دختری که با عصای سفید، رویا ساخت
لیلا مهداد، شهروند آنلاین: دختری که رویاهایش را زندگی کرد از دلبستگیاش به زلالی دریا و آبی آسمان چهلسالی است، میگذرد. سالهایی که با چشم صورت شیفته زیباییهای آن شد و حالا چندسالی است دیدن با چشم دل را امتحان میکند. همیشه همینجا میان خوشیها و ناخوشیهای چابهار زندگی کرده. رویاهای بزرگ از کودکی با «سیما» انس گرفتند. رویای ساختن زندگی بهتر از نسل مادر و مادربزرگهایش.
صدای گریهاش که پیچید در خانه پدری دوست و آشنا آمدند برای مبارک باد گفتن. چشم زن سالخورده آشنا که افتاد به چشم «سیما» هشدار داد به پدر. «از طبیبان سنتی بود. گفته بود چشمهای بچه مشکل دارد.» هشدار افاقه کرد. پدر هر سال برای چکاپ چشمهای دخترک راهی مطب این پزشک و آن پزشک شد، اما تشخیصها نادرست بود. یکی از آب سیاه چشم گفت، دیگری معتقد به اختلال چشمی دیگر بود. تشخیصهایی که در حد و اندازه پیشرفت اختلال هم درست عمل نکردند. هر تشخیص یک نسخه داشت. «نابیناییام مادر زاد نبود.»
بهارها یکی پس از دیگری جایشان را به خزان و سرمای زمستان میدادند و «سیما» هم کودکی میکرد. دوره ابتدایی بیهیچ دردسری تمام شد اما هنوز هشدار زن سالخورده آشنا پدر را آشفته میکرد. چکاپهای هرساله همچنان ادامه داشت. «سیما» دوره راهنمایی را محک میزد که سروکله مشکلات چشمی پیدا شد. «دو عمل جراحی داشتم.» یک جراحی در کلاس هفتم و دیگری در دوره سوم راهنمایی. «هر دوبار زاهدان جراحی کردم.» چشمهایش هنوز زیبایی را میدید. پیشدانشگاهی را تمام کرد و کنکور داد.
دخترک حالا هجده ساله شده بود. سالهای مدرسه مثل باد و برق گذشته بودند و حالا «سیما» رویای دانشگاه در سر داشت. هم کنکور سراسری شرکت کرد و هم بختش را در آزمون دانشگاه آزاد آزمود.
تصمیم بعدی خانواده برای درامان ماندن «سیما» از استرس بیشتر منع گفتن نتایج کنکور دانشگاه آزاد بود. «پدرومادرم به همه تأکید کرده بودند نتایج کنکور دانشگاه آزاد را به من نگویند.» توصیهای که بالاخره با اصرار «سیما» به خواهر نادیده گرفته شد. «دانشگاه آزاد زاهدان، علوم سیاسی قبول شده بودم.»
«شانس آوردی چشمت از حدقه نزده بیرون»همه چیز از آن شب شروع شد. «سریال نرگس» خانواده «رئیسی» را دور هم جلوی تلویزیون جمع کرده بود. «نوری شدید در چشم و دردی که امانم را برید.» درد خیال رفتن نداشت. دردی که تا صبح دست از سر «سیما» برنداشت. پزشک شیفت شب فشار چشم «سیما» را یک و خردهای تشخیص داد. تشخیص شد قرصی تا فشار چشم را کنترل کند. «صبح رفتم زاهدان دکتر. گفت شانس آوردی چشمت از حدقه نزده بیرون. فشار چشمم پنجاه و خردهای بود.»
همه چیز کنار هم قرار میگرفت تا سرنوشت جور دیگری برای «سیما» رقم بخورد. رویای دانشگاه رفتن با آمدن جواب کنکور سراسری دود شد و رفت هوا. «قبول نشدنم فشار را برایم مضاعف کرد.» ناراحتی و تحمل فشار مضاعف همه زندگی «سیما» بود در آن دوره. «دکترها گفته بودند ناراحتی و فشار برایم سَم است.»
همه امید «سیما» به نتایج دانشگاه آزاد بود. تعدادی از همسنوسالهای «سیما» تصمیم به سفر گرفتند، برای رسیدن به آرامش تا آمدن نتایج دانشگاه آزاد. «خانوادهام موافقت نکردند تنهایی سفر بروم.» سنوسال شناسنامهای دخترک و شاید وضعیت جسمانیاش خانواده را مصمم میکردند برای مخالفت با سفر تنهاییاش.
تصمیم بعدی خانواده برای درامان ماندن «سیما» از استرس بیشتر منع گفتن نتایج کنکور دانشگاه آزاد بود. «پدرومادرم به همه تأکید کرده بودند نتایج کنکور دانشگاه آزاد را به من نگویند.» توصیهای که بالاخره با اصرار «سیما» به خواهر نادیده گرفته شد. «دانشگاه آزاد زاهدان، علوم سیاسی قبول شده بودم.»
«اگر نتوانستم افسار زندگیام دست شما»خیلی از اختلال چشمش نگذشته بود. خانواده و خودش هنوز در شوک اتفاقی بودند که زندگیاش را یکشبه زیرورو کرده بود. نامش میان قبولشدگان دانشگاه آزاد زاهدان بود اما خانواده مخالف رفتنش. «همه دست به دست هم داده بودند تا مخالفت کنند.» رأی پدر برای رفتن به دانشگاه «سیما» ممتنع بود. مادر دلسوزی میکرد و از نگرانیاش برای زندگی در شهری غریب برای دخترک میگفت. «دوست و آشنا و فامیل همه ساز مخالف میزدند.»
ناجی «سیما» از میانه اتحاد مخالفان، دوست پدر بود. اصرار «سیما» و پافشاریهای دوست پدر بالاخره نتیجه داد تا قول و قرار دختر و مخالفان یک ترم درس خواندن در دانشگاه شود. «گفتم اگر نتوانستم یا مشروط شدم، افسار زندگیام دست شما. اصلا خانهنشین میشوم.»
اصرارها افاقه کرد و «سیما» راهی دانشگاه شد. قبل از دانشگاه یکماه رفتم تهران برای معالجه، یکماهی هم در زاهدان بودم برای معالجه. «معالجات اثر مثبتی نداشت. تنها شدت درد را حفظ کرد.» تقویم که به بهمنماه رسید، به سال 85 رویای دانشگاه رفتن «سیما» محقق شد.
«نابیناشدن، شوک بزرگی بود اما باید کنار میآمدم.»از آن شب حادثه تا رفتن به دانشگاه سه، چهارماه بیشتر طول نکشید. سه، چهارماهی که زندگی روی دیگر زندگی را به رخ «سیما» کشید. دختری که در همین چندماهه با نابینایی کنار آمد و برای مسیر تازه همت کرد. «نابیناشدن، شوک بزرگی بود اما باید کنار میآمدم.»
نابیناشدن برای «سیما» بیمعنا بود. دخترک تا روزی که شمع تولد هجده سالگی را فوت کند ،نابینایی ندیده بود. «سیما» حتی تصوری از زندگی بدون دیدن هم نداشت. «نیروی عجیبی در درونم میگفت، این مسیر را باید رفت.» دخترک هنوز هم نمیداند تأثیر کتابهای روانشناسی که در دوران مدرسه میخواند، است یا نیروی خیالپردازی کودکیاش. «هرچه بود انرژی شده بود که به من «سیما» میگفت خودت را جمعوجور کن.»
دانشگاه را با همه سختیها هفت ترم تمام کرد. دانشگاهی که همه مسیرها و زیرساختهایش با متر و معیار بینایی ساخته شده بود. «دو نابینای دیگر هم بودند. یکی هم ورودی من و دیگری یک ترم بالاتر.» دو دانشجویی که زندگی با چشمهای بسته را از بدو تولد امتحان کرده بودند. با خط بریل آشنا بودند و تمام طول تحصیل مدرسه را با اینگونه درس خواندن امتحان کرده بودند. «هر دو مرد بودند اهل زاهدان. آنها فارس بودند و من دختری بلوچ.»
گلایهای که «سیما» تصمیم دارد آن را رسانهای کند؛ شاید از طریق قدرت فضای مجازی. «دوست دارم تدریس کنم اما در سیستانوبلوچستان علوم سیاسی هیأت علمی میگیرد، البته عضو مرد.» البته «سیما» دست روی دست نگذاشته و بختش را در آزمون استخدامی استانداری برای فرمانداری امتحان کرده. بختی که در مرحله اول با او یار بوده. «این هفته برای مرحله دوم و مصاحبه میروم.»
