‌كند در مسجدي نزديك چهارراه عباسي، سمت ميدان راه‌آهن. يوسف طلبه شده. يوسف گفت: «تو رفيق خوبي بودي هميشه، حيف كه دير به هم رسيديم بعد از مدت‌ها؛ و حيف‌تر كه بعد از اين ممكن است نتوانيم زود از زود يكديگر را ببينيم. از اين بابت كه تو اهل مسجد و منبر نيستي. نبودي هم! كريما برخاست از لبه كناره حوض و گفت: «چرا نبينيم. آدم‌ها كه فقط لباس تن نيستند!» كريما باز شب راه مي‌افتد كه برود سراغ «مردي». كوچه بن‌بست را مي‌جويد. شك دارد كه خانه همان است، يا نه. به قهوه‌خانه مي‌رود. حس مي‌كند قهوه‌خانه يك پله پايين‌تر از سطح پياده‌رو است كه دفعه قبل متوجه نشده. سراغ شاگرد قهوه‌چي را مي‌گيرد. قهوه‌چي مي‌گويد: «شيريني‌خوري آبجي‌اش بود زودتر رفت، در ضمن شام تمام شده. فقط چاي.» نگاه ساعت كرد كه 10 دقيقه ديگر تعطيل است. كريما سكه‌اي روي ميز گذاشت، قهوه‌خانه را ترك كرد. به آخرين اتوبوس هم نرسيد. پياده راه افتاد به طرف خانه. پاها انگار خانه را بلدند. راه را مي‌شناسند. آخرين تاي نان را از سر منبر نانوايي برداشت، پولش را داد. در رفتن به خانه، مشكوك، اين ور و آن ور را نگاه مي‌كند. انگار شك دارد كسي تعقيبش مي‌كند. ترس دارد. قبل از وارد شدن به كوچه، يكهو «مردي» جلوش سبز شد. از آسمان افتاد زمين، يا از زير زمين روييد. اين‌بار دست به كتفش نگذاشت. زير بازويش را گرفت و با هم به خانه رفتند. در خانه كريما روي چراغ والور چاي درست كرد و جلو او گذاشت. «مردي» گفت: من و تراب پسر ملك پروان با هم بزرگ شديم. ملك توفير و تفاوت نمي‌گذاشت بين ما. بعد از رفتن تراب، من هركاري مي‌كنم كه ملك راحت باشد. اما يك لحظه هم نتوانستم و نمي‌توانم جاي ثري –  تراب را در نظرش بگيرم. او قصد كرده كه بميرد، از نخوردن. من هم نمي‌توانم كاري برايش انجام بدهم. كريما گفت: يك نفر ديگر را بايد پيدا كنم مرحب. مرحب دربدر. مرحب عيار. باز «مردي» نقل ثري- تراب را پيش كشيد. «مردي» گفت: يك شب ملك در رفتن به خانه، ناشناسي در تاريك- روشن كوچه‌اي در گذر از كنار شانه‌اش جمله‌هايي كنار گوش او گفته و گم شده. ملك به خانه كه مي‌رسد كتاب و تعليمي‌اش را برمي‌دارد به قهوه‌خانه مي‌رود. و نقل «سهراب‌كشان» را تعريف مي‌كند. جماعت زار مي‌زنند. به خانه برمي‌گردد. در بهت و تنهايي خود فرو مي‌رود و من ديدم كه ملك يك شبِ پير شد! در فصل سوم روايت به طرز عجيبي كند و كند‌تر پيش مي‌رود. آرام‌آرام. حوصله سر بر و اين كندي در حوصله مخاطب امروزي نمي‌‎گنجد. مخاطب اينترنتي كه بدون رودربايستي مي‌نويسد پيام بلند نگذار. نمي‌خوانيم.
