آنان که چراغی در تاریکی گیراندند

آنان که چراغی در تاریکی گیراندند بهروز غریب‌پور چند شب پیش بود که او روی صحنه رفت، به مناسبت قدردانی انجمن منتقدان و نویسندگان و پژوهشگران از او و استاد مجالی خواست تا قدردانی کند از قدردانان و قدردانی‌اش چنان دلنشین بود که انگار آینه زمان را در دست گرفته است و زمان را ورق می‌زند، انگار در غبار پیش می‌رود و می‌گوید و می‌گوید، او آینه را در دست گرفت و همچون کسی که در آخرین ساعات عمرش برای جمع یک خانواده می‌گوید و برای روزهای نبودنش، که دور باد و ای کاش می‌شد گفت؛ مباد، به روزهای رفته می‌نگرد و از خود می‌گوید و در آینه؛ کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران را خیابان شاهپور و حوالی‌اش را می‌دید، زادگاهش را می‌دید، شاید خانه پدری و پدر جوانمرد و نان‌آور خانه را می‌دید که شهر به شهر می‌رفت تا نانی بر سر سفره خانه بگذارد، تنگ‌دستی آن زمان یک قاعده بود و سربرآوردن از آن خیابان و آن خانه و آن خانواده و شهره عالم و آدم‌شدن استثنا و تأکید داشت که من هرگز برای چنین روزی که قدرم را بدانند زمان را طی نکردم، سخت‌جانی نکردم، عاشقی نکردم، بر صحنه و بر پرده ظاهر نشدم و با اینکه تکرار می‌کرد که برای «جوانان» می‌گویم اما من باور نکردم چراکه به مرگ دوستانش اشاره کرد و با آنکه از انتظامی و والی و مشایخی و لایق و راستکار و جوانمرد و خسروی و... نام نبرد که «رفتگان‌اند» اما تأکید کرد که عمر من هم سر آمده است: من هم تمام شدم و حتما رو به آینه زمان می‌گفت: کتابی نداشتیم، معلمی نداشتیم، کنار خیابان تئاتر بازی می‌کردیم، جای تمرین آن‌چنانی نبود: دبیرستانی بودم که سر از کلاس بازیگری درآوردم. نگفت که شاگرد اسماعیل مهرتاش بوده است و در مکتب «باربد» آوازخوانی را فراگرفته همان‌جا که شجریان، عبدالوهاب شهیدی، ملوک ضرابی، محمد منتشری هم مشق تئاتر و آواز کرده بودند، نگفت که مهرتاش عاشق صحنه بود و یک سال پس از آنکه در سال‌های اول انقلاب دکورها و لباس‌های تماشاخانه‌اش را نذر به آتش‌کشیدن داشتند، از غصه مرد اما گفت که عشق را از جوانی از عاشقان آموخته است، آینه ناپیدای او چون می‌دانست، نگفت و اسم نبرد، از «لر تا» همسر نوشین هم نگفت اما گفت که شاگردی عشق را کرده است. گفت که عاشق تخت‌حوضی و تعزیه و معرکه‌گیری و پرده‌خوانی بوده است و از شاهین سرکیسیان گفت و دروغ نگفت و با اینکه می‌دانست که سؤال دیرین خانواده تئاتر است شتابان گفت: شاهین کارگردان نبود، الکن بود اما عاشق بود و ما در جمع او عاشقی را آموختیم و... و زخم کهنه‌ای ناگهان سر باز کرد: می‌گفتند ما دنبال تئاتر دولتی رفتیم؛ مگر دولت چقدر می‌داد که اجیرش بشویم: شندرغاز! و راست می‌گفت: او و دوستانش از 72 سال کار عاشقانه بیش از 50 سال به این تهمت ناروا پاسخ داده و در دادگاه غیررسمی که از دادگاه‌های رسمی بسیار بدتر است هزاران بار جواب داده‌اند و علی نصیریان بزرگ حتما و قطعا در هزار‌توی ذهنش صدها هزار بار صدایش طنین انداخته است: آقایان، آقایان من عاشق تئاتر بودم، عاشق سینه‌چاک و عروس هزار داماد مرا پذیرفت و بی‌شک گفته است غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است و ادامه داده است، در آن دادگاه ذهن و جمجمه: خانم‌ها، آقایان بر صحنه و پرده و در قاب تلویزیون‌تان نه به‌خاطر همان شندرغاز، همان جیره مضحک دولت که دو دهه تمام عسرت کشیدیم بلکه به ‌خاطر بازیگری عاشقانه برای یکی‌شدن با مردمان نظاره‌گرمان و نخندید اگر بگویم، بله: به‌ خاطر آن موج احساسات پایان کار، به‌ خاطر دست‌زدن‌های شما و نه «دستمزد»، به‌ خاطر آن نقش‌های متنوع: مش حسن بابام جان تو مش حسنی نه گاو مش حسن، به‌ خاطر آن ساده‌لوح و‌ هالویی که بی‌محابا عاشق هر هرزه‌ای می‌شد:
نه به‌ خاطر جیره و هر آنچه مال دنیا و جیفه دنیاست:
که این جهان جیفه ست و مردار رخیص/
بر چنین مردار چون باشم حریص.
نه، من عاشق نمایش ایرانی بودم و هستم، صادق هدایت و خانلری و دیگران چراغ را در تاریکی گیراندند و گفتند افسانه‌ها را فراموش نکنید، بازی ایرانی را از یاد نبرید: سوژه ایرانی را از یاد نبرید و من بی‌معلم و بی‌مدرسه «بلبل سرگشته» را نوشتم، در ایران درخشید، در فرانسه تأیید شد و من احساس کردم به ایران و افسانه‌هایش به نمایش‌هایش مدیونم و به سیاه تخت‌حوضی، به زن‌پوشان خلاق تقلید به تعزیه‌خوان‌ها مدیونم اما نه، نه، به خاطر درم و دینار و اسکناس و دلار به‌ خاطر دلم نوشتم، بازی کردم و کارگردانی کردم: به‌ خاطر دلم، دلم، دلم و نه به ‌خاطر مقام و مرتبت و جایگاه – مگر وزیرمان کردند؟ مگر سفیرمان کردند، نه، نه ما عاشق بودیم و در معرض هر تیری هر تهمتی هر توهینی: مگر یادمان رفته است آن انگ تلخ مطربی؟ و مطرب‌بودن هرچند ما همین طعن و لعن را این‌گونه جواب می‌دادیم:


گدایان بهر روزی طفل خود را کور می‌خواهند/
طبیبان جملگی مخلوق را رنجور می‌خواهند
گمانم مرده‌شوران راضی‌اند از مردن مردم/
بنازم مطربان که‌ این خلق را مسرور می‌خواهند.
ای وای خدایا: حتی بنگاه تئاترال را هم که بر صحنه بردم، امیر ارسلان که بر صحنه بردم همان نداها بود و ای آینه، ای آینه: 
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس/
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجاست
و با اینکه من آینه را برابر او می‌دیدم اما خودش می‌گفت که برای جوانان می‌گوید ولی من ایمان داشتم روی سخنش با آینه‌ای به وسعت زمان بود و... می‌ترسیدیم که ناگهان بخواند:
کوه ما سینه ما/
ناخن ما شیشه ما
اشک ما باده ما/
دیده ما شیشه ما
و چنان بخواند که شیشه بشکند، می‌، خونین بریزد و جشن را عزا کند که خدا را شکر که نشکست و نریخت آن اشک شراب‌واری که بوی ناگواری ایام می‌داد.
از سکوی صحنه که پایین آمد خواست نشان بدهد که هنوز جانش را و توانش را دارد که بی‌آنکه دستی بر شانه کسی بگذارد می‌تواند دل از معبودش، صحنه، بکند، اما شاید از شدت مرور 72 سال عشق توأم با رنج، پایش یک لحظه تاب تحمل تن نحیفش را از دست داد و راهنمای جوان زیر بالش را گرفت و شاید علی نصیریان عاشق حافظ از زبان لسان‌الغیب در دلش غرید و خواند:
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند/
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد.
علی نصیریان در این خراب‌آباد به گنجش رسیده است؛ با تمام فراز و فرودهایی که برای کسی مانند او طبیعی است، نمی‌گویم همه ایران، نمی‌گویم همه ایرانی‌ها اما به‌ تأکید و با ‌ایمان می‌گویم: تئاتر و سینما و نمایش ایرانی و خاک ایران، هرگز، هرگز، هرگز نامش را و یادش را از یاد نخواهد برد:
استاد! آرزویم این است آن‌قدر بمانی که از دارو و درمان و پرستار دولتی بی‌نیاز باشی.