تهران مرکز دکترا خواندم. بهمنماه دفاع کردم؛ جامعهشناسی سیاسی.»«سیما» هنوز شرط ورود به دانشگاه را به خاطر داشت، بنابراین تلاش میکرد برای شکستن تمام سدها. «سعی میکردم از آن دو نفر راهنمایی بگیرم اما تجربیاتمان یکی نبود.» دو دانشجویی که از کودکی با کتابهای صوتی آشنا بودند اما «سیما» چندماهی بود که نابینا شده بود. «هر روشی را برای یادگیری درسها امتحان کردم.»
کنار یکی از همکلاسیهای خانم مینشست. او کتاب میخواند و «سیما» گوش میداد. سال اول دانشگاه اینگونه گذشت. ترمهای بعدی کتابهای ضبطشده، شدند اسباب آموختن «سیما». «همه این سالها فقط صوتی درس خواندم.»
پدر که دختر را مصمم دید برایش رکوردر، ضبط صوت، نوار کاست و… «با دوستان خیلی مشورت کردم اینکه چه کار کنم؟ بالاخره راهش را پیدا کردم.» به دانشجوها پول میداد تا کتابها را برایش بخوانند و ضبط کنند. بعضیها هم رایگان از سر رفاقت این کار را برای «سیما» انجام میدادند. «خدا را شکر این مسأله هم کمکم رفع شد.»
درسخواندن از روزهای ابتدایی ورود به دانشگاه آسانتر شده بود اما امتحانات هنوز دردسرساز بود، بهخصوص در سالهای اول. «کارمندان و… دانشگاه درکی از این شرایط نداشتند.» دوره لیسانس برای «سیما» تثبیتش در زندگی با چشمهای بسته بود. «همه کارهایم را خودم انجام میدادم، از ظرف شستن و جاروکردن در خوابگاه تا تنهایی رفتوآمدکردن.»
«نمیخواستم به کسی وابسته باشم.» هفت ترم که تمام شد، نوبت به دروس فوقلیسانس رسید. دوباره علوم سیاسی و باز دانشگاه آزاد زاهدان. «سیما» دوست داشت با اساتید جدید آشنا شود و محیط دانشگاهی تازهای را محک بزند. رویای بعدیاش خواندن در رشته جامعهشناسی سیاسی بود. «دانشگاه زاهدان تنها گرایش مسائل ایران را داشت.» دخترک اینبار برای درسخواندن در تهران اصرار کرد. حمایت خانوادهاش هم بود. «دانشگاه آزاد تهران مرکز دکترا خواندم. بهمنماه دفاع کردم؛ جامعهشناسی سیاسی.»
«دوست دارم تدریس کنم اما تنها عضو مرد میگیرند!»تحصیل که تمام میشود، نوبت به کار و انتخاب شغل میرسد. «سیما» رویای عضویت در هیأتعلمی دانشگاه چابهار را دارد. هیأتعلمی که این روزها گویی شرطی برای خود انتخاب کرده است؛ ورود خانمها ممنوع! «تنها عضو مرد میگیرند. نمیدانم هیأتعلمیبودن چه ربطی به جنسیت دارد؟!»
گلایهای که «سیما» تصمیم دارد آن را رسانهای کند؛ شاید از طریق قدرت فضای مجازی. «دوست دارم تدریس کنم اما در سیستانوبلوچستان علوم سیاسی هیأتعلمی میگیرد، البته عضو مرد.» البته «سیما» دست روی دست نگذاشته و بختش را در آزمون استخدامی استانداری برای فرمانداری امتحان کرده. بختی که در مرحله اول با او یار بوده. «این هفته برای مرحله دوم و مصاحبه میروم.»
«تمام تلاشمان را میکنیم امید خانه امید را زنده نگه داریم.»رویای درسخواندن و مستقلشدن پسران و دختران نابینای شهرش شد موسسه خیریه آوای روشنایی چابهار. «به هر طریقی تلاش میکنم به این بچهها کمک کنم.» فرقی ندارد این بچهها مشکل مالی داشته باشند یا بیماری، همت «سیما» بر حمایتشان است و بس.
