زخم‌ها، مرهم‌ها و امیدها

زخم‌ها، مرهم‌ها و امیدها اسمعیل خلیلی جایش به قول شیرازی‌ها سبز است. جای محمدامین قانعی‌راد همیشه سبز خواهد ماند.
ما نه در آغاز و نه در پایان، بلکه در میانه راه به هم رسیدیم. هر دو پیراهنی چند‌ پاره کرده و در تدارک پیراهن‌های بعدی بودیم. اما تا آنجا که به من مربوط است، مایه عزت است که بگویم من به او رسیدم، در آغاز میانه‌های راه عمرم. شاید کمتر از دو سالی از «دوم خرداد» گذشته بود و ما در تکاپوی طرحی نو برای فهمیدن تاریخ علم در ایران، برای فهمیدن امکان علم در ایران، برای فهمیدن ماهیت این دانشگاه و... و همه و همه برای آینده ایران. برانگیخته بودیم با شوریدگی خاص میانسالان و آنان که اهل ماجرا هستند. او اهل بود؛ اهل چون‌و‌چرا، اهل سخن، اهل پرسش، اهل تغییر، اهل تجدید‌نظر در خود، اهل اصطکاک با لایه‌های تو‌در‌توی ذهن خویش، اهل پرسش‌های بزرگ و اهل گردن‌نهادن به پرسش‌های بزرگ هنگامی که به خردی نسبی پرسش‌های خویش واقف می‌شد. او اهل بود و به همین دلیل می‌توانست با هر‌کس صاحب اهلیتی بود، بنشیند و ساعت‌ها گوش بسپرد و بیاموزد؛ حتی با آنان که در سلک او نبودند اما برای خود کسوتی دوخته و دانشی اندوخته بودند. ما در شورایی از انبوه شوراها که برخی بی‌کارند، برخی همه‌کاره و برخی کانونی از دردشناسی و فهم درد، همکار بودیم و حین همین کار، زود همدیگر را یافتیم. از اهالی آن شورا، کسانی همچون جواد کاشی، حمید امین‌اسماعیلی، مصطفی ایمانی و دیگران را نیز دردآشنایی (مسئله‌مندی و تعقیب مسیری در علم در راستای فهم و پاسخ‌جویی مسئله) بود و اهلیتی خاص هر‌کدام. باری همچون هر جمع تصادفی دیگر، کسانی بودند که یکدیگر را همدل یا همفکر یافته و همراه می‌شدند. او نیز چنین بود. چند صباحی از آشنایی‌ ما نگذشته بود که روزی تماس گرفت و من را به محل کار خویش دعوت کرد. ساعاتی نه‌چندان اندک با هم نشستیم، گفتیم و شنیدیم و گپ زدیم و این گپ‌زدن‌ها تا 19 سال بعد (آخرین دیدار در 23 اردیبهشت 97) ادامه یافت.
آنچه امروز می‌خواهم به یاد این دوست رفته از میان ما که همچنان همیشه با ماست بگویم، درباره دو اندام اوست؛ درباره گوش آن دانش‌دوست و درباره زبان آن ایران‌بان.
 
در همه این سال‌ها و بسیار گفت‌وگوهای طویل روزها و شب‌ها، تقریبا به یاد ندارم حین یک بحث جدی، مطلبی در پاسخ پرسشش مطرح کرده باشم و با رد و امتناع جدی او مواجه شده باشم؛ اگر او پرسشی مطرح کرده و من در پاسخ سخنی می‌گفتم، معمولا بی‌درنگ یا تقریبا بی‌درنگ می‌پذیرفت ولی اگر من در پاسخ پرسشی که خود مطرح کرده بودم سخن می‌گفتم، گرچه غالبا در پایان به توافق می‌رسیدیم، اما معمولا ساعت‌ها بحث می‌کردیم. همیشه برای من عجیب بود که چرا و چطور آنچه را در پاسخ پرسش وی می‌گویم، به این سهولت و به این سرعت می‌پذیرد، اما رسیدن به تفاهم یا توافق برای آنچه من در پاسخ پرسش خودم ارائه می‌کنم، گاه نیازمند چندین دیدار، نشست و گفت‌وگو است. به یاد دارم حتی در نشست‌هایی که رایزنان و گویندگان چندی به گفت‌وگو می‌پرداختند، بارها پرسشی مطرح کرده بود و من پاسخی داده بودم که دیگران به‌راحتی پاسخ من را درنیافته و همدل نشده بودند، اما او معمولا بی‌درنگ پذیرفته بود. پس چنین پذیرشی نه می‌توانست ناشی از سهولت پرسش وی باشد و نه ناشی از بداهت یا ارزندگی پاسخ من. درباره نحوه پذیرش وی، نخستین پاسخی که در گذر ایام به آن رسیدم، چنین بود که «محمدامین و من در افق‌هایی از اندیشه یا در سوابقی از درد (مسئله) بسیار نزدیک و شریکیم». این فرضیه به‌ مرور زمان و حین بحث‌های گوناگون (از امکان و امتناع علم بومی تا نسبت بازسازی به نوسازی در جامعه ایران) قوت یافت و تا پشت مرز گفت‌وگو از شرایطی که به پرواز (رحلت) خود او منتهی شد، پیش رفت. پیش از ذکر سرنوشت این فرضیه، دو خاطره را تعریف کنم تا منظورم بهتر بیان شده باشد.
نخست اینکه در اواخر عمر شریف آن زنده‌یاد (سال 1396) ما مجموعه مباحثی داشتیم درباره این فرضیه من که «فرهنگ ایران در بنیاد خود زنانه است؛ بر‌خلاف فرهنگ‌های هر دو سوی خود، شبه‌قاره در شرق و آناتولی و یونان و بعدها اروپا در غرب که مردانه‌اند». ما مدتی نه‌چندان کوتاه، نه‌چندان بلند، در‌این‌باره با هم گفت‌وگو کردیم. اهل جامعه‌شناسی معرفت بود و بنابراین با تاریخ مؤانست داشت و بر این باور هم‌رأی بود که جامعه‌شناسی اصولا بدون تاریخ ناممکن است. پس با من به گفت‌وگو پرداخت؛ چندین نوبت گفت‌وگو کردیم تا به آنجا که چنان به هیجان آمد که عزم کرد این موضوع یکی از سه موضوعی باشد که سه‌گانه آخرین عمر حرفه‌ای وی شدند. موضوع را در دستور کار مشترک گروه‌های ج.ش معرفت و ج.ش علم انجمن جامعه‌شناسی و «علم و جامعه» مرکز سیاست علمی قرار دادیم و بر این اساس همایشی طراحی شد. هر‌چند مجالی رخ نداد که دیگر دست‌اندرکاران آن همایش نیز بتوانند همان‌گونه با اصل موضوع ارتباط بیابند و برخی تا همین امروز هم گهگاه مطالبی می‌گویند که متوجه می‌شوم هنوز متوجه نفس این ایده و دلالت‌های موضوع نشده‌اند. اما او حین همان گفت‌وگوها با اصل سخن من ارتباط گرفت و عمیقا به بررسی آن در همان مجال ناچیزی که تا مرگ داشت، عزم راسخ کرد. افسوس که بیماری، در روز برگزاری همایش نیز تن شریفش را از حضور در جمع و ما را از توفیق محضر او بازداشت. باری، این فرضیه را تا‌کنون با چندین جمع در میان گذاشته‌ام که برخی را دغدغه ایران نیز هست، اما همدلی زنده‌یاد قانعی‌راد را با آن، همچنان مستثنا می‌یابم.


خاطره دوم: مدتی در اندیشه جایگاه واقعی علم تجربی مدرن در ساخت معرفتی جامعه ایران بود و در یکی از نشست‌های گروه علم و جامعه مرکز سیاست‌های علمی که قرار بود به اسلوبی برای یک پروپوزال درباره «نسبت علم و جامعه» نائل شویم، او چنین پرسشی مطرح کرد: «علمی‌بودن جامعه یعنی چه؟». هر‌یک از اعضای گرامی پاسخی گفتند، سپس، من نیز. آن زنده‌یاد بی‌درنگ گفت «آهان، علمی‌بودن جامعه یعنی این؛ این است» و همین ایده را مبنای نگارش و تدوین آن طرح قرار داد. چنین تفاهم و توافقی در ذهن و بیان ما بود که بر من شگفت می‌نمود.
آری، می‌دانستم که مسئله و افق مشترک، از شروط کافی‌اند؛ اما آیا همین دو را باید به‌تنهایی برای تفاهم کافی دانست؟ یعنی تحت چه شرایط دیگری «مسئله و افق مشترک» می‌توانستند به تفاهم منجر شوند؟ بله، درست است: ربط، ربطی که در تعامل واقعی و تبادل تجارب و گفتارها رخ می‌دهد، آری در کارکرد گوش و نسبت میان زبان یکی با گوش دیگری. در اینجا، گوش دکتر قانعی‌راد! بی چنین گوشی، ما نمی‌توانستیم از امکان گفت‌وگو بهره‌مند شویم. قطعا یا به احتمال بسیار، من و ایشان می‌توانستیم همدلانه راه‌های بسیاری را در مسیرهای گوناگون با هم بپیماییم؛ اما به احتمال بسیار نمی‌توانستیم به «امکان گفت‌وگو» نائل شویم. او خوب می‌شنید و برای خوب‌شنیدن، خوب گوش می‌سپرد. با دل گوش می‌داد. مسئله‌مند بود و همواره در طلب تعمیق مسئله، به قصد نیل به پاسخی بهتر؛ به‌همین‌دلیل با گوش جان، سخن هر گوینده و صاحب‌سخنی را می‌شنید. چه هنگامی که مثلا در کار طراحی همایش «علم جهانی، علم بومی، امکان یا امتناع» بودیم و چه هنگامی که مثلا زنده‌یاد علی مرادی از راه رسیده و مطالبی در میان می‌نهاد که متفاوت از مسیر مألوف جامعه‌شناسان، به‌ویژه سنت دانشگاه تهران بود و چه هر هنگام دیگر، وفاداری دکتر قانعی‌راد به مسئله‌های خویش و جست‌وجوی پاسخ برای آنها، بسیار فراتر از دایره روش‌ها و منش‌های مألوف، عادات ذهنی و آموزه‌های پیشین، او را پیش می‌راند، هدایت می‌کرد و ذهن او را به شنیدن و شنیدن و شنیدن بر‌می‌انگیخت. البته همین نیز مشروط بود به این شرط که دانشمند، خود را واجد کمال نشمرد. شریعتی از فیلسوفی نقل‌قول کرده و خطاب به احسان نوشته بود «بخوان و بخوان و بخوان» (منتشر‌شده در مجموعه «با مخاطب‌های آشنا») و قانعی‌راد این سخن را در مزرعه دل کاشته و پرورانده بود؛ پس با هر صاحب‌سخنی که می‌نشست، از او می‌شنید و می‌شنید و می‌شنید. «وفاداری‌اش به مسئله» باعث می‌شد که اصلا نتواند که نشنود؛ مسئله امان نمی‌داد که گوش او از شنیدن طفره برود. جامعه‌شناسی حرفه‌ای بود؛ اما جامعه‌شناسی حرفه‌اش نبود. پیشه او جست‌وجوی پاسخ برای مسئله بود و گوش او، خادمی امین در خدمت ذهن و دل و جان محمدامین.
اما این همه، دال بر وفاق مطلق ما نیست. اختلاف فهم، منظر و اختلاف برداشت‌هایی وجود داشتند که هم‌اینک نیز موجود‌ند و چه بسا با تأمل بیشتر، بهتر هم دریافته شوند؛ مثلا در ایام جاری من در حین تهیه فیش‌هایی هستم برای نگارش مقاله‌ای که وظیفه نقد کتاب شریف «اخلاقیات شعوبی و روحیه علمی» را بر‌ عهده خواهد گرفت. پس در پی اغراق نیستم و از او بت نمی‌سازم؛ از فضایلی می‌گویم که شایان تحسین‌اند، شایان توجه، آموختن و شایان یاد.
