چند جلد کتاب تنها دارایی چمرانِ وزیر

جواد نوائیان رودسری – منافقین از دست دکتر چمران دل خوشی نداشتند؛ می‌دانستند با کسی که سرباز خمینی است، آبشان به یک جو نمی‌رود؛ سال 1358، همان ماه‌های اول بعد از پیروزی انقلاب که دکتر به ایران آمده‌بود، شروع کردند علیه او به تبلیغ‌کردن، کاریکاتور کشیدن و تهمت زدن؛ از منافق چه انتظاری دارید، مخصوصاً وقتی که ببیند فرد مورد نفرت او، وزیر دفاع مملکت باشد؟ دکتر مصطفی چمران، هشتم مهرماه 1358، به عنوان وزیر دفاع در دولت موقت معرفی شد؛ اما منصوب مهندس بازرگان نبود؛ حکم وزارت دکتر چمران را امام خمینی صادر کرد: «بسمه تعالی / جناب آقای دکتر مصطفی چمران‌ / طبق پیشنهاد نخست وزیر دولت موقت و تصویب کلی شورای انقلاب نسبت به هیئت وزیران، جنابعالی به سمت وزیر دفاع ملی منصوب می‌شوید. از خداوند متعال توفیق دولت موقت و جنابعالی را در ایفای وظایفی که عهده‌دار شده‌اید و جلب رضای ذات مقدسش را خواهانم. / روح‌ا... الموسوی الخمینی‌ / 8 مهر 1358». چمران کمتر از یک‌سال بعد، در خردادماه سال 1359، از سوی مردم تهران به عنوان نماینده مجلس انتخاب شد. همه این‌ها می‌توانست این امید را به همسر او، «غاده چمران» بدهد که شوهر عزیزش، بالاخره لباس سربازی را از تن بیرون می‌آورد و بر اسب سیاست می‌نشیند و غاده می‌تواند مصطفی را یک دل سیر ببیند؛ اما چنین نشد. غاده، وقتی هجمه‌های سنگین منافقین و مبارزات چمران با گروهک‌های ضدانقلاب را در کردستان دید، یکه خورد. خودش می‌گوید: «به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنی! بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من گفت: فکر نکن من آمدم و پست گرفتم، زندگی آرام خواهد بود؛ تا حق و باطل هست و مادام که [در برابر باطل] سکوت نمی‌کنیم، جنگ [و مبارزه] هم هست.» چمران این سخنان را زمانی بر زبان آورد که هنوز وزیر دفاع ملی بود. به تهران نمی‌روم! نام شهید دکتر مصطفی چمران آن‌قدر بزرگ است و آن‌قدر زوایای ناخوانده و نادیده دارد که خیلی وقت‌ها فراموش می‌کنیم او در نظام جمهوری اسلامی ایران، صاحب منصب و مقام بود؛ اول وزیر دفاع ملی، بعد مشاور شورای عالی دفاع ملی و سپس، نماینده مجلس شورای اسلامی. بنابراین، باید نام او را در ردیف مسئولان نظام جمهوری اسلامی قرار داد؛ البته، شاید برای من که تاریخ می‌خوانم و می‌نویسم، توجه به این جزئیات مهم باشد، اما برای دکتر چمران که دنیا را سه‌طلاقه کرده‌بود و به زخارف دنیوی چشم‌داشتی نداشت، مهم نبود که نام و مقام بزرگ را یدک بکشد. آقای وزیر، وزیر دفاع ملی، با آن سابقه عجیب علمی در دانشگاه‌های تگزاس و برکلی، حتی نیم‌نگاهی هم به مال دنیا نداشت؛ روزی که شهید شد، نه خانه‌ای به نامش بود و نه حتی یک خودروی ژیان! زندگی زاهدانه‌اش را در یک زیرزمین می‌گذراند که البته، خانه سازمانی آقای وزیر به حساب می‌آمد. تمام دارایی او، به غیر از کتاب‌های علمی‌اش که آن‌ها را از لبنان به ایران آورد، داخل یک کیسه کوچک پارچه‌ای که همسرش غاده دوخته‌بود، جا می‌گرفت. مرد بزرگ میدان‌های جهاد، هنگام شهادتش حدود 20 هزار تومان در حساب بانکی داشت؛ مبلغی که به عنوان حقوق نمایندگی مجلس به حساب او واریز می‌کردند و دکتر، طی یک دوران نمایندگی، به آن دست نزده‌بود! آقای وزیر دفاع ملی، از مردم نمی‌گریخت، تندی‌ها را تحمل می‌کرد؛ حتی وقتی کار به ناسزا می‌رسید و مخالفان چپگرا و راستگرا، در مجالس و محافل عمومی در پی بدنام‌کردنش بودند، آقای وزیر، آرام و خونسرد، با نگاهی که مهر از آن می‌بارید، به چهره آن‌ها می‌نگریست. او خودش را از مردم جدا نمی‌دانست؛ اصلا عاشق این بود که در کنار مردم، در کنار یارانش و در کنار رزمندگان جبهه حق بماند و اگر نمی‌تواند به دلیلی، همراهی‌شان کند، در رنج‌ها و دردها، همسفره آن‌ها باشد. در نزدیکی اهواز و ضمن یک عملیات زخمی شد؛ همرزمانش او را به بیمارستانی در اهواز رساندند؛ پای آقای وزیر عمل شد و حالا باید در بخش، استراحت می‌کرد. همسرش خودش را به بیمارستان رساند: «خوشحال شدم! خودم را آماده کردم که منتقل می‌شویم تهران و تا مدتی راحت می‌شویم. شب به مصطفی گفتم: می‌رویم؟ خندید و گفت: نمی‌روم! من اگر بروم تهران، روحیه بچه‌ها ضعیف می‌شود. اگر نمی‌توانم در خط بجنگم، لااقل این‌جا باشم، در سختی‌هایشان شریک باشم.» آقای وزیر، از داخل اتاق شیشه‌ای و زیر کولر گازی به نیروهایش نگاه نمی‌کرد و خرده‌فرمایش‌هایش را از طریق ویدئوکنفرانس برای آن‌ها نمی‌فرستاد؛ او مرد میدان بود، مرد مبارزه، مردِ مَرد : «حتی حاضر نبود کولر روشن کند؛ اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما، خورده شده بود و خون می‌آمد، درد داشت. اما می‌گفت: چطور کولر روشن کنم، وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند؟» روایت دارایی‌های آقای وزیر برای فهمیدن وابستگی آقای وزیر دفاع ملی به مال و ثروت دنیا، فقط دانستن وضعیت همسرش، بعد از شهادت او کافی است: «وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم ... دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم، اما به کجا؟ کمی خانه مادرجان بودم ... هر شب یک‌جا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت‌زهرا کنار قلب مصطفی. شب‌های سختی را می‌گذراندم. لبنان شلوغ بود. خانه‌مان بمباران شده‌بود و خانواده‌ام رفته‌بودند خارج ... از لبنان که آمدیم، هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم؟ شش ماه این‌طور بود. تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هر چه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسئول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. جاهد، یکی از دوستان مصطفی، از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و ... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستاد.» تصورش سخت است؛ اما این‌ها واقعیت دارد. حالا می‌شود فهمید که چرا شهید دکتر مصطفی چمران، برای آن‌ها که دلباخته راه حق هستند، یک اسطوره است. امروز، روز شهادت و عروج اوست و من، با واژه‌های ناقص ذهنم، قادر به تصویر عظمت شخصیت آقای وزیر نیستم؛ شاید فرازی از پیام امام خمینی(ره) به مناسبت شهادت او، بتواند تصویری دقیق از چهره واقعی آن مرد بزرگ را به نمایش بگذارد: «چمران عزیز با عقیده پاک خالص غیروابسته به دستجات و گروه‌هاى سیاسى و عقیده به هدف بزرگ الهى، جهاد را در راه آن از آغاز زندگى شروع و با آن ختم کرد. او در حیات با نور معرفت و پیوستگى به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد. او با سرافرازى زیست و با سرافرازى شهید شد و به حق رسید.»