پختنِ سيب‌زميني در خاكسترِ ققنوس

1.شخصِ نثر
«قرنها بگذشت» نثر را نقاشي شده به نمايش مي‌گذارد و توليدِ صوتي خويش را ناممكن مي‌كند. اين كتاب يك نقاشي از تاش‌هاي زبان است. هرچند يكسره گفت‌وگو است اما يك داستانِ «خواندني» نيست. بيشتر يك بازي يا نمايش است. بايد به تماشايش نشست و تماشا يعني منسجم‌سازي تعداد فراواني از اجزاي يك كل: نشانگانِ بصري هميشه فراوان‌تر و فرارتر هستند كه اين موضوع از محورهاي مباحثِ تئوريك سينما و نقاشي است. گفتار در داستانِ بهار عناصرِ اضافه در محاوراتِ انساني را دور مي‌ريزد. چون دو شخصِ مصاحب (كه در واقع يك زبانِ واحده هستند)، ذهنيتِ همديگر را حدس مي‌زنند. مي‌خوانند ادامه جملاتِ يكديگر را و نيازي به «درست» و «كامل» حرف زدن ندارند. درست و كامل و دقيق حرف ‌زدن، از بارزترين مشخصه‌هاي يك متنِ رياكار است.
در نثري نقاشيانه با انبوهي از مميزها، اما نه براي نهادنِ حروفِ اولِ نامِ عاشقان در كنارِ يكديگر به عادتِ غربيان، يا همچون s/z بارت براي تقسيم كردنِ متن به پانصد و شصت و يك واحد از كلمه، جمله و جملاتِ ناتمام تا وجوهِ كثيرِ متن را نشان دهد. در مميز مي‌توانيم شاهدِ آوارِ مميزي موجود كه متن را مورد جرح قرار مي‌دهد و ديگرگونه مي‌كند و از ريخت مي‌اندازد هم باشيم. فشارِ آن نيروي نامريي سركوبِ حقيقت كه ديگر در وجودِ ما ساكن شده است و آدم‌هاي قرنها بگذشت از ساحتِ گفتارِ يكديگر مراقبت مي‌كنند تا در سبيلِ خطرگاهِ مميزهاي بيروني قرار نگيرند. از طرفي، بهار از دوره انديشه و هنر، دغدغه نزاكت و ركاكتِ لفظ داشته است. همواره خود را در محيطي پاستوريزه دريافته و در متن، تن داده است به ادبِ زندگي اجتماعي (1). حتي در «قرنها بگذشت» هر جا سخن از مسيرِ نزاكتِ خرده‌بورژوايي منحرف شود، به سرعت سدي در مقابلش زده مي‌شود: 
«- چه حكايت قشنگي/بي ادبي‌م نداش
-چون كه نداش خب/ زور كنسي/ گفتن بچه‌هاي كارخونه/اگه داش چي، جزو حكايت/ قاعده: ادبيات مودب نيست. بزرگون ميگن...» (قرنها بگذشت.40).


حضورِ هر مميز مي‌تواند غيابِ كلمه‌اي يا كلامي باشد. يا نشانه مرگِ آن كلامِ ناگفته/مگو. مميزهاي بهار اضطرابِ زبان را تشديد مي‌كنند كه از اضطرابِ وجود حكايت مي‌كند و خانه هستي راوي، جايي است كه اضطرابِ پيري، بيماري، كوويدِ19 و تنهايي، آن را تحتِ فشار قرار داده است. پس راوي پرحرف، بيش از آنكه حرف زده باشد، سكوت كرده است. از شعر مي‌گويد و مميز مي‌‌نهد از گذشته مي‌گويد و مميز مي‌نهد، از سرمايه و كارخانه و كارگر مي‌گويد و مميز مي‌نهد. اما از همان صبحانه صفحه دوم، نشانگانِ اضمحلالِ روحِ سرمايه‌داري در نظر مي‌آيد و روساختِ حقير و مختصر، خبر مي‌دهد، از زيرساخت‌هاي از دست رفته. صبحانه ظاهرا مجلل است و شلوغ و پر تب و تاب. اما دقيق‌تر كه مي‌شوي مي‌بيني اين شكوه و جلال، همه در نثرِ بهار است و بس. اثري از شكوهِ ثروت در سفره نيست كه كاملا ساده و كمينه‌گراست. به همين ترتيب هي از شكوهِ نثرِ بهار كه رد مي‌شوي در زيرِ آن، خلأ ثروت و فقدانِ روحِ سرمايه‌داري را مي‌بيني. بعدتر، راوي، ماركسيسم و اليناسيونش را هم به تمسخر مي‌گيرد و خودش را مميز مي‌نهد. «ماجرا حرف نمي‌زنيم/ گذشته حرف نمي‌زنيم/ سياست حرف نمي‌زنيم/ بي‌ادبي حرف نمي‌زنيم، حيفش...» (قرنها بگذشت.63).
