ما با ترس و خشم فروخورده بزرگ شديم

شبنم  كهن‌چي
او گذشته را روي شانه‌اش حمل مي‌كند؛ روزگار ميانكوهِ آغاجاري را، روزگار مسجدسليمان را، روزگار كوهرنگ را، پاتاوه را، دوراهان را، خارك و بندرعباس و اصفهان را، روزگار مظفرالدين‌شاه و شاه‌عباس و مصدق و عشقي و اراني را، زرتشت را... تاريخ به دست، جهانِ زندگي‌اش را به تارِ خيال تنيده و جهان داستانش را بافته. جهاني با مردماني رو به زوال، مردماني گرفتار فقر، خرافه، ترس. او ريسمان كلمه بر پاي، نوشته تا رها شود. تاكنون پنج مجموعه داستان كوتاه و 9 رمان از او منتشر شده و حالا در آستانه انتشار دهمين رمانش «شب مرشد كامل» است. كمي بعد از 3 تير، هفتادوسومين زادروز فرهاد كشوري با او گفت‌وگو كردم.
   شما از معدود نويسندگاني هستيد كه بخشي از زندگي نويسندگان ديگر را در قالب داستان كوتاه روايت كرديد؛ داستان كوتاه هدايت را در «بيگانه»، ساعدي را در «كابوس» و ايزاك بابل را در «انكار». چطور شد تصميم به نوشتن اين آثار گرفتيد؟ و آيا انگيزه تداوم اين سبك داستاني را داريد؟ چطور نويسندگان واقعي در قالب شخصيت‌هاي داستان واقعي جلوه مي‌كنند و نويسنده چقدر از زندگي واقعي آنها عبور مي‌كند؟ چقدر وفادار هستيد به واقعيت زندگي آنها؟
داستان وقتي نوشته مي‌شود كه نويسنده نتواند از آن رها شود. هرچند وقت يك‌بار سرك بكشد و سرانجام نويسنده را وادار به نوشتن كند تا از بار ذهني آن رها شود. از نوشتن اين داستان‌ها قصد خاصي نداشتم. «بيگانه» و «كابوس» را به دليل علاقه خاصي كه به هدايت و ساعدي دارم، نوشتم. هدايت، نويسنده‌اي چند‌وجهي است كه حضورش را هميشه احساس مي‌كنم و گاهي داستاني از او مي‌خوانم. او نويسنده‌اي است كه هر بار اثري از او مي‌خوانم، شخصيت ادبي و فرهنگي‌اش ابعاد تازه‌اي برايم پيدا مي‌كند. «كابوس» را وقتي نوشتم كه نامه‌هاي ساعدي به همسرش، دردنامه تنهايي و غربت او در پاريس و آرزوي بازگشت به وطنش را خواندم. «انكار» را پس از خواندن مجموعه داستان «عدالت در پرانتز»، ترجمه مژده دقيقي نوشتم. بابل نويسنده قدري است و داستان‌هايش را دوست دارم. داستان‌هاي اين مجموعه و مقدمه سينتا اوزيك و پيشگفتار ناتالي بابل و داستان‌هاي مجموعه، اولين تلنگر براي نوشتن داستان شد. بعد كتاب عاليجناب خاكستري و مطالب ديگري درباره او خواندم و داستان را نوشتم. بي‌دليل او را اعدام كردند. البته در حكومت بي‌چراي استالين، كشتن دليلي نمي‌خواست. ديكتاتورها بر‌خلاف ظاهر پرمدعاي‌شان از سايه خودشان هم مي‌ترسند؛ چون برخلاف ظاهرسازي‌ها آدم‌هاي حقير و كوچكي‌اند. داستاني هم نوشتم به نام «بيرون زدن از صف مردگان» كه در مجله نوشتا چاپ شد. اين داستان هم به دليل علاقه من به كافكا و آثارش نوشته شد. مرگ صادق چوبك در خانه سالمندان در امريكا نيز متاثرم كرد. داستاني به نام «پنجره» نوشتم كه جايي چاپ نكردم. هنگام خواندن «سفرنامه ناصرخسرو»، وقتي ناصرخسرو به شهر معره نعمان مي‌رسد، جايي كه ابوالعلاء معري در آن شهر است و شهره خاص و عام اما هيچ حرفي از ديدار با او نمي‌زند. همان‌جا مي‌نويسد درِ خانه‌اش به‌ روي همه باز است. ناصرخسرو حتما بنا به شرايط زمانه به ناچار جاهايي از سفرنامه را نانوشته گذاشته و از نوشتن گفت‌وگوهايش با اهل فضل خودداري كرده است. داستاني نوشتم به نام «نانوشته‌ها». داستان‌هاي «بيگانه»، «كابوس»، «انكار» و «بيرون زدن از صف مردگان» را بر‌اساس بخش‌هايي از زندگي و آثار نويسندگان نوشتم اما تخيل هم در روايت آنها نقش دارد. نوشتن بدون ايجاد فضايي تخيلي دشوار است، چون داستان در بستر تخيل روايت مي‌شود. حاصلِ اثر بدون تخيل، داستان نيست، گزارش است. بعد از نوشتن اينها، دوست دارم داستان‌هايي هم درباره گلشيري و محمود، دو نويسنده مورد علاقه‌ام بنويسم. بايد شرايط ذهني‌اش پيش بيايد. 
