احمد با تن مجروح و دست گچ گرفته راهی فتح خرمشهر شد

شهید احمد بابایی برای آزادی خرمشهر جانفشانی‌های زیادی کرد. او آرزو داشت بار دیگر بتواند مسجد جامع خرمشهر را ببیند ولی ۱۳ روز قبل از آزادی شهر، ردای سرخ شهادت به تن کرد و آسمانی شد. شهید بابایی، فرمانده گردان مالک اشتر از لشکر ۲۷ با چندین بار جانبازی و مجروحیتی که داشت خودش را به عملیات الی بیت‌المقدس رساند و زمانی به شهادت رسید که هنوز یکی از دست‌هایش در گچ بود. فرمانده گردان مالک اشتر احساس مسئولیت زیادی در رابطه با جنگ داشت و با وجود داشتن دو فرزند کوچک، همواره در جبهه‌ها بود. سهیلا بابایی، خواهر شهید ارتباط نزدیک و صمیمانه‌ای با برادرش داشت و گلایه‌هایی از مظلومیت برادرش دارد. خواهر شهید در چهلمین سالگرد شهادت برادر، گوشه‌هایی از شجاعت و مسئولیت‌پذیری فرمانده گردان مالک اشتر را برایمان بازگو کرد.

دوران کودکی برادرتان در چه فضایی سپری شد؟
ما سه برادر و دو خواهر بودیم. احمد فرزند بزرگ خانواده بود. ۱۵ خرداد ۱۳۳۴ به دنیا آمد و از همان بچگی انسان فوق‌العاده شجاع و جسوری بود. در دوران دبستان و راهنمایی احمد در قزوین ساکن بودیم و وقتی برادرم به مقطع دبیرستان رفت به تهران آمدیم و در نازی‌آباد ساکن شدیم. از لحاظ مذهبی و عقیدتی خانواده‌ای متوسط بودیم. مادرمان خیلی مذهبی است ولی پدرمان در این مسائل معمولی‌تر بود. البته پدرمان حافظ قرآن بود و صوت خوبی داشت. پدرمان چهار سال پیش به رحمت خدا رفت و مادرمان هنوز در قید حیات است. احمد از زمان دبیرستان گرایشش به مسائل مذهبی خیلی بیشتر شد. یک مربی و دبیر خوب به نام حاج‌آقا محمدرضایی داشت که خیلی بچه‌ها را به سمت مسائل دینی سوق داد. در منطقه ما بسیاری زیرنظر ایشان رشد کردند.


گویا برادرتان زمانی هم در ارتش حضور داشتند؟
بله، زمان کوتاهی در ارتش خدمت کرد. احمد علاقه‌ای به خدمت در ارتش نداشت و به دلیل اصرار‌های پدرم وارد ارتش شد. پدرمان شغلش آزاد بود و وضع مالی نسبتاً خوبی داشت. دوست داشت احمد در ارتش خدمت کند و برادرم هم با اصرار پدرم وارد کار نظامی شد. هرچند حضور در ارتش خیلی با روحیات برادرم سازگار نبود و چندین بار با فرماندهان درگیر شد. یک بار هم استعفایش را نوشت که با آن موافقت نکردند. آن زمان به سختی می‌شد از کار نظامی بیرون آمد. حضورش چند سالی در ارتش طول کشید و در نهایت یک روز با موتور وارد اتاق فرمانده‌اش شد و به دلیل این کار و مخالفت‌هایش او را از ارتش اخراج کردند. شهید زمان انقلاب فعالیت‌های زیادی داشت و بیشتر اهالی نازی‌آباد او را می‌شناختند. قبل از انقلاب و زمانی که خیلی بگیر و ببند بود اولین الله‌اکبر نازی‌آباد را روی پشت بام گفت. چون خودش نظامی بود و به فنون نظامی آشنایی داشت به جوانان آموزش نظامی می‌داد. زمانی که در میدان ژاله درگیری پیش آمد برادرم آنجا حضور داشت و یک شب هم به خانه نیامد که ما فکر کردیم شهید شده است. هنگامی که به خانه آمد گفت وقتی درگیری شدید شد به یکی از خانه‌هایی که در آن نقطه بوده پناه برده و بعداً به خانه برگشته است.
