مجبوريم گفت‌وگو كنيم

زهره  حسين‌زادگان
دينداري در دنياي معاصر به خلاف تصور خام‌انديشانه پيشين، از ميان نرفته است، بلكه شيوه‌هاي آن دگرگون شده است. اين تحول از يك سو ناشي از تغييرات جدي در زندگي بشر در جهان متكثر و به هم مرتبط متجدد است و هم به علت پيشرفت‌هاي علم و تكنولوژي كه موجب شده از مفاهيم ديني، تفاسيري جديد ضرورت يابد. فلسفه دين قاره‌اي به ويژه انديشه‌هاي متفكران متاثر از فيلسوفان آلماني معاصر مثل مارتين هايدگر، بر اين اساس تعابير جديدي از دينداري ارايه كرده‌اند كه در آن ضمن پذيرش تكثر شيوه‌هاي دينداري، حضور آن در زندگي بشري به رسميت شناخته مي‌شود. انتشارات ققنوس كتاب دين پس از متافيزيك را به تازگي منتشر كرده ‌است. اين كتاب ويراسته مارك راتال فيلسوف هايدگرشناس امريكايي است. اين كتاب حاصل همايشي است كه در امريكا برگزار شده و نتيجه‌‌اش يازده مقاله از متفكرين بنام معاصر است. اين كتاب به سرپرستي علي‌اصغر مصلح ترجمه شد و مترجمين مختلفي مقالات آن را ترجمه كردند. با محمد مهدي فلاح، دانش‌آموخته و پژوهشگر فلسفه و از مترجمان اين كتاب گفت‌وگويي صورت داديم كه از نظر مي‌گذرد.

به عنوان مقدمه بحث اگر ممكن است در ارتباط با نسبت بين دين و متافيزيك صحبت بفرماييد و به خصوص وضعيتي كه براي آنها در اواخر قرن بيستم پيش آمد.
وقتي ما راجع به متافيزيك صحبت مي‌كنيم، تاريخ 2000 ساله‌اي را در نظر مي‌آوريم كه از يونان باستان شروع مي‌شود و تا به امروز ادامه داشته است. در مجموعه دروس ارسطو، متافيزيك به فصلي اطلاق مي‌شود كه بعد از فيزيك مي‌آيد و نامي كه ارسطو براي آن برمي‌گزيند فلسفه اولي است. در ترجمه متون ارسطو به زبان عربي، كلمه مابعدالطبيعه معادل متافيزيك قرار گرفت. اگر فيزيك طبيعت در نظر گرفته شود، معادل متافيزيك هم در واقع يعني آنچه بعد از فصل فيزيك آمده است. ارسطو مدعي مي‌شود كه از موضوع فلسفه اولي وجود بماهو وجود است و مقولاتي كه ذيل آن قابل تعريف است. مقصود از اين دانش متافيزيك هم در نظر ارسطو رسيدن به علت نخستين يا همان محرك غيرمتحرك است. در واقع به دنبال اين مباحث است كه براي ارسطو فلسفه اولي همان الهيات به معناي كلي آن در نظر گرفته مي‌شود.


درست است اين تلقي ارسطو شالوده فلسفه سنتي يا متافيزيك سنتي را مي‌سازد؟ شالوده‌اي كه تا زمان عصر روشنگري جريان دارد؟ مي‌شود گفت اين تلقي درست است. تا پيش از دوران مدرن همين تلقي از متافيزيك باقي بود و در دوران مدرن بود كه اختلافاتي در بين پيش آمد. دكارت در آنچه ارسطو متافيزيك مي‌دانست تغييرات ايجاد كرد و مفهوم گسترده‌تري براي متافيزيك قائل شد. بعضي مفاهيم كه قبلا در حوزه‌هاي ديگر بررسي مي‌شده وارد بدل به مساله متافيزيك شد. مثلا در دكارت مساله ذهن و بدن كه جزو مسائل متافيزيك نبود وارد متافيزيك شد. محل اختلاف اصلي بين عقل‌گرايان و تجربه‌گرايان مدرن خود پرسشي متافيزيكي است: اينكه تا چه ميزان مدعيات غيرتجربي براي انسان قابل شناختند و از اساس شناخت مبتني بر چه شواهدي استوار است. ولي اين كانت است كه نقطه‌عطف تاريخ متافيزيك به‌ حساب مي‌آيد؛ چون با تحليل‌هاي كانت از فاهمه در واقع مشخص مي‌شود كه شناخت چه چيزهايي از عهده انسان خارج است. كانت با تحليل شرايط فاهمه نشان مي‌دهد كه بخش قابل ملاحظه‌اي از آنچه ذيل متافيزيك مورد بررسي قرار مي‌گيرد اساسا از توانايي فهم انسان فراتر مي‌رود. بنابراين بنيان متافيزيك با كانت دچار دگرديسي جدي مي‌شود. فيلسوفان بعد از كانت تلاش مي‌كنند به نحوهاي مختلف بحث‌هاي متافيزيكي را پيش ببرند و حتي تلاش مي‌كنند نسبت مقولات متافيزيكي با تاريخ را مشخص سازند. ولي حكايت آن زمان متفاوت مي‌شود كه به نتيچه مي‌رسيم. نقدهاي او به متافيزيك نشان مي‌دهند بخش اعظم مسائلي كه متافيزيك راجع به واقعيت، حقيقت و... مطرح مي‌كند تا چه ميزان غيرواقعي است. از آن به بعد ترديدها نسبت به متافيزيك بسيار مي‌شود و با هايدگر، تضعيف متافيزيك به‌ صورت دقيق‌تري صورت‌بندي مي‌شود.
به ‌نظر مي‌رسد كه متافيزيك سنتي در خدمت دين بوده و تلاش مي‌كرده براهيني را براي اثبات دين ارايه دهد. در عصر روشنگري با اهميت يافتن عقل و خرد شكلي از دين‌ستيزي پيش مي‌آيد. با نيچه همه اين موضوعات مجددا مطرح مي‌شوند و زير ساتور نقد مي‌روند. آيا اين برداشت درست است؟
هايدگر مقاله معروفي دارد كه تلاش مي‌كند اين ملازمه را نشان دهد و تلاش مي‌كند بگويد تاريخ متافيزيك با تاريخ الهيات سنتي ملازمه دارد و دين و متافيزيك همزمان و همگام هم پيش مي‌آيند. بنابراين اگر قرار باشد تحولاتي در متافيزيك اتفاق بيفتد، ناگزير الهيات هم دچار تحولات و تغييراتي خواهد شد. البته بايد بر اين نكته تاكيد كرد كه نسبت دين و الهيات يك ‌به‌ يك نيست. در دين جريان‌هاي ديگري هم وجود دارند كه مثل عرفان است، الهيات سلبي است و چيزهاي ديگري از اين دست كه هر چند اينها هم با افول متافيزيك دچار تحول مي‌شوند ولي اين تحول به اندازه آنچه براي الهيات سنتي اتفاق مي‌افتد، نيست. الهياتي كه به دنبال اثبات وجود خداوند است و از يك واجب‌الوجود صحبت مي‌كند كه داراي همه صفات كماليه است كاملا مبتني بر متافيزيك است با تحول آن دگرگون مي‌شود. اين الهيات با افول متافيزيك دچار خدشه مي‌شوند و آن بخش از دين كه خود را وابسته به الهيات كرده بايد به شكل ديگري به حيات خود ادامه دهد.
پس همان‌طوركه فرموديد وقتي متافيزيك دچار تضعيف و تغيير مي‌شود ما نياز به بازتعريف مفاهيم داريم. اين بازتعريف چگونه اتفاق مي‌افتد؟ آيا معنويت‌گرايي جديد هم گونه‌اي از اين بازتعريف است؟
بسته به تلقي‌هاي مختلف از معنويت، برخي دين را جزيي از معنويت مي‌دانند و مي‌گويند اديان مختلف گونه‌هاي متفاوت معنويت‌گرايي هستند. ولي برخي ديگر مي‌گويند نسبت اينها برعكس است و معنويت‌گرايي كنوني تلاش براي دينداري در دنياي جديد است. اين مساله در فلسفه دين مورد بحث قرار گرفته است. با فرض فرضيه اول، مي‌شود گفت معنويت هم ناگزير زيربناي خود را در متافيزيك مي‌يابد و با تغيير متافيزيك آن هم دچار دگرديسي خواهد شد.
در واقع اگر معنويت را برمبناي فلسفه تعريف كنيم بايد معنويت را نيز بازتعريف كنيم؟ اگر مدعي شوند كه معنويت مبتني بر متافيزيك نيست، مي‌شود گفت كه يا مصون مي‌ماند يا تغييراتش خيلي جدي نيست. هر چند فكر مي‌كنم نسخه‌هايي كه امروز از معنويت‌گرايي مطرح هستند از جنبه‌هاي متعدد مبتني بر بنيان‌هاي متافيزيكي‌اند. دكارت جمله معروفي دارد كه محل توجه جدي ‌هايدگر نيز بوده است: «كل فلسفه مانند درختي است كه ريشه آن متافيزيك است و ساقه آن فيزيك و شاخه‌هايي كه از ساقه در مي‌آيند ساير علومند.» يعني اگر تمام دانش‌هاي مختلف هر عصر را شبيه يك درخت درنظر بگيريم، ريشه اصلي و بنيان آن متافيزيك است. اگر متافيزيك تغيير پيدا كند، اين درخت و ريشه و برگ هم تغيير پيدا خواهد كرد. معنويت‌گرايي هم كه در هر دوره تاريخي به نحوي به علوم و حوزه‌هاي ديگر وابستگي دارد تحت تاثير اين تحول قرار خواهد گرفت.
به‌ نظر مي‌رسد نگاه حاكم بر كتاب نگاهي هايدگري است. سرويراستار كتاب هم خود هايدگر‌شناسي برجسته است و تحت‌تاثير هايدگر قرار دارد. مي‌توانيم فرض بگيريم كه متافيزيك از ديدگاه اين مقالات دوره افول خود را طي مي‌كند؟ فيلسوفان اين كتاب به چه شكل توانستند دين را در دنياي امروز تعريف كنند؟ همچنين شما از تكثر و امكان نام برديد. آيا اين از جمله مفاهيم جديدي است كه براي دين برشمرده‌اند؟
مي‌شود گفت همه مقالات منهاي يكي با توضيحي كه هايدگر از پايان متافيزيك مي‌گويد موافقند. حتي تيلور كه يك جامعه‌شناس است و به عنوان هگل‌شناس برجسته او را مي‌شناسند، ارجاعات مستقيمي با هايدگر دارد و به نظر مي‌رسد با اين توصيف هايدگر از دوران جديد همدل و همراه است. راجع به اينكه براي دين بعد از دوران متافيزيك چه اتفاقاتي مي‌افتد، نويسنده‌ها هر يك از منظري به مساله نزديك شده‌اند. چيزي كه واتيمو مي‌گويد هستي‌شناسي ضعيف‌شده است و خداي او خدايي است كه نمي‌توان او را قادر مطلق الهيات سنتي دانست. مي‌گويد ما بايد از خدايي صحبت كنيم كه از ما ديندار بودن رامي‌طلبد، ولي ديگر به معناي پيشين نيست. يا مثلا كاپوتو در مقاله «ارزش‌شناسي امر ناممكن» مي‌گويد پايان متافيزيك مجال مي‌دهد به خدايي كه خداي امكان‌هاست كه ما را گشوده مي‌كند نسبت به چيزي كه روي خواهد داد، يا چيزي كه مي‌توان انتظارش را كشيد. يا راتال در مقاله‌اي كه ترجمه آن برعهده من بوده، فلسفه ديني ‌هايدگري را پيش مي‌كشد كه از همه مقالات به هايدگر وفادارتر است. در دوران روشنگري فرض بر آن بود كه انسان از همه قيود آزاد شده و همه طبيعت در اختيار او قرار گرفته است؛ گويي انسان مي‌تواند در همه‌ چيز تصرف كند و بر همه ‌چيز غلبه يابد. هايدگر مي‌گويد با اين ايده اصلي عصر تكنولوژيك است. تلاش براي فهم ذات اين دوران حكايت از متافيزيكي دارد كه بايد بر آن فائق آمد. در ايده بديل او انسان مقيد به چهارگانگي است كه از يك طرف امور الوهي را شامل مي‌شود و از سوي ديگر فانيان كه خود ماييم و آسمان و زمين. او مي‌گويد در جهاني كه امر مقدس تئولوژي سنتي از ميان رفته است و حضور ‌‌آن را كه اراده مقهورانه‌اش در برابر ما قرار مي‌گرفت، ديگر احساس نمي‌كنيم. ولي حتي در اين شرايط هم ما موجود رها و ‌‌بي‌قيد نيستيم، بلكه توسط عناصري كه در طبيعت هست و ما در برابر خودمان احساس مي‌كنيم مقيد مي‌شويم. انسانيت ما به ميزاني است كه ما مي‌توانيم خودمان را در نسبت با آنها و در مواجهه با آنها قرار بدهيم.
در همين مقاله راتال نوشته كه مرگ خداي فلسفه امكانات جديدي را براي بازتعريف دين در اختيار ما قرار مي‌دهد. اين امكانات جديد دقيقا چيستند. يا فلسفه چه قيد و محدوديت‌هايي راجع به دين و مفهوم دين داشته است؟
خداي فلسفه كه همان قادر مطلق، عالم مطلق، خيرخواه محض و داراي همه اوصاف كمالي است قاعدتا به ما اين‌طور القا مي‌كند كه الهيات مي‌تواند مقدرات همه ساحت‌هاي زندگي بشر را معلوم كند. خدايي است كه دايما به شما نگاه مي‌كند و همه‌چيز تحت سيطره او است. به محض از ميان رفتن ايده اين خدا، تصور اوليه اين است كه ما در جهاني رها شده‌ايم كه نسبت به همه امكانات مختلف گشوده است و مي‌تواند شكل‌هاي متفاوتي به خودش بگيرد. خداي فلاسفه خداي دايره ممكنات است، خداي چيزي است كه شما به عنوان امر معقول و پيش‌بيني‌پذير لحاظ مي‌كنيد. با عدم احساس حضور اين خدا، شما در انتظار امري قرار مي‌گيريد كه نسبت به آن هيچ ذهنيتي نداريد و در نظام متافيزيك به عنوان امري ناممكن شناخته مي‌شود. در دوران پسامتافيزيك شما آماده پذيرش چيزي هستيد كه انتظارش را نداريد. اصطلاح «رويداد» كه در فلسفه‌هاي پسامدرن مطرح مي‌شود و محل توجه هم هست دقيقا در چنين شرايطي رخ مي‌دهد. اينها يكي از اين كليدواژه‌هايي است كه در اين كتاب هم بدان اشاره شده است. در چنين شرايطي شما گشوده هستيد نسبت به چيزي كه ممكن است روي بدهد و تمام آن چيزي كه پيش از اين بوده را دگرگون كند. اين گشودگي تسليم كردن خودتان در برابر جهاني است كه پيش روي شماست و اين‌چنين است كه بين دين پيشامتافيزيك و دين پسامتافيزيك تفاوت ايجاد مي‌شود.
نتيجه‌اي كه از اين صحبت شما مي‌توان گرفت همان بحثي است كه در رابطه با گفت‌وگوي ميان‌فرهنگ‌ها يا بحث ميان‌فرهنگي مطرح مي‌شود؟ يكي از تبعاتش در آنجا نمودار مي‌شود. مي‌شود گفت در همه فلسفه‌هاي مدرن كه همگي به نحوي وامدار متافيزيك هستند، از موضع دست‌بالا و مقتدرانه‌اي صحبت مي‌شود. ولي وقتي متافيزيك به‌هم مي‌ريزد، شما مي‌بينيد كه تمدن‌هاي مختلف، در موقعيت‌هاي جغرافيايي مختلف، هر كدام عناصر تكينه‌اي هستند كه در عرض هم قرار مي‌گيرند و امكان گفت‌وگو براي‌شان ميسرتر خواهد شد. براي اين افراد گفت‌وگو يك انتخاب نيست؛ يعني ما از سر سرخوشي و شفقت گفت‌وگو نمي‌كنيم، بلكه گفت‌وگو از سر اجبار است. ما مجبوريم گفت‌وگو كنيم، چون از دريچه گفت‌وگو واقعيت خود را نشان مي‌دهد. اگر گفت‌وگو نكنيم بخشي از واقعيت را از دست مي‌دهيم. ممكن است دستگاه معرفي فردي كه با او گفت‌وگو مي‌كنيم ‌‌با چيزي كه ما بدان باور داريم متفاوت باشد. مثلا اگر كسي در اديان ابراهيمي ‌پرورش يافته و بزرگ شده باشد بخواهد با شخصي كه از آسياي دور هست صحبت كند، اين دو فرد مباني كاملا متفاوتي دارند. بنابراين هر كدام مي‌توانند انتظار مواجه با يك امر ناممكن و بديع را در فرد مقابل داشته باشند و اين گشودگي نسبت به گفت‌وگو هم يكي از اتفاقاتي است كه در دنياي پسامتافيزيكال به شكل بهتري اتفاق مي‌افتد.
فكر مي‌كنم مفهوم دينداري در عصر مدرن با دينداري‌اي كه ما درنظر داريم متفاوت باشد. درست است؟
به نظرم افرادي كه وفادار به مطالب داخل كتاب باشند و به اين شكل ديندار باشند تعدادشان بسيار كم است. دينداري در جهان معاصر مي‌تواند به انحاي مختلفي اتفاق بيفتد. يعني هر دينداري مي‌تواند به دلايل و علت‌هاي متفاوتي محقق باشد. به نظر مي‌رسد توصيه‌هايي كه در اين كتاب هست و تصويرسازي‌هايي كه در اين كتاب مطرح شده يكي از شقوق ديندار بودن در جهان امروز هست. اگر ما بخواهيم به شكل معقول، يعني به شكل فهم‌پذير و بيان‌پذيري ديندار باشيم و دين‌ورزي كنيم، اين كتاب يكي از اين‌گونه روايت‌هاي معقول را دراختيارمان مي‌گذارد. توصيفي كه تجربيات دنياي جديد را پشت‌سر گذاشته است. ولي لزوما تمام افرادي كه امروز ديندار هستند، وفادار به مطالبي كه در اين كتاب نوشته شده، نيستند. مثلا شما هنوز مي‌توانيد نسخه‌هاي سفت و سخت الهيات را در جوامع ببينيد؛ نسخه‌هايي كه انگار از چيزهايي كه در دوران مدرن دارد اتفاق مي‌افتد روي برگرداندند و نسبت به تاريخ متافيزيك بي‌اعتنا هستند و نسبت به فراز و فرودهايي كه داشته التفاتي ندارند. در واقع اين نسخه‌ها نسبت به دستاوردهاي دوران مدرن و پيشامدرن التفاتي ندارند. اگر ما بخواهيم به يك نسخه قابل بيان و قابل فهم وفادار باشيم، اين كتاب چيزي را در اختيار ما قرار مي‌دهد. كتاب‌هايي كه در حوزه فلسفه دين نوشته مي‌شود كم نيستند، ولي كتاب‌هايي كه افراد بتوانند با آنها ارتباط برقرار كنند و بتوانند با دنياي جديد ارتباط بگيرند كمند. فكر مي‌كنم نويسندگان اين كتاب سرخط‌هايي مي‌دهند كه بتوانيم در مسير پژوهش‌هاي خودمان آن را پي بگيريم.
اين كانت است كه نقطه‌عطف تاريخ متافيزيك به‌ حساب مي‌آيد؛ چون با تحليل‌هاي كانت از فاهمه در واقع مشخص مي‌شود كه شناخت چه چيزهايي از عهده انسان خارج است. كانت با تحليل شرايط فاهمه نشان مي‌دهد كه بخش قابل ملاحظه‌اي از آنچه ذيل متافيزيك مورد بررسي قرار مي‌گيرد اساسا از توانايي فهم انسان فراتر مي‌رود. بنابراين بنيان متافيزيك با كانت دچار دگرديسي جدي مي‌شويد
هايدگر مقاله معروفي دارد كه تلاش مي‌كند اين ملازمه را نشان دهد و تلاش مي‌كند بگويد تاريخ متافيزيك با تاريخ الهيات سنتي ملازمه دارد و دين و متافيزيك همزمان و همگام هم پيش مي‌آيند. بنابراين اگر قرار باشد تحولاتي در متافيزيك اتفاق بيفتد، ناگزير الهيات هم دچار تحولات و تغييراتي خواهد شد
دينداري در جهان معاصر مي‌تواند به انحاي مختلفي اتفاق بيفتد. يعني هر دينداري مي‌تواند به دلايل و علت‌هايي متفاوتي محقق باشد. به نظر مي‌رسد توصيه‌هايي كه در اين كتاب هست و تصويرسازي‌هايي كه در اين كتاب مطرح شده يكي از شقوق ديندار بودن در جهان امروز است