  شما هميشه مي‌گوييد زبان داستان‌هاي‌تان با حضور شخصيت‌ها جاري مي‌شود. مانند زمان روايت رمان «كي ما را به باخت داد؟» كه مربوط به اوايل قرن گذشته است و گويش شخصيت‌ها در مسجد‌سليمان. زباني متناسب با زمان و گويش آن هم بي‌هيچ پيش‌زمينه‌اي، با چه پشتوانه ادبي‌اي جاري مي‌شود؟
وقتي شخصيتي در داستان حرف مي‌زند، زبان خاص خودش را دارد. شخصيت را نويسنده مي‌سازد. هر نويسنده‌اي مثل هر انساني جهاني با خود و در پشت سر دارد. خانواده، همسايه‌ها، محله، شهر، مدرسه و چه بسا دانشگاه، جامعه و جهان، ديده‌ها، شنيده‌ها و خوانده‌ها. اين جهان در مجموع، زيست نويسنده در همه ابعاد است. حتي تخيل و رويا و خواب. گوش، يكي از اعضاي مهم نويسنده در كارِ نوشتن است. بخشي از سوژه‌هاي‌مان را از شنيده‌هاي‌مان به دست مي‌آوريم. در طول سال‌ها، ارتباط ما با اشخاص مختلف بعضي لحن‌ها را براي ما دروني مي‌كند، به ويژه لحن بومي منطقه خودمان. پيش از شروع به نوشتن من فكر نمي‌كنم شخصيت‌ها چطور بايد حرف بزنند و لحن‌شان بايد چگونه باشد. جغرافيا لحن داستان و به ويژه لحن گفت‌وگوها را مشخص مي‌كند. در مورد «كي ما را داد به باخت؟» داستان اين‌طور شروع مي‌شود: «كي ما را داد به باخت؟ كي ما را فروخت به يك پول سياه. تو را به سلطان ابراهيم كي بوده؟» نثر بومي نيست اما هر بختياري بخواند متوجه لحن بومي آن مي‌شود. وقتي رمان را نوشتم ديدم ناكامي سه نسل را روايت كرده‌ام. مملكت ما سرزمين ناكامي‌هاست. مكانِ رمان، روستاهاي منطقه انديكا و شهر مسجد‌سليمان است. زبان خودبه‌خود در اين جغرافيا قرار مي‌گيرد. زباني كه در تار و پود و ذهن و زندگي منِ داستان‌نويس تنيده شده است، بر زبان جعفرقلي و ديگر شخصيت‌ها جاري مي‌شود.


  شخصيت‌هاي جهان داستاني شما، عمدتا كساني هستند كه چيزي يا چيزهايي از دست داده‌اند؛ آزادي، عشق، شهرت، اعتماد... آدم‌هايي كه گذشته، كابوس حال آنهاست، اسير ترس و استعمار و خرافه‌اند و زندگي اغلب‌شان رو به زوال است. اين شخصيت‌ها در يك دوره از آثار شما، كارگر و روستايي هستند و در دوره ديگر نويسنده يا اهل خواندن و نوشتن. آيا اينها محصول تجربيات شما هستند؟ حاصل همنشيني شما در يك دوره با كارگران و در دوره ديگر با اهالي فرهنگ؟ يا انتخاب شخصيت‌ها دليل ديگري دارد؟
پدرم كارگر شركت نفت بود. در شهرك نفتي ميانكوه به دنيا آمدم. بي‌آنكه كتابي بخوانم از همان سال‌هاي كودكي فاصله طبقاتي و مرزبندي آدم‌ها را براساس موقعيت و بعد ثروت ديدم. كودكي بودم مثل بسياري از نويسندگان با شاخك‌هاي حساس، چون هيچ آدم دنده پهني نويسنده نمي‌شود و اگر هم به اين وادي بيايد وقت خودش را تلف مي‌كند. 
در سال 50 بعد از پايان سربازي در برابر دو شغل قرار گرفته بودم كه كدام را انتخاب كنم. تكنسيني ذوب‌آهن اصفهان كه در امتحانش قبول شده بودم يا كار در بانك عمران اصفهان كه يكي از فاميل به واسطه دوستش برايم جور كرده بود. رفتم خوزستان تا براي يكي از اين كارها سