بهم فشار نمیاد

یوسف خاکیان- روزنامه نگار ‪-‬ نمی‌دونم چرا چند وقته هیچی متوجه نمی‌شم، یعنی هر کی هر چی میگه هرکاری می‌کنه، بهم برنمی خوره، ناراحت نمی‌شم، هفته پیش دزد اومد تو خونه مون پشت در واحد واستاد در کیسه شو باز کرد کفشای منو با دمپایی هام برداشت انداخت توش رفت، خیلی هم طول نکشید که متوجه شدم که کفشامو بردن، ولی نمی‌دونم چرا جای اینکه ناراحت بشم یا عصبانی، شروع کردم خندیدن و به افراد داخل منزل گفتم: «یه جک جالب براتون دارم، کفشامو دزد برد»، برآشفتن که: «واقعا؟ بدبخت شدیم که، کفشای ما رو هم لابد برد تو این گرونی حالا باید بریم کلی پول بدیم کفش نو بخریم». گفتم: «نه اتفاقا، کفش همتون سر جاشه، صحیح و سالم، فقط مال منو برده دزده» گفتن: خلی؟ » گفتم: «واسه چی؟» گفتن: «مرد حسابی ما الان نزدیک بود سنگ کوب کنیم واسه اینکه خیال کردیم کفش ما رو هم بردن، تو کفشاتو برداشتن دزدیدن بردن الان دیگه کفش نداری، بعد نشستی کر و کر می‌خندی؟» گفتم: «واسه چی ناراحت باشم؟» گفتن: «بهت فشار نمیاد؟ الان باید کلی بری پول بدی کفش نو بخری» گفتم: «نه واسه چی بهم فشار بیاد، بالاخره دزده هم باید نون بخوره دیگه، اونم خب آدمه، حالا منم برم پونصد هزار تومن بدم یه جفت کفش بخرم، چطو میشه مگه؟ فدای سر دزده، اصلا وقتی کفش نو خریدم بیاد اونا رو هم ببره، قربونشم می‌رم، والله چرا ناراحت کنم خودمو؟ من خل نیستم شماها خُلید که واسه یه جفت کفش پونصد شیشصد هزار تومنی خودتونو ناراحت می‌کنید» گفتن: «صدات از جای گرم بلند میشه، مرد حسابی با این حقوقایی که ما می‌گیریم، هزینه خرید یه نون بربری کمرمونو به درد میاره بعد تو واسه هزینه خرید کفش نو میگی بهم فشار نمیاد؟ کلی پولشه خب» گفتم: «مهم نیست اصلا، بی‌خیال کفش و هزینه اش، عوضش کفش نو می‌خرم»
یا چند روز بعدش تو خیابون داشتم می‌رفتم، آقا کلاغه از اون بالا تو آسمون کار خرابی کرد رو پیرهنم، جالب اینجاست که پیرهنه رو هم تازه داده بودم خشک شویی، نه که یه قراره کاری مهم داشتم مجبور بودم شیک و پیک باشم، اتفاقا همون ثانیه هم فهمیدم ولی نمی‌دونم چرا به جای اینکه چند تا فحش آبدار نثار کلاغه کنم، سر بلند کردم رو به آسمون و به کلاغه که بال زنان داشت ازم دور می‌شد، گفتم: «دستت درد نکنه، اتفاقا خیلی به موقع بود، خیلی وقت بود هیچ کلاغی همچین کاری باهام نکرده بود، نیاز داشتم» بعد مثل آدمایی که اصلا بهشون فشار نیومده راه اومده رو برگشتم سمت خونه یه لباس دیگه که اتفاقا اتو هم نشده بود برداشتم پوشیدم و تو حین بستن دکمه هاش با خودم گفتم: «کلاغه خب، اونم دل داره، چرا باید ناراحت بشم؟ گاهی وقتا کلاغا با یه کار خرابی کلی حرف نگفته رو بیان می‌کنن که تو هر چقدر غارغار کنن نمی‌تونن منظورشونو با اون حرف بزنن، اتفاقا دستشم درد نکنه این کارو با من و پیرهنم کرد تا من باشم دیگه از جایی که اون داره توش پرواز می‌کنه رد نشم»
همین دو روز پیش هم یه اتفاق دیگه واسم افتاد که دیگه مطمئن شدم که دیگه درد واقعا رسیده به عصبم و هر چیزیم بشه اصلا بهم فشار نمیاد و عین خیالم نیست. ماجرا از این قرار بود که تو ماشینم نشسته بودم و باعث مطمئنه تو خیابون اصلی داشتم می‌روندم که یهو یه موتوری با سرعت از تو خیابون فرعی اومد بیرون و نه گذاشت و نه برداشت، با شتاب کوبید به ماشین من و هم خودشو لت و پار کرد و هم دمار از روزگار ماشین من درآورد، منو میگی؟ تنها کاری که کردم این بود که فوری زدم رو ترمز، یعنی اوج خلاقیتم همین بود. طرف که انگار از اون حرفه ایا بود تونست خودشو جمع کنه نخوره زمین، همینطور تو ماشین نشسته بودم و از جام، جم نمی‌خوردم که یهو دیدم یکی داره تق و تق به شیشه می‌کوبه؟ سر چرخوندم دیدم موتوری اس، شیشه رو کشیدم پایین، گفتم: «جانم؟» گفت: «داداش تصادف کردیم، نمیای پایین؟» گفتم: «شما طوریت نشد که؟» گفت: «نه خدا رو شکر ولی گلگیر ماشین شما بد جا خورد» گفتم: «فدای سرم، حقمه، مقصر بودم لابد، تا من باشم تو خیابون اصلی اینطوری با سرعت مطمئنه رانندگی نکنم» گفت: «داداش سرت خورد به شیشه؟» گفتم: «نه چطور؟» گفت: «آخه داری هذیون میگی، مرد حسابی من مقصر بودم» گفتم: «فدای سرت، بازم حقمه، تا من باشم یه جوری رانندگی نکنم که واسه راکبان محترم موتورسوار ایجاد مزاحمت کنم» بعد همونطور که داشتم شیشه رو می‌دادم بالا به موتوریه گفتم: «به من که اصلا فشار نیومد، اگه به شما فشار اومده وایستیم افسر بیاد کروکی بکشه اگه هم که نیومده که بریم به زندگیمون برسیم» طرف انگار که تا حالا تو عمرش آدمی ندیده بود که بهش فشار نیومده باشه، یه نگاه عاقل اندر سفیحی بهم کرد و یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و رفت سمت موتورش و سوارش شد و د برو که رفتی.
اون اولش هم گفتم بهتون نمی‌دونم چم شده، انگار روغن دون فشار اومدن بهم روغنش ته کشیده و هر اتفاقی واسم می‌افته برام اهمیت نداره و ناراحت نمی‌شم، البته فکر کنم خیلیا مثل من شده باشن دیگه الان، روزگار یه طوری شده که هر اتفاقی بیفته قاعدتا نباید به کسی فشار بیاد، یعنی طبیعیش اینه که به کسی فشار نیاد، حالا این اتفاق هر چیزی می‌تونه باشه، این یعنی همه باید عادت کنیم که اتفاقای مختلف رو تجربه کنیم و بهمون فشار نیاد، اگه خدای نکرده، زبونم لال یه موقع به یکی فشارکی اومد، خیلی راحت می‌تونه جمع کنه از ایران بره، بره همون جاهایی که مردم وقتی فشار بهشون میاد، می‌فهمن و عکس العمل نشون میدن، همون جاهایی که عکس العمل نشون دادن در مقابل اتفاقای عجیب و غریب یه چیز عادی به حساب میاد.


تازه ما باید بریم خدا رو شکر کنیم که خیلی زود فهمیدیم که در مقابل هر مسئله و موضوعی نباید بهمون فشار بیاد، چون خیلی‌ها هستن که هیچوقت متوجه این مسئله نمی‌شن و در مقابل هر اتفاق مترقبه و غیر مترقبه‌ای از خودشون واکنش‌های تند نشون می‌دن و شروع می‌کنن به غرولند کردن که چیه؟ این کاری که شما دارید انجام می‌دید باعث شده به ما فشار بیاد.
به آخر داستان رسیدیم، نمی‌دونم چجوری جمعش کنم، یعنی می‌دونما ولی فکر می‌کنم اگه همینطوری تَهِشو باز بذارم اصلا و ابدا به کسی فشار نمیاد و همه هم حالیشون میشه که همینکه تا اینجای داستان رو فهمیدن یعنی کلی خوش به حالشونه؟ می‌پرسید چرا؟ دلیلش اینه که اونطوری که باد می‌وزه و شاخه می‌جنبه قراره تا چند وقت دیگه اتفاقای جدیدی بیفته و فشارای جدیدی بهمون وارد بشه که باز موندن ته این داستان پیشش هیچه، پس سعی کنید غر نزدید و بهتون فشار نیاد.