الفبای امید پای تخته سیاه

معلمی عبارتی است که با صبر و بردباری، با نشاط و امیدبخشی و با فداکاری و ازخودگذشتگی گره خورده. گرامیداشت روز معلم بهانه‌ای شد برای روایت زندگی سه معلم ؛ عمو خیاط، معلمی که دغدغه با‌سواد کردن کودکان کار و خیابان را دارد و آستین بالا زده برای درس دادن به بچه‌هایی که همه از آموزش آنها دست شسته‌اند و روایت دو معلم که خودشان بر اثر مرگ مغزی به حیات باقی رفته‌ اما با اهدای اعضا، جان‌آفرینِ بیماران نیازمند شده‌اند.

معلمی که  معلم نیست
ملیحه محمودخواه| وقتی پایش برای آموزش چند دانش‌آموزی که معلم‌ها از آنها دست شسته بودند، به دروازه‌غار باز شد، نمی‌دانست که راه زندگی‌اش کاملا عوض می‌شود، او معلمی است که نه رسمی آموزش‌و‌پرورش است و نه از آنجا حق‌التدریس می‌گیرد. اما با این حال، خیلی‌ها عمو خیاط را در زابل و چابهار و سراوان می‌شناسند. اگر یک روزی خواستید عمو خیاط را پیدا کنید، می‌توانید نشانی‌اش را از بچه‌های دروازه‌غار و شوش و پاسگاه نعمت‌آباد بگیرید.  علی صداقتی خیاط را خیلی‌ها می‌شناسند. جوان‌تر که بود برای تحصیل به خارج از کشور رفت و در دو رشته اقتصاد سیاسی و جامعه‌شناسی درس خواند. سال56 به ایران برگشت. اما از سال70 که خیلی اتفاقی وارد آموزش کودکان کار شد، راه زندگی‌اش کاملا تغییر کرد. از همان زمان که عمو خیاط نام گرفت.  «برای پروژه‌ای به دروازه غار رفتم. گروهی به آنجا می‌رفتند و حدود صد دانش‌آموز را که اکثرا کودک کار بودند، آموزش می‌دادند، اما از میان آنها حدود 30 دانش‌آموز بودند که به قول مسئولان مدرسه دست از آنها شسته بودند. نه درس گوش می‌کردند و نه اجازه می‌دادند بقیه درس یاد بگیرند. اگر هم معلم حرفی به آنها می‌زد، تمام شیشه‌های کلاس را پایین می‌آوردند. آن زمان اعتقاد داشتند که این بچه‌ها آموزش‌پذیرنیستند. قرار شد من به عنوان آموزگار با این بچه‌ها کار کنم. یک اتاق در دروازه‌غار اجاره کردم و این بچه‌ها شدند شاگردان من. با این بچه‌ها که هم‌کلام و هم‌صحبت شدم تازه فهمیدم چه بچه‌های خوبی هستند. همان جا بود که نامم شد عمو خیاط.» چون آنجا همه زن‌ها خاله بودند و همه مردها عمو و چون عمو علی زیاد بود، به من می‌گفتند عمو خیاط. »  او در ادامه خاطراتش می‌گوید: «6 ماه که گذشت شرایط این بچه‌ها کاملا تغییر کرد. من فهمیده بودم آنچه که این بچه‌ها ندارند، اتاق خالی ذهن است. من کاری که برای این بچه‌ها کردم این بود که اتاق ذهن آنها را خانه‌تکانی کردم. حالا هم بعضی از شاگردانم که پیش من می‌آیند، از همان بچه‌های آن کلاس یکی دو نفری پزشک شدند و چند نفری مهندس. بین آنها موزیسین و هنرمند و نقاش هم پیدا می‌شود و چند نفری هم برای ادامه درس‌خواندن به خارج از کشور رفته‌اند. »

