روایت «حاج احمد» از زبان حاج قاسم

گروه تلویزیونی روایت فتح  پیش از شروع پروژه خود  در تهیه فیلم مستند « نامه ای به احمد کاظمی» با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی گفت و گویی انجام داد که برای اولین بار در روزنامه ایران منتشر می شود. حاج قاسم در این گفت و گو با تشریح ابعاد مدیریتی شهید کاظمی در دوران دفاع مقدس ناگفته هایی از ایشان را بازگو کرده است.  ارتباط عاطفی میان این دو همرزم قدیمی دست آخر به آنجا ختم شد که آنها بعد از گذشت 15 سال یکدیگر را در بهشت در اغوش کشیدند. شهید حاج احمد کاظمی  فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی  19 دی ماه سال 84 به همراه 11 تن از فرماندهان ارشد نظامی   در حادثه سقوط هواپیما به فیض شهادت نائل آمدند.  این گفت‌وگو توسط آقای اصغر بختیاری انجام شد ه است.

شهید سلیمانی:
بسم‌الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمين و الصلاة و السلام علي رسول‌الله وعلي آله آل الله


درود مي‌فرستيم به روح مطهر امام و همه شهيدان، خصوصاً شهيد کاظمي و همه شهداي جنگ و انقلاب. آنچه که در مورد شهيد کاظمي مي‌شود گفت تصور من اين بود که وقتي خبر شهادت حاج احمد گفته شد، حداقل تيتر همه روزنامه‌هاي ما بايد اين جمله مي‌بود که فاتح خرمشهر شهيد شد. همانطوري که وقتي بزرگي از ما، در ادبيات، در هنر و هر چيزي از بين مي‌رود و فوت مي‌کند ما بلافاصله برايش تيتري داريم. مثل پدر علم رياضي از دنيا رفت. فکر مي‌کنم حقی که احمد به گردن ملت ايران دارد، از حقي که ديگر انديشمندان مختلفي که مورد تجليل هستند و بحق هم بايد مورد تجليل باشند، کمتر نباشد و شايد در ابعادي بيشتر هم باشد. يعني خيلي‌ها بايد خود را مديون شهيد کاظمي بدانند، خصوصاً کساني که در جامعه ما در مسئوليت‌هاي مختلف قرار دارند و اصلاً مسئوليت هم نه، مردم عادي‌اي که در کشور زندگي مي‌کنند، به نحوي از فداکاري‌ها و خدمات حاج احمد بهره‌مند هستند.
اگر حقيقتاً بخواهيم حاج احمد را تشريح کنيم، بايد برگرديم به جنگ.
ما در مرحله اول جنگ، يعني در آن سلسله عمليات‌هاي اصلي جنگ که دشمن را در داخل خاک خودمان شکست داديم به چهره‌هاي معدودي بر مي‌خوريم که اينها در جنگ محور اصلي بودند و در بين اهل جبهه مشهور هم هستند. ممکن است بعضي هايشان در جامعه ما غريب باشند و از جمله کساني که غريب بود شهيد کاظمي بود. خب شهيد کاظمي محور چند فتح بزرگ بود. مي‌توانم بگويم در واقع شاه کليد اين فتوحات بود. يکي از برجستگي‌هاي شهيد کاظمي هم همين بود. اگر گفته شود که زيرک‌ترين فرمانده ما در جنگ احمد بود حتماً سخني به گزاف گفته نشده است. من اين را برايتان ثابت مي‌کنم که چطور احمد باتدبيرترين بود حتي به نسبت کساني که شهيد شده‌اند و مقامشان بالاست و احمد به همه آنها تعظيم مي‌کرد و آنها هم در جاي خودشان حق بزرگي به گردن همه ما و جنگ و ملت دارند. چند روز پيش به فرودگاه مي‌رفتم و بعد از 15-10 سال يکي از دوستان دوره جنگ را ديدم که در روزهاي اول جنگ به‌دليل اينکه اهل منطقه خوزستان بود مسئول سپاه آبادان بود به هم رسيديم. من مي‌خواستم براي مراسم احمد بروم نجف‌آباد و او هم مي‌خواست براي کاري به بندرعباس برود.
