24 سال با یک سوال بی جواب

24 سال قبل، چند ساعت بعد از این‌که مردی جوان پشت در زایشگاه به حال زنش که درد می‌کشیده اشک می‌ریخته، در روزهای بهاری اردیبهشت 76، زن و مرد جوانی نوزاد تازه متولد شده‌‌شان را که صدای گریه و فریادش، بودنش را نهیب می‌زده در آغوش کشیدند و در خیابان‌های شهر سردرگم بودند. هربار بین رفت‌وآمدهای از سر استیصال‌شان، آبراهه مهری که به کودک داشتند، قوت می‌گرفت و نگران و مشتاق بین رها کردن و نگه‌داشتنش دست و پا می‌زدند. چندین بار او را می‌گذارند و بعد از دو ساعت برمی‌گشتند و دوباره کودک را برمی‌داشتند. بار احساسشان در آن ساعات التهاب‌آور برگردن کلمات سنگینی می‌کند. آن‌ها اما تصمیم‌شان را می‌گیرند، فرار از نقشی که با حضور زهرای یک روزه برایشان تعریف شده بود: پدر و مادر بودن! مادر به خداحافظی از کودکی که 9 ماه در تنش پرورانده راضی می‌شود و پدر جوان در نهایت یادداشتی روی تکه کاغذی با این مضمون که: «ما در قبال این کودک ادعایی نداریم» می‌نویسد. نمی‌دانیم دست‌شان روی کاغذ می‌لرزیده و التهاب لحظات دل کندن از پاره تنشان چشم‌شان را از اشک خیس کرده بوده یا نه؟ کسی از اشک و آه و دلتنگی پشت چهره آن پدر و مادر خسته خبر ندارد، این‌که پای رفتن نداشتند و دست سرنوشت آن‌ها را با نیروی عجیبش در این مسیر هل داده ‌است تا زهرای یک روزه نتواند شهد محبت‌شان را جرعه جرعه بمکد.کاش اکنون بودند و توضیح می دادند که چرا چنین کردند؛ شاید دلیلی برای کار خود داشتند هرچند به سختی می توان دلیلی را برای چنین کاری قبول کرد اما کاش بودندو می گفتند چرا؛ کودک قنداق پیچ شده را به زن مسن مسافرخانه می‌سپارند و قدم‌هایشان آن‌ها را برای 24سال از طفلی که در چند قدمی‌شان بود دور می‌کند. آن‌ها از زندگی زهرا محو می شوند و برای همیشه از رویارویی با دختر کوچکی که حالا خودش صاحب دو فرزند است، محروم می‌شوند. زن متصدی مسافرخانه نوزاد یک روزه را به دخترش می‌سپارد تا مدتی از او نگهداری کند و خانواده به دنبالش بیایند. دختر متصدی قادر به نگهداری از کودک نیست؛ او را به مجلس روضه‌ای می‌برد و برایش طلب خانواده می‌کند. مهمان کوچک و معصومی که کسی را در این کره خاکی نمی‌شناسد با چشمان درشت و کنجکاوش و با یک تکه کاغذ در ملحفه‌اش دنبال میزبانی برای ادامه زندگی می‌گردد. زنی او را بغل می‌کند و شبانه به خانه برادرش که مدتی قبل فرزندشان را در تصادف از دست دادند می‌برد، جایی که منزل فعلی اوست و دو جفت چشم منتظر با محبت وصف نشدنی انتظارش را می‌کشیدند. او همان شب صاحب پدر و مادر می‌شود. «زهرا بهشتی» متولد 11/2/76، هم اینک متاهل و صاحب دو فرزند است. در ملاقاتی که با او دارم می‌فهمم، جسارتش برای تغییر نگاه‌ها مثل ویدئویی که در صفحه‌ شاهین صمدپور از او منتشر شده، تحسین‌برانگیز است. آن‌چه از اولین روزهای حضورش در این دنیا می‌داند که به آن‌ها اشاره شد، نقل قول‌هایی است که از زبان افراد حاضر در سرنوشتش شنیده است. در پرونده امروز زندگی‌سلام با او درباره سرنوشت پر فراز و نشیب اش، گفت‌وگو کردیم.   به پدرومادرم گفتند که من فوت کردم! زهرا داستان زندگی‌اش را این طور شروع می‌کند، زمانی‌که مادرش اورا باردار بوده در مسافر خانه‌ای که زمان سفرشان از شمال به مشهد مهمانش می‌شدند، اقامت داشتند.او ادامه می‌دهد: «والدین ژنتیکی‌ام یک سال بعد از تولدم درحالی‌که مادرم باردار بوده برای دیدن و تحویل گرفتن من به مسافرخانه برمی‌گردند اما متصدی مسافرخانه هیچ اطلاعاتی به آن‌ها نمی‌دهد چراکه من آن زمان عضوی از خانواده جدیدم شده بودم و جدایی من از خانواده‌ فعلی ام ضربه عاطفی جبران ناپذیری را به همراه داشته است. آن‌ها سال بعد همراه دخترشان که گویا شباهت زیادی به من داشته برمی‌گردند اما باوجود ممارست فراوان بازهم تمام راه‌ها را برای رسیدن به من بن‌بست می‌بینند. متصدی این بار خبر فوت بچه را به آن‌ها می‌دهد تا خانواده بیشتر پیگیری نکنند.» نظرش را درباره تصمیم متصدی می‌پرسم که اگر جای او بود همین تصمیم را می‌گرفت یا نه؟ پاسخش مثبت است و می‌گوید: «او تمام جوانب را در نظر گرفته، پدر و مادر جدیدم به من وابسته شده بودند، آینده من را کنار خودشان می‌دیدند چرا برنامه‌ریزی‌ها و احساسات چند نفر را برای اشتباه یک زوج خاطی زیرپا بگذاریم؟ نگاهش را از من می‌گیرد و زیر لب می‌پرسد: «چرا کمی بیشتر فکر نکردند؟»  
اگر ببینم‌شان می‌پرسم چرا؟ چندبار از پاسخ به سوالی که درباره احساس قلبی‌اش راجع به پدر و مادر واقعی‌اش می‌ کنم طفره می‌رود. این بار اما با خنده می‌گوید: «دنبال اونی؟ به پدرم حسی ندارم! مردی که این قدرت را در خودش دیده صاحب فرزند شود، می‌توانست زندگی‌اش را حفظ کند تا در تمام سال‌های عمرشان این سوال که آن بچه چه شد، کجاست ،چه می‌کند ،روی روحشان پنجه نکشد... آن‌ها 24 سال از دختر یک روزه‌شان بی‌خبر بودند از کسی که مسئولیت اش را برعهده داشتند و چه تضمینی وجود داشت که من در این مدت صاحب خانواده شده باشم و تحت آزار قرار نگیرم؟ او از خودش نمی‌پرسد در شرایط وحشتناک جامعه کنونی چه بر سر دخترم آمده؟ نمی‌گوید دخترم! با این ضربه احساسی چطور کنار می‌آید؟» نوبت به مادرش که رسید، ملایمت همیشگی در صدایش پدیدار شد. هیچ‌فردی را به جز مادر فعلی‌اش لایق این 4 حرف مقدس نمی‎ داند و ادامه می‌دهد: «شنیده‌ام مظلوم، آرام و ساکت بوده. انگار چهره‌ام به او کشیده، دلم پیش اوست، شاید او هم دلتنگم باشد.»به لحظه دیدارشان فکر می کنم. حدس می‌زنم کاسه‌ چشمانش از بار عاطفی آن لحظه مکرر از اشک پر و خالی شود و از پشت پرده‌ اشک پی به شباهت‌های ظاهری‌شان نبرد. از آن لحظه می‌پرسم که قرار است برای اولین بار نگاهش به صورت دو والد دلتنگ بیفتد. زهرا می‌گوید: «زل می‌زنم توی صورتشان و می‌پرسم چرا؟»   عکس‌العمل خواستگارها به  فرزند ‌خوانده‌بودن بی‌رحمانه بود او با این مقدمه که همواره کششی را که به کشف حقیقت داشته سرکوب می‌کرده، در توضیح انتخاب متفاوتش می‌گوید: «جرقه اصلی‌اش را پدرم زد. وقتی به سن ازدواج رسیده بودم برایم ماجرا را نقل کرد. به او گفتم که خودت را اذیت نکن، من همه چیز را می‌دانم. او می‌خواست والدین خونی‌ام در مراسم ازدواج حضور داشته باشند و شاهد عاقبت خیری که برایم رقم خورد باشند. البته من به شدت مخالفت کردم و راضی به انجام این کار نبودم. به‌خاطر شرایط سنی، ظاهری و منطقه زندگی  از سنین کم خواستگار داشتم. زمانی‌که جلسات کمی پیش می‌رفت والدینم موضوع فرزند خواندگی‌ام را مطرح می‌کردند. عکس‌العمل افراد در این شرایط متفاوت بود. می شنیدم افرادی وصلت با کسی را که ممکن است نامشروع باشد گناه می‌دانستند و با خودشان فکر نمی‌کردند کودک یک روزه و بی‌گناه چطور می‌تواند سایه‌ سنگین واژه حرام‌زاده را به دوش بکشد؟ بعضی‌ها هم نگرانی‌هایی بابت پیدا شدن خانواده‌ ژنتیکی‌ام داشتند . ما ترجیح می دادیم خودمان موضوع را به خانواده مقابل بگوییم اما همسایه‌ها و اطرافیان طی تحقیقات پیش از ازدواج زبان باز می‌کردند و با دخالت در این موضوع پدر و مادرم را رنجیده خاطر می‌کردند.»  او با اشاره به سقط شدن جنین چهار ماهه‌اش می‌گوید: «هنوز دلتنگش هستم، چشم من دنبال یک جنین چهار ماهه تشکیل نشده‌است. در حالی‌که من به دنیا آمده بودم، مادرم من را در آغوش گرفته و به من چند وعده شیر داده احساس می‌کنم مادرم نبود من را با هر نفسی که می‌کشد به خاطر می‌آورد.»   داستان گذشته‌ام را بارها در ذهنم  روی صحنه می‌بردم از او می‌پرسم چه زمانی با این بخش از تاریخ زندگی‌ات آشتی کردی و از محکوم شدن ها نترسیدی؟ می گوید: «این شخصیت من است و از سن کم آن قدر با این دست بی‌رحمی‌ها مواجه بودم که به آن عادت کردم. ابایی از مطرح کردن این موضوع ندارم چراکه در آن تقصیری نداشتم که برایش محکوم شوم. البته پشتیبانی خانواده تاثیر بسزایی داشت به رغم تفاوت سنی با همسرم که یکی از حامی‌های من است، موضوع را ابتدای ازدواجم مطرح کردم   و خواستم اگر آن را نقطه ضعف می‌دانند به من بگویند تا در بحث و دعوا مطرح نشود. بعد از وایرال شدن موضوع، افراد زیادی از اقوام متوجه شدند اما عکس‌العملی نداشتند.» او در باره شرایط روحی بعد از پی بردن به داستان زندگی اش می گوید:« در سن کم ،روح کودکانه‌ام تاب درک مشکلات و شرایط را نداشت و فکر کردن به این جدایی آرام و امان را از من گرفته بود، فکر می‌کردم چرا باید از آن‌ها جدا باشم؟ این‌که چرا دوستم نداشتند و اولین بار زمانی‌که انشایی درباره مادر نوشتم، دفتر مشقم از اشک ‌تر شد و قلبم از سوز دلتنگی کسی که به جز 9 ماه دوران جنینی لمسش نکرده بودم می‌سوخت. هربار با یک سناریو ،داستان گذشته‌ام را توی ذهنم روی صحنه می‌بردم و در مقام تماشاچی اشک می‌ریختم. تصور می‌کردم محبت مادر خونی‌ام فرق دارد. می‌دانم که گاهی برای تربیت درست ،کودک باید طعم تنبیه و تشر را بچشد اما شرایط زندگی من در آن برهه، حساسیتم را روی رفتار پدر و مادرم چندین برابر کرده بود.»   در 8 سالگی  متوجه ماجرا شدم  اما به کسی نگفتم «پدر و مادرم همیشه حساسیت زیادی به خرج می‌دادند که کسی خواسته یا ناخواسته این موضوع را مطرح نکند. افرادی که کودکی را به سرپرستی می‌گیرند به قدر کافی بابت عواطف فرزندشان نگرانی دارند اما چرا اطرافیان به جای این‌که در این مسیر کمک‌شان باشند آزارشان می‌دهند؟»، او با این مقدمه ادامه می‌دهد: «یکی از هم بازی‌های کودکی‌ام من را «در مسجدی» خطاب کرد. واژه  «در مسجدی» از آن‌جایی وارد دایره لغات افراد شد که والدینی که قادر به بزرگ کردن فرزندشان نبودند، نزدیک طلوع آفتاب ،او را در مسجد محل می‌گذاشتند تا افراد مومن و اهل نمازی که برای اقامه نماز صبح به مسجد می‌آیند، او را پیدا کنند و پناهش دهند.» او ادامه می‌دهد: «آن دختر شبانه با چشم‌های گریان برای عذرخواهی به خانه‌ ما آمد تا بگوید دروغ گفته اما کارش را کرده و بذر شک را در دلم کاشته بود. از 8 سالگی فهمیدم چون بدون برنامه قبلی وارد خانواده‌شان شدم و یک شبه امکان طرح هیچ داستانی را نداشتند که پاسخی برای سوالات هم محله‌ای‌ها باشد! اما هیچ‌وقت مستقیم به خانواده‌ام نگفتم که از این موضوع خبر دارم. ما ساکن یکی از محله های پایین شهر مشهد بودیم. همسایه‌ها زمانی‌که متوجه ماجرا شدند، به رغم تمایل نداشتن خانواده به انتشار خبر، اصرار زیادی برای رواجش داشتند.» او ضمن گلایه از مطرح کردن چنین موضوعاتی مقابل کودکان می‌گوید: «چه دلیل موجهی برای این کار وجود دارد؟ جز این که این موضوع را ضعف تلقی کنند و به‌عنوان یک ناتوانی در موقعیت‌های دعوا و درگیری خجالتش بدهند؟ دخالت نکنند و اجازه بدهند هر سنی که والدین صلاح دانستند مطرحش کنند. گوشه ای ندهند تا کودک با سلامت کامل بفهمد نه با ضربه روحی چرا که مسئولیت امانت‌داری برای پدر و مادر خوانده خیلی سنگین‌تر است.» او این طور صحبت هایش را ادامه می‌دهد: «کودکی جسور و کنجکاو بودم. سوالاتی که درباره کارت بهداشت و خاطرات بارداری برایم نقل می‌کردند، هربار یک شکل داشت و گاهی ضد و نقیض بود. دست و پا زدن بین پاسخ‌های مختلف طی زمان من را به این باور ‌رساند که اشتباه نمی‌کنم. هرزمان که صحبت می‌شد، مادرم بی محابا شروع به اشک ریختن می‌کرد. می‌خواستم با این فکر که من نمی‌دانم، خوشحال باشند. پدرم هم تودار و کم حرف بود و ترجیح می‌دادم  احساساتشان راجریحه‌دار نکنم.»   هدفم؟ بی‌حساب شدن با خودم! سحر دوست و همراهش در این مسیر و مسبب گفت‌و‌گوی او با شاهین صمدپور هم در این گفت‌و‌گو کنار ماست. او می‌گوید: «تنها عاملی که به زهرا جسارت در میان گذاشتن زندگی‌اش با رسانه‌ها را داده، دلگرمی و همراهی خانواده‌اش است. هرچند اولین تجربه‌اش از اشتراک‌گذاری این تجربه، خوشایند نبوده و بازخوردهایی مثل «خوشی زده زیر دلت» یا «آدم از به سرپرستی گرفتن پشیمان می‌شود» شنیده اما حرف‌های گوشه‌دار را به فراموشی سپرده است.» زهرا در این باره می‌گوید: «پاسخ به چرایی که گفتم، مادامی که زنده‌ام، ذهنم را درگیر کرده. هدفم از این کار، بی‌حساب شدن با خودم است. من دنبال رفت و آمد با آن‌ها نیستم، همین که روح‌شان را آرام کنم و از دغدغه‌هایشان کم کنم، کافی است.!» او اضافه می‌کند: «مردم با من همدل‌اند، صحبت‌های دلگرم کننده‌‌شان قوتی باور نکردنی به من می‌دهد. موجی از همکاری بی‌منت از سمت سازمان‌های مختلف مثل ثبت احوال، سامانه بهداشت و دفاتر قضایی به سمتم روانه شده، دو وکیل به صورت کاملا رایگان دنبال کارهای من هستند و بابت قدم‌هایی که برمی‌دارند طلب و منتی ندارند. »  
بعد از 24 سال  منتظر پدر و مادرم هستم... کاغذهای کهنه را مقابلم می‌گیرد، کنار امضای والدینش سندی برای تحویل مبلغ 35 هزار تومان در سال 76 نوشته شده. زهرا حدس می‌زند ارتباطی میان ازبین بردن مدارک بیمارستان با این هزینه پیدا کرده، او ادامه می‌دهد: «واسطه‌ها فوت کردند و به نظر می‌آید نام مادر روی کارت واکسن دستکاری شده چراکه در کل ایران دنبال این مشخصات گشته‌اند.» گوشی تلفن را روبه رویم می گیرد و بعد از دیدن هر عکس قلبش می لرزد که آیا می تواند زن روی صفحه را مادر خطاب کند؟ سپس اطلاعاتش را تطبیق می‌دهد، سنش را می‌خواند 44 و کمی تعلل که می‌تواند مادری باشد که 24 سال پیش از آغوشش جدا شده یا نه؟ او می‌گوید حتی این احتمال وجود دارد که با آن‌ها ملاقات کرده باشم. او ادامه می دهد:«بارها در کودکی با کسانی که از لحاظ ظاهری شبیه‌ام بودند یا محبت می‌کردند، جریحه‌دار شده بودم. این جای خالی باقی می‌ماند تا به چرایی رها شدنم پی ببرم. آن‌ها نیازمند اطمینان از حضور من هستند مگر این که نخواهند من را ببینند. من قدم بزرگ را برداشتم، برایشان ارزش قائل شدم و منتظرشان هستم.»   حرف‌های بچه‌هایی مثل من را بشنوید زهرا که پدر و مادرش را بخشیده،  باور دارد این بی‌مسئولیتی از سمت خانواده‌اش عوارض جبران ناپذیری دارد و می‌پرسد: «به دنیا می‌آورید، می‌گذارید توی کوچه تا هر روز بپرسد چرا به دنیا آمدم؟ یک عمر عذاب را به جان بچه بیندازید؟ چرا این فرصت زندگی را به من دادید؟ فکر کنید! بچه‌ها ابزار دست شما نیستند!» معاون امور اجتماعی سازمان بهزیستی کشور در شهریور سال گذشته گفته بود هم اکنون با بیش از ۸۰ میلیون جمعیت حدود ۱۰ هزار کودک در مراکز شبه‌خانواده و شبانه‌روزی بهزیستی نگهداری می‌شوند، چراکه اقدامات زیادی برای فرزندخواندگی انجام شده است. زهرا می‌گوید: در صورت حمایت افراد قصد دارد در این زمینه فرهنگ سازی کند و قصدش شنیده شدن حرف‌های این کودکان است. یک تریبون به آن‌ها بدهند؛ تا شنیده شوند  و از دردشان کم کنند. » شایان ذکر است در سال 98 در خراسان‌رضوی بیش از 600 کودک راهی شیرخوارگاه استان شدند. در چندقدمی همه‌ ما، هستند کودکانی معصوم که چنین رازی را در دل‌شان نهان کردند، پرده‌دری نکردند تا لحظه‌ای غبار غم مهمان نگاه پدر و مادرشان نشود.