برگردیم به دوران کودکی شهید. از زمان کودکی چطور بچه‌ای بودند و به چه ورزش یا فعالیتی علاقه داشتند؟
ایشان ورزش را خیلی دوست داشت. بسیار شجاع بود و به کشتی علاقه زیادی داشت، اما از یک زمانی دیگر کشتی را ادامه نداد. احمد در کودکی شیطنت زیادی داشت و هر اتفاقی در محل می‌افتاد همه می‌گفتند کار برادرم بوده، اما در دوران دبیرستان ۱۸۰ درجه تغییر کرد و خیلی آرام شد. اگر کسی مورد ظلم واقع می‌شد کمکش می‌کرد. خیلی پشت‌مان به برادرمان گرم بود و الان در نبودش جای خالی‌اش خیلی احساس می‌شود. احمد حامی همه ما بود و نبودنش واقعاً سخت است. من و احمد فاصله سنی‌مان ۹ سال بود ولی با هم دوست بودیم. رازدار هم بودیم و ایشان هر وقت به خانه می‌آمد اول مرا صدا می‌زد. همه این عشق و علاقه‌مان را می‌دانستند. در همصحبتی با مادرم می‌گوییم که بیشتر ناراحتی‌مان به خاطر خلأ و کمبودی است که از نبودن احمد احساس می‌کنیم. برادر کوچک‌مان هم جانباز بود و ۱۷ سال پیش از دنیا رفت. برادر دیگرمان به نام حاج نادر در ۴۶ سالگی به رحمت خدا رفت و مادرمان هنوز می‌گوید من برای حاج نادر بیشتر دلم می‌سوزد، چون ایشان هم زحمات زیادی در جبهه کشید و از همراهان حاج قاسم بود.
تغییرات شهید پس از آشنایی با مربی‌شان در دوران دبیرستان از چه جنسی بود؟
شهید زمینه این تغییرات را داشت. اهل نماز و روزه بود ولی پس از آشنایی با حاج‌آقا محمدرضایی با فعالیت‌های سیاسی بیشتر آشنا شد. احمد کم سن و سال بود و با توجه به استادی که پیدا کرده بود پختگی‌اش در مسائل سیاسی خیلی بیشتر شد. پدرمان هم با فعالیت‌های برادرم مخالفتی نمی‌کرد. حتی زمان جنگ هم که مرتب به جبهه می‌رفت مادرم با آن حس مادرانه گاهی می‌گفت شما زن و بچه داری و به جبهه نرو که احمد می‌گفت نمی‌توانم و در این وضعیت باید در جبهه حاضر باشم.
ماجرای مجروحیت برادرتان و وعده خرید ماشین از طرف پدرتان چه بود؟
احمد هفت بار مجروح شد و قبل از شهادت شکمش در ارتفاعات بازی‌دراز تیر خورد و در بیمارستان فیروزگر بستری شد. حال جسمی‌اش خیلی بد ولی حال روحی‌اش خوب بود. از نظر جسمی بسیار ضعیف شده بود، درد زیادی داشت و دکتر‌ها می‌گفتند دیگر امکان بلند شدن ندارد، اما سرپا شدن احمد یک معجزه بود. پسر شهید آن زمان یکساله بود و همسر برادرم احساس ناراحتی و نگرانی زیادی می‌کرد و پدرمان به خاطر اینکه تشویقش کند فعلاً به جبهه نرود، گفت برایت یک ماشین خوب می‌خرم و هر کاری بخواهی می‌کنم تا شما مدتی پیش زن و بچه‌ات بمانی، اما شهید گفت دنیا را هم به من بدهید نمی‌توانم به جبهه نروم. می‌گفت به دلیل شرایطی که در کشور حاکم است و دین و کشورمان در خطر است باید به جبهه بروم. وقتی همسرش می‌گفت بچه‌ها گناه دارند و فعلاً به جبهه نرو، می‌گفت همه این بچه‌ها، بچه‌های ما هستند.
شهید چند فرزند داشتند؟
برادرم ۲۰ مهر ۱۳۵۶ ازدواج کرد و دو فرزند داشت. فرزند بزرگش دختر و متولد ۱۳۵۷ و فرزند دومش به نام مصطفی متولد ۱۳۵۹ است.
پیروزی انقلاب اسلامی چقدر زندگی شهید را تغییر داد؟
شهید اوایل انقلاب و در جریان ناآرامی‌های کردستان و شهر‌های دیگر حضوری فعال داشت. آن زمان خیلی خانه نبود. همه جا حاضر بود و در تسخیر لانه جاسوسی هم شرکت داشت. همان روز‌های اول جنگ خودش را به جبهه رساند. هرجا که نیاز بود احمد با جان و دل می‌رفت. روز دوم مهر ۱۳۵۹ عازم جبهه شد و عمرشان کوتاه، اما پربرکت بود. در یک سال و نیمی که در جبهه حضور داشت زحمات زیادی کشید. چندین بار مجروح شد و از این دنیای به این بزرگی چند تیر و ترکش با خودش به آن دنیا برد. وقتی شکمش تیر خورد سه ماه بعد دوباره به جبهه رفت و اردیبهشت ۱۳۶۱ به شهادت رسید. زمانی هم که شهید شد دستش در گچ و چند تا از انگشتانش زخمی شده بود.
چه استدلالی برای رفتن به جنگ می‌کردند؟‌
می‌گفت به خاک و ناموس‌مان تجاوز شده است. همان دفعه اول که به جنوب رفت وقتی به خانه برگشت مادرم به ایشان گفت فرزندت شش ماهه است فعلاً به جبهه نرو. گفت مادر من! اگر شما بدانی خوزستان چه خبر است، دیگر این را نمی‌گویی، آن‌ها همه مادر و خواهرهایمان هستند و برای حفاظت از آن‌ها باید به جبهه بروم. احساس مسئولیت زیادی می‌کرد. می‌گفت اگر همه بخواهند مثل من و شما فکر کنند و بگویند بچه ما به جبهه نرود پس چه کسی می‌خواهد از وطن و ناموس‌مان دفاع کند؟ قبل از شهادتش دوستانش به احمد، بابایی مشبک می‌گفتند. گفته بودند تو آنقدر سوراخ سوراخ شده‌ای که روی هر چه تیر و ترکش را سفید کرده‌ای و قرار نیست شهید شوی. دفعه آخر احمد گفته بود این بار یک حس عجیب دارم یا به شهادت می‌رسم یا خیلی شدید مجروح می‌شوم. گفته بود اگر شهید نشدم بعد از عملیات به خانه می‌روم و به خانواده‌ام سر می‌زنم. مرحله اول عملیات دستش تیر خورد و زمان شهادت دستش در گچ بود. به بیمارستانی در اهواز می‌رود و پس از انجام عمل جراحی از بیمارستان فرار می‌کند و خودش را به جمع نیرو‌ها می‌رساند. در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر خمپاره به سرش می‌خورد و به شهادت می‌رسد.
شنیدن خبر شهادت احمد تا چه اندازه برایتان سخت بود؟
۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ امسال چهلمین سالگرد شهادت برادرم بود. شهید فرزند بزرگ و عزیز خانواده بود و با توجه به تمام مسئولیت‌هایش در جبهه، در خانه بسیار مهربان و خوش‌خلق بود. من ظهر روز دوشنبه، بیستم اردیبهشت خبر شهادت برادرم را از دوستم شنیدم و حالم خیلی بد شد. فقط دنبال این بودم که مادرم متوجه خبر شهادت نشود که همسایه‌مان از راه رسید و به مادرم گفت شنیدی که احمد بابایی شهید شده؟ مادرم خیلی روی این قضیه حساس بود و با توجه به اینکه خیلی راحت مسائل را نمی‌پذیرفت، آن روز حرف من را که می‌گفتم اشتباه شده پذیرفت. پدرم شب گرفته به خانه آمد. تا صبح کسی چیزی در این مورد نگفت. صبح زود دیدم پدرم نیست. مادرم گفت رفته به ماشین بنزین بزند که متوجه شدم همان لحظه درِ خانه را می‌زنند. کمی بعد پدرم را با لباس‌های پاره دیدم که حالش بد و خودش را زده بود. دیگر مادرمان هم متوجه شهادت احمد شد و ایشان تا ۴۰ روز نمی‌توانست روی پاهایش بایستد و حالش خیلی بد بود. داغ جوان و فرزندی با این خصوصیات خیلی برایشان سخت بود. با رفتن حاج نادر این داغ تازه‌تر و سخت‌تر شد و روز‌های تلخ و سختی برای خانواده‌مان بود.
