چه شریف بود دَره تو مسعود!

امید مافی‪-‬ حالا وقت نوشتن است. نوشتن از «فهیم دشتی» و سکوت خاک کرده لب هایش. نوشتن از پنجشیر در ظلمات جهان و قد کشیدن مسعود از ریشه‌های پدرش احمد شاه.
حالا پنجشیر به عشق آزادی هر شب کنار دردهایش به خواب می‌رود. کنار جسدهایی که سایه‌ها را بوسیدند و زیر فشار گلوله‌ها قد خم نکردند. حالا بذر عشق در مسیر حریت بارور شده وصدای مسعود نه فقط از درهای سبز آن سوی هندوکش که از غزنی و مزار و کابل به گوش می‌رسد. با حنجره مردمانی که جواب شرافت را با ایستاده مردن می‌دهند و حاضر نیستند خون به دل آمودریا کنند.
پنجشیر دارد نفس می‌کشد و مسعود که انگار وظیفه دارد جهانی را از خواب بیدار کند و صفیر رادمردی را در روزگار حاکمیت ناجوانمردی به گوش‌ها برساند زیر باران مرگ لبخند می‌زند و سرش را بالا گرفته است تا دنیا امضای آزادمردی از جنس پدرش را پای تمام ورق‌ها نظاره کند و از این خواب شرمناک بیدار شود.
آنجا در پنجشیر صدای تگرگ با دست‌های مجاهدینی که لوای ابری وطن پرستی را دور خویش کشیده‌اند یکی شده و نوای مردان بی‌فانوسقه، گیتی را و ما را به پایکوبی درد دعوت می‌کند. به ضیافت مرگ در اوج دلدادگی به خاک، به میهن، به سفره، به نان، به آزادی اینکه پایان این داستان چه خواهد شد و اصلا آیا پنجشیر قادر خواهد بود در این شب‌های سیاه دستان سپید خود را رو کند و چهچهه دُرناها را در دره‌های سبز خود به گوش‌ها برساند مهم است، اما مهم‌تر از آن تفنگچی ۳۲ ساله‌ای است که عشق را ربوده و دست‌های فراخش را به آشیانه‌ای امن برای افغان‌های جورکشیده بدل کرده است. مردی که حاضر نیست رنگ سکوت بر سرزمین رویاهایش بپاشد و از خمیازه‌های کشدار سرنوشت بترسد.


زمان می‌گذرد و تاریخ قضاوت خواهد کرد که چگونه پنجشیر زیر شلاق
آتش قد خم نکرد و دریچه‌ای برای دیدن رستگاری آن هم در اوج سیه روزی پیش روی مردمانش گشود.
وقتی همچنان باد می‌وزد و خون در رگ‌های جنگجویان راه آزادی جریان دارد لابد مسعود می‌تواند پدر را از خواب ابدی بیدار کند، پرچم افغانستان را از او قرض بگیرد و بر بلندای پنجشیر بیاویزد. بیرقی که بیش از خون به رافت و رهایی نیاز دارد. پنجشیر گریزی ندارد جز آنکه زنده بماند تا سربازان جان بر کف غصه دفاع از مرزهای زجر کشیده و مویه کرده را نخورند و آزادی در زمهریر انسانیت به نغمه‌ای بدل شود، به غایت شورانگیز. نغمه‌ای که با بوسیدن و بوییدن دُرفش وطن باید سر داد تا معلوم شود بدون موشک و تنها با چنگ و دندان نیز می‌توان از دره‌ای به وسعت قلب‌ها محافظت کرد و زیارت باران را به عشق روسفیدی خانه به تعویق انداخت.
راستی تو از کدام شاهراه آمدی مسعود که اینگونه جهان در قلمرو کوچکت گلستان شد و پَکول زیبایت (کلاه افغانی) به نماد غیرت و شرافت در جهان عاری از قرابت و خویشاوندی بدل گردید؟