دو، سهسالی است آوای روشنایی شده امید و دلخوشی دخرتکان و پسران چابهار. «همیشه حامی داشتم. دوست داشتم حامی این بچهها باشم.» حرف از نابینایی و معلولیت که میشود از بهزیستی و مدارس استثنایی گفته میشود. مکانهایی برای مرهمشدن بر درد این بچهها. «این بچهها نیاز به یک فرد دلسوز مثل خودشان دارند که آنها را بفهمد.»
آوای روشنایی، رویای رشد بچهها را در سر میپروراند. «میدانیم چه چیز برایشان خوب است، چون خودمان همه اینها را حس و زندگی کردیم.» «سیما» دوست دارد از تکتک این بچهها ماهیگیر بسازد. ماهیگیرانی که از پَس دریای آرام و گاهی طوفانی زندگی بربیایند. «بخش اعظم بچههای نابینای سیستانوبلوچستان بیسواد هستند.»
آوای روشنایی که پا گرفت، برای اولینبار درسخواندن برای بچههای نابینا و معلول مهیا شد. بچههایی که قبل از این نمیدانستند خط بریل چیست و چطور از گوشی استفاده کنند. «ما تجربیاتمان را به آنها منتقل میکنیم. تمام تلاشمان را میکنیم امید خانه امید را زنده نگه داریم.»
.«انشاءالله بعد از ماه رمضان با بچههای موسسه این کار را شروع میکنیم.» «برایم حساسیتبرانگیز بود.»دریا برایش نماد پاکی دارد. عاشق ساحل، هوا، خاک و آفتاب چابهار است. عصای سفیدش را که روی ساحل میکشد، عطر عناصر خداوندی را میکشد درون سینه. «تمام عناصر خداوندی یکجا جمعاند. عناصرهایی که جهان را ساختهاند در ساحل چابهار جمعاند.» آب و باد و خاک؛ عنصرهای پاکی. «وقتی از چیزی لذت میبریم، چرا خرابش کنیم؟»
دوره لیسانس را که تمام کرد، دغدغه محیطزیست و پاکیاش شد بخشی از زندگیاش. دورهای که میخواست به همه بفهماند توانمندتر از آن چیزی است که باور دارند. «همه چیز از یک گردش دوستانه شروع شد.» چند همدانشگاهی رفتند برای گردش در محیط زیبای چابهار. «همه جا پُر از آشغال بود. بچهها هم شروع کردند به آشغال ریختن. گفتم ما تحصیلکردهایم.»
آن لحظه تَلنگری بود برای فعالیتهای محیطزیستیاش. به هرکسی میرسید محیطزیست را گوشزد میکرد. «برایم حساسیتبرانگیز بود.» بار دیگر دورهمی سیزدهبدر ساحل دِرک بود. «ساحل پُر از آشغال بود.» تا چشم کار میکرد، زباله رها شده بود. زبالههایی که دل «سیما» را رنجاند. با اطرافیان تندی کرد برای نریختن آشغال.» گفتند برای دوتا آشغال نباید با ما دعوا کنی.» عکسالعمل دختر بلوچ کشیدن عصایش روی زبالهها ریختنشان در کیسهای بود که در همان ساحل رها شده بود. «زنداداش و خواهرم آمدند کمک و بالاخره آشغالها را جمع کردند. «هفت، هشت کیسه آشغال جمع کردیم. خودمان کیسه نداشتیم آنها را میان آشغالها پیدا کردیم.»
این ماجرا هم که تمام شد، دیگر زباله جمعکردن در ساحل و هرجایی که زیبایی چابهار را خراب میکرد، شد بخشی از زندگی «سیما». نوبت به کارهای پایاننامه و دفاع که رسید، مدتی جمعآوری زباله کمرنگ شد. «پایاننامهام سنگین بود. زبان را هم داشتم میخواندم.» اما دوباره جمعآوری زباله جان گرفته. جمعآوری که گاهی مردم محلی را با «سیما» همراه میکند. حالا که دفاعش به خوبی تمام شده «سیما» تصمیم گرفته دغدغه محیطزیست را هم به بچههای موسسه انتقال دهد. از اهمیت محیطزیست و نقشش در زندگی بشر برایشان بگوید. بچههایی که هر کدام میتوانند روزی خود «سیما» باشند در ساحلها و خیابانهای چابهار. «انشاءالله بعد از ماه رمضان با بچههای موسسه این کار را شروع میکنیم.»