بحث احمد پيش آمد. گفت وقتي احمد به آبادان آمد من در هتل آبادان که مرکز تجمع نيروها بود، نشسته بودم. گفتند يکي کسي اهل اصفهان دم در با شما کار دارد. رفتم و ديدم جواني است. گفت من احمد کاظمي هستم و تعدادي نيرو آورده و به اينجا آمده‌ام. يک کاري به ما بدهيد که انجام بدهيم. گفت من خوشحال شدم. گفتم خيلي خوب شد که شما آمديد. ما اتفاقاً چند جاي خالي داريم، شما برويد و آنها را پر کنيد. مي‌گفت يک منطقه‌اي داشتيم در اين نيزارهاي آبادان که عراقي‌ها از آنجا تردد مي‌کردند، به آبادان حمله مي‌کردند و در آنجا جمع‌آوري اطلاعات مي‌کردند. من به ذهنم رسيد که اين جبهه را به اين مجموعه بدهم. گفت بعدازظهر شد و با هم رفتيم و من اين منطقه را به ايشان دادم و رفتند و مستقر شدند. ساعت 11 شب بود که ديدم احمد آمد پيش من. گفتند فلاني آمده دم در. رفتم و پرسيدم چه شده؟ گفت اين به درد ما نمي‌خورد. يک جبهه‌اي را به ما بده که ما بتوانيم در آنجا با دشمن بجنگيم. اين يک جبهه مرده است. به درد ما نمي‌خورد اين جبهه.
نزديک‌ترين خط به دشمن در آبادان خط فياضيه بود که بسيار حساس بود، چرا؟ چون به دو پل عبوري از روي کارون از سمت خرمشهر وصل مي‌شد و در واقع نزديک‌ترين جبهه به عقبه اين دو پل بود که دشمن از آن عبور کرده و به شمال آبادان آمده بود. نزديک‌ترين خط هم بود. يعني فاصله در بعضي جاها پنجاه متر و در بعضي جاها هم حداکثر صد تا صد و پنجاه متر عرض اين جبهه و فاصله اين جبهه با دشمن بود. ديدم حالا که اصرار دارد او را به اين جبهه مي‌برم که پر آتش‌ترين جبهه هم بود. بردمش به جبهه فياضيه و گفتم بيا اينجا. گفت بله، همان جايي است که من مي‌خواستم. احمد در جبهه فياضيه ماند و اين ماندن نقطه عطفي در جلوگيري از سقوط آبادان شد. کساني که علم و تخصص نظامي دارند، اگر نقشه حمله دشمن را جلويشان بگذارند- اگر زماني توانستيد با آقا رشيد هم صحبت کنيد، اين بيانات مرا با حرف‌هاي ايشان تطبيق بدهيد- مي‌بينيد که نقش جبهه فياضيه چه بوده است. پاشنه آشيل دشمن براي آبادان بود. سر جبهه به نسبت فياضيه حداقل بيست –سی کيلومتر شايد هم بيشتر فاصله داشت. دشمن مي‌توانست از سمت پل مارد يا جاي ديگر وارد آبادان بشود و از رودخانه عبور کند اما بدون اين پاشنه نمي‌توانست. بايد قضيه اين پاشنه را اول حل مي‌کرد. اينکه مي‌گويم يکي از برجستگي‌هاي احمد در جنگ زيرکي بود. همين توضيح فکر مي‌کنم کفايت مي‌کند. او چسبيد به همين جا و از همين نقطه براي شکستن حصر آبادان، در عمليات ثامن الائمه (عليه‌السلام) حمله کرد و اولين کاري که کرد آن دو تا پل را گرفت و دشمن را در منطقه ثامن الائمه (عليه‌السلام) و شمال آبادان ساقط کرد.هيچ عملياتي در جبهه بيهوده انجام نمي‌شد، اما احمد روي هدف‌هاي غيراستراتژيک حتي در تاکتيک تکيه نمي‌کرد. حتي در تاکتيک. شما اگر تمام عمليات‌هايي را که احمد انجام داده بررسي کنيد هيچ عملياتي را احمد کاظمي، مرحله‌اي انجام نداده است. اگر بنا بوده يک هدف را بگيرد با استفاده از فرصت در همان مقطع اول رفته و گرفته. در بيست عملياتي که احمد کاظمي فرماندهي کرد، در هيچ کدام عمليات مرحله‌اي وجود ندارد. هر کدام را که خواستيد من توضيح مي‌دهم. در شکستن حصر آبادان، در عمليات فتح خرمشهر،  احمد کاظمي وقتي که محور انتخاب کرد – من از محضر شهدا و خانواده شهدا عذرخواهي مي‌کنم. اينجا چون بحث احمد هست، فقط درباره او صحبت می کنم، والا هر یک از شهدا در جای خودشان بحث و خودشان و برجستگي‌هاي ويژه خودشان را دارند- احمد در قضيه خرمشهر فلشي را انتخاب کرد که هم براي خودش خطرناک بود هم ضربه مهلکي بر دشمن بود. او مي‌توانست بيايد و عقبه خودش را به جبهه خودمان بدهد که حداقل اگر گیر افتاد بتواند برگردد و از روبه‌رو بزند به دشمن يا محوري را در کنار جاده بگيرد و جلو برود، ولي اين کار را نکرد. آمد بين دشمن مستقر در خرمشهر و عقبه دشمن در شلمچه که به بصره وصل مي‌شد و راه خشکي دشمن براي خرمشهر بود يک شکاف ايجاد کرد و آمد و از همين باريکه و از کنار نهر عريض وارد شد و رفت و خرمشهر را کامل دور زد. اولين فرماندهي که وارد شهر خرمشهر شد احمد بود و خرمشهر را فتح کرد. فاتح خرمشهر به معناي واقعي شهيد کاظمي بود. من يادم هست که در عمليات خرمشهر فکر مي‌کنم روز پانزدهم، شانزدهم عمليات بود چون عمليات بيت‌المقدس بيست و خرده‌اي روز طول کشيد. يعني ما چهلم شهداي فتح المبين  که اين عمليات در شب نوروز سال 60 شروع شد، عمليات بيت‌المقدس را 40 روز بعد از آن انجام داديم. فکر مي‌کنم دهم ارديبهشت شروع عمليات ما براي عمليات بيت‌المقدس بود که در سوم خرداد تمام شد. يعني از 10 ارديبهشت تا 3 خرداد طول مدت عمليات ما در خرمشهر بود. روز پانزدهم يا شانزدهم عمليات بود. جبهه شمالي تقريباً به نزديکي کوشک رسيده بود. جبهه مياني که از سمت دارخوين مي‌آمد، آمده بود رسيده بود و از ايستگاه حسينيه به مرز پاسگاه زيد و اين محدوده خرمشهر کامل باقي مانده بود. اما عقبه دشمن از دو جهت يعني هم از سمت شلمچه و هم از سمت اروند وصل بود و مي‌توانست از غرب اروند تردد کند و به خرمشهر بيايد. عرض رودخانه در آن نقطه بين 350 تا 400 متر است. بيشتر نيست.
همه خسته شده بودند چون در اين پانزده، شانزده روز تقريباً هيچ‌کس پلک نزده بود و همه شبانه‌روز درگير جنگ بودند. احساس مي‌شد که نياز به يک تجديد قوا هست. فکر مي‌کنم همه فرماندهان در سطح عالي بلااستثنا زخمي شده بودند. يعني حسين خرازي زخمي شده بود، خود احمد کاظمي زخمي شده بود، احمد متوسليان زخمي شده بود و روي برانکارد از آمبولانس (نيروها را) هدايت مي‌کرد. همه زخمي بودند. جنگ طولاني و سختي بود. شب همه در قرارگاه فتح جمع شدند. بحث اصلي اين بود که ما نياز به تجديد قوا داريم. ما بايد طي دو هفته تجديد قوا کنيم و نيروهاي جديدي بيايند ووارد جبهه بشوند تا بتوانيم آزادسازي خرمشهر را تکميل کنيم، بيشتر قدرت و مقاومت دشمن روي خرمشهر متمرکز بود چون هم از نظر حيثيتي براي دشمن مهم بود و هم از نظر نظامي برايش اهميت داشت.
خدا رحمت کند شهيد حسن باقري را. در آنجا يک سخنراني‌اي کرد که معروف است. بلند شد گفت ما به مردممان قول داديم. هي گفتيم خرمشهر در محاصره ماست و مردم فکر مي‌کنند همين امروز و فردا آزاد مي‌شود. مگر ما روي‌مان مي‌شود که برگرديم به عقب جبهه و بخواهيم تجديد سازمان کنيم؟ و شروع کرد به استدلال کردن. صحبت‌هاي حسن روي همه تأثير گذاشت و تصميم گرفتند عمليات را ادامه بدهند. در آنجا سه لشکر براي فتح خرمشهر انتخاب شدند. يکي از آنها لشکر نجف بود که آن موقع هنوز تيپ نجف بود و شهيد کاظمي فرمانده آن بود که آمد و آن کار بزرگي را که عرض کردم انجام داد و آن فتح بزرگ را رقم زد. در فتح‌المبين محور احمد، رقابيه بود. وقتي که عمل کرد مقابل او شش جبهه بود که از شش جهت به منطقه دشت عباس حمله مي‌کردند. زنده‌ياد احمد متوسليان از سمت ارتفاعات شاوريه، آقاي رئوفي  از سمت جسر نادري، مرتضي قرباني  از سمت شوش، جبهه ديگري بود که بچه‌هاي قم بودند بين شوش و جسر نادري، من از کمرسرخ و حسين (رحمةالله عليه) (حسين خرازي) از عين خوش. آن فلشي که آمد و تقريباً بيش از بیست- سي کيلومتر از پشت دشمن حمله کرد و همه ارتفاعات تينه و ارتفاعات رقابيه را دور زد و همه اين جبهه را ساقط کرد، فلشي بود که شهيد کاظمي آمد. ما در دشت عباس با تيپ 10 زرهي درگیر بوديم. دشت عباس مملو از تانک‌هاي عراقي بود که به هر طرف حمله مي‌کردند و فشار زيادي را روي عين خوش گذاشته بودند که خط حسين را بشکنند براي اينکه بيايند و به عقبه وصل کنند. از عقبه‌ها نيروها به دو طرف وصل مي‌شدند.
اين جبهه از سمت موسيان و از داخل تحت فشار بود و عقبه دشمن هم از سمت ارتفاعات ابوقريب وصل بود. وقتي اين فلش آمد کل جبهه را ساقط کرد و يک مرتبه همه نيروهاي دشمن در دشت عباس فرار کردند. ابتکار شهيد کاظمي در عمليات‌ متعددی راهگشاي عمليات‌ها بود. در عمليات والفجر4، شهيد همت روي ارتفاعات خلوزه عمل مي‌کرد، شهید باکری روی ارتفاعات کنگرلو عمل می‌کرد، من، روي ارتفاعات پنجوين عمل مي‌کردم، شهيد خرازي روي ارتفاعات سنگ معدن عمل مي‌کرد. شهيد کاظمي آمد و از دشت شيلر روي ارتفاعات لَري- وقتي مي‌گويم ارتفاعات لَري، لَري مثل دماوند است براي دشت شيلر- آمد و همه اين ارتفاعات را دور زد. دشمن روي خلوزه مقاومت مي‌کرد و روي همه اين جبهه‌هايي که اسم بردم، مقاومت شديد مي‌کرد. هيچ کدام از جبهه‌ها سقوط نکرده بودند. وقتي او امد و لَري را دور زد و اين ارتفاعات را گرفت، تمام اين جبهه سقوط کرد. شهيد کاظمي در طراحي، در تيزبيني، در دور انديشي و استفاده از فرصت بي‌نظير بود. وقتي جبهه دشمن را به هم مي‌ريخت، متوقف نمي‌شد. هيچ جا در عمليات‌ها نداريد که شهيد کاظمي وقتي جبهه دشمن را به هم مي‌ريخت در آن نقطه متوقف شده باشد. تا نقطه هدفش بسرعت مي‌رفت، تمام عمليات‌هايش اين طوري بود و در اين موضوع فوق‌العاده بود. در مسائل ديگري که شهيد کاظمي داشت...
ببخشيد همين جا... کساني که مصاحبه کرده‌اند مي‌گويند شهيد کاظمي مستقيم نمي‌جنگيد با دشمن، هميشه دور مي‌زد دشمن را. همين جوري بوده؟ يعني در اين محور و فتح‌المبين و جاهاي ديگر هم...
همين که عرض کردم. آمد و از عقبه دشمن تمام ارتفاعات رقابيه را دور زد و همه اين جبهه‌اي که روي تپه‌هاي مقابل شوش، تپه‌هاي رادار، دشت عباس، مقابل ارتفاعات علي گره زد و شاوريه مقاومت مي‌کرد، همه اينها را ساقط کرد.
در عمليات خيبر مهم‌ترین کار را شهيد کاظمي و شهيد باکري رحمةالله عليه انجام دادند. آن زمان اولين بار بود که ما در جنگ عمليات هلي‌برن انجام مي‌داديم. در دل شب و آن هم براي اولين بار بود که هليکوپترهاي ما داشتند اين کار را انجام مي‌دادند، آن هم در خود سرزمين دشمن. شهيد کاظمي جزو اولين مجموعه‌هايي بود که همراه با نيروهايش با شهيد باکري در دل شب در جزاير مجنون شمالي و جنوبي پياده شد و جزاير را سريع تصرف کرد.
شيوه شهيد کاظمي در جنگ اين گونه بود. نکته مهم و برجسته ديگر شهيد کاظمي در جنگ- که البته دوستان ديگر درباره جنگ قطعاً مفصل صحبت کرده‌اند- انضباط بود. من انتقاد زيادي دارم به فيلم‌هايي که درباره جنگ ساخته و پخش مي‌شوند. در بسياري از ابعاد بيشتر عواطف جنگ را نشان مي‌دهند تا واقعيت‌هاي جنگ. وقتي به خط شهيد کاظمي مي‌رفتيد، در همه ابعاد اين خط نمونه بود. در همه ابعاد اين نظم و انضباط را مي‌ديديد.
اينکه مي‌فرمایيد سراغ واقعيت جنگ برويم، واقعيت جنگ يعني چه؟
شما بعضي وقت‌ها مي‌خواهيد مردم را با عواطف، با سادگي‌ها و معنويت جنگ توجيه کنيد. از اين سادگي‌هايي که قصدتان به نمايش گذاشتن معنويت جنگ است، اصل تدابير در جنگ را زير سؤال مي‌برید. به نظر من در اين فيلم‌ها خيلي جاها به جنگ ظلم شده است.
من اين را يکبار ديگر هم عرض کردم و پخش نکرديد. يک فيلمي به دروغ ديدم که هيچ وقت در جنگ اين اتفاقات نمي‌افتاد. حالا جاي بحثش در اين بحث شهيد کاظمي نيست. اين را در جاي ديگري پخش کنيد. صحنه جنگ را نشان مي‌داد که خيلي آرام بود و تک و توکي صداي تير مي‌آمد. چند تا بسيجي دست گردن هم مي‌انداختند و همديگر را مي‌بوسيدند و گريه مي‌کردند. آن يکي مي‌رفت خودش را مي‌انداخت روي ميدان مين و شهيد مي‌شد. بعد نفر بعدي همين طور که به اين شکل ميدان مين را باز کنند. چه کسي گفته که در جنگ چنين کاري انجام مي‌گرفت؟
کجا پخش مي‌شد؟
در تلويزيون جمهوري اسلامي. هيچ وقت در جنگ چنين چيزي انجام نمي‌شد. ما براي تپه‌اي که در ظرف يک ساعت مي‌گرفتيم حداقل 20 روز فکر و دو ماه مانور مي‌کرديم. چطور ممکن است جنگ همين طور سرخ پوستي باشد و يک نفر سوت بزند و بعد همه از تپه‌اي بروند بالا؟ اين جوري نبود.
درباره انضباط شهيد کاظمي. خب ما هيچ کداممان دانشگاه رفته جنگ نبوديم. اصلاً براي اين نيامده بوديم که نظامي بشويم. درجه‌ای نبود. حتي اين کلمه حاجي هم که شما در فيلم‌هايتان مي‌گوييد در جنگ نبود. کسي حاجي، حاجی نبود اصلاً. اين را شما ابداع کرده‌ايد. کسي حاجي نبود. همه برادر بودند. برادر قاسم، برادر احمد، برادر حسين، احمد، قاسم... اين بود. ما سال به گمانم 64، من، شهيد خرازي و شهيد کاظمي براي اولين بار رفتيم مکه. من نمي‌دانم اين اصطلاح را شما از کجا آورده و قالب جنگ کرده‌ايد که حاجي، حاجي، حاجي.
ما نکرديم!
حالا... ولي سرجمع، وقتي به خط شهيد کاظمي مي‌رفتي، انضباط را حس مي‌کردي. همه چيز سر جاي خودش بود. اگر ارتفاع خاکريزها فرضاً در خط من يک متر بود در خطي که شهيد کاظمي ايجاد کرده بود حتماً دو متر بود. آرايش سنگرها، سلاح‌ها دقيق. بهترين غذا. بهترين غذا در خط او طبخ و توزيع مي‌شد. حتي در شب عمليات. رهبر معظم انقلاب فرمودند وقتي به لشکر نجف رفتيم واقعاً همين طوري بود. تانک‌ها و توپ‌هاي ما خريداري شده از فلان کشور نبودند. همه غنيمت گرفته شده از جبهه دشمن بودند. (شهيد کاظمي) از همه آنها چک ليست تهيه کرده بود. نگهداري از اينها، استفاده از اينها (حساب و کتاب داشت.) مثلاً من فرمانده لشکر ثارالله بودم. اگر لشکر نجف در دو محور آن طرف‌تر، کنار من عمليات مي‌کرد، من احساس اطمينان مي‌کردم. حسين (خرازي) هم البته اين‌طور بود ها. همت و باکري هم همين طور بودند. ما از اسنادي که بعداً از دشمن به دست آورديم، او هم همين را مي‌گويد. نام برده است لشکرهاي ما را. همان طور که ما هم نسبت به بعضي از لشکرهاي دشمن حساس بوديم. روي همه لشکرهاي دشمن حساب باز نمي‌کرديم. براي بعضي هايشان حساب باز مي‌کرديم. براي بعضي از فرماندهان دشمن حساب باز مي‌کرديم. وقتي ماهر عبدالرشيد مقابل ما بود، يک حساب ديگري برايش باز مي‌کرديم. شکستن جبهه او ساده نبود. دشمن هم روي فرماندهان ما به همين شکل حساب باز کرده بود. در همه اسنادي که بعد از سقوط صدام به دست آورديم، روي شهيد کاظمي، شهيد خرازي، اينهايي که رفتند و شهيد شدند...
... در بيان خاطره اين طور احساس مي‌شود که اين دو با همديگر حد و خط‌شان آنجا بود، در حالي که اين طور نبود. با هم فرق مي‌کرد. همه خصلت‌هاي خوب که احمد داشت و از ديگران گرفته بود و ديگران هم در واقع همراهش بودند و دائم در ذهن و جسم و وجود احمد بود، او را بي‌تاب نگه داشته بود و لذا نسبت به دنيا هم بي‌علاقه بود و هم متنفر بود. واقعاً متنفر بود.
چه چيز ماندگاري از ايشان تا آخر عمر برايتان باقي مي‌ماند؟ با تمام اين تفاسيري که کرديد، يک چيزي را که خيلي ماندگار است برايمان بگوييد.
آن چيزي که نه تنها من را، حتي بچه‌هاي کوچک را بي‌تاب کرده، نه بچه‌هاي خودش را، بچه‌هاي دوستانش، همسايه‌هايش، بچه‌هاي اقوام دورش را بي‌تاب کرده، محبت احمد بود. فوق‌العاده با محبت و با ادب بود اين دو تا ويژگي اصلاً همه را نسبت به شهيد کاظمي بي‌تاب کرده است. آدم وقتي در محله، خانه، هر جا مي‌رود، همه آن چيزي که در ذهن آدم پر است، از اين خصلت‌هاي احمد است. از محبت‌هايش، برخوردهايش. برخوردهايي که از بزرگ تا کوچک انجام مي‌داد، کاملاً توأم با محبت بود. همه را گرامي مي‌داشت و از خودش برتر مي‌دانست. اين خصلت‌هاي احمد خصلت‌هاي ماندگاري بودند.
حاج آقا در تمامي مراسمي که براي ايشان برگزار مي‌شود يک جور آشفتگي در دوستان ايشان مي‌بينیم. همه ماعزيزاني را از دست داده‌ايم و پدر ومادرمان و دوستانمان رفته‌اند و آشفته شده‌ايم و اين طبيعي هم هست. اما اين آشفتگي‌اي که در شهادت ايشان ديديم متفاوت بود. منشأ اين آشفتگي چيست؟ دلمان براي ايشان سوخت؟ براي خودمان سوخت؟ دوست داشتيم ايشان کنار ما باشند؟ همه اينها بود؟ غير از اينهاست؟ براي خود من هم همين‌طور بود و خيلي برايم عجيب بود. مثل آدم‌هاي بهت‌زده شده بودم.
من با احمد خيلي رفيق بودم. نمي‌دانم او مرا بيشتر دوست داشت يا من او را بيشتر دوست داشتم. هميشه در ذهنم اين بود که اين کاش يک طوري مي‌شد من به احمد ثابت کنم که چقدر دوستش دارم. فکر مي‌کردم بهترين چيزي که مي‌تواند اين را ثابت کند اين است که مثلاً يک کليه به احمد بدهم. از هر چيزي که دو تا دارم يکي را به احمد بدهم. احمد وقتي در جمع ما بود، تداعي همه زندگي ما بود، هر چيزي که در زندگي به آن دلخوش بوديم. چهره باکري را در احمد مي‌ديدم، خرازي را در احمد مي‌ديدم، زين‌الدين را در احمد مي‌ديدم، همت را در احمد مي‌ديدم. خيلي از شهدا را در احمد خلاصه مي‌ديديم. شما وقتي يک کسي را که يادگار همه يادگاري‌هاي شماست، يادگار همه دلبستگي‌هاي شماست، يادگار بهترين دوران عمر شماست، اين را از دست مي‌دهيد، اين يک از دست دادن معمولي نيست و احمد براي ما اين طوري بود. واقعاً الان احساس مي‌کنيم که همه ما را آتش زد احمد با رفتن خودش، چون تأثير احمد بر همه ما فوق‌العاده بود. حتي مثلاً فرض کنيد بزرگان ما مثل آقا رحيم، آقا محسن، اينها هم اين طوري بودند. يعني جمعي که احمد در آن بود، يک صفاي ديگري داشت. مجلسي که احمد در آن بود يک رونق ديگري داشت. الان اين را احساس مي‌کنيم که بي‌رونق است وضع ما. لذا رفتن احمد يک رفتن طبيعي براي ما نبود. اين يک. دوم اينکه خب مدت‌ها از زمان جنگ گذشته بود. دلخوشي ماها به هم بود. نه اينکه پشتوانه خاصي براي هم باشيم. قوت قلب معنوي براي هم بوديم. براي بيان کردن موضوعات براي هم، نصيحت کردن هم و سطوح مختلف ديگر با هم رودربايستي نداشتيم و احمد در اين ماجرا نقش اساسي داشت. وقتي که مثلاً ما بچه‌هاي جنگ جلسه مي‌گرفتيم اولين موضوعي که به همه تذکر مي‌داد اين بود که اين جلسه براي خداست و بعد پيرامون اين موضوع حرف مي‌زد. لذا نقش احمد در ما نقش بسيار مهم و برجسته‌اي بود. يادگار همه ارزش‌هاي ما بود. رفتنش براي همه ما سنگين بود. فراموش نشدني هم هست و به نظر من در سپاه طوفان جديدي هم به وجود آورد. شايد راديو تلويزيون مي‌ترسد از اينکه مردم غمگين بشوند و غصه‌اي مردم را فرابگيرد. شايد هم درست باشد که خيلي ادامه نداد ولي اگر همه زواياي زندگي و شخصيت احمد براي مردم برملا مي‌شد همه ملت ما عزادار مي‌شدند که واقعاً‌ هم شدند و اين تأثير بر همه عمومي بود.
ببخشيد ما شما را اذيت کرديم. چند خط نامه براي شهيد کاظمي بنويسيد. چون همه اين کار را کرده‌اند. شايد اين جايي چاپ بشود. پنج خط، سه خط، دو خط، هر چقدر که دوست داريد.
مي نويسم... من هميشه به احمد مي‌گفتم...(مکث)... الهي دردت بخورد توي سر من. اين اصطلاح من نسبت به احمد بود. دورت بگردم. اين مکنونات قلبي من است. از خدا مي‌خواهم هر چه سريع‌تر مرا به او ملحق کند و اگر به او نامه بنويسم اين را خواهم نوشت که مرا ببر و مرا تنها نگذار. اين را خواهم گفت. هميشه دوستش دارم. نه من. من يک بچه کوچک دارم. کلاس اول راهنمايي است. شعر نوشته بود. خطاب به احمد با آن لهجه بچگي خودش. نامه نوشته بود که «عمو جان! عموجان! عموجان! آه و واويلا! آه و واويلا! آه و واويلا!» يک آتشي زد همه ما را احمد. واقعاً هيچ وقت نمي‌توانيم فراموشش کنيم. دلمان مي‌خواهد خدا به ما لطف کند، ما را به او ملحق کند و خودمان را مستحق اين عنايت خدا مي‌دانيم و از خدا مي‌خواهيم که خداوند اين حق را به ما بدهد و ما را مستحق اين حق بداند. اجازه بدهيد همين نوشته من باشد.
حالا اگر لطف کنيد ما خيلي ممنون مي‌شويم.
مي نويسم و به شما مي‌دهم. در فيلم که نمي‌توانم بدهم.
مي خواهيم تصوير بگيريم.
نه مي‌نويسم بعداً بهتان مي‌دهم.
يک بيت شعر مي‌توانيد در وصف ايشان بخوانيد؟
اجازه بدهيد وارد اين بحث‌ها نشويم...من...
يک بيت...
خدا رحمت کند يک شهيدي داشتيم که هميشه اين ورد زبانش بود: «ياران همه رفتند افسوس که جا مانده منم/حسرتا اين گل خارا همه جا رانده منم/پير ره آمد و طريق رفتن آموخت/آنکه نارفته و جا مانده منم» فکر مي‌کنم مصداق اين هستيم.
ما مي‌خواهيم زياد شما را اذيت نکنيم، ولي خب...
ديگر چيزي ندارم بگويم...
يک جمله... يک کلمه...
باور مي‌کنيد به او حسودي مي‌کنم؟ دلم مي‌خواهد همه عمرم را بدهم، هر چقدر که خدا عمر مي‌دهد که اميدوارم ندهد. من يکبار ديگر صدايش را بشنوم. يک بار...(گريه)... نمي‌دانم چه کار کنم...(گريه)...ببخشيد...