نوشتارِ تاريخ و مميز به يكديگر پيوسته هستند. در الگوي نمايش زمان، مميز روز را از ماه و اين دو را از سال جدا مي‌كند. هيچ بي‌راه نيست اگر هر قسمتِ در مميزِ «قرنها بگذشت» را يك قطعه از تاريخِ يك زندگي تصور كنيم. هر پاره كلامي در جايي از زندگي راوي مي‌تواند گفته شده ‌باشد و طولِ اين سفر، مي‌تواند بسي فراتر از همين گردشِ نيمروزانه باشد. با تمهيدِ مميزِ زمان، تاريخ از زبانِ بهار حذف شده، سخن، فراتاريخي شده‌ ودر جاي‌جاي متن هم بدان طعنه زده‌شده است: «بذا ببينم/ تاريخ/ صفر شيش تولد خودم و بله هنوز خاطرمه/ مال شمام البته سال فراموشم و روزش خاطرمه...» (قرنها بگذشت. 106).
تو مي‌تواني تصور كني مميزها صرفا جايگزيني براي نقطه بوده‌اند يا مي‌تواني فرض كني نقاشي بارشِ باران است روي كاغذ يا خود استعاره از اشك است يا مكث‌هاي گلو به نشانه نفس‌تنگي حضورِ طاعون در تن، يا اداي ديني به نقاشي‌هاي 
Luciano Fontana. به هر حال شده است آنچه بايد مي‌شد: تو در آستانه معنا متوقف شدي. آن هم با چند مميز.
2- وگرنه
وگرنه محتواي «قرنها بگذشت» نه جذاب است و نه تازه. آنچه گفته مي‌شود حرف‌هايي در حدودِ ميزهاي غذا و همين دورهمي‌هاي خسته‌كننده خانوادگي است. همه شاهكارهاي ادبيات خسته‌كننده هستند: يوليسز، در جست‌وجوي زمان از دست رفته، خانم دالووي، جنگ و صلح، پطرزبورگ، تريسترام شندي و تازه تو اقبال بلندي داري كه «قرنها بگذشت» تنها 135 صفحه است و قرار نيست صدها صفحه درباره راه رفتنِ دو آدمِ مسن و كار و بار و غذا و مسائلِ خانه و وضعيتِ جسمي و اهميت مثنوي معنوي مولوي بخواني... بله حقيقت دارد نويسنده محبوبِ تو كتابي درباره همين مسائلِ پيش پا افتاده نوشته است. به علاوه چند اظهارنظرِ سطحي و پراكنده درباره تاريخ و سياست و جوانان و جامعه. اظهارنظرهايي عجولانه و ساده‌انگارانه و تحتِ اداره همان سانسوري كه پيش‌تر گفتم: «- انقلاب كه عاقبت جا ميفته/ چي شد؟
- خوشحالم تنهاييم وگرنه بايد با طول و تفصيل بقيه رو توجيه مي‌كردم شما كه ميگي منظورت انقلاب صنعتيه...» (قرنها بگذشت. 81). محتواي حرف‌هاي «قرنها بگذشت» همين است. بيهوده كتاب را مي‌كاوي و به دنبالِ آمالِ خودت زير و روش مي‌كني. قرنها بگذشت، گولواره‌وار مي‌گويد: «ادبيات قدر اول/همون سه چارتايي كه داره، هر ملتي هر فرهنگي/ اگه اصلش فرهنگ داره/ بگذار  باقي كه خود ميكشن خواننده جذب كنن جمع كنن، به هر قيمتي/ ادبيات قديم برعكسه/ غربال مي‌كنه/ ...» (قرنها بگذشت. 42).
