هامون، غرق در خاک

لیلا مهداد- هامون به خاک نشسته. به کویر بیشتر شباهت دارد تا به دریاچه. تا چشم کار می‌کند خاک است و خاک. قایق‌ها پشت به آفتاب کرده‌اند برای گِله از روزگاری که تن به آب می‌زدند. بُزها سرشان گرم خارهایی است که به تن هامون زخم می‌زنند. جای صدای پاروهایی که میان آب به رقص درمی‌آمدند، صدای بزغاله‌ها پیچیده. هامون سال‌هاست در حسرت آب و نیزارهایش به ماتم نشسته. نی‌هایی که به هم گره می‌خوردند، گاهی به شکل سبد و زمانی کلاهی می‌شدند برای سایه انداختن روی آفتاب.

روزگاری آب مرز میان‌شان بود با روستاهای همسایه و حالا همه‌جا را خاک گرفته. زمانی که روز اهالی هامون با تَری آب شروع می‌شد و  شب‌ها دلخوش تورهای پر از ماهی بودند. حالا در غیاب آب نه از ماهی خبری هست، نه از نیزارها. قایق‌ها هم قهر کرده‌اند با دریاچه. هامون حالا سرزمین خاک است. دیار مردان به سایه نشسته از غم بیکاری. مردانی که در دوردست‌های هامون خشک، صیادی را به خاطر می‌آوردند برای تاب روزهای سخت امروزشان.

همسایگان تشنه هامون

از آبی دریا خبری نیست، جایش را رنگ خاکستری خاک گرفته. آفتاب با دست و دلبازی به سقف خانه‌های خشتی می‌تابد، بی‌خبر از بی‌آبی اهالی و نبود کولرها. اهالی کلافه از آفتاب و گرمای سوزان پناه می‌برند به زیر سقف خانه‌ها. چهاردیواری‌های خشت و گلی خالی از فرش و حتی پنکه‌ای که جابه‌جا کند هوا را. بی‌آبی هم به روستا زده تا همسایگی هامون سخت‌تر شود.



همسایه هامون ماه‌هاست جوان‌ترها را به خود نمی‌بیند. مردانی که از قایق‌ها دل بریده‌اند. مردانی که بیکاری اخم انداخته بر چهره‌شان. روستا چند ماهی است تنها میزبان زنان و دختران چشم به راه است. پیرمردها هم مانده‌اند. هر که توان به بازو داشته راه قزوین، مشهد، کرج و تهران را در پیش گرفته برای کار. هر جایی که زحمتش شود لقمه‌ای نان برای خانه.

«نوزده سالِ که خشکسالی است. یک سال آب می‌آید و دو سال آب نداریم.» مرد دوباره چشم می‌دوزد به دوردست. دست‌های آفتاب‌سوخته‌اش را که کمی هم لرز به خود گرفته، بالا می‌آورد. «آن طرف آب هست. سد درست کرده‌اند و به ما آب نمی‌دهند؛ افغانستانی‌ها.

لوله‌های بی‌آب

مرد، از زور گرما به یکی از قایق‌ها پناه برده، شاید هم روزگار صیادی‌اش را روی هامون خاک‌گرفته مرور می‌کند. «این قایق‌ها را می‌بینید؟ آب نیست به خاک نشسته‌اند.» چشم‌هایش را باریک می‌کند و به کمی دورتر نگاهی می‌اندازد. «خاک کورمان کرده.»

سروکله گله بزها پیدا می‌شود؛ پشت سر قایق، مردِ به حسرت نشسته. گله‌ای پُر از بُزهای پوست و استخوان. «آب برای خوردن نداریم.» لوله‌های آب هستند، اما بی‌آب. «آبش گل دارد.» آب هرازگاهی گذرش به لوله‌ها می‌افتد؛ شاید روزی یکی، دو ساعت. «آبش خوردنی نیست.» اگر آب هوس کند و بپیچد میان لوله‌ها، گِل را هم با خود می‌آورد. آبی که باید یک روز در دبه‌ای، گوشه‌ حیاط خانه گز ‌کند برای ته‌نشینی گِلش. «آبش به درد نمی‌خورد.»

شغل‌شان صیادی بوده، اما خشکسالی خانه‌نشین‌شان کرده. «19سال که خشکسالی است. یک سال آب می‌آید و دو سال آب نداریم.» مرد دوباره چشم می‌دوزد به دوردست. دست‌های آفتاب‌سوخته‌اش را که کمی هم لرز به خود گرفته، بالا می‌آورد. «آن طرف آب هست. سد درست کرده‌اند و به ما آب نمی‌دهند؛ افغانستانی‌ها.

