روزنامه خراسان
1400/09/03
یک ماه فرصت داری تا مرگ چه میکنی؟
تصور کنید یک روز بعدازظهر موقع برگشتن از مدرسه یا محل کار، هنگام پیاده روی یا سر شیفت عصر کارتان دو نفر سر راه شما سبز شوند و ازتان بپرسند؛ «اگر فقط یک ماه دیگر در این دنیا وقت داشتهباشید، چه کار میکنید؟» واکنشتان چیست؟ قبول دارم که سوال عجیبی است. چرا آدم به مرگ فکر کند وقتی هنوز روی پاست؟ از ذاتیترین صفات آدمیزاد میل به بقاست. زندگی تمام آن چیزی است که داریم و ما میخواهیم تصور کنیم یک ماه دیگر از دستش خواهیم داد. یک روز بعد از ظهر در محدوده بولوار دستغیب سر راه گروهی از مردم سبز شدیم تا بفهمیم چرا گاهی باید به مرگ فکر کنیم و مرگاندیشی ممکن است چه چیزهایی را در زندگیمان تغییر بدهد. بعضی معتقد بودند وقتی مرگ را به خود نزدیک ببینند، روحشان بیدغدغه و آزاد در جسم جولان میدهد و نیازی به آیندهنگری نیست پس همان دم را به ساز دلشان میرقصند؛ و بعضی با چشمان خالی از شیطنت برای رسیدن آن لحظهشماری میکردند.از کسانی که رنجاندهامشان، عذرخواهی میکنم
زهرا، 16ساله است و از یونیفرمش معلوم میشود که از مدرسه برمیگردد. وقتی سوال را میشنود، خندهاش میگیرد. بعد یکهو جدی میشود و میگوید ضبط را قطع کن که فکر کنم: «خیلی کارها هست که باید انجام بدهم. باید با مامانم بیشتر وقت بگذرانم. از کسانی که دلشان را شکاندهام، عذرخواهی کنم و از تکتک لحظاتم لذت ببرم». از زهرا میپرسم این کارها را الان نمیتوانی انجام بدهی؟ «نه، الان تکلیفهای مهمتری دارم؛ مثل کنکور که از انجام کارهای موردعلاقهام دورم میکند». میپرسم مثلا بهدست آوردن دل کسانی که ناراحتشان کردی، با خنده جواب میدهد: «خب، نه، به این یکی ربطی ندارد».
همه پساندازم را خرج میکنم
مجید، 30ساله است و چاپخانه دارد. کنار خیابان منتظر چیزی یا کسی است که با این سوال غافلگیر میشود. میگوید: «در بهترین حالت، وقتی مطمئن باشی یک ماه بیشتر زنده نیستی، بهتر زندگی میکنی. من همه پساندازم را با خیال راحت خرج میکنم و بدون استرس و دغدغه خوش میگذرانم». در صورت مجید هیچ نشانی از ترس نیست. بهش میگویم بهنظر نمیرسد از تصور مرگ ترسیدهباشی. جوابش قابل تأمل است: «با این مشکلات اقتصادی و گرفتاریهای زندگی، وقتی به آینده نگاه میکنی و دورنمایی که میبینی بدتر شدن شرایط است، امید و انگیزه آدم از بین میرود. آخرش که همه رفتنی هستند، چه یک ماه و چه یک سال دیگر».
قرضهایم را پس میدهم
معصومه 42ساله در یک فروشگاه مواد غذایی کار میکند: «اگر وقت زیادی نداشتهباشم، قدر باقی عمرم را میدانم و از زندگیام لذت میبرم. بیشتر میروم خانه پدرومادرم و با دو دختر و نوه خوشگلم بیشتر وقت میگذرانم. البته حالا هم که از هفت صبح تا عصر سرکارم، شب تمام وقتم را با بچهها هستم ولی اگر مرگم نزدیک باشد، دیگر کار نمیکنم و پیش آنها میمانم. البته امیدوارم بیشتر از یک ماه وقت داشتهباشم چون کلی قسط و قرض دارم و نمیخواهم دین مردم به گردنم باشد».
با مادرم به سفر دور دنیا میروم
معین، 23ساله، سرباز و سرتاپا شیطنت است. دانشگاه را رها کرده و خدمت سربازیاش را بهتعویق انداختهاست. شش ماه بهدلیل تأخیر در پست کردن دفترچه و یک ماه هم بهدلیل شیطنت اضافهخدمت دارد. معین که سوالم را جدی نمیگیرد، میگوید: «هرکاری که دوست دارم، میکنم. اما پول که ندارم! پس اول بانک میزنم، بعد با پولش خوش میگذرانم؛ خانه و ماشین و سفر خارج». وقتی ازش میخواهم شوخی را کنار بگذارد، از بزرگترین آرزویش میگوید: «اگر پول داشتهباشم و فقط یک ماه به مرگم ماندهباشد، همهچیز را رها میکنم و با مامانم میروم دور دنیا را میگردم».
وقتم را صرف کمک به دیگران میکنم
معصومه و مریم 22ساله، پشت کنکوریاند؛ دوقلوهای همسان با پوششی شبیه به هم که تفاوتهایی در نوع آرایش صورت دارند. هردو شان دوست دارند حقوق یا روانشناسی قبول شوند و تا الان بخت یارشان نبوده که در رشته و دانشگاه مدنظرشان پذیرفته شوند برای همین از علایقشان عقب ماندهاند. معصومه میگوید: «از بچگی دوست داشتم نویسنده شوم ولی نویسندگی که شغل نیست. پدرومادرم هم میگویند نوشتن بهدرد کسی نمیخورد. برای همین اگر فقط یک ماه وقت داشتهباشم، همهاش را صرف نوشتن میکنم». مریم میگوید: «در خیالبافیهای بچگی همیشه فکر میکردم باید کاری انجام بدهم که از خودم اثری بهجا بگذارم. الان فرصت ندارم اما اگر دغدغههای روزمره را نداشتهباشم و مرگم نزدیک باشد، همه وقتم را صرف کمک کردن به دیگران میکنم». از مریم که خداحافظی میکنم، از خودم میپرسم مگر کمک کردن به دیگران چقدر از آدم وقت میگیرد؟
منتظر مردن میمانم
علی، 18ساله است. ترک تحصیل کرده و با برادرش در مغازه کار میکند. اگر بخواهم یک جوان امروزی را توصیف کنم، قطعا علی جلوی چشمم میآید با چشمانی که هر چند ثانیه یکبار چین میخورند و جور لبهایی را که زیر ماسک پنهان شده میکشند. جواب علی مال یک بچه 18ساله نیست: «پولی ندارم تا در یک ماه باقیمانده تا پایان عمرم کارهایی را که دوست دارم انجام بدهم. برای همین صبر میکنم تا بمیرم». علی از مرگ ترسی ندارد چون «از عید تا الان 10نفر از دوستانم به دلایل مختلف از دنیا رفتهاند. همین هفته پیش چهلم یکی از رفقایم بود». ازش میپرسم کاری نیست که نیازی به پول نداشتهباشد و دلش بخواهد انجام بدهد: «فقط به مادرم میگویم خیلی دوستش دارم. البته همین الان هم این کار را میکنم. هر شب که به خانه میروم، بغلش میکنم و بهش میگویم دوستت دارم. بعضیها بهم میگویند بچهننه ولی بهنظر خودم کار درستی است». علی با سن کمش فهمیده حسرت چه چیزهای کوچکی به دل آدم میماند.
آدم خوبی میشوم
حالا ساعت 4ونیم عصر شده. مغازهدارها چهارپایه زیر پا میزنند تا لامپ جلوی در را روشن کنند. مهسای 32ساله با دو فرزندش درحال قدم زدن است. تردید دارم که دلش میخواهد جلوی بچهها از مرگ حرف بزند یا نه اما با روی باز جواب میدهد: «چندوقت پیش خوابی دیدم و بعدش هم فیلمی درباره مرگ تماشا کردم که باعث شد کمی بترسم. از آن موقع حواسم را بیشتر جمع میکنم. سعی میکنم دل کسی را نشکنم و از همه حلالیت بخواهم. در آن یک ماه همین کارها را میکنم و آدم خوبی میشوم. همه پساندازم را هم خرج بچهها میکنم تا خوش بگذرانیم. الان هم خوشیم البته. امروز آمدیم در هوای پاییزی گردش کنیم و بستنی بخوریم».
وقتی برای هیچ کاری باقی نمیماند
مجتبی 41ساله است و درحال انجام کارش. جوابش از محتملترین واکنشهایی است که اگر تخیل را کنار بگذاریم، احتمال وقوعش از هر رفتار دیگری باید بیشتر باشد: «وقتی چنین خبری به آدم میدهند، گمان نکنم یک ماه را هم زنده بماند. در لحظه شنیدنش از ترس میمیرد. عموی من روز دوشنبه فوت کرد و عموی دیگرم، پنج شنبه. این بنده خدا اگر میدانست سه روز بعد جای خودش هم توی قبر است، همان روز اول کلکش کنده بود. آدم از مرگ ترس دارد، اصلا وقتی نمیماند که بخواهد کار عقبافتادهای انجام بدهد. من هم میترسم. نگرانم خانوادهام بعد از من دربهدر شوند. با دوتا بچه و خانه مستأجری، بعد از من چه کار میتوانند بکنند؟» از او که جدا میشویم، با سرعت بیشتری جارو زدن را ادامه میدهد.
یک دل سیر خانوادهام را میبینم
سمیرا، 34ساله است و صندوقدار یک آشپزخانه. سوالم را خطاب به او و دو همکارش مطرح میکنم. کسی حاضر به حرف زدن نمیشود. موقع بیرون رفتن از آشپزخانه، صدای سمیرا را میشنوم که با بغض میگوید: «میروم پیش پدرومادرم». برمیگردم تا حرفهایش را بشنوم: «پدرومادرم شهرستان زندگی میکنند و چون نمیتوانم مرخصی بگیرم، بهندرت میبینمشان. امروز بهم گفتند قصد سفر دارند و من هم اگر بخواهم، میتوانم همراهشان بروم. مرخصی ندارم ولی چون مدت زیادی است با هم وقت نگذراندهایم، بعد از چهارسال کار کردن در اینجا میخواهم تسویه کنم و همراهشان بروم». بغض سمیرا میترکد و جملههای آخر را با گریه میگوید.
دوست دارم آدم باشم
غذا را از رستوران تحویل گرفته و دارد موتورش را آماده میکند که یکهو سروکله ما پیدا میشود. بهدرستی اشاره میکند که این سوال در حد انتزاعیات است و نمیتوانیم بهش جواب واقعی بدهیم چون در واقعیت رفتارمان از آن چه ادعا میکنیم، متفاوت خواهد شد. با اینحال خواهش میکنم که در راه بودن مرگ موعود را تخیل کند: «دوست دارم آدم باشم. آدم یعنی کسی که شَرش به دیگری نرسد. من الان ممکن است با موتور بپیچم جلوی کسی، ممکن است جلوی بیمارستان بوق بزنم، ممکن است دید خوبی به دیگران نداشتهباشم چون کسی به من دستنوشته ندادهاست که فقط یک ماه وقت داری. الان فکر میکنم حالاحالاها هستم و وقت برای جبران دارم، پس مستانه میروم». آقای پیک موتوری، 39ساله است و میگوید اسمش را بنویسم «تنهای وحشی» که اسم موتورش است.
قدمی برای دیگران برمیدارم
مونس، 65ساله با دختر جوانش درحال قدم زدن است. او از آن دست آدمهایی است که با شنیدن خبر فوتشان قانعتر و سخاوتمندتر میشوند. چندثانیهای توی فکر میرود و مطمئن جواب میدهد: دوست دارم قدمی برای کسی بردارم. یعنی زمان و هزینه کارهایی را که اگر زنده میماندم صرف خودم میکردم، در آن یک ماه به دیگران اختصاص میدهم. ما همیشه فکر میکنیم کمک کردن به دیگران جیب پرپول میخواهد ولی اینطور نیست. اگر دست همسایهام تنگ است، میتوانم یک پیمانه برنج به قابلمهام اضافه کنم که او هم سر سفرهام بنشیند. اگر یک لباس اضافی توی کمد دارم، میتوانم هدیه بدهم به کسی که امروز دارد در خیابان سرما میخورد. از کجا معلوم که زمستان سال دیگر زنده باشم و آن لباس بهکارم بیاید؟ بهنظرم اگر همهمان به مرگ فکر کنیم، خیلی از مشکلات حل میشود».
از زندگی ناامید میشوم
مریم 37ساله، یکی از واقعبینانهترین واکنشهایی را که انتظار داشتم، نشان میدهد: «از زندگی ناامید میشوم. شاید اگر دیگران بهم دلداری بدهند، حالم کمی بهتر شود ولی نه، به پوچی زندگی فکر میکنم». ترس مریم را تأیید میکنم، آرام میشود: «بعد از مدتی شاید کمی آرام شوم، در اینصورت کارهایی انجام میدهم که بهدرد آن دنیایم بخورد. نماز اول وقت میخوانم، مهربانتر و صبورتر میشوم و با خدا بیشتر صحبت میکنم». کارهایی که الان نمیتوانی انجامشان بدهی؟ «چرا ولی ما غافل هستیم و تا شوک و تلنگر بهمان وارد نشود، به این چیزها فکر نمیکنیم. راستش را بخواهید، تنبلی میکنم. فکر میکنم هنوز وقت دارم؛ هی میگویم فردا، فردا. به فردا زیادی امید دارم».
سایر اخبار این روزنامه
گام نخست دولت به سوی فدرالیسم اقتصادی
دیپلماتِ کارکُشته نغمههای ایرانی
جزئیات ساخت 600 واحد مسکونی در حاشیه مشهد
احیای میانکاله با میدان داری مردم
یک ماه فرصت داری تا مرگ چه میکنی؟
گروسی در طرف درست می ایستد؟
تعامل ایران و «آژانس» در سایه اختلافها
راه های رفته و نرفته در هوش مصنوعی
بدسلیقگی «فوتبال برتر» جنجالساز شد
نشست صریح و صمیمی قالیباف با جمعی از نویسندگان
ماجرای دستبرد به خودروها در مراکز خرید!
فرمول جریمه بدمصرف های گاز