اما چرا هنگامی که من به طرح پرسش می‌پرداختم، بر‌خلاف هنگامی که خودش پرسشی به میان می‌آورد، تفاهم و حتی توافق چنین سهولت نداشت؟ وقتی مسئله‌ای از زبان دیگری (از‌ جمله من) به میان می‌آمد، زمان می‌برد تا توافقی بر مفاهیم سازنده مسئله، بر نفس مسئلگی مسئله و اطراف و جوانب آن صورت گیرد. آیا اشکال در تفاوت ساختار زبانی ارائه‌کنندگان چنین مسئله‌ها یا پیشنهادکننده چنین پرسش‌هایی بود (فقدان زبان مشترک) یا از دوری و تفاوت مناظر؟ بارها با خودم در‌این‌باره فکر کردم. مشکل در هیچ‌کدام از اینها نبود. اصلا مشکلی در کار نبود. موضوع این است که زنده‌یاد قانعی‌راد، هنگامی به طرح پرسشی می‌پرداخت که بسیار در‌باره آن خوانده و ساعت‌ها فکر کرده باشد. این امر بود که باعث می‌شد سریعا به میزان تناسبت یا عدم نسبت میان یک پاسخ با پرسش خود پی ببرد. به دیگر سخن، این، ویژگی زبان او هنگام طرح پرسش بود؛ این خصوصیت که «پرسش‌هایش متأملانه و در پی غور در مسئله به زبان آورده شوند». در مقام طرح پرسش جدی در امری جدی، این زبان، زبانی نبود که قصد جدل کند، قصد مناقشه یا تازه بخواهد مسئله یا حتی صورت پرسش خود را مورد حلاجی قرار دهد. او مغروق مسئله بود و مسئله بود که او را به سوی تشخیص اعتبار پاسخ برای او هدایت می‌کرد؛ همچنان که زبان او را به گفتن پرسشی وا‌می‌داشت که از طراحی جدی و آماده روبه‌رو‌شدن با پاسخ و دریافت آن، بهره‌مند بود. برای دفاع از «من» خود یا برای تأیید آن، پاسخ را ارزیابی نمی‌کرد؛ حتی کمتر، بسیار کمتر، تناسب یک پاسخ با یک چارچوب مفهومی را مانند یک کلیشه استفهامی یا تفهیمی، مبنای ارزیابی آن قرار می‌داد. برای یافتن امکانی راهگشا به پاسخ مسئله‌اش، به ارزیابی پاسخ گوینده می‌پرداخت. در عوض، هنگامی که مسئله اصولا ناشی از ذهن دیگری بود، کوشش او به یافتن نقاطی معطوف می‌شد که در وهله نخست امکان اشتراک در خود مسئله (مسئلگی مسئله) را بیابد و همین امر باعث می‌شد بر‌خلاف مواقعی که خودش مسئله را کشف کرده و در میان می‌نهاد، شرایط تفاهم سریعا مهیا نشود، بلکه پرسش و پاسخ‌هایی در‌گیرد، زمانی در چالش با ذهن گوینده و تازه بعد از آن، در کشاکش درونی فهم مسئله سپری شود، تا ناگاه دفعتا یا اندک‌اندک، با طی‌کردن چندین منزل درنگ و تدریجا زمینه تفاهم هویدا شود. این ویژگی حتی در مباحثه با دانشجویانش نیز جلوه می‌نمود؛ اگر مثلا مناقشه‌ای درباره نحوه فهم و قرائت دیدگاه یک متفکر در‌می‌گرفت، با وجود جدیت او در طرح برداشت خویش، تا جایی که مطمئن شود که سخن طرف خود را «می‌شنود» به سخن او گوش می‌سپرد، به خانه می‌رفت، به متن مراجعه و سپس نظر دیگران را در‌آن‌ باره مطالعه می‌کرد، تا هنگامی که بر او روشن می‌شد که رأی دانشجویش بیشتر متن را دلالت می‌کند یا رأی خودش یا نظری ثالث. جدا گوش می‌سپرد، ژرف و با تأمل می‌شنید، همچنان که با دقت و درنگ می‌اندیشید و آن‌گاه سخنی بر زبان جاری می‌ساخت.