چقدر غم‌انگیز که شهید بابایی آزادی خرمشهر را ندید.
برادرم خیلی دوست داشت آزادی خرمشهر را ببیند. گفته بود آنقدر در جبهه می‌مانم تا خرمشهر آزاد شود. با آزادی خرمشهر من از یک طرف خوشحال شدم از طرفی دیگر بیشتر دلم گرفت و از ته دل گریه کردم که چرا احمد به این زودی رفت و آزادی خرمشهر را ندید. ۱۳ روز پس از شهادت احمد، خرمشهر آزاد شد و من می‌گفتم کاش احمد می‌ماند و این روز بزرگ را می‌دید. چون می‌دانستیم چقدر دوست داشت مسجد جامع خرمشهر و آزادی شهر را دوباره ببیند ولی این اتفاق نیفتاد و جایش کنار همرزمانش خیلی خالی بود. نمای نزدیک
سرداری که گمنام و مظلوم است
احمد در کردستان با حاج احمد متوسلیان آشنا شد. شهیدان اکبر حاجی‌پور، چراغی، پیچک، حاج همت و بهمن نجفی همه دوستانش بودند. یک بار که پیش یکی از مسئولان رفته بودم گله کردم و گفتم گناه برادر من این بود که زود شهید شد. آن‌ها که ماندند مشهورتر شدند. البته خود برادرم دوست نداشت مشهور باشد. آن زمان وقتی مسئولان و فرماندهان از جبهه صحبت می‌کردند، پدر و عمویم می‌گفتند احمدجان چرا هیچ وقت تو را در فیلم‌ها نمی‌بینیم؟ می‌گفت من برای رضای خدا می‌روم و جلوی دوربین نمی‌روم تا کسی من را ببیند و همیشه دوست دارم گمنام بمانم. در یکی از مصاحبه‌هایش در بیمارستان می‌گوید من پاسدار احمد بابایی هستم و به هیچ عنوان اشاره‌ای به مقام و جایگاهش در جبهه نمی‌کند. تواضع و فروتنی خاصی داشت. هرگز ادعایی نداشت. روز تشییع پیکرش تمام محله نازی‌آباد آمده بودند شاید خودش آمدن این همه جمعیت را دوست نداشت ولی ما نمی‌خواهیم به دلیل این همه جانفشانی و زحمت شهید آنقدر گمنام و مظلوم بماند و هر سال فقط نام تعدادی از شهدا تکرار شود. چرا در طول سال نامی از شهید بابایی و امثال برادرم برده نمی‌شود؟ از برادر من خیلی‌ها گمنام‌تر هستند و باز ما خدا را شکر می‌کنیم که احمد پیکر و مزاری دارد. برخی که تمام این سال‌ها همین را هم نداشتند. چند وقت پیش در میدان ولیعصر چهره فرماندهان شهید لشکر ۲۷ را کشیدند، چه ایرادی داشت یادی هم از شهدایی مثل احمد بابایی می‌کردند. تا چند سال پیش حتی خیابانی به نام برادرمان نبود و با تلاش پدرم خیابان مدائن در نازی‌آباد را به شهید احمد بابایی تغییر دادند. آن زمان به پدرم می‌گفتند این خیابان بزرگ است و باید به نام شخصیت‌ها شود که پدرم عصبانی می‌شود و می‌گوید پسرم از خیلی شخصیت‌ها بیشتر زحمت کشیده و بالاتر بود.