روش جدید برای آموزش جواب داد
او می‌گوید: «خیلی وقت‌ها می‌گویند فلانی بی‌سواد است، فلانی نمی‌تواند بخواند و بنویسد، اما به نظر من هیچ کس بی‌سواد نیست. اینها فقط آموزش ندیده‌اند. بیشتر بچه‌های کار آنقدر مشغله داشتند که تنها نصف یک روز در هفته را می‌توانستند سر کلاس حاضر بشوند. به همین دلیل چیزی که به آن رسیدم این بود که روش آموزش به این بچه‌ها درست نبوده و به همین دلیل سال‌ها روی این موضوع کار کردم و روشی پیدا کردم که هر کسی که سواد ندارد، 15 روزه می‌تواند خواندن و نوشتن یاد بگیرد. در این روش 22 نشانه را آموزش می‌دهیم. وقتی فرد توانست بدون اشکال، استرس و ترس از نمره، خواندن و نوشتن را یاد بگیرد، آن‌وقت استثناهای زبان را یادمی‌دهیم.
عمو خیاط روزها و شب‌هایش را یا در محله‌های دروازه‌غار و شوش و پامنار می‌گذراند یا اینکه برای یاد دادن سواد به بچه‌هایی که از همه چیز محروم هستند، به نقطه صفر مرزی می‌رود یا کوله‌بار سفرش را می‌بندند و راهی کرمان، هرمزگان و کهگیلویه‌وبویراحمد می‌شود. حالا کتاب‌های برج غار، غار تار، ترس غار و زیرگذر را منتشر کرده و هر جا که می‌رود همین کتاب‌ها می‌شوند مبنای آموزش‌های 45 ساعته‌اش.



همه ساعت‌های این معلم به باسوادکردن بچه‌ها می‌گذرد تا محرومیت سبب بی‌سواد ماندن هیچ کودکی نباشد. او گِله دارد و می‌گوید در جامعه ما عدالت آموزشی وجود ندارد؛ وقتی کودکی بی‌سواد را می‌بیند عدالت آموزشی برای او بی‌معنا می‌شود.
عمو خیاط نه بیمه است و نه از آموزش‌وپرورش حقوقی می‌گیرد. او بی‌نام و نشان همچنان به فرزندان این مرزوبوم سواد و البته زندگی‌کردن می‌آموزد. او می‌گوید برای این بچه‌ها باید اتاق خلوت ذهن ایجاد کرد، چراکه شرایط این بچه‌ها با بقیه متفاوت است. انقدر دغدغه و مشکل، ذهن این بچه‌ها را اشغال کرده است که جایی برای درس‌خواندن برایشان باقی نمی‌گذارد.
او برای آنکه بچه‌ها از درس دل‌زده نشوند روزها و شب‌ها در کپر پابه‌پای آنها می‌ماند تا هیچ بی‌سوادی باقی نماند.
این معلم دلسوز در برخی از مناطق الفبا را با همان زبان مادری آموزش می‌دهد، زیرا به اعتقاد او کودکی که در یک منطقه ترک‌زبان یا بلوچ و لری زندگی کرده است، نمی‌تواند فارسی را آنطور که ما می‌خواهیم یاد بگیرد. به همین علت کافی است حرف را با همان زبان مادری یادش بدهیم. این کار سبب می‌شود که جایگاه حرف را بشناسد و وقتی این اتفاق افتاد، خودبه‌خود فارسی را هم می‌آموزد.
او نگران است، نگران آمار بی‌سوادی که سال گذشته اعلام شد. یک‌میلیون و 200هزار بی‌سواد که نام و نشان‌شان در هیچ دوره آموزشی ثبت نشده است. هر چند که به قول او بی‌سوادی به معنای عدم‌توانایی در خواندن و نوشتن نیست، چه‌بسا افراد زیادی که شعر می‌گفتند و داستان‌سرایی می‌کردند بدون آنکه حتی بتوانند یک کلمه بنویسند.  او اعتقاد دارد که عزمی جدی برای حل مشکل خواندن و نوشتن نیاز است که اگر مدیریت و اهمیتی برای این اتفاق رقم بخورد، دیگر هیچ کسی با مشکل خواندن و نوشتن روبه‌رو نخواهد شد.

درس جدی  حیات آقای معلم ریاضی

راضیه زرگری| معلم‌های ریاضی معمولا جدی و کمی هم بداخلاق هستند. دبیرهای دوره متوسطه اول یا همان راهنمایی سابق خوب می‌دانند سروکله زدن با پسرهایی که در حال گذر از کودکی به نوجوانی هستند، چقدر سخت است، آموزش مفاهیم علوم پایه به آنها  هم قطعا از سخت‌ترین کارهاست که هر کسی از پسش برنمی‌آید. آقای محمد فرمهینی‌فراهانی از آن دسته معلم ریاضی‌های سختگیر جدی و دلسوز بود که می‌دانست ریاضی باید از پایه قوی شود. با 28سال سابقه خدمت بازنشسته شده بود. مرداد 98 پروردگار سرنوشتی برای آقای معلم رقم زد تا همیشه نام و یاد نیک از او بماند. پسرش روایت مرگ‌مغزی و پروسه اهدای عضو آقای معلم را تعریف می‌کند: «من خودم دانش‌آموز بابام بودم؛ مدارس نمونه دولتی تدریس می‌کرد و از آن معلم ریاضی‌های سخت‌گیر و جدی بود. متوسطه اول ریاضی درس می‌داد؛ یک شب برادرم تماس گرفت و گفت حال بابا بد شده. وقتی به بیمارستان رساندیم موضوع خیلی جدی به نظر نمی‌رسید. نیم ساعت بعد از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند بیمار نیاز به همراه دارد که  تا برسیم پدر از هوش رفته بود.»
معلم ریاضی دوره متوسطه دبیرستان‌های تهران در همان شب تابستانی دچار سکته مغزی شد و در بیمارستان هم گویا سکته دوباره و خونریزی مغزی ادامه پیدا کرد و او به کما رفت. «گفتند باید سریع عمل بشود تا مشخص شود برمی‌گردد یا نه. عمل شد همان شب و ما منتظر بالا آمدن علایم حیاتی مانیتورها بودیم.» علایم حیاتی خیال بالاآمدن نداشت و معلم ریاضی آسمانی شده بود، اما قبلش یک درس نیمه‌تمام که باید تمام می‌شد. «خانم دکتری صدایم کرد و گفت حال پدرتان بد است. به چشم‌هایم که نگاه کرد فهمیدم بابا دیگر برنمی‌گردد. مرگ‌مغزی قطعی بود. سخت‌ترین کار برای من همین بود. در بیمارستان تنها بودم و بقیه خانواده در خانه منتظر برگشت بابا به خانه بودند که من زنگ زدم گفتم بیایید بیمارستان. آن دقایق دو حال متناقض داشتم؛ پزشکی که با من صحبت‌می‌کرد خوشحال بود. با خودم می‌گفتم چرا باید از مرگ یک آدم خوشحال شد... از یک طرف هم به خودم می‌گفتم او دیگر برنمی‌گردد و برخورد پزشک منطقی است. خوشحالی دکتر برای این بود که متوجه شد ما این قدم را برمی‌داریم و برای اهدای عضو مخالفتی در خانواده نداریم.»
 یکی دو ساعت بیشتر زمان نداشتند. دلشوره خانواده برای پسر کوچک آقای معلم بود که شاید با این قضیه سخت کنار بیاید. «زمان 45دقیقه‌ای تا خانواده برسد همه‌جور فکری در سرم رژه می‌رفت. دکتر گفته بود اگر به اهدای عضو رضایت ندهید، پدر در همین حالت می‌ماند و  اعضا از بین می‌روند و نهایتا یک هفته دیگر همه اعضای داخلی از کار می‌افتد. برادر بزرگم پیش‌قدم شد برای اعلام رضایت. فرزند من و برادرم چند هفته بود که به دنیا آمده بودند، قرار بود جمعه همان هفته نوه‌ها را ببریم خانه پدربزرگ که اجل به او مهلت نداد.»
یکی دو ساعت بعد با بیمارستان مسیح دانشوری هماهنگ و آقای معلم برای پروسه اهدای عضو منتقل شد. محمد فرمهینی‌فراهانی 61 سال سن داشت. «به ما گفتند کبدش را به یک خانم 40ساله پیوند زده‌اند، ولی از دیگر اعضای پیوندی اطلاعی نداریم. اصراری هم نداریم که بدانیم. همین که پدر معلم من تا آخرین لحظه عمرش شرافتمندانه برای آموزش نسل امروز تلاش کرد و با مرگش هم نامش ماندگار شد، برای ما کافی است.»

آخرین درس؛ از خود گذشتگی

«قرار برایش خیلی اهمیت داشت؛ در همه کارها با برنامه پیش می‌رفت.» آن صبح بهاری هم گویا قراری داشت؛ قراری فراتر از قرارهای زمینی. هشت صبح 28 فروردین 1401؛ پای درس فنون ادبی، پایه متوسطه دوم، سیمین مشهدی‌منصوری خوشحال‌تر از همیشه برای بودن در کلاس و مدرسه بعد از دو سال کلاس‌های مجازی و آنلاین. چند دقیقه‌ای از شروع کلاس نگذشته بود که انگار آخرای کلاس همهمه‌ای شنید، شاید هم پچ‌پچ‌های مرسوم دخترانه. کسی حتی تصورش را هم نمی‌کرد که صندلی کلاس، ارابه مرگ شود برای خانم مشهدی‌منصوری، معلمی که به گفته شاگردانش الگوی رفتار و منش برای خیلی‌ها بود. غفاری، همسر سیمین مشهدی‌منصوری، قصه داغ همسرش را تعریف می‌کند: «سر کلاس دوازدهم بود. خودمان هم هنوز درست نمی‌دانیم دقیقا چه اتفاقی افتاد. چون مراسم درگذشت همسرم همین روزها بود و ما هنوز به مدرسه برنگشته‌ایم. روزی که تولد امام حسن مجتبی(ع) بود، این اتفاق افتاد. چیزی که من شنیدم این بود او روی صندلی نشسته بود و درس را توضیح می‌داد. انگار صدایی از ته کلاس می‌آید و او می‌گوید ته‌ کلاس چه خبر است؟» سر و بدنش را کج‌می‌کند و پایه صندلی درمی‌رود. تعادلش را از دست می‌دهد، سرش محکم با دیوار و کف کلاس برخورد می‌کند. «8 و 17 دقیقه صبح  با من تماس گرفتند. تا خودم را به دبیرستان محل خدمت همسرم در گلبهار برسانم، اورژانس آمده بود و او بیهوش در حال انتقال به بیمارستان طالقانی مشهد.» هفت روز در کمای مطلق می‌ماند؛ بدون اینکه ذره‌ای علایم حیاتی بالا بیاید. «سه پزشک متخصص مغز و اعصاب او را دیدند، نظر دادند بر مرگ‌مغزی؛ کمیسیون پنج نفره آن را تایید کرد.»
این معلم که در حین درس‌دادن دچار عارضه مغزی شد، کارت اهدای عضو نداشت، اما همسرش از تمایل قلبی‌اش به این کار خداپسندانه می‌گوید. «خودش بارها گفته بود که اگر چنین اتفاقی افتاد دوست دارد اعضای بدنش به دیگران زندگی ببخشد. همسر و دختر باید رضایت می‌دادند. دخترش دبیر زبان انگلیسی و  همکار مادر بود. «بدون تردید رضایت دادیم برای اهدای عضو؛ با اینکه هنوز باورش برایمان سخت است که او دیگر در میان ما نیست. به ما گفتند اعضای بدنش به چهار بیمار اهدا شده. بسیار آرام بود و به هیچ عنوان پرخاشگری و تندی نداشت؛ همه را دوست داشت. در درس هم هیچ وقت زیاده‌روی نمی‌کرد. همه چیزش تنظیم‌شده و برنامه‌ریزی‌شده بود.» سیمین مشهدی‌منصوری، دبیر رسمی آموزش‌وپرورش، متولد کردکوی گلستان بود، تحصیلاتش را در سیستان‌وبلوچستان در سه سطح گذراند و همان جا جذب آموزش‌وپرورش شد. هشت سال خاش، چهار سال چابهار و 12 سال زاهدان و... این سال‌های آخر به خراسان‌رضوی آمده بود. خاتم دبیر ادبیات این روزها منتظر دفاع از رساله دکترایش بود. «همین پایان اردیبهشت 1401 در نوبت دفاع از رساله دکتری بود که دست تقدیر این سرنوشت را برایش رقم زد.» همسرش می‌گوید که «قرار» برایش اهمیت داشت، برنامه‌هایش همیشه چیده شده بود. در تدریس یا در زندگی، فرقی نمی‌کرد همیشه منظم بود. «27سال با هم زندگی کردیم، تندخویی از همسرم به یاد ندارم. آرام بود و متین.»
شاگردانش در سوگ دبیر خوش‌اخلاق ادبیات مرثیه‌ها نوشته‌اند؛ از اینکه صدای خانم مشهدی در گوش‌شان و تصویرش در ذهن‌شان تا ابد زنده است و روش و منش رفتاری‌اش الگویی برای آینده‌شان. «بابت کلاس‌های جبرانی و فوق‌العاده یک ریال پول نمی‌گرفت. عاشق معلمی بود و خادم یار حرم امام رضا. مرگش شهادت‌گونه بود؛ در راه علم، در حین خدمت. همین نام نیک که از او به یادگار بماند برای ما کافی است.»