در عنوان این یادکرد کوتاه، ننوشته‌ام «مرهم»؛ زیرا سخنم درباره ضماد یا معجون تسکین و درمان درد نیست؛ درباره رحمتی است از سنخ عناصر فرهنگی همبستگی اجتماعی و ارزش‌های والای مشترک که رحمت حقیقی جامعه و مرحمت میان آدمیان‌اند. به گمان من چندان تفاوتی نبود که در شرایط کنونی، جامعه ما کدام راهبرد را برگزیند. مهم این بود که بر هر راهبردی که باشد، وحدتی پدید آید. آنچه جامعه را زنده می‌دارد، نه نفس پیروزی هیچ‌یک از طرفین دعوا در امری متنازعٌ فیه، بلکه امکانی است که در فراسوی آن نزاع، آحاد جامعه را متحد نگه دارد. جامعه، جهانی آکنده از تضادها، حتی تنازع و مبارزه در آن تنازع است؛ از تنازعی سهمگین که می‌تواند بر سر بقا در میان باشد (و هزاران بار در طول تاریخ چنین بوده است) تا تضاد و تفاوتی که در فهم و تفسیر یک امر جاری. پس همواره زخم‌هایی بر پیکر آحاد، جریان‌ها، گروه‌ها و طبقاتی خواهند نشست که بر پیکر هرکه باشند، به یک معنی بر پیکر جامعه نشسته و جامعه را خسته و خلیده‌اند. ضمن آنکه به گواهی تاریخ تا به آنجا که من می‌فهمم، همواره بیشترین زخم‌های دیرمان و ژرف‌ترین‌شان را باید بر پیکر فرودستان جامعه جست؛ اما آنچه در نهایت باز هم جامعه را زنده می‌دارد و شرط امکان مداوای زخم‌هاست، مرحمتی است که آحاد جامعه را در ارزش‌های مشترک و آرمان‌هایی که فرهنگ آفریننده و نگاهبان آنهاست، متحد می‌سازد و وحدت می‌بخشد.
در غیاب این آرمان‌ها، حتی مبارزه نیز معنایی برای خود نخواهد یافت. اخلاق یا تشخیص «شرط اخلاقی‌بودن اعمال (همچنین سخنان و نیات)» نیز در چنین شرایطی، بیش از گذشته مشمول و مستلزم امکان «درک موقعیت انسانی» است. اگر در هنگامه منازعه، امکان درک موقعیت انسانی هر‌یک از طرفین توسط طرف دیگر و امکان تشخیص ارزش‌های عالی وحدت‌آفرین میان طرفین منازعه، موجود نبوده است (که معمولا نیست)، به‌ویژه هنگامی که اصل منازعه بیشتر ناشی از تفاوت ادراک باشد تا تعارض قطعی منافع عینی، پس از عبور از آن لحظه نمادین منازعه، بیش از هر چیز باید در پی وحدت‌یافتن براساس ارزش‌های عالی مشترک بود. نخبگان، به گمان من در این شرایط وظیفه‌ای جدی برای تبیین و فراخواندن آحاد جامعه به این ارزش‌ها و کوشش برای حفظ و بازسازی وحدت و عناصر همبستگی جامعه بر عهده دارند. از واپسین گفتارهایی که زنده‌یاد قانعی‌راد در عرصه عمومی، همچنین به‌عنوان یک کنشگر جامعه‌شناسی مردم‌مدار، در آن گفتار مشارکت جست و با جدیت سخن گفت، گفت‌وگوی مطرح جامعه درباره چیستی و نحوه کنش نخبگان بود. او چنین می‌گفت که از منظر وی، نخبه آن نیست که صحنه را ترک کرده و در ورای صحنه منازعه و تعارضات، عرصه‌ای دیگر را برای نمو نهال استعداد خویش می‌یابد، بلکه نخبه آن است که با شناخت عناصر همان عرصه و برکشیدن و تطابق استعداد خویش، در تغییر جامعه می‌کوشد. می‌توان در آنچه محمد‌امین قانعی‌راد در‌این‌باره گفته است، صدالبته نیز در پیشنهادی که متن حاضر با نخبگان مطرح می‌کند، چون‌و‌چرا کرد. اما به‌هر‌روی، می‌گویند «امید آخرین چیزی است که انسان از دست می‌دهد» و به باور من، پاسداری از اصل امید، مبنایی است که هر کنشگر مسئول، هر فردی که در تعریف نخبه بگنجد یا نگنجد اما خود را در امر اجتماعی و بقای جامعه مسئول بشمارد، باید از آن عدول نکند و چنانچه این اصل اقتضا دارد که آحاد جامعه را به ارزش‌های والای مشترک برکشد و بدان‌ها فراخواند، در این مهم دریغ نورزد؛ چه حتی اگر یکی از آن آحاد خود وی باشد یا فیلسوفی صاحب فلسفه. من این درس را نه در تأمل محض فلسفی، بلکه از وقایع جاری جامعه خود و سرنوشت دوست ژرف‌اندیش، دانشمند، کوشا، گویا در عین تواضع و شنوا در عین صاحب‌سخنی، زنده‌یاد محمد‌امین قانعی‌راد آموختم‌ که همچنان از آن سرنوشت، دردآلوده روزگار می‌گذرانم.
شاید در هنگامه رنج‌ها و دردهای گوناگون، با زخم‌هایی که با عمق و طول و عرض و همراه با دردهای گوناگون، بر پیکر تاریخ و جامعه می‌گذارند، سخن‌گفتن از اشکی که در فقدان و رثای آن دوست از چشم می‌چکد، بیش از همان «قطره اشکی در اقیانوس» ننماید. گفتم که فرضیه «اشتراک در افق‌هایی از اندیشه یا در سوابقی از درد» تا پشت مرز سخن‌گفتن از شرایطی که به پرواز (رحلت) خود او منتهی شد، پیش رفت. منظورم این واقعه بود: دو، سه ماهی پیش از پرواز وی که با هم درباره چند‌و‌چون بیماری‌اش گفت‌وگو می‌کردیم، از او پرسیدم «می‌دانید که این بیماری از کجا آمد؟». گفت «از کجا؟». پاسخ دادم «سال 88؛ این آن چیزی بود که بر دل شما داغی نهاد و در جانتان ریشه دواند و شد سرطان». آهی کشید، با تأیید و با جدیت تمام گفت «راس میگی، راس می‌گی، راس می‌گی، همینه، همینه».
این‌بار نیز فرضیه‌ای مطرح کرده بودم، فرضیه‌ای از جنس سخنی تلخ درباره امری که برای هریک از طرفین، موجب اندوه بود؛ هرچند یکی از این دو گوینده‌ای بود که می‌بایست اندوه را بر دل خود حمل کند و دیگری، شنونده‌ای که در کشاکش بی‌رحم سرنوشت، در نبردی خاموش بر سر جان خود و نگران بر جهانی از همسر و فرزندان و عزیزان و دانش و دانشجویان و دوستان و... و ایران که او دوستش می‌داشت و به قهر طبیعت قهار، ناباورانه و ناگزیر، در شرف ترک این جهان. خدای را! شما لحظه‌ای را تصور کنید که من درباره خاموشی چراغ جان دوستی بس شریف و دوست‌داشتنی با خود وی از حدس خود می‌گویم... آیا حالتی نخواهد رفت که محراب به فریاد آید؟
اما اگر در همان خرداد 88، تأثیر سهمگین واقعه را نه در شادی از پیروزی یا شیون از شکست، بلکه در ضرورت افروختن شمع امید با اتکای به ارزش‌های وحدت‌بخش همین جامعه در‌می‌یافتیم و جان‌های خسته را از این وحدت، مرحمی می‌ساختیم، شاید بعدها نیازمند هیچ مرهمی نبودیم؛ چرا‌که نه دردی چنین شدید رخ می‌داد و نه زخمی چنان عمیق بر پیکره دردمند می‌آماسید. دردا و دریغا که چنین نشد.
محمد‌امین قانعی‌راد هم وبری بود، هم دورکیمی، هم با جامعه‌شناسی آمریکایی آشنایی داشت هم با جامعه‌شناسی و اندیشه انتقادی، مؤانست. دکتر قانعی‌راد هم در فکر شناخت علم تجربی بود هم اهل اصول و فروع فلسفه علم نوین و تمایز علوم انسانی؛ او هم اهل مکتب و آموزه‌های علی شریعتی بود، هم اهل آموختن از طریقت عبدالکریم سروش؛ هم به آرای محمد‌حسین طباطبایی عنایتی جدی داشت، هم از آثار جواد طباطبایی می‌آموخت، هم گاه در زاویه با برخی اهالی جامعه‌شناسی حوزه‌ای می‌گشود، هم باز گوش به سخن همان‌ها می‌سپرد و هم‌نشینی پیشه می‌کرد. من می‌خواهم بگویم او همه اینها که گفتم و نیز بیش از اینها بود‌ اما پیش و بیش از همه اینها «محمدامین قانعی‌راد، ایرانی بود». در سومین سالگرد درگذشت تو ای هم‌نشین بحث و جست‌وجو در «سیر جذبه و درد»، ای دوست شفیق، ای کوشنده همیم، ای در جست‌وجوی راه و ای مأمن جویندگان همراه، «من از یادت نمی‌کاهم»، یادت گرامی باد!