زندگی برای رضای خدا

  کامران پورعباس
ابراهیم هادی شهید گمنامِ حضرت زهرایی است که فرمانده گروه چریکی شهید‌اندرزگو در جنگ تحمیلی بود که اول اردیبهشت سال 1336 متولد شد در 22 بهمن سال 1361 در عملیات والفجر مقدماتی به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
ابراهیم ارادت خاص و عجیب و ویژه‌­ای به مادر سادات داشت و بیشتر خواسته‌­هایش را از حضرت زهرا می­‌گرفت. به همه بسیجی‌ها می‌گفت: ایشان را مادر صدا کنید.در جبهه توسل­‌های ابراهيم بيشتر به حضرت صديقه طاهره بود و هميشه روضه حضرت را مي‌خواند. مي‌گفت: «بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين مخصوصاً حضرت زهرا
سلام الله‌علیها کارسازه».آرزو داشت مثل حضرت زهرا سلام‌‌الله‌‌علیها گمنام بماند و همان‌طور هم شد. در قطعه 26 بهشت زهرا، سنگ یادبود نمادینی برای شهید ابراهیم ‌هادی بر روی مزار یکی از شهدای گمنام نصب شده است و بر روی آن، این عبارت نوشته شده است: «به یاد همه­ شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند.»


خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان شهید ابراهیم ‌هادی در کتابی با عنوان «سلام بر ابراهیم» چاپ گردیده است. دلنوشته­‌هایی که بسیاری از خوانندگان این کتاب پس از مطالعه آن نوشته‌­اند و از راه­های مختلف منتشر شده است، حکایت از آن دارد که بسیار تحت تأثیر قرار گرفته و به‌طور معجزه‌­آسایی متحول گردیده‌­اند.
به مناسبت یکم اردیبهشت­ سالروز تولد شهید ابراهیم ‌هادی مروری می‌­نماییم بر برخی خاطرات دوران کودکی و نوجوانی شهید ابراهیم‌هادی به نقل از جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم.
محبت پدر
ابراهیم در اول اردیبهشت سال 1336 در محله شهید آیت‌الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. پدرش، مشهدي محمد حسین به او علاقه خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.
رضا‌هادی برادر شهید تعریف می‌­کند:
«درخانه‌اي کوچک و مستأجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي مي‌كردیم. اولين روزهاي ارديبهشت سال36 بود. پدرمان چند روز است كه خيلي خوشحال به نظر می‌رسد. او دائماً به شکرانه پسری که خدا در اولین روز این ماه به او عطا کرده از خدا تشكر مي‌كرد.
هر چند حالا در خانه سه پسر ويك دختر هستیم ولي پدر، براي اين پسر تازه متولد شده، خيلي ذوق مي‌كند. البته حق دارد، پسر خيلي با نمكي است.
اسم بچه را هم انتخاب كرد: «ابراهيم».
پدرمان نام پيامبري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعاً برازنده او بود.
هر وقت فاميل‌ها مي‌آمدند و مي‌گفتند: آخه حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داري، چرا برا اين پسرت، اينقدر خوشحالي مي‌كني؟
با آرامش خاصي جواب مي‌داد: اين پسر حالت عجيبي داره! من مطمئن هستم كه اين پسر من بنده خوب خدا ميشه، من يقين دارم كه ابراهيم، اسم من رو زنده مي‌كنه.»
روزی حلال
خواهر شهید نقل می‌­نماید:
پيامبراعظم(ص) مي‌­فرمايد: «فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد مي‌تواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.»
بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و دیگر بچه‌ها اصلاً كوتاهي نكرد.
البته پدرمان بسيار انسان با تقوايي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت مي داد.
او خوب مي‌دانست پيامبر(ص) مي‌فرمايد: «عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است.»
براي همين وقتي عده‌اي از اراذل و اوباش در محله اميريه (شاپور) آن زمان، خيلي اذيتش كردند و نمي‌گذاشتند كاسبي حلالی داشته باشد، مجبور شد مغازه‌اي كه از ارث پدري به دست آورده بود را بفروشد و به كارخانه قند برود و آنجا مشغول كارگري شود و صبح تا شب مقابل كوره بايستد.
ابراهيم بارها گفته بود كه اگر پدرم بچه‌هاي خوبي تربيت كرد به خاطر سختي‌هایي بود كه براي رزق حلال مي‌كشيد و هر وقت از دوران كودكي خودش ياد مي‌كرد مي‌گفت: پدرم با من حفظ قرآن كار مي‌كرد و هميشه مرا با خودش به مسجد مي‌برد، يا به مسجد محل مي‌رفتيم يا مسجد حاج عبدالنبي نوري پایين چهارراه سرچشمه، توي اون مسجد هيئت حضرت علي‌اصغر(ع) بر پا بود و پدرم افتخار خادمي آن هيئت رو داشت.
یادم هست که در همان سال‌های پایانی دبستان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون و تا شب برنگرد.
ابراهيم تا شب خانه نيامد و همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كار كرده، اما روي حرف پدر حرفي نمي‌زدند.
شب بود كه ابراهيم برگشت و با ادب سلام كرد، بلافاصله سؤال كردم: ناهار چيكار كردي داداش؟
پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشان مي‌داد منتظر جواب ابراهيم بود.
ابراهيم خيلي آرام گفت: «تو كوچه راه مي‌رفتم كه ديدم يه پيرزن كلي وسایل خريده و نمي‌دونه چيكار بكنه و چطوري ببره خونه. منم رفتم كمك اون پيرزن و وسايلش رو تا خونه‌اش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و يك پنج ريالي به من داد. نمي‌خواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم پول حلاليه، چون براي اون زحمت كشيده بودم. ظهر هم با اون پول نون خريدم و خوردم.
پدر هم وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست و خوشحال بود. چرا كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و اين‌قدر به روزي حلال اهميت مي‌دهد.»
ولایت­مداری
ابراهيم دوران دبستان را به مدرسه طالقاني در خيابان زيبا مي‌رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نمي­شد.
يك‌بار هم در همان سال‌هاي دبستان به دوستش گفته بود:
«باباي من آدم عجيبيه؛ تا حالا چند بار خواب امام زمان(عج) رو ديده. يك‌بار هم كه خيلي دوست داشته به كربلا بره توي خواب حضرت عباس(ع) رو ديده كه به ديدنش اومده و باهاش حرف زده.»
زماني هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود:
«پدرم مي­گه، آقاي خميني كه شاه چند ساله تبعيدش كرده، آدم خيلي خوبيه؛ حتي بابام ميگه ايشون حرفاش حرف امام زمانِ(عج)، همه هم بايد حرفاشو گوش بدن.»
خواهر گرامی شهید ابراهیم ‌هادی در مصاحبه‌ای در پاسخ به این سؤال: «به نظر شما و با توجه به شناخت­تان از برادر شهیدتان، اگر ابراهیم‌هادی امروز بود مشغول چه کاری بود و چه تفکراتی داشت؟» خاطرنشان می‌کند: «باز مشغول رسیدگی به مردم بود و دنبال گفته‌های آقا. گوش به فرمان که ببیند آقا چه می‌گویند تا همان کار را بکنیم. نه یک قدم جلوتر از آقا و نه یک قدم عقب­‌تر.»
هیئتی بودن
ابراهیم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامي را راه‌اندازي کرد و منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها نيز به دوستانش توصيه مي‌كرد كه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله‌ها غافل نشويد؛ آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد.
مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچه‌هاي محل نيز به اين صورت بود كه پس از جذب به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوق مي‌داد و مي‌گفت: «وقتي دست بچه‌ها تو دست امام حسين(ع) قرار بگيره، مشكل حل مي‌شه و خود آقا نظر لطفش رو به اونها خواهد داشت.»
ابراهيم از همان دوران دبيرستان شروع به مداحي كرد، بدون هيچ تكلفي مي‌خواند و بقيه را هم به خواندن و مداحي كردن ترغيب مي‌كرد. در عزاداري‌ها حال خوشي داشت. خيلي‌ها با وجود ابراهيم و عزاداري و گريه‌های او شور و حال خاصي پيدا مي‌كردند. ابراهيم هر جايي که بود اونجا رو كربلا مي‌كرد. گريه‌ها و ناله‌هاي ابراهيم شور عجيبي ايجاد مي‌كرد.
در مورد مداحي هم حرف‌هاي جالبي مي‌زد، مي‌گفت: «مداح بايد آبروي اهل­‌بيت رو توي خوندنش حفظ كنه و هر حرفي نزنه.»
ذكر شهدا را هم هيچ ‌وقت فراموش نمي‌كرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه اسم شهدا علي‌الخصوص اصغر وصالي و علي قرباني را مي‌آورد و در بيشتر مجالس مي‌خواند.
رضای خدا
از ویژگی‌های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمی‌شد. بجزکسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می‌‌كردند. اما خود ابراهیم جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی‌زد و همیشه این نکته را اشاره می‌کرد که:
«اگر کار برای رضای خداست، گفتن نداره» و یا:«مشکل کارهای ما اینه که برای رضای همه کار می‌کنیم، بجز خدا».
عبارت اخیر به­‌سان شاه‌­بیتی است که بسیار توسط دوستداران شهید ابراهیم‌ هادی درنظر قرار گرفته و یکی از نکات کلیدی و طلایی و بسیار مهم کتاب سلام بر ابراهیم است که متحول‌شدگان در اثر مطالعه کتاب به تبعیت از شهید، سرلوحه اعمال­شان قرار داده‌­اند.
عباس‌هادی برادر شهید در خاطره‌­ای تعریف می­نماید: «نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس‌های خون‌آلود به خانه آمد. خيلي آهسته لباس‌هایش را عوض کرد و بعد از خواندن نمازصبح به من گفت: عباس، کسی مزاحم من نشه. بعد رفت طبقه بالا و خوابید. نزدیک ظهر بود که شخصي شروع به در زدن كرد و بدون وقفه در مي‌زد. مادر ما رفت دم در. زن همسایه بود.بعد از سلام با عصبانيت گفت: «این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه که اونو با موتور برده بیرون، بعد هم تصادف کردن و پاش رو شکسته.» مادر ما که خیلی ناراحت شده و از همه جا بی‌خبر بود معذرت‌خواهی کرد و گفت: «من نمی‌دونم شما چی می‌گی ولی چشم، به ابراهیم می‌گم، شما ببخشید و...»
[بعد از اینکه برادر به ابراهیم موضوع را می‌گوید.] ابراهیم کمی فکرکرد و گفت: «خُب‌،خدا رو شکر، چیز مهمی نیست.» [روزی دیگر] مادر و پدر محمد با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی آمدند دیدن ابراهیم. زن همسایه مرتب معذرت‌خواهی مي‌کرد.می‌گفت: «به خدا از خجالت نمی‌دونم چی بگم، محمد همه چی رو برای ما تعریف کرد. اگه آقا ابراهیم نمی‌رسید، معلوم نبود چی به سرش می‌اومده. بچه‌های محل هم برای اینکه ما ناراحت نشیم گفته بودن که: ابراهیم با محمد بودن و تصادف کردن. حاج خانم، من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم، تو رو خدا من رو ببخشید.»
آن خانم ادامه داد: «نیمه‌های شبِ جمعه، بچه‌های بسیج مسجد مشغول ایست و بازرسی بودن، محمد وسط خیابون همراه بچه‌هاي دیگه بودکه يك­دفعه دستش روی ماشه رفته و به اشتباه گلوله از اسلحه‌اش خارج مي‌شه و به پای خودش اصابت مي‌کنه. او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بوده و خون زیادی از پایش می‌رفته که آقا ابراهیم با موتور از راه مي‌رسن. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک یکی دیگه از رفقاش زخم پای محمد رو بسته و اون رو به بیمارستان مي‌رسونن.» صحبت زن همسايه كه تمام شد برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. انگار می‌دانست کسی که برای رضای خدا کاری را انجام داده، نباید به حرف‌های مردم کاری داشته باشد.»