تولید و بازتولید یک فرهنگ آسیب‌زا!

هستی عظیمی ‪-‬ از آن هنگام که به یاد می‌آوریم مطیع و گوش به فرمان بودن در مدارس یکی از ویژگی‌های مثبتی بوده که تشویق‌های بسیاری را به همراه داشته است. به راستی کدام یک از ماست که مسابقه با ادب‌تر بودن و سر‌به‌زیرتر بودن برای کسب مقام مبصری کلاس را به خاطر نیاوریم؟
همین کودکان تشویق و توصیه شده به اطاعت محض که به نام انضباط معرفی می‌شد، بعدتر به دانشجویانی بدل شده‌اند که به طرز شگفت‌آوری میراث مدرسه‌شان را با خود به یادگار نگاه داشته‌اند. دانشجویانی که در رقابت برای هرچه مطیع‌تر بودن از اساتید از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کنند. به عنوان مثال هنگامی که استادی در کمال روشنفکری و اندیشه‌ی دانشجومحوری، نظر دانشجویان را درمورد مسئله‌ای ساده همچون تعیین روز امتحان یا برنامه و موضوع جلسه‌ی بعدی کلاس نیز جویا می‌شود، کمتر دانشجوییست که در بیان جمله «هرطور شما صلاح بدانید» به استاد درنگ نماید، اگرچه پس از اتمام کلاس به دوستش گلایه نماید که چقدر از این تصمیم استاد ناراضی است! و البته کمتر استادی نیز وجود دارد که از شنیدن این جمله مسرور نگردد. شاید چون اساتیدمان هم سال‌ها پیش کودکانی بوده‌اند که در همان مدارس درس خوانده‌اند و همان تفکر سر به زیرتر بودن برای تشویق شدن در کلاس را آموخته‌اند. سکوت و سربه زیری، تایید نظرات و دیدگاه‌های اساتید و این رقابت قدیمی مطیع‌تر بودن که گاه نیز به شکل نامعقولی به فرهنگ احترام گره خورده است، دانشجویانی را پرورده است که یا دیدگاه و نظری از خود ندارند و یا اگر هم دیدگاهی ابراز کنند در اغلب مواقع تایید دیدگاه استاد یا تقدیر از تفکرش با جملاتی متفاوت است تا بیش از هروقت خلا ناشی از فقدان تفکر انتقادی را به رخ این فرهنگ تربیتی بکشد. این دانشجویان، همان کارمندان امروز و فردا در محیط‌های کاری و اداری هستند که به جای اساتید دیروز، امروز روسایشان نقش مرادشان را ایفا می‌کنند. برای هر طرح و نظری که از سوی رئیس ارائه شود کارمندی که اولین تایید را با جملاتی شیواتر بیان نماید، خود را برنده این رقابت دانسته و چه بسا که حسادت سایرین را نیز برمی‌انگیزد. دیدگاه‌ها و نظرات محدود و فقدان خلاقیت، حاصل چنین محیط‌های کاری است و در این میان دانشجویان و کارمندانی که دیدگاه و نظری برای مخالفت دارند و گاه ایده‌هایی ناب و بکر که شاید بتواند بلیط طلایی پیشرفت یک شرکت یا اداره باشد در ذهن می‌پرورانند، در سکوت به خوردن حرف‌ها و ایده‌هایشان ادامه می‌دهند. چون همرنگ جماعت نبودن غالبا تاوانی دارد که شاید ساده‌ترین پیامد آن مطرود و منزوی شدن در محیط کلاس یا محل کار است. حال اینکه دانشجو و کارمند مقصرند یا استاد و رئیس، سوال چالش برانگیزیست و یا شاید هم هیچکدام؛ بلکه شاید فرهنگی که رابطه مرید و مراد را به آن‌ها آموخته باید بار این تقصیر را بردوش بکشد. به عبارت دیگر، دانشجو و کارمند و هم استاد و رئیس همگی قربانی این فرهنگ اشتباهند و تغییرشان نیز وابسته به تغییر این فرهنگ است. فرهنگی که تغییرش از همین آدم‌ها باید شروع شود.