دریاچه‌ای که مرده

گردوخاک سوی چشم‌ها را بُرده. ریه‌ها اسیر خاک‌اند. صیادی کساد شده و بیکاری جولان می‌دهد. «نعمتی بود، خدا از ما گرفت.» اینجا هامون است، تنها دریاچه شیرین ایران که حالا مرده است. هامون که آب به خود می‌دید، زمین‌های کشاورزی جان می‌بخشیدند به دانه گندم‌ها. علوفه دام‌ها هم همیشه مهیا بود. هر که دام و زمین هم نداشت، دل می‌زد به آب برای صیادی.

پیرمردها دل به آب زدن را خوب به خاطر دارند. روزگاری که دستار را روی سر سایه‌بان می‌کردند. تمام توان‌شان را می‌دادند به بازوان‌شان برای هُل دادن پارو میان آب دریاچه. «موسی» یکی از همان صیادهاست. مردی بالابلند با لباس محلی نیلی‌رنگ. چوب‌دستی بلندی جایش را داده به پارو. دستار را دور سرش پیچیده برای در امان ماندن از گرمای هیرمند. 55بهار هیرمند را به خاطر دارد و دریاچه‌بودن هامون را به چشم دیده. نیزارها و قایق‌های پُر ماهی را.

چشمش به قایق‌های وارونه که می‌افتد، گویی هامون پر آب جلوی چشمانش ظاهر می‌شود. روزگاری که او و مردان روستا دل به هامون می‌دادند برای صیادی. «ماهیگیری می‌کردیم. نی می‌بریدیم. علف و علوفه می‌آوردیم. الان هیچی.»

«ما کمبود آب داریم. یک ساعت آب هست، چهار ساعت نیست.» آب هم که باشد، قطره‌قطره گالن‌ها را پرمی‌کند. قطره‌های آبی که زمستان‌ها مهربان‌تر است با اهالی چون سروکله تابستان که پیدا شود، همان قطره‌ها هم کیمیاست. «تابستان بدبختی ما است.»

هیچ‌چیز نیست حتی آب

اینجا هیچ‌چیز ندارد. آب نیست. کشاورزی نداریم. هامون که خشک شد، کشاورزی و دامداری هم مُرد. هامون که به خاک نشست، جوان‌ترها شدند نان‌آور خانه. مردانی که راه شهر را در پیش گرفتند برای کارگری. «پسرم مشهد کار می‌کند تا من گذران کنم.»

همه امید اهالی به تک شیر آب روستاست. شیر آبی که از نیمه‌چاه آمده برای رفع تشنگی اهالی روستا. «ما کمبود آب داریم. یک ساعت آب هست، چهار ساعت نیست.» آب هم که باشد، قطره‌قطره گالن‌ها را پر می‌کند. قطره‌های آبی که زمستان‌ها مهربان‌تر است با اهالی چون سروکله تابستان که پیدا شود، همان قطره‌ها هم کیمیاست. «تابستان بدبختی ما است.»

اینجا حسرت همه‌چیز است

زندگی‌ها اینجا خلاصه می‌شود در چهاردیواری‌های خشتی. اهالی هیچ‌چیز ندارند جز حسرت. حسرت آب و قایق‌هایی که تر بودند از گشت روی دریاچه. حسرت تنوری که بوی نان را بپیچد در روستا. حتی داشتن گالنی برای آوردن آب خانه هم اینجا حسرت است. خانه زلیخا یک چهاردیواری است مانند هم‌روستایی‌هایش. 10 فرزندش در گوشه همین خانه به دنیا آمده و قد کشیده‌اند. 35سال بیشتر ندارد، اما غم روزگار چهره‌اش را به زنان 50ساله شبیه کرده؛ غم بی‌نانی و بی‌آبی.

حمام خانه‌ها اینجا اتاقکی است یک متر در یک متر. حمام‌هایی کمی‌ دورتر از خانه. کِز کرده کُنج حیاط خاکی خانه. حمام‌هایی که گونی رنگ‌ورو رفته به سر کشیده‌اند به امید آبی که اهالی خانه تنی به آن بزنند. خانه‌هایی که وقت پر‌آبی هامون زندگی را به خود می‌دیدند. زمانی که همه‌چیز خوب بود و مثل حالا همه‌جا خشک نبود. «آب نداریم حتی گالن نداریم آب بیاوریم.»

تک شیر آب روستا اغلب اوقات شرمنده اهالی‌ است. گذر ماشینی به روستا بیفتد می‌شود مرهمی بر دل  بی‌آب آنها. «با ماشین می‌رویم شرکت آب وگرنه بی‌آب می‌مانیم.» هر گالن برای اهال خانه هزار تا دوهزار تومان آب می‌خورد. گالن‌هایی که بیشتر خانه‌های روستا از آن محروم مانده‌اند. «بی‌آب که نمی‌شود زندگی کرد.» زلیخا به امید روزی است که دوباره گذر تانکرهای آب به روستا بیفتد. داشتن یک تانکر برای کل روستا هم مرهم خوبی است برای اهالی هیرمند. تانکری که بتواند روزی چهار گالن آب به هر خانه بدهد. «یک تانکر خیلی به دردمان می‌خورد.»