براي دختركان روزه‌دار دشت برچي

دستخط آن دخترك را مي‌خوانم از پشت پرده تار اشك، با خود مي‌انديشم آن دخترك بي‌گناه براي خدا روزه داشت. آن لب‌هاي كوچك براي خدا تا افطار تشنه مي‌ماندند. آن مكتبخانه، مكتب سيدالشهدا بود و دختركان همه با خون روزه خود را گشودند. 
به حتم آنكه دكمه بمب را از جايي دورتر فشرده است نيز به لب روزه داشته است. هر دو سوي اين داستان مرگ را، يك آيين رقم مي‌زند، اما هريك به روايت خويشتن. 
حكايت عجيبي دارد افغانستان و چه عجيب‌تر كابل. اين شهر را كابلستانِ جانستان مي‌گويند با مردمي از جنسِ جان، ميهمان‌نواز و غريبه‌دوست با سفره‌هايي كه اگر چه رنگين نيست اما بسيار باصفاست. چه بر سر اين ملت آمده است كه چارقد دختران نوجوان‌شان به خون رنگين مي‌شود؟ و هر چندي يك بار پدري به داغ فرزندي نوجوان يا جوان مي‌نشيند؟
يك كاربر افغان در صفحه فيسبوك خود نوشته «شفاخانه علي‌جناع رفتم، نوجواني كنار جنازه‌اي تنها زانوي غم در بغل گرفته بود، پرسيدم فاميل و اقارب كجاست؟ گفت مادرم شفاخانه عالمي پيش خواهر زخمي‌ام رفته، پدرم شفاخانه استقلال دنبال جنازه خواهر بزرگ‌ترم رفته و اين هم جنازه‌ خواهرم‌ است.» اين حكايت امروز خاورميانه‌اي است كه هر سويش غمي روي غمي تلنبار مي‌شود، دردي روي دردي و مصيبتي بر مصيبتي آوار مي‌گردد. دوباره دست‌نوشته آن دختر روزه‌دار را مي‌خوانم. آيا در افطار امشب آب خوشي از گلوي روزه‌داران در تمام گيتي پايين خواهد رفت؟


 اين بخش از شعر سهراب در من تكرار مي‌شود: 
حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم و افتاد
حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم و ‌تر شد
 بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند...