طنين سكه‌هاي قلابي

اصغر فرهادي در فيلم قهرمان با پله‌ شروع مي‌كند. رحيم زنداني كه به مرخصي آمده است از پله‌ها با انرژي بالا مي‌رود و اين شايد آغاز حركتي است كه قهرمان رقم مي‌زند و به همين ترتيب فرخنده، معلم گفتاردرماني پسر رحيم كه قرار است با رحيم ازدواج كند در ابتداي فيلم با هيجان از پله‌ها پايين مي‌آيد تا هم رحيم را ببيند و هم كيف سكه‌ها را به او بدهد. در زندان نيز رحيم از نردبان بالا مي‌رود تا كاغذ ديواري را نصب كند و همان لحظه تلفن زندان زنگ مي‌خورد و صاحب سكه‌ها پيدا مي‌شود. با ديدن اين فيلم ياد رمان سكه‌سازان قلابي آندره ژيد افتادم كه راوي مي‌گويد در زندگي هر فرجامي فقط يك نقطه آغاز است. ما هميشه در اول راهيم و فرجامي نيست. به همين دليل به اميدي از پله‌ها بالا و پايين مي‌رويم، اما فقط نفس مي‌سوزانيم، چون درون فضايي هستيم كه تهي از اخلاق است. يعني اخلاق ابزار دست عده‌اي است براي مقاصد شبكه‌اي يا اهداف تبليغاتي. اين صعود و فرود از پله‌ها دو نكته ويژه دارند: كسي كه بالا مي‌رود، جهان زير پاي اوست و او بر جهان مسلط است. كسي كه پايين مي‌آيد با جهان همراه مي‌شود. بنابراين ما در وسط شدن و نشدن گرفتاريم و بس. رحيم و فرخنده بالا و پايين مي‌روند و اين بيانگر جامعه مدرني است كه ديگر امكان اسطوره ساختن ندارد. اما امكان چرخش و تكرار دارد. رحيم و فرخنده اشتباهات مكرر دارند و اين اشتباهات را بايد نتيجه فضاي اخلاقي دانست كه خالي و تهي از اخلاق است. تلنگر اصغر فرهادي به اخلاقي است كه در همان آستانه شكل گرفتن به واسطه ضداخلاق‌هاي فراواني خنثي و ناكارآمد مي‌شود. ظرفي كه گروه‌هايي سعي مي‌كنند آن را از اخلاق پر كنند، بلافاصله توسط گروه‌هايي ديگر از اخلاق خالي مي‌شود. در چنين فرآيندي قهرمان شكل نمي‌گيرد و رحيم فقط در آستانه قهرمان شدن قرار مي‌گيرد. تاب‌آوري ضعيف جامعه پيرامون (ترديد و ناپايداري در تصميم اخلاقي)، هيجانات كاذب، فضاي رسانه‌اي نامطلوبي كه فقط به دنبال بهره‌برداري فوري از موضوعي است و همچنين مديريت زندان كه در پي بازسازي وجهه خود است، سبب فروپاشي قهرمان و آرمان‌هاي او مي‌شوند. رحيم ناقهرمان است، چراكه همواره با اتفاقاتي مواجه است كه او را غافلگير مي‌كنند. در همين غافلگيري است كه دچار اشتباهات پي در پي مي‌شود. در واقع، اصغر فرهادي يك ناقهرمان مي‌سازد كه محصول روابط اجتماعي و فرهنگي است كه لايه‌هاي بسيار پيچيده دارند. چرا ناقهرمان؟ چون رحيم و امثال او نمي‌توانند در دنياي مدرن قهرمان باشند؛ چراكه رحيم درصدد ترميم يك اتفاق است كه اتفاقات بعدي او را در اشتباه مكرر و افت و خيز پيوسته قرار مي‌دهند.  اگر چه كليشه‌هاي ساختاري فيلم فرهادي، همان كليشه‌هاي تكراري فيلم‌هاي قبلي او هستند كه در راه‌پله، درون اتومبيل، در لبه در، در داخل اتاق يا آشپزخانه، در راهرو، در مسيرهاي تودرتو، پشت در يا پشت پنجره يا فضايي بسته اتفاق مي‌افتند؛ اما اين كليشه‌ها يك ويژگي بسيار مهم دارند و آن هم ايجاد فضاي انقباضي و آسميك است. فضايي كه بايد بيننده احساس تنگي نفس كند. اين فضاي آسميك از طريق ناتواني پسر رحيم در تكلم و لكنت زبان او تشديد مي‌شود. همين انقباض به واسطه چند صحنه زدوخورد تكميل مي‌شود. حتي بعد از زدوخورد با طلبكار خود، رحيم توسط اهالي محل زنداني و اين‌بار فرخنده در جايگاه قهرمان ظاهر مي‌شود و او را آزاد مي‌كند. تناقض بزرگ فيلم همين‌ جا آشكار مي‌شود: فرخنده قهرمان است يا رحيم؟ فرخنده سكه‌ها را به رحيم مي‌دهد و اوست كه معلم گفتاردرماني پسر رحيم است؛ اوست كه حاضر مي‌شود شهادت نادرست بدهد و با خانواده‌اش درگير شود و تا بازگشت مجدد رحيم به زندان همه جا مقاومت ‌كند و در انتهاي فيلم رحيم را تا زندان همراهي كند. شايد فرهادي هم درگير فضاي مردسالاري است كه نمي‌خواهد فرخنده قهرمان باشد. فضاي تنشي فيلم‌ فرهادي محصول جنجال‌هايي است كه فضاي مجازي نيز به آن دامن مي‌زند. همين نوع فضا باعث مي‌شود تا ديگر هيچ جاي اعتمادي باقي نماند. چرخش اطلاعات درون فضاي مجازي و در شبكه‌هاي اجتماعي يك تونل وحشت ايجاد مي‌كند كه داراي حفره‌هاي بي‌شماري است كه هر لحظه خطر سقوط درون يكي از آنها وجود دارد. جهان مدرن جهان حفره‌اي است كه يك دالان جذاب وحشت دارد كه فضايي ظاهرا زيبا و آرايش يافته است، اما در عمق يك هزار توي خطرناك است. حالا يا چيزي به نام واقعيت وجود ندارد يا اگر وجود دارد لابه‌لاي هزاران ناواقعيت گم مي‌شود. فرخنده عاشق است اما عشقي كه همواره در لبه پرتگاه است؛ رحيم قهرماني است كه همواره در حال سقوط است؛ او از همه حقيقت وجداني كه در برگرداندن سكه‌ها به صاحبش در پي آن بوده است يك لوح نصيبش شده كه آن هم نيز هيچ جا به دردش نمي‌خورد، چون فضاي مسموم جامعه باور به هيچ چيزي و سندي ندارد. به همين دليل درون يك چرخه بيهوده قرار مي‌گيريم كه در آن رحيم سكه‌ها را مي‌دهد،؛ هويت گيرنده سكه‌ها مخدوش است؛ سپس خيريه تشكيل مي‌شود؛ خيريه هم از امر خير پشيمان مي‌شود؛ رسانه هم درصدد تكذيب اتفاق شرح داده شده است؛ دوباره پول جمع‌آوري شده براي رهايي رحيم از زندان از طرف خيريه جهت نجات يك اعدامي به عنوان ديه پرداخت و دوباره سعي مي‌شود تا رحيم جلوي دوربين قرار بگيرد و با چهره قهرماني كه حقش را براي رهايي يك اعدامي بخشيده، بازسازي شود. اصغر فرهادي به خوبي نشان مي‌دهد كه به قول ويگنشتاين ما درون يك بازي زباني بي‌پايان قرار داريم. چرخه معيوبي كه در آن فضا پيوسته تنگ‌تر و تنگ‌تر مي‌شود تا در نهايت به زندان برگرديم. نكته جالب ساختاري كه قهرمان فرضي را ناقهرمان مي‌كند، اين تغيير چهره رحيم در پايان فيلم است كه حالا مو و ريش خود را نيز تراشيده است و با يك ساك دستي و سپس يك جعبه شيريني كه آن هم هديه از جانب يك زنداني آزاد شده است، به زندان بازمي‌گردد. هر فرجامي فقط ما را به نقطه شروع كنش برمي‌گرداند و اين همان ويژگي مهم جوامع مدرن است كه در آن امكان خروج از دور باطل و چرخه معيوب و ناقص شبكه پيچيده روابط اخلاقي را نداريم. رمان سكه‌‌سازان قلابي آندره ژيد طنين سكه‌هايي قلابي است كه در فضاي جامعه بازتاب دارد و انعكاس آن بسيار مسري است و مانند ويروسي همه را آلوده مي‌كند. اصغر فرهادي در ناقهرمان به ترسيم فضاي آلوده اخلاقي مي‌پردازد كه فقط قرباني مي‌گيرد. در فيلم ناقهرمان فرهادي همه خود را قرباني مي‌دانند، فرخنده، آقاي طاهري، اعضاي خيريه، مديران زندان، اهالي رسانه، حراست فرمانداري و... جامعه‌اي كه در آن تعدد قرباني داريم نشان از يك چيز دارد: به قول آندره ژيد همه سكه قلابي ضرب مي‌كنند و هيچ روزنه‌اي براي بازگشت به فضاي اعتماد وجود ندارد. 
استاد نشانه‌معناشناسي دانشگاه تربيت مدرس