دو مشکل روس‌ها به روایت تورگنیف

محمود سریع‌القلم دو مشکل روس‌ها به روایت تورگنیف در جوامعی که برای هر سؤال فقط یک جواب وجود دارد، پناهگاه کسانی که می‌خواهند فکر کنند، نوشته‌های استعاره‌ای است. ایوان تورگنیف (Ivan Turgenev 1818-1883 / 1197-1262) یکی از این افراد است. او یک رمان نویس روسی است که سال تولد و مرگش هم‌‌زمان با کارل مارکس است. این نویسنده غمگین و مأیوس روسی، معاصر مشاهیر ادبی روسیه مانند تولستوی، گانچاراف، گوگول و داستایوفسکی بود. هرچند او به اندازه تولستوی و داستایوفسکی روان انسان را نشکافت، ولی در استفاده از واژه‌ها، ابهام‌گویی، استعاره‌نویسی برای تشریح وضعیت قرن نوزدهم و بیستم جامعه روسی، متن‌هایی به‌یاد‌ماندنی به جای گذاشت. او به فلسفه زندگی غرب و اروپا و آزادی عمل ناشی از آن، از طریق مشاهده مستقیم و مقایسه‌های دائمی آن با جامعه روسی اعتقاد پیدا کرد.
در داستان‌ها و نمایش‌نامه‌ها، تورگنیف کاراکتر را به سادگی تعریف می‌کرد و در دوگانگی‌هایی که خلق می‌کرد، ذهن اروپایی و ذهن روسی را به تصویر می‌کشید. اما او بیشتر توصیف می‌کرد تا تجزیه و تحلیل؛ بیشتر به بیان وضعیت موجود می‌پرداخت تا آنکه راه‌حل ارائه دهد. تورگنیف معتقد بود روس‌ها خارج از مدارهای دولتی نمی‌توانند فکر کنند و رفتار آنها قابل پیش‌بینی نیست (Inconsistent). او با این تحلیل که فکر طول و عرض دارد، مبارزه می‌کرد (Anti-dogma). از اینکه به شخصی بگوید چگونه باید باشد، پرهیز می‌کرد و به حریم‌های فردی به‌طور اصولی احترام می‌گذاشت. او از سیاست و سیاست‌مداران فاصله می‌گرفت؛ می‌گفت می‌خواهد مستقل و مالک فکر خود باشد. تورگنیف مبهوت زیبایی‌های طبیعت و زندگی بود؛ به‌طوری‌که توصیفات او از جزئیات محیط روستایی در روسیه، بسیاری را به وجد می‌آورد. هنری جیمز او را یک نابغه زیبا نامید (The beautiful genius). تورگنیف می‌گفت: روس‌ها دو مشکل دارند: اول یک نیاز ذاتی که بر آنها حکومت شود و مهم هم نیست توسط چه کسانی و دوم باورها و نگاه‌های روس‌ها به اروپاست که نخواسته‌اند حتی به صورت گزینشی از آنها بهره گیرند. او می‌گفت: باید در تمدن‌سازی فکر کرد و روسیه منابع لازم برای این کار را ندارد و باید میزان یادگیری خود را افزایش دهد. بسیاری از رمان‌های تورگینف، به وضعیت اسفناک ارباب-رعیتی قرن 19 روسیه اشاره می‌کند. او بیشتر از اربابان، از رعایا می‌گوید که هیچ‌کدام حاضر نیستند تغییر یابند؛ دغدغه‌ای که در لابه‌لای خطوط رمان‌های او مشهود است. چون نمی‌توانست خصوصیات، افکار و خلقیات اربابان را با آزادی بیان کند، بیشتر وضعیت رعایا و زجر و نفرت آنها را تشریح می‌کرد تا خواننده تلویحا متوجه رفتار و افکار اربابان شود. درRaspberry Water، او داستان یک رعیت را می‌گوید که کیلومترها پیاده خود را به مسکو می‌رساند تا از ارباب خود بخواهد اجاره‌اش را کم کند یا او را به جایی با اجاره ارزان‌تر بفرستد یا اینکه به جای پول نقد، او بیشتر کار کند. ارباب او را از اتاق بیرون می‌کند و می‌گوید چگونه جرئت می‌کنی مستقیم پیش من بیایی؟! ارباب عصبانی می‌شود و می‌گوید جایی نیست که تو را بفرستم. اول باید پول‌های عقب‌مانده را بدهی. رعیت هیچ چاره‌ای جز قبول‌کردن ندارد. در Hamlet of Shchigrovsky District گردهمایی شام مسئولان یک محله را توصیف می‌کند که چگونه همه «ماسک همراهی با جمع» گذاشته‌اند یا نگران هستند که وارونه جلوه‌دادن حقایق از سوی آنها ناگهان برملا شود. تورگنیف می‌گوید: «بی‌معنابودن واژه‌ها و عبارات آنها حاکی از زندگی‌های بی‌هدف در خلأهایی است که سیستم سیاسی آنها فراهم آورده است». در Ovsyanikov the Freeholder، حفظ وضع موجود را مهم‌ترین هدف اربابان و صاحبان زمین می‌داند که نظم ارباب-رعیتی را حفظ کرده‌اند. حفظ وضع موجود، دسترسی اربابان به خدمات دولتی را تضمین می‌کند. این نظم در عین حال تغییر وضعیت رعایا و سیستم اقتصادی را بی‌معنا می‌نماید. در Khor and Kalinych تا می‌تواند وضعیت رعایا را توضیح داده و از آنها حمایت می‌کند و به اربابان با تمسخری ملایم به‌عنوان افراد کم‌هوشی اشاره می‌کند که به داستان‌های تکراری توصیف‌شده توسط خودشان می‌خندند. او از بی‌هدف‌بودن نسل خودش، عدم پذیرش مسئولیت اجتماعی، غرق‌بودن در منافع و افکار شخصی، بی‌توجهی به محیط زندگی و از شکست‌های مکرر در زندگی می‌گوید. سپس در Forest and Steppe ناگهان به طبیعت متوسل می‌شود و نا‌امید از انسان‌ها و روحیات آنها، به زیبایی‌های نفس‌گیر طبیعت روسیه می‌پردازد تا ذهن خود را آزاد کند. تورگنیف از ایدئالیسم ذهن روسی بسیار می‌گوید؛ از نسل قدیم که نخواست تغییر ایجاد کند و نسل جدید که نمی‌تواند اسباب تغییر را فراهم کند. او متفاوت‌بودن را مقدس می‌شمارد و از اینکه ساختار اقتصادی ارباب-رعیتی باعث شده انسان‌ها به لحاظ شخصیتی ضعیف و وابسته و همچنین فقیر نگه داشته شوند، رنج می‌برد. 
...در سفری به لندن در سال 1861 (1240) بحث‌های مفصلی با Alexander Herzen داشت که معتقد بود تمدن غربی رو به افول است و پُتانسیل‌های خود را برای رشد از دست داده است. Herzen که بعضی او را پدر سوسیالیسم روسی قلمداد می‌کنند، آینده را از آن مردم روسیه می‌دانست که در رشد بشریت نقش ایفا نکرده‌اند و با شکست‌های اروپا تنها ملتی هستند که تمام اسباب رشد را در اختیار دارند. تورگنیف، Herzen را در خواب و خیال می‌دانست که باید برتری نژاد اسلاو را کنار بگذارد و به پیشرفت، به‌عنوان مجموعه‌ای از قوانین بنگرد و فرقی میان روسی و اروپایی نیست و راه و مسیر پیشرفت مشخص است.
Herzen رهایی را در بسیج توده‌ها می‌دانست و تورگنیف در الیتِ تحصیل‌کرده که تغییر ایجاد کنند. به واسطه اختلافات فکری که میان آنها ایجاد شد، Herzen به تخریب گسترده تورگنیف مبادرت ورزید و رابطه این دو روشنفکر و تحصیل‌کرده برای مدت‌ها تا نزدیکی زمان مرگ Herzen به تیرگی گرایید.


در The Lone Wolf تورگنیف به زندگی یک روستایی که حامی، مطیع و زیردست ارباب است می‌پردازد، سپس این روستایی را نسبت به وضعیت هم‌قطاران فقیر خود بی‌تفاوت نشان می‌دهد و اینکه چگونه فقر و محرومیت، روان‌شناسی دروغ و دزدی را شکل می‌دهد. در‌نهایت تورگنیف نتیجه می‌گیرد که سیستم حاکم بر آن اوضاع اجتماعی و اقتصادی، شخصیتِ فرد را از او می‌زداید و اهتمامِ تغییر ایجادکردن را از روستایی و حتی اربابان علاقه‌مند می‌گیرد. تورگنیف که به‌طور واقعی فردی متواضع بود به خاطرِ یکی از نوشته‌های بارز خود A Sportsman’s Sketches که وضعیتِ زندگی روستایی را با ده‌ها کاراکتر و داستان‌های کوتاه بیان می‌کند، یک‌سال‌و‌نیم به شهر Spasskoe در جنوب مسکو تبعید شد تا متوجه شود حقِ آگاهی‌دادن را ندارد. در Diary of a Superfluous Man که در سال 1850/1229 نوشته شده، مفهومی را مطرح می‌کند که تمِ ثابتِ بسیاری از رُمان‌ها و تلقیاتِ او از شخصیت انسان‌هاست. به نظر می‌آید او منظوری شبیه به «بی‌فایده»، «بی‌خاصیت» و «اضافی» از واژه Superfluous در رمان‌های خود به کار می‌برد. او می‌گوید افراد، قربانی سیستم اجتماعی هستند که با اینکه می‌توانند بسیار مفید و خلاق و هنرمند باشند ولی از آنها خاصیت‌زدایی شده است زیرا سیستم می‌خواهد عموم را زیرِ متوسط، عوام، ضعیف، خودزن با تقدیری بر پیشانی نوشته شده و ناامید از هرگونه اثر‌گذاری و تغییر و تحول بنیادی نگه دارد. تورگنیف که این رمان را در پاریس نوشت، تحت تأثیر فضایی بود که در غرب اروپا به فرد «فضا» می‌دهند. «شهروند» می‌تواند به دور از نگرانی از اداره سانسور که نوشته‌های تورگنیف را بررسی می‌کرد، حرف‌های خود را بزند. فکرکردن جرم نبود، متفاوت‌بودن حق بود. آزادیِ فکر و عمل مانع از سولفاته‌شدن جامعه می‌شد. تورگنیف از اینکه فرد تا این حد در فرانسه، آلمان و ایتالیا «حق» داشت، از شوق پرواز می‌کرد. در Mumu، تورگنیف از یک داستان واقعی پرده برمی‌دارد و به کاراکتری به نام Gerasim اشاره می‌کند که هیکلی قوی دارد ولی کَر و لال است. او فقط دستورات ارباب و مالک را دنبال می‌کند. قدرت قلم و طنز و داستان‌سرایی تورگنیف آن‌قدر خود را در این داستان به نمایش می‌گذارد که خواننده به‌صورت تلویحی متوجه می‌شود صاحب پول و زمین و بنابراین قدرت تصمیم‌گیری، چگونه زیرمجموعه خود را هر‌طور‌که اراده می‌کند، بازی می‌دهد. Mumu نام یک سگ است که Gerasim او را که در ‌حال غرق‌شدن بود، نجات می‌دهد و به خانه مالک می‌آورد. اما سگ از مالک خوشش نمی‌آید و مالک دستور می‌دهد او را از خانه بیرون بیندازند. Gerasim ابتدا از این دستور بی‌خبر است ولی بعدا که متوجه می‌شود، او را مخفیانه نزد خود نگه می‌دارد. روزی مالک صدای ناله Mumu را می‌شنود و دستور مرگ او را می‌دهد. Gerasim که ابتدا او را نجات داده بود، هم‌اکنون به دستور مالک در همان دریاچه او را غرق می‌کند. بی‌اراده‌شدن و بی‌‌خاصیت‌شدن و سلب‌شدن از هر نوع پُتانسیلی، سَمبولیسمی است که تورگنیف در این داستان به تصویر می‌کشد.
تورگنیف در 16‌سالگی وارد دانشکده ادبیات دانشگاه مسکو شد (دانشگاهی که در سال 1755/1134 تأسیس شده بود) و سپس یک سال بعد به دانشکده تاریخ و فلسفه دانشگاه سن پترزبورگ (تأسیس سال 1724/1103) منتقل شد. بعد از دو سال دانشگاه در روسیه، برای شش سال به غرب اروپا سفر کرد و در آنجا درس خواند. Parasha اولین رُمان اوست که در 25‌سالگی نوشته شد و تقدیرِ بزرگانی مانند Vissarion Belinsky را برانگیخت. دغدغه تورگنیف در عمر 65 ساله‌اش این بود که چه کار کنیم روسیه بهتر شود، تغییر یابد، در رده قدرت‌های بزرگ قرار گیرد و چگونه می‌توان برای روسیه مفید بود. ادبیاتِ او حکایت از ایجاد نهضتی برای آگاهی از خود و شرایط بود. اما آگاهی چیست؟ او به همان اندازه که به افکار نادرست اشاره می‌کند، به کاراکتر هم توجه دارد. کاراکتری که بی‌تفاوت است و قدرت فکر‌کردن و تحرک را از دست داده است. او ضمن اینکه با صد‌ها کاراکتر‌سازی، تضادهای شخصیتی ضد پیشرفت را نوشت ولی درعین‌حال راه‌حل تغییر را در نخبگان اصلح می‌دانست. بدبینی تدریجی و تصاعدی او تا آخرین رمان او که در سال 1877/1267 نوشته شد ادامه دارد. تورگنیف چون توان فکرکردن و مقایسه‌کردن را داشت با آن دسته از اطرافیان خود که وضع موجود را تأیید می‌کردند، یا در مقام توجیه آن بودند، مشکل پیدا می‌کرد. شاید بتوان نتیجه گرفت که او ریشه تغییر را در آزادانه فکر‌کردن مستقلِ از دستگاه‌های دولتی می‌دانست. او هزاران بار در رمان‌های خود، روستاییان و کشاورزان را «اسیر» دستگاه ارباب-رعیتی نشان می‌داد. به همین دلیل از نیکلای گوگول تجلیل می‌کرد. Gogol پس از دو اثر خود یکی The Inspector General (1836/1215) و دیگری (Dead Souls (1842/1221 یا روح‌های مرده، که دوره 30ساله نیکلاس اول را به نوعی معرفی می‌کرد، از چشمِ حکومت افتاد. دستگاه‌های تبلیغاتی نیکلاس گوگول را به تضعیف سرزمین مادری‌اش متهم کردند. وقتی در‌ 43‌سالگی (1809-1852 / 1188-1231) از دنیا رفت، تورگنیف به خاطر متنِ تسلیتی که می‌خواست در رسانه‌ها چاپ کند، یک ماه در زندان سپری کرد. تورگنیف آموخت که متفاوت‌فکر‌کردن هزینه دارد و تنها کسانی که وضع موجود را تمجید می‌کنند، مورد احترام قرار می‌گیرند. سرو‌های بلند چندان حق حیات ندارند. تورگینف هرچه جلوتر می‌رفت بیشتر به تاریخ رجوع می‌کرد تا ریشه‌های رفتار فعلی را استخراج کند. تنها شش سال قبل از مرگش (1876/1255) در The Watch داستان ساعتی را می‌گوید که کاراکتر اصلی از پدر‌بزرگ خود، که از افراد مسئول و فاسد است، دریافت کرده است. پسرعموی او مرتب او را تشویق می‌کند که آن ساعت را دور بیندازد. پسرعمو که پدرش به خاطر افکار آزادی‌خواهانه‌اش به سیبری تبعید شده، بحث می‌کند نباید از چنین فرد فاسدی ساعت هدیه گرفت. کاراکتر اصلی هرکاری می‌کند نمی‌تواند از دستِ این ساعت خلاص شود. تورگنیف به‌طورِ استعاره، ساعت را مترادف سیستم فاسد و وضع موجود تلقی می‌کند. در نهایت پسرعمو، ساعت را به رودخانه می‌اندازد ولی با این وصف که کم مانده بود غرق شود. این معنی استعارگونه 
(Allegorical Meaning) می‌گوید: کسانی که تغییر می‌خواهند، ممکن است تا دمِ مرگ بروند.
در سه رمان Fathers and Sons (1862/1241)، Smoke (1867/1246) و Virgin Soil (1877/1256)، تورگنیف وارد جزئیات فکری خود شد و از طریق کاراکترهایی که خلق کرد، هنر مقایسه خود را بیشتر شکوفا کرد. در رمانِ پدران و پسران که هنوز بعد از یک‌و‌نیم قرن مورد بحث و گفت‌وگو است، دو طرز تفکر نسل قدیم و نسل جدید را به بحث می‌گذارد. به گفته فیلسوفِ انگلیسی روس‌تبار Isaiah Berlin، پنج گروه رمان پدران و پسران را بررسی کردند. این رمان پرسروصداترین نوشته او بود و با کاراکترِ بازارُف، اهمیتِ فکر، صنعت، رشد، پیشرفت، دانش، فراموشی گذشته و رو به آینده رفتن را برجسته کرد. در Smoke تقابل و رودررویی شخصیت‌ها ادامه پیدا می‌کند. تورگنیف، نقد‌های سخت‌تری را مطرح می‌کند. در سال 1867 می‌پرسد: روسیه تا به حال چه چیزی تولید کرده است که برای بشریت ارزش داشته باشد؟ او حساسیت خود را به واژه تمدن به خوبی نشان می‌دهد. بر فایده‌داشتن کارها (Utilitarianism) بسیار تأکید می‌کند و با تمسخرِ شاهزاده‌ها و گذاشتن نام‌های عجیب و غریب بر آنها (Koko، Zizi، Zozo)، خالی‌بودن ذهن و مشغولیت‌های بی‌معنای آنها را روی کاغذ می‌آورد. در نهایت، شخصیت اصلی به شخصیتی که می‌خواهد به روسیه برگردد، می‌گوید: «هر وقت کار جدیدی را شروع می‌کنی، از خود بپرس آیا در خدمت تمدن هستی یا نه؟ آیا فعالیت تو در خدمت دانش از نوع اروپایی که در دوره ما و برای ما مفید است می‌باشد یا خیر؟». انتخاب واژه «دود» برای این رمان، شاهکار ادبی تورگنیف و تسلط و پختگی او در استعاره‌نویسی است. رمان آخر او که طولانی‌ترین نیز هست دور از وطن و درمورد نهضت اجتماعی دهه 1860 بود. تورگنیف در پی نسلی بود که می‌خواهد آینده جدیدی را برای روسیه رقم بزند. یک جا می‌گوید: «به ما روس‌ها نگاه کن. ما همیشه چشم‌به‌راه هستیم. چیزی قرار است در یک آن، همه مسائل را حل کند. این جادوگر کیست؟ داروینیسم؟ روستاها؟ یک جنگ خارجی؟ هر عاملی می‌خواهی بگو».
تورگنیف طی 50 سال از زمانی که 12 ساله بود تا روزی که مرگ او را به کام خود فروکشید، هفت هزار نامه نوشت. او به روسیه عشق می‌ورزید و نامه می‌نوشت تا از خواندن پاسخ‌هایی که به روسی نوشته می‌شد، لذت ببرد. واکنش‌های بی‌رحمانه و غیرمنصفانه به نوشته‌های او، تورگنیف را به لحاظ روانی به سمتی برد تا با متن و نامه با افراد بحث کند تا حضوری. یکی از یادگیری‌های به‌جاماندنی او از فرهنگِ غرب اروپا، تک‌شخصیتی‌بودن بود که در صراحت و صداقت او نهادینه شده بود. افکار او نسبت به زندگی و جامعه بسیار از ثبات برخوردار بود. از اینکه روس‌ها نمی‌توانستند به توافق برسند و به تعداد آنها مکتب فکری وجود دارد و اینکه یکدیگر را به ندرت قبول دارند و در نقد‌ها بی‌انصاف هستند، هم رنج می‌برد، هم دل‌شکسته بود و هم انزوا و تنهایی را برگزید. او با داستان‌نویسی خود سعی کرد جامعه مدنی، تفاهم و قرارداد اجتماعی، عقلانیت، نوآوری و استقلال فکری، رشد و تمدن‌سازی غرب اروپا را به روسیه‌ای که به آن عشق می‌ورزید، بیاورد. او در رمانِ آخرش به‌کرات می‌گوید که راه بسیار طولانی است و آزادی و عقلانیت به راحتی به دست نمی‌آیند. طبیعت، عقلانیت را به راحتی اعطا نمی‌کند؛ زیرا که شرایط آن باید فراهم شود.
غم، بدبینی و ناامیدی آن‌چنان تورگنیف را در اواخر عمر احاطه کرده بود که فقط تنهایی در طبیعت سبز، او را تسلی می‌بخشید. او که با 589 نفر نامه‌نگاری کرد، طی یادداشتی نوشت:
«امروز چهار ساعت در جنگل وقت گذراندم. غمگین بودم؛ اما به همه‌چیز توجه داشتم و غرق در محیط بودم. در غمِ طبیعت، طراوت هست که در بوی مزارع هم حس می‌شود؛ در آوازِ پرندگان هم نوعی افسردگی دلنشینی وجود دارد... . آسمان را اصلا نمی‌توانم تحمل کنم؛ اما زندگی در واقعیت را با همه خطر‌ها و فرازونشیب‌هایش، با همه مقررات و زیبایی زود‌گذرش خیلی دوست دارم؛ اما به زمین وابسته‌ام. ترجیح می‌دهم به حرکت‌های پای خیس یک مرغابی در کنار یک دریاچه که مرتب سرش را تکان می‌دهد نگاه کنم. ترجیح می‌دهم به قطراتِ آبِ دهانِ یک گاو بعد از اینکه از جویی آب می‌خورد و بدون حرکت می‌ایستد نگاه کنم... به هر چیزی که فرشته‌ها در بهشت تصور کنند».
تورگنیف در 27 سپتامبر 1883 (5 مهر 1262) از دنیا رفت. او ناکامی را در قرن 19 روسیه به نمایش گذاشت. او راست‌گویی و آزادی را دو روی یک سکه می‌دانست. شکاکیت و کنجکاوی از خصایص مثبت او بودند. او معتقد بود کسی سخن آخر را ندارد. همه در حال حرکت‌اند و تکامل. او می‌خواست پاهای استدلالی خود را نسبت به روسیه در جاهای محکمی بگذارد؛ اما نشد. او شیفته مقایسه‌کردن بود و از اینکه به انسان‌ها دستور بدهد و آزادی آنها را محصور کند، انزجار داشت. تورگنیف صد‌ها بار گفت که یک واقع‌گراست؛ ولی فقط ایدئالیسم می‌تواند فاصله آنچه او می‌گفت و آنچه را جامعه روسیه بود، توضیح دهد. به نظر می‌آید او لایه‌های زیرین و تودرتوی طبع بشر را به واسطه قلبی که داشت کشف نکرد یا نخواست که کشف کند. 139 سال از مرگ تورگنیف می‌گذرد. روس‌ها همچنان با غرب در تضاد هستند و گروه‌های کوچک یکی پس از دیگری حکم می‌رانند. برای بازی‌کردن در زمین حریف لازم نیست حریف کاملا مورد شناسایی قرار گیرد. صبر، حوصله، قدم‌های تدریجی (Incrementalism) و شاید از همه مهم‌تر داشتن نوعی افق و بینش (Vision) به مراتب فراتر از حل‌شدن در چارچوبِ حریف است. چینی‌ها حتی درمورد حروف اضافه‌ای که در تعامل خود با غرب به کار می‌برند، از قبل بحث کرده و در میان خود به اجماع می‌رسند. هنر اجماع‌سازی در داخل و پایبندی پیرامون اجماع است و چنین اهتمامی، بینش دراز‌مدت می‌طلبد زیرا که:
Where there is no vision, the people perish.