كتابي كه نه بياني متداول و معمول دارد كه با اين محاوراتِ خسته‌كنندش در دلِ خواننده‌هاي سانتي‌مانتال و نوجوانانِ رُمان‌باز راهي پيدا كند و نه سرشار از روايت‌هاي انساني بزرگ و سخنانِ بكر و شگفت تا به مددِ غنا و پيچيدگي آنها در دلِ خواص جاي‌گاهي بيابد.
3.تقطيرِ گفتار
پس اين كتاب براي تو نوشته نشده‌است. تو در اينجا خودت به مهماني آمدي. شاهدِ گفت‌وگويي خصوصي شدي كه قرار نيست بر وفق مرادِ تو يا مطابقِ مذاقِ تو پيش برود. اين كتاب، محبوبِ هيچ گروهي نيست. گروه را به استهزا مي‌گيرد. زبانِ روزمرّگي گروه را با گفتارِ تكينه خودش، به مصاف مي‌طلبد و از برخوردگاهِ همين دو عامل، اين داستان‌زاده شده است. «قرنها بگذشت» در شبِ زبان جاي گرفته است. جايي كه خودت بايد چراغت را بسازي و در آن حركت كني. خودت بايد مانيفستِ آن را بنويسي. همچنين اين كتاب براي كسي «سودمند» نخواهد بود. نه از عشق براي عاشقان حرفي دارد و نه از مرگ براي فيلسوفان. نه از زندگي سخني مي‌گويد و نه سهمي براي انسانيت و اخلاقگرايي كنار نهاده است. قرنها بگذشت بيش از آنكه براي جلب‌توجه تو كاري انجام دهد، علاقه‌مند است مردودش كني. چون تو در زمانه «ارزش‌هاي ثابت و تعريف شده» هستي و اين كتاب هيچ وقعي به زبانِ جمعي ننهاده است. به قول شيخ شرزين در كارِ استاد بيضايي: «يكصد و سيزده لغت در قبح انديشه نُو يافته‌ام چون طاغي و باغي و مبدع و ملحد و كافر و امثالش و حتي يكي نيافتم در ستايشِ سخنِ نو» (2).
قرنها بگذشت، يكسره گفتار است اما نه گفتارِ معمول، بلكه تقطيري از گفتارِ در واقعيت. از هر سخني، يك قطعه آن هم در مميز. در اينجا، اثر، خود را در شبِ زبان قرار مي‌دهد. او در زبانِ ما خانه نمي‌كند. «تو» بايد در گفتارِ او خانه كني. او تو را در خود فرو مي‌برد چون شناسِ تو نيست. رابطه خواننده با قرنها بگذشت، رابطه معرِف و معرف نيست و هر چيزي كه شناسِ تو نباشد، تسخيرت مي‌كند.
4- استعاري شدنِ امرِ روزمره
اين داستان درباره يك كلمه است: زمان. واژه زمان مهم‌ترين موتيفِ قرنها بگذشت است. تنها چاره تو درك همين موتيف است تا بتواني به مددِ آن متنِ بهار را به مثابه دريايي از استعاره‌ها ببيني كه با همين حرف‌هاي پيش پا افتاده، تو را به بيهودگي سلوك و گفتارت، آگاه مي‌كند. دو آدم كه مدتي از يكديگر دور بودند، انباشتِ ذهن‌هاي‌شان را مانندِ تار و پود در ذهن يكديگر مي‌تنند و باز مي‌كنند تا مثل قالي پنه‌لوپه به يكديگر برساندشان و «وصالِ» ايشان تنها در همين امرِ زباني اتفاق مي‌افتد. شنزارهاي ساحلي و «خلوتهاي مغتنم» هم حاوي اضطرابي اگزيستانسياليتي است از تابشِ «شاغولي» آفتابِ آلبر كامويي.
