در نوجوانی دعا می‌کرد که به شهادت برسد


سیدمحمد مشکوهًْالممالک
فرزند جهاد و مقاومت است. تا چشم باز کرده پدر را در لباس رزم دیده، رزمی تحمیلی که نشان از حب خوبی‌ها دارد. گوشش با طنین قرآن سحرگاهی پدر نوازش یافته و مسجد پرورشگاهش بوده. با اینکه کم سن و سال است اما جاذبه‌‌ای الهی او را به سوی هدفی ماورای بازی‌های کودکانه دنیا می‌کشاند. می‌بیند که جامانده، می‌داند که باید می‌رفته اما نتوانسته، گاهی به بهانه صغر سن و گاه به بهانه بسته شدن میدان جهاد اصغر. اما می‌داند میدان جهاد اکبر هنوز باز است. همین است که تمام همّ و غمّش می‌شود رضای پروردگار و مبارزه با نفس امّاره. او قدم در مسیری نهاده که سعادتی ابدی به‌دنبال دارد. همین است که وقتی در دانشگاه راهی به سوی هدف والای خود نمی‌بیند آن را ترک می‌گوید و خود را به صف مجاهدان راه حق در ارتش می‌رساند. شهید محمد مرادی جوانی است که برای رسیدن به عشق دیرینه خود؛ یعنی شهود حق، تمام موانع را از سر راه برمی‌دارد و در نهایت شاهد مقصود را در بلندی‌های جولان در آغوش می‌گیرد...
انس با فضای جهاد و رزمندگی از کودکی


غلامعلی مرادی، پدر شهید محمد مرادی از فرزند شهیدش برایمان گفت، از فرزندی که به وجودش افتخار می‌کند:
ما ترک قشقایی و حدود 40 سال است که ساکن شهرضا هستیم. پدران ما عشایر بودند و خودمان در شهر ساکن شدیم و در صنایع دفاع مشغول به خدمت شدم. من پنج فرزند دارم؛ دو پسر و سه دختر. محمد پسر بزرگم است که به شهادت رسیده است.
محمد در 27 شهریور 59 همزمان با آغاز جنگ تحمیلی به دنیا آمد. لذا از کودکی رزمندگان و رفت و آمد آنها را به جبهه می‌دید و با آن فضا مانوس بود. وقتی رزمندگان راهی جبهه می‌شدند و برای بدرقه آنها می‌رفتیم یا وقتی شهدا را به شهر می‌آوردند، محمد را هم همراه خودمان می‌بردیم. لذا به کارهای نظامی علاقه پیدا کرد. بعد از گرفتن دیپلم فنی در دانشگاه دولتی کاشان قبول شد. استعداد خیلی بالایی هم داشت و توانسته بود با نمره خوبی ترم اول را بگذراند؛ اما پس از آن به خاطر فضای دانشگاه، درس را رها کرد. گفت: نمی توانم در دانشگاه بمانم.
او دانشگاه را ترک کرد و رفت پادگان ثارالله سپاه شهرضا خدمت سربازی. وقتی متوجه شد که ارتش نیرو می‌گیرد گفت: من نظامی‌گری
را دوست دارم و برایم سپاه و ارتش فرقی ندارد. من گفتم: خدمتت را تمام کن و بعد برای افسری امتحان بده، یا اینکه درست را بخوان؛ چون اگر با مدرک بالا وارد ارتش شوی درجه خوبی می‌گیری. قصد من خدمت است و درجه برایم اهمیتی ندارد و تصمیم گرفته‌ام وارد ارتش شوم. در حال خدمت بود که برای ارتش امتحان داد و چند ماه قبل از اتمام خدمتش قبول شد و برای آموزش به تهران رفت و حدود 8 ماه آموزش دید. پس از آن وارد گروه 22 توپخانه اصفهان شد و چند ماه هم در توپخانه آموزش دید.
قانع و ساده‌زیست بود
خیلی ساده‌زیست بود. اخلاق خوبی داشت. سعی می‌کرد به دیگران کمک کند. همان لباس قبلی خودش را می‌پوشید و می‌گفت: پولی را که می‌خواهم با آن لباس نو بخرم، به دیگران می‌دهم. به سربازها خیلی کمک می‌کرد. از حقوق خودش برایشان لباس و پوتین می‌خرید.
خیلی مذهبی بود و در مراسم مختلف شرکت می‌کرد. از ابتدای جوانی در بسیج بود. افسوس می‌خورد که چرا در دوران جنگ نبوده. می‌گفت: ‌‌ای کاش موقعیتی پیش می‌آمد که بتوانم بروم و دِینم را به اسلام ادا کنم. ما در خانه‌های سازمانی زندگی می‌کردیم. شب‌های احیا می‌آمد و ما را می‌برد مسجد حضرت علی‌اصغر(ع) و خودش می‌رفت گلستان شهدای شهرضا.
یک دفترچه خاطرات داشت که ما بعد از شهادتش آن را دیدیم. در آن از شهادت نوشته بود. حتی زمانی که هنوز وارد دانشگاه نشده بود نوشته بود: «خدایا کِی شربت شیرین شهادت را نصیب من می‌گردانی. خدایا شما را به فرزندان فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها شهادت را نصیب ما بگردان». و پایین آن را امضا کرده بود.
یک شهید گمنام در شهرضا بود که زیاد بر سر مزارش می‌رفت. به یکی از اقوام و همچنین دوستانش گفته بود: «اگر من شهید شدم من را نزدیک این شهید دفن کنید.» اما وقتی به شهادت رسید قبول نکردند، گفتند چون قبر آماده نیست اگر الان حفر شود، به قبر شهید آسیب می‌رسد و با کمی فاصله دفن شد. گفته بود می‌خواهم وقتی پدر و مادرم می‌آیند سر خاک من، بر سر مزار این شهید هم بیایند.
عاشق شهادت و ولایت
خیلی کتاب می‌گرفتم و می‌خواندم؛ بیشتر کتاب‌های مذهبی همچون کتاب‌های شهید دستغیب و شهید مطهری. محمد هم عاشق کتاب شده بود و هر کس می‌آمد برایش کتاب می‌خواند.
علاقه زیادی به شهادت و شهدا داشت. یک اتاق کوچک داشت که عکس بسیاری از شهدای دفاع مقدس را روی دیوارهای آن نصب کرده بود. رهبری و ولایت فقیه را خیلی دوست داشت. تابع ایشان بود. می‌گفت: «رهبر نائب امام زمان(عج) است. در مورد رهبری مراقب باشید و هر چه ایشان گفتند انجام دهید.» شاید حدود 200 تصویر از ایشان داشت. می‌گفت: «زمان امام حسین(ع) کسانی که ایشان را به شهادت رساندند راه را نشناختند. الان هم مانند همان زمان است. تابع رهبری باشید تا گمراه نشوید. انسان بدون رهبری نمی تواند به جایی برسد. تابع ولایت فقیه باشید که عاقبت‌تان به خیر باشد.» سخنان امام و رهبری را بسیار گوش می‌داد.
غیبت ممنوع!
روی یک برگه بزرگ نوشته بود: «غیبت ممنوع!» و آن را در خانه نصب کرده بود. هرکس این را می‌دید از غیبت منصرف می‌شد. دیگر اینکه رازدار بود. مثلا در جلسه‌‌ای در مورد شخصی صحبت می‌شد. وقتی برمی‌گشت از او می‌پرسیدیم که چه گفتی و چه شنیدی. حرفی نمی زد و می‌گفت: «قرار نیست اگر آنجا حرفی زدم اینجا هم بزنم.» اگر اقوام مشکلی داشتند او را برای حل آن می‌بردند. دعا می‌خواند و مداحی می‌کرد. در مورد حضرت ابوالفضل و حضرت علی علیهماالسلام می‌خواند و ارادت خاصی به این عزیزان داشت. خمسش را سر سال می‌داد. از کلاس دوم دبستان روزه می‌گرفت. خیلی احتیاط می‌کرد. غذای شبهه‌ناک نمی‌خورد.
درسش را در دانشگاه شهدای زینبی(س) تمام کرد
14 واحد مانده بود لیسانسش را بگیرد که رفت سوریه. من گفتم: بمان و درست را تمام کن؛ اما قبول نکرد. گفت: «مگر شماها ماه محرم و صفر مشکی نمی‌پوشید و حسین حسین نمی‌گویید. مگر شما نیستید که می‌گویید ‌‌ای‌کاش زمان امام حسین علیه‌السلام بودیم و او را یاری می‌کردیم. الان هم همان زمان است. اگر الان نروم فردا چه پاسخی به امام حسین(ع) بدهم. الان هم امام حسین(ع) کمک می‌خواهد و وظیفه من است که بروم و کمک کنم. بچه‌های سوری هم مانند بچه‌های ما هستند. داعشیان بدترین انسان‌های روی زمین هستند. آنها بچه‌های شیعه را می‌کشند. من اینجا بمانم که به بچه‌های شیعه ظلم شود.» یک‌بار هم می‌گفت: «رفتنم دست خودم است و برگشتم دست خداست. اگر خدا شهادت را نصیبم کرد که بهتر. شما هم ناراحت نباشید. بچه‌ها هم خدا دارند و او نگهدارشان است. تا به حال هم من تنها وسیله بودم.»
ما به محمد افتخار می‌کنیم و خوشحالیم که خداوند چنین فرزندی به ما داد که در راه اسلام و دفاع از حریم اهل‌بیت به شهادت برسد. ای‌کاش چند فرزند دیگر هم داشتیم که آنها را در راه خدا و اهل‌بیت بدهیم.
بمان و بیشتر خدمت کن
وقتی برای آخرین‌بار با من تماس گرفت گفتم: درست است که شهادت بالاترین درجه است؛ اما مراقب خودت باش. مراقب باش که بمانی و بیشتر خدمت کنی. گفتم: آیت‌الکرسی بخوان. گفت: نه ما نزدیک دشمن هستیم.
همان شب اول بعد از شهادتش خوابش را دیدم. دیدم من را صدا می‌زند. گفتم: چه می‌گویی. صدایش نمی رسید. یکباره دیدم خانه آتش گرفت و مردم ریختند داخل. همان موقع فهمیدم اتفاقی افتاده. فردای آن روز دیدم چند ماشین ارتشی سر کوچه ایستاده. گفتم: حتما آمده‌اند خبر شهادت محمد را بدهند و حدسم درست بود... .
تا آخرین لحظه در خط ماند
فرمانده‌شان می‌گفت: به محمد گفتم: بخواب دشمن نزدیک شده. گفت: من آماده تیراندازی هستم، برای چه بخوابم؟ محمد به جغرافیا و نقشه خوانی خیلی مسلط بود. می‌گفتم: تو دو تا بچه داری برو عقب داخل اتاق، یک نفر دیگر را اینجا می‌گذاریم. می‌گفت: نه اگر من می‌خواستم بروم عقب، همان‌جا داخل پادگان می‌ماندم. من تا آخرین لحظه اینجا می‌ایستم. هر تیری هم که می‌انداخت نام چهارده معصوم را می‌برد. در آخر ما را محاصره کردند. محمد لوله توپ را آورده بود پایین و نفر می‌زد. تنها توپی که تا آخرین لحظه ایستاد او بود.
می گفتند یک رزمنده مسیحی سوری هم آنجا بود که محمد او را شیعه و نمازخوان کرده بود. وقتی محمد به شهادت رسید، او به سر زنان رفته بود که محمد را بیاورد؛ اما او را هم می‌زنند و همان لحظه به شهادت می‌رسد.
دیدار یار
ما یک دیدار خصوصی با مقام معظم رهبری داشتیم. ما 8 خانواده شهدای مدافع حرم شهرضا بودیم. در کل شهرضا 9 شهید مدافع حرم دارد که یکی بعد از محمد به شهادت رسیده. جریان این دیدار از این قرار بود که ما رفتیم تهران مهمان سرای ارتش. امیر حیدری آمدند با ما صحبت کردند و گفتند فردا قرار است بروید دیدار رهبری.
بعد از بازرسی‌ها رفتیم داخل و دیدیم یک تلویزیون قدیمی گذاشته شده و یک مرد مسن هم آنجا نشسته. برایمان چای آوردند. گفتند آقا ظهر می‌آیند.
آقا آمدند و بعد از سلام و احوالپرسی مختصر نماز ظهر را اقامه کردند. بعد از نماز با ما در مورد شهدای مدافع حرم صحبت کردند. آقا از محمد و نحوه شهادتش هم پرسیدند.
خانواده رزمنده
صغری کاهید باصری مادر شهید، از فرزندش می‌گوید، فرزندی که تمام همّ و غمّش رضای خداوند است:
خانواده من مذهبی بودند. پدرم مجروح جنگ است. مادرم هم خیلی دلسوز و خوب بود. پدر و مادر آقای مرادی هم خیلی مذهبی بودند. اهل مسجد و قرآن بودند. وقتی هم که محمد در حدی بود که می‌توانست صحبت کند و چهاردست‌وپا راه برود او را به مسجد می‌بردند. خودم هم به مسجد می‌رفتم؛ اما گاهی که کار داشتم آنها او را می‌بردند. لذا از کودکی با فضای مسجد و دینداری آشنا شد و این مسئله در تربیت دینی او خیلی موثر بود. او با بقیه فرزندانمان خیلی متفاوت بود. مثلا از کودکی وقتی یک خوراکی می‌گرفت آن را بین همه تقسیم می‌کرد. گاهی من می‌گفتم: مادر پس این را برای چه خریدی؟ تو که همه را به این و آن دادی! می‌گفت: اشکالی ندارد. بقیه بخورند، انگار من خورده‌ام.
وقتی جنگ شروع شد پدر و عمو و پدربزرگ محمد راهی جبهه شدند. ما هم همیشه برای بدرقه رزمندگان می‌رفتیم و محمد را با خودمان می‌بردیم. وقتی که کمی بزرگتر شد؛ یعنی حدود 4 سالگی، برگرداندنش از مراسم بدرقه واقعا سخت بود. می‌گفت: من هم می‌خواهم با آنها بروم. یک روز که قرار بود پدربزرگش از شهرضا اعزام شود. ما هم مانند همیشه رفتیم سپاه. یک پیشانی بند گرفتم و به سر محمد بستم. او خیلی گریه می‌کرد و می‌گفت: من هم می‌خواهم با پدربزرگم بروم. یک خانم هم که آمده بود پسرش را بدرقه کند وقتی این صحنه را دید گفت: به جبهه نرو. پسرت گریه می‌کند. گفت: نه او نوه من است و مادرش در کنارش است. پسر آن خانم زمان جنگ شهید شد. وقتی محمد شهید شد، آن خانم ما را در شهرضا دید و شناخت و گفت: نکند همان کودکی که گریه می‌کرد به شهادت رسیده؟ گفتم: بله همان کودک است.
من گمنامم
پدر محمد صبح‌ها که بیدار می‌شد قرآن می‌خواند و محمد با صدای قرآن از خواب بیدار می‌شد. ما همسایه‌‌ای داشتیم که یک‌بار آمد جلوی در منزل و گفت: چرا شما صبح‌ها نوار قرآن می‌گذارید. من گفتم: ما اصلا ضبط نداریم. آقای مرادی قرآن می‌خواند و صدای اوست.
گاهی که ما برای مراسمی می‌رفتیم، محمد چون سر کار بود نمی‌توانست بیاید. من می‌گفتم: ما می‌میریم و کسی تو را نمی‌شناسد. می‌گفت: «چه نیازی است که کسی من را بشناسد. من گمنامم.»
خداوند محمد را به ما داده بود و خودش هم از ما گرفت. از شهادت او ناراضی نیستم، اما دوری از او برایم خیلی سخت است. خدا خواست که او یکی از یاران امام زمان(عج) باشد. خودش هم می‌گفت: من یکی از 313 نفر هستم. خداوند را شکر می‌کنم که چنین فرزندی به من داد که پیرو حضرت علی(ع) باشد. او برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفت. محمد اسامی ائمه را به فرزندش یاد داده بود. اشعار زیادی در مورد حضرت علی می‌خواند.
همسر و فرزندان محمد ساکن بروجن هستند. او دو تا پسر دارد. پسر بزرگش ابوالفضل کلاس هفتم و پسر کوچکش علی اکبر کلاس دوم است. وقتی محمد به سوریه رفت پسر بزرگش امتحانات کلاس دوم را تمام کرده بود. الان 5 سال از آن زمان می‌گذرد و ما هر کاری از دستمان بربیاید برای همسر و فرزندان محمد انجام می‌دهیم.
کمک به دیگران اصولش بود
همیشه شب سوم شهادت امام حسین(ع) نذری می‌داد. من هم برایش آشپزی می‌کردم. به من می‌گفت: سعی کن برای ساعت 10 غذا آماده باشد که برای سربازها ببرم.
خیلی به مردم کمک می‌کرد. بیشتر حقوقش را به مردم می‌داد. در تیراندازی نصرآباد اول شده بود و امیرپوردستان به او سه ربع سکه هدیه داده بودند. یکی از سکه‌ها را خودش برداشته و دو تا را به خدمه توپ داد و گفت آن‌ها خیلی زحمت کشیدند. سکه خودش را هم به عنوان هدیه به یکی از اقوام که فرزندش تازه به دنیا آمده بود داد.
یک‌بار در شهرضا یک دستبند طلا پیدا کرد. یک سال دنبال صاحبش گشت و اعلامیه زد؛ اما به نتیجه نرسید. در نهایت آن را فروخت، حدود 900 هزارتومان شد و پول را به نیت صاحب آن به یک مسجد در حال ساخت داد. خودش هم در بنایی مسجد همکاری می‌کرد.
ساده‌زیستی
محمد خیلی گذشت داشت. متواضع و ساده‌زیست بود. لباس‌های ساده می‌پوشید. نمازش را اول وقت می‌خواند. سعی می‌کرد نمازش به جماعت باشد. دعای نادعلی را زیاد می‌خواند. نفسش حق بود. دوستانش می‌گفتند تا او را می‌دیدم جذبش می‌شدیم. اگر برایش چیزی می‌آوردند تا برایش مشخص نمی‌شد که حلال است نمی‌خورد.
چند روز قبل از شهادتش همرزمانش به او گفته بودند چرا با خانواده تماس نمی‌گیری. گفته بود تا به حال دو سه بار تماس گرفته‌ام. می‌ترسم اگر بیشتر با آنها صحبت کنم علاقه‌ام به بچه‌ها مانعم شود یا از تصمیمم منصرف شوم. همرزمانش می‌گفتند که موقع نگهبانی ما را بیدار نمی‌کرد و خودش نگهبانی می‌داد. آشپز ما بود و خودش غذا درست می‌کرد و سفره را می‌چید، بعد ما را بیدار می‌کرد. بعد هم خودش ظرف‌ها را جمع می‌کرد و می‌برد می‌شست.
شهید بلندی‌های جولان
یک دوست داشت که اهل شیراز بود. محمد به او گفته بود می‌خواهم بروم بلندی‌های جولان بجنگم. در صورتی که آن زمان اصلا بحث سوریه مطرح نبود. دوستش گفته بود چطور می‌خواهی بروی آنجا بجنگی؟ محمد گفته بود: توپم را می‌برم آنجا. دوستش می‌گوید: پس بگذار پیشانی یک شهید را ببوسم که در دلم نماند. دوستانش می‌گفتند ما این حرف را جدی نمی‌گرفتیم و می‌گفتیم او چطور می‌خواهد برود آنجا بجنگد؛ اما در پادگان نام او را گذاشته بودیم «شهید بلندی‌های جولان».
من شهید می‌شوم
اصلا به ما نگفته بود که تصمیم دارد به سوریه برود؛ اما دو ماه قبل به همسرش گفته بود که من به سوریه می‌روم و شهید می‌شوم؛ به پدر و مادرم چیزی نگو. مراقب بچه‌ها باش. از همسرش اجازه گرفته بود. او هم راضی شده بود.
این اولین‌بار بود که به سوریه می‌رفت. اول تیر سال 95 رفت و دهم مرداد هم به شهادت رسید. ماموریتشان 45 روزه بود و پنج روز مانده بود برگردد؛ هرچند که دوستانش می‌گفتند می‌خواست باز هم بماند.
هر دو سه روز یک بار تماس می‌گرفت و سلام و احوالپرسی می‌کرد. می‌پرسیدم: کجایی؟ می‌گفت: نمی‌توانم بگویم. سفارش بچه‌ها را می‌کرد و می‌گفت: مراقب باشید.
روز آخر که تماس گرفت روز جمعه بود و ما رفته بودیم سر مزار پدر آقای مرادی. صدا مدام قطع و وصل می‌شد. صدا که رسید گفت: مادر منم محمد. کجایی؟ گفتم: مادر از روز اول که رفتی جایت را به من نگفتی. گفت: مادر من حلب هستم. گفتم: دشمن با شما چقدر فاصله دارد. گفت: حدود 500 تا 600 متر. بچه‌ها خیلی بی تابی می‌کردند. پسر کوچکش خیلی بابایی بود و هر وقت می‌آمدند منزل ما مدام روی گردنش بود. پسر بزرگش هم همین‌طور.گفتم: علی‌اکبر خیلی بهانه‌‌ات را می‌گیرد. بیا دوباره برو. گفت: مادر من اول شهریور می‌آیم. گفتم: مراقب خودت باش. و گوشی را به پدرش دادم. روز سه‌شنبه هم با همسرش تماس گرفته بود و با او و بچه‌ها صحبت کرده بود.
پرنده غمگین
6 روز بود که تماس نگرفته بود. خیلی نگران بودم. به حسین گفتم: برادرت چند روز است که تماس نگرفته. نکند اتفاقی افتاده. حسین گفت: نه آنجا جنگ است، حتی اگر هفته‌‌ای یک‌بار هم تماس بگیرد کافی‌ست. شنبه شهادت امام جعفر صادق علیه‌السلام بود. دخترم هم به تازگی یک خانه گرفته بود. رفته بودیم آنجا را تمیز کنیم که وقتی محمد آمد آن را رنگ بزند. تا غروب آنجا بودیم. غروب گفتم: دیگر خسته شدیم، برویم استراحت کنیم، دوباره یک روز دیگر برمی‌گردیم. در حیاط را که باز کردم و هنوز پایم را بیرون نگذاشته بودم که دیدم، یک پرنده بزرگ جلوی در نشست. بال‌های قهوه‌‌ای‌اش را روی زمین پهن کرده بود. کمی نگاه کرد و بعد رفت روی یک ماشین نشست. پدر محمد رفت نزدیک پرنده و گفت: چرا چشمان این پرنده این‌قدر قرمز است؟! انگار الان است که از چشمانش خون بیاید. من به دخترم گفتم: در ماشین را باز کن، نکند این پرنده بیاید به ما آسیب بزند. همان موقع پرنده پرواز کرد و رفت. متعجب مانده بودم. گفتم: پرنده به این بزرگی ندیده بودم که نترسد و این‌قدر نزدیک بیاید. این پرنده یک مشکلی داشت. این پرنده آن‌قدر خسته بود که حتی بال‌هایش را جمع نمی‌کرد. دخترم گفت: صدقه بده... گویا همان زمان محمد به شهادت رسیده بود. روز دوشنبه از پادگان آمدند و گفتند که محمد زخمی شده. اما من باور نکردم. تا اینکه در نهایت گفتند شهید شده.
غسل شهادت
گویا شب تا صبح درگیری بوده. مهماتشان تمام می‌شود. آنها هم برمی‌گردند عقب. محمد می‌رود حمام و غسل شهادت می‌کند و لباس بسیجی‌اش را می‌پوشد. دوستانش می‌گویند: محمد کجا بودی؟ می‌گوید رفتم حمام غسل شهادت کردم. این لباس نو هم کفنم است، من امروز شهید می‌شوم.
آنها دوباره به میدان برمی‌گردند. حدود 6 عصر بوده. مهمات هم می‌رسد. آتش سنگین بوده و محمد می‌رود از داخل ماشین چند صندوق مهمات برمی‌دارد و کنار توپش خالی می‌کند. حدود 50، 60 گلوله شلیک می‌کند. یک ساختمان که داعشی‌ها در آن مستقر بودند در دسترس بوده و محمد سعی می‌کرده آنها را بزند. با هر شلیک هم می‌گفته یا زهرا یا فاطمه. نیروهای پیاده عقب‌نشینی کرده بودند و بقیه توپ‌ها هم کار نمی‌کردند و تنها توپ محمد فعال بوده؛ لذا او را شناسایی می‌کنند و می‌آیند او را از نزدیک با قناصه می‌زنند.
دوستش می‌گوید: ما خیلی به هم نزدیک بودیم که یکباره دیدم محمد افتاد. موج من را گرفته بود؛ برای همین هم به یکی از بچه‌ها گفتم: بیا ببین برای محمد چه اتفاقی افتاده. وقتی او آمد و محمد را بلند کرد، متوجه شد محمد به شهادت رسیده.
دل شیر داشت/ محمد در غربت رفت
من فقط آرزو دارم یک بار دیگر او را ببینم. هر چند او ما را تنها نمی‌گذارد. یک شب که خیلی ناراحت بودم، قبل از اینکه کامل به خواب بروم، در خواب بیداری حس کردم کسی بالای سرم ایستاده. وقتی چشمانم را باز کردم محمد را دیدم. یک پلیور سبز داشت که وقتی می‌رفت پادگان آن را می‌پوشید، با همان لباس بود. دستم را روی چشمانم کشیدم؛ اما دیگر او را ندیدم. بلند شدم و لامپ‌ها را روشن کردم؛ اما خبری از او نبود.
من می‌گفتم بعد از محمد یک روز هم زنده نمی‌مانم؛ اما خداوند به ما صبر داد. خیلی دلتنگ می‌شوم و وقتی سر مزارش می‌روم خیلی آرام می‌شوم.
او پسر شجاعی بود. دل شیر داشت. از شهادتش نمی‌ترسیدم. می‌گفتم: او خیلی شجاع است و به دل داعش می‌زند و او را به اسارت می‌گیرند. از این واهمه داشتم.
با همه اینها محمد در غربت رفت. زمان جنگ هم شهدای زیادی دادیم. اما اینجا وطن ما بود. احساس غربت نمی‌کردیم؛ اما مدافعان حرم در غربت بودند. ما برای زیارت به سوریه رفتیم و اصلا زبان‌شان را نمی‌فهمیدیم. بچه‌های ما جایی بودند که زبان‌شان را هم نمی‌دانستند.
وصیتنامه شهید محمد مرادی
بسم رب الشهداء والصدیقین
خدا را شاکرم که به این بنده رحم نمود و مورد لطف و عنایت خود قرار داد و این موقعیت را فراهم نمود تا من به وظیفه خود عمل کنم. حالا که ائمه اطهار و حضرت زینب(س) مرا برای دفاع از حریم اهل‌بیت پذیرفته‌اند و من به چنین افتخاری نائل شده‌ام با تمام وجود و مشتاقانه آماده‌ام تا جان ناقابل خود را فدای آنها نمایم، خدا را شکر می‌کنم که عشق علی(ع) و ائمه اطهار را در وجود من قرار دارد و چنین نعمت بزرگی را به من عطا نمود. دوستان و همکاران و هم وطنان ما باید شاکر چنین نعمتی باشیم که ما را در چنین کشوری قرار داد که از هر نظر ممتاز می‌باشد
اگر می‌خواهیم این امنیت و ثبات بر قرار باشد باید گوش به فرمان ولی فقیه خود امام خامنه‌‌ای(مدظله) باشیم و با تمام وجود از او حمایت کنیم  و با تمام توان در مقابل استکبار جهانی مخصوصا آمریکا و اسراییل بایستیم، زیر بار ظلم و ستم آنها نرویم، ما شیعه هستیم غیرت داریم، نباید اجازه دهیم هرگز کشورمان بازیچه دست آنها قرار بگیرد مکتب ما مکتب حسین(ع) است.
ما فرزندان عاشوراییم و فریاد آزادی‌خواهی را سر می‌دهیم هرجا مظلومی به کمک ما احتیاج داشت به کمک او می‌شتابیم از مردن باک نداریم اجازه نمیدهیم تکفیری‌های پلید به نیت شیطانی خود دست پیدا کنند ، همان‌طوری که مولای ما علی(ع) آنها را در خوارج ریشه کن کرد با امید به خدا و صاحب و آقایمان امام زمان(عج) نسل‌شان را از روی زمین ریشه کن خواهیم کرد.