به جاي كندي روايت، بايد دقيق شد در نثر. نثري پاكيزه. شُسته و رُفته. چاله چوله. نثري كه سال‌ها خوانش بيهقي پسِ پشت آن، خوابيده با دقتي محسوس در زبان. زباني پالوده، پالايش‌ شده و آراسته و ساخته شده براي همين نثر و روايت و هماهنگي بين زبان و نثر را مي‌توان يكجا نوشيد و سركشيد! و دقيق شد در لحن شخصيت‌ها و لذت وافر برد از خوانش واژه‌ها. واژه‌هاي گزينش شده، تراش‌خورده، صيقل‌شده و لذت دوباره از چينش كلمات؛ از ساختن جملات.
در «اسب‌ها...» حس مي‌كني نويسنده نقبي طولاني زده به آثار گذشته خود؛ داستان‌ها و رمان‌هايش و شخصيت‌هاي خلق شده در سنين جواني و ميانسالي. داستان بلند «اسب‌ها...» چيزي نيست جز - به قول خودش- گره‌هاي ذهن. ذهن آدميزاد در هر دوره‌اي از عمر به چند گير و گره دچار مي‌شود كه مي‌خواهد آن گير و گره‌ها را باز كند و سعي مي‌كند ذهن قفل شده را وارهاند و خود را خلاص كند. «كريما» به خانه برمي‌گردد. پيرزن همسايه مي‌گويد: «عصر كه نبودي، يك زن آمده بود سراغت گرفت. كامله زني بود. بقچه‌اي هم تو بغلش بود. اسمش پرسيدم جواب نداد. پا برهنه بود. تا رفتم دمپايي نيمدار بياورم، رفته بود.»
و راوي به زن همسايه مي‌گويد: «زن مكرر. زني كه سايه‌اش بيشتر  از خودش حس مي‌شود.»
به نظر مي‌رسد، از اينجا به بعدِ داستان، رابطه «مردي» و «كريما» بهتر شده، رو به بهبودي است. با هم سوار اتوبوس دوطبقه مي‌شوند تا به كشتارگاه بروند. به طبقه دوم مي‌روند كه خلوت‌تر است. البته درِ كشتارگاه، نه داخل آن. وقت ناهار. آمدن سلاخ‌ها و كارگران به قهوه‌خانه. (سلاخ‌ها معمولا نيمه‌شب يا صبح خيلي زود به كشتارگاه مي‌روند و كشتار مي‌كنند، نه وقت ناهار!) شك «مردي» به يك نفر است. همه را زير نظر مي‌گيرد. بعد معلوم مي‌شود همان نيست كه دنبالش  بوده.
«كريما» به صاحب قهوه‌خانه -  تبريزي، آشنايي مي‌‎دهد و سراغ مرد روسي را مي‌گيرد. تبريزي گفت: «بله، ممد يوريك. يكي، دوسال پيش كاردي شد؛ بالاي ميدان قزوين كه به بيمارستان هم نرسيد. توي راه تمام كرد. روزنامه هم شد، قتلش! برمي‌گردند. بين راه «مردي» گفت من ذوالقدر نيستم و اريب نگاه كرد به «كريما» كه خاموش خيره مانده بود به پيش رويش و ادامه داد. رفيق من بود ذوالقدر. سه رفيق بوديم ما و يكي ديگر. ثري، ذوالقدر و من. ملك پروان [ما را] زير بال و پر گرفته بود و خواهرش جواهر هم. اما ذوالقدر عاقبت دوام نياورد. يك روز رفت و ديگر برنگشت. ملك گفت: «رفته خودش را پيدا كند در سرنوشتش!» شايد رفته بود تا قلعه زاهدي مادرش آتش را آنجاها بيابد. راستي اين ملك پروان داستان ما چقدر مايه داشته كه هر جا يتيمي، بي‌كس و كاري، بي‌خانماني ديده، زير پر و بال گرفته! خوش به سعادتش. يعني باور كنيم درآمد نقالي اينقدر زياد بوده؟ يا اينكه نويسنده هر جا گير كرده، يا خواسته دليل و توجيهي براي رابطه علت و معلولي داستان جور كند، از اين تمهيد و ترفند استفاده كرده  است.
حالا مانده، تا كريما، مرحب را پيدا كند و شايد «مردي» ثري را بجويد. روزي كه مرحب رفت غروب بود. آخرين ديدار. روي كنار تراورس‌هاي خط آهن. جوان چست و چالاك و دربدر. گفته بود كارخانه لاستيك‌سازي را رها كرده و دارد مي‌رود از تهران دنبال رفيقش علي سُرفه كار به اردبيل. «مردي» از كريما مي‌خواهد كه برايش كاري كند؛ البته نه براي خودش كه براي ملك پروان. با ريگ‌هايش اسم پدر و پسر را با بيت شعري به شكل بازوبند- مدالي درست كند تا ببندد به بازو - يال ملك. «كريما» پس از چند شب كاركردن مدام، نقشي مي‌زند ماندگار. نقش دو اسب، رخ در رخ. چنانكه نام پدر و پسر بر يال هر اسب كنده شده بود. يك كار ديگر «مردي» از كريما مي‌خواهد، خبري، نشاني از فرزند كشته شده ملك. كريما دوستي دارد در شهرباني به نام امري افسر. نزد او  مي‌رود.
چند شب بعد امير آمد و گفت: «آمل. تپه‌اي نزديك شهر آمل. پنج تايي بي‌نام و نشان و يك فانوس روشن در شب. شايد همين رفيق، يا برادر همين رفيق تازه تو باشد، از من نشنيدي  فقط.»
وقتي كه «مردي» سراغ كريما آمد، كريما بازوبند-  مدال را به او نشان داد. خوشحال شد و بر زبان آورد: «چه بد مي‌‎شد آن شب  اگر  مي‌زدمت!»
بعد بيرون مي‌روند خيابان لاله‌زار. «مردي» گفت: «چرا مثل  پيرمردها راه  مي‌روي آق‌كريم؟»
«كريما» در صفحه 115 مي‌شود آق‌كريم. همان‌گونه كه امري افسر مي‌شود، امير. پيرزن همسايه «كريما» مي‌شود، مكرر. رفيق مرحب مي‌شود سُرفه كار. اين هم تكنيك ديگر دولت‌آبادي در نامگذاري شخصيت‌ها.
مخاطب اگر مي‌خواهد بداند سرنوشت ملك پروان در پاي تپه فانوس چه شد، سرنوشت «مردي» به كجا ختم شد و بر سر «كريما» چه آمد با آن كامله زن سرگردان پا برهنه، بايد كتاب را تا پايان بخواند و نكته آخر اينكه وقت آن نرسيده كه پرونده داستان‌هاي تهديد با چاقو و چاقوكشي در ادبيات ما بسته شود؟ 
   در «اسب‌ها...» حس مي‌كني نويسنده نقبي طولاني زده به آثار گذشته خود؛ داستان‌ها و رمان‌هايش و شخصيت‌هاي خلق شده در سنين جواني و ميانسالي. داستان بلند «اسب‌ها...» چيزي نيست جز -به قول خودش- گره‌هاي ذهن. ذهن آدميزاد در هر دوره‌اي از عمر به چند گير و گره دچار مي‌شود كه مي‌خواهد آن گير و گره‌ها را باز كند و سعي مي‌كند ذهن قفل شده را وارهاند و خود را خلاص كند. 
   «كريما» در صفحه 115 مي‌شود آق‌كريم. همان‌گونه كه امري افسر مي‌شود، امير. پيرزن همسايه «كريما» مي‌شود، مكرر. رفيق مرحب مي‌شود سرفه كار. اين هم تكنيك ديگر دولت‌آبادي در نامگذاري شخصيت‌ها. مخاطب اگر مي‌خواهد بداند سرنوشت ملك پروان در پاي تپه فانوس چه شد، سرنوشت «مردي» به كجا ختم شد و بر سر «كريما» چه آمد با آن كامله زن سرگردان پا برهنه، بايد كتاب را تا پايان بخواند.