آن هم در اين طاعونِ كرونا كهن مي‌گذارد به دست بياوريم حتي مرگي كه مي‌خواستيم را. براي مردنِ ما، ماتريسي ترسيم كرده است. رفتنِ راويان از خانه و شهرِ طاعوني و حضورشان در آزادي طبيعت، ورودي موقت به ساحتِ عشق بود اما روزمرّگي، غمِ زمانه و سرنوشتِ نزديكان، زمان را براي زيستن از بين بُرد. عمر گذشت و به منزلگاه رسيدند. از علاقه‌هاي مشتركي چون ادبيات و هنر، به دغدغه بچه‌ها و كارخانه رسيدند. اكنون بايد در محضرِ مهربانِ انيس خانم با «بيضي پريده صورت...» (قرنها بگذشت. 135) بنشينند كه هيچ بعيد نيست پريدگي رنگِ رُخش، اثرِ ابتلا به كوويد 19 باشد.
درك موتيفِ زمان است كه سفره «قلمكار جگر زليخايي» ابتداي داستان را استعاره از كل ساختارِ داستان مي‌كند. اثري به دقت خلق شده است اما اضمحلالي كه زمان بر تار و پودش تحميل كرده، آن را در آستانه فروپاشي و بي‌نظمي پايانِ كار، نگه داشته است، چون بدن‌هاي‌شان كه در حالِ فروپاشي است و گاه حين راه رفتن مجبورند از زمين خوردنِ يكديگر جلوگيري كنند. گفت‌وگوهاي در هم تنيده قرنها بگذشت هم همان دقتِ مينياتوريك، قدمت و بي‌نظمي فروپاشيده را دارند.
5- راه رفتنِ زنِ مُرده
راويانِ كتاب، در آستانه پيري زني و مردي كه قراري دارند در زماني كه گويي قرن‌ها از عشق (سه روزه ماه عسل) گذشته كه حرف‌هاي ناتمامي از هر چيزي هست و حرفِ عشق از هميشه بريده‌تر. سفري كوتاه آغاز مي‌كنند از ميانه شهري كه گويي خالي است بر اثرِ طاعون. با ماشيني كه شايد بتوان گفت «زبان» است. زيبا و آمده از روزگاري دور. لكنته لُكنتي كه وقتي زن پشت فرمانش مي‌نشيند «زنانه» مي‌راند و وقتي مرد پشت فرمان مي‌نشيند راوي از آن «لطف رانندگي مردانه» ياد مي‌كند.
اما انگار هيچ زني در اين داستان وجود ندارد. كتاب بيست و نُه بخش دارد كه با خط تيره از يكديگر جدا شده‌اند. به تناوب در هر بخش، يكي از دو شخصِ داستان سخن را آغاز مي‌كند. واضح است كدام گويه زن است و كدام واگويه مرد. گاهي هم هيچ قطعيتي راوي كلمه يا جمله داخلِ دو مميز را مشخص نمي‌كند. بهار، نرمش و لطافتي تصنعي به كلامِ زن داده است اما زن بودن، به معناي داشتنِ نرمش و لطافت و قربان-صدقه رفتن، نيست. هر دو راوي درنهايت يكي هستند. در ظاهر امر، كتاب يك پُلي‌فوني به نظر مي‌رسد اما در كلان‌ساختِ زباني، كتاب يك حديثِ نفس است. اگر زنانگي و مردانگي دو شخصِ كتاب را كنار بگذاريم، بده‌بِستاني سيستماتيك باقي مي‌ماند: يك مفعولِ گفتار در مقامِ «تاييد و شگفتي و سوال» واقع شده است و چهره ديگرِ همو، فاعلِ گفتار در مقامِ «اظهار و بيانگري و دانشِ جبلي و پاسخ‌گري پيرپدرانه».
حتي آنجا كه مرد در مقامِ پرسش‌كننده حاضر مي‌شود هم خودش پرسش‌كننده و خودش پاسخگو است: «شما كه مدام با جوونا سر و كارته/ بچه‌هاي ما حالا هيچچي‌م نگراني من‌م سر جاش/ مايه چون مساله‌ست/ چي ميگي راجع به جووناي امروزِ روز؟ / پس گرفتم، فراموش/ سوال آنقدر كلي اساسا بي‌معنيه... (قرنها بگذشت.109-108).
آنچه درباره زنِ غايب در داستانِ بهار مي‌گويم، يك خلأ در زبان است نه در فرهنگ و بينشِ نويسنده. اخيرا در كتابي ديدم نويسنده براي نوشتنِ يك موردِ هتك حرمت، نوشته: «در شانزده سالگي يك انگليسي قوطي‌اش را تركانده بود» (3). چنين جمله‌اي احتمالا نه درباره يك زن،كه درباره يك سازه فلزي است.
از يگانگي گفتار و غيرقابل تجزيه شدنش، مي‌توان نتيجه‌گرفت راوي قرنها بگذشت با خاطره زنده زن سفر مي‌كند. «فلانورِ شميم بهار، سعي دارد دو نوع كالا را از هم تفكيك كند: «كالاي در ويترين» كه ديده نمي‌شود و «كالاي در پستو» كه عيان و برملا است. همواره به دنبالِ زني گمشده مي‌گردد كه در روالِ روايت او را به وضوح مي‌بينيم و از سوي ديگر، زناني را نمايش مي‌دهد كه در خانه‌هاي دربسته يا كناره‌هاي خيابان‌هاي تهران، مرموز و غيرقابل شناخت مي‌مانند... اين مستلزمِ نوعي ارجاع به غارِ افلاتون است. در آنجا زني هست كه سيماي واقعيش گم شده است و هميشه فقط سايه او در پناهِ بازتابش در زبانِ شميم بهار، ديده مي‌شود.» (4).
اشارات: 
1- نمونه بارزش، سطرِ پاياني داستانِ ارديبهشت چهل و شش. چاپ شده در انديشه و هنر. دوره پنجم. شماره دهم. ص 1507
2- طومار شيخ شرزين. بهرام بيضايي. 1395. ص16
3- با شبِ يكشنبه. محمدرضا صفدري. 1397. چاپ دوم. ص 57
4-  شميمِ كدام بهار؟ داريوش باقري‌نژاد. مد و مه.
   «قرنها بگذشت» در شبِ زبان جاي گرفته است. جايي كه خودت بايد چراغت را بسازي و در آن حركت كني. خودت بايد مانيفستِ آن را بنويسي. همچنين اين كتاب براي كسي «سودمند» نخواهد بود. نه از عشق براي عاشقان حرفي دارد و نه از مرگ براي فيلسوفان. نه از زندگي سخني مي‌گويد و نه سهمي براي انسانيت و اخلاق‌گرايي كنار نهاده است. قرنها بگذشت بيش از آنكه براي جلب‌ توجه تو كاري انجام دهد، علاقه‌مند است مردودش كني. چون تو در زمانه «ارزش‌هاي ثابت و تعريف شده» هستي و اين كتاب هيچ وقعي به زبانِ جمعي ننهاده است.
   بهار از دوره انديشه و هنر، دغدغه نزاكت و ركاكتِ لفظ داشته است. همواره خود را در محيطي پاستوريزه دريافته و در متن، تن داده است به ادبِ زندگي اجتماعي. حتي در «قرنها بگذشت» هر جا سخن از مسيرِ نزاكتِ خرده‌بورژوايي منحرف شود، به سرعت سدي در مقابلش زده مي‌شود: 
«- چه حكايت قشنگي/ بي‌ادبي‌م نداش
-چون كه نداش خب/ زور كنسي/ گفتن بچه‌هاي كارخونه/ اگه داش چي، جزو حكايت/ قاعده: ادبيات مودب نيست. بزرگون ميگن...»
حضورِ هر مميز مي‌تواند غيابِ كلمه‌اي يا كلامي باشد. يا نشانه مرگِ آن كلامِ ناگفته/ مگو. مميزهاي بهار اضطرابِ زبان را تشديد مي‌كنند كه از اضطرابِ وجود حكايت مي‌كند و خانه هستي راوي، جايي است كه اضطرابِ پيري، بيماري، كوويد 19 و تنهايي، آن را تحتِ فشار قرار داده است. پس راوي پرحرف، بيش از آنكه حرف زده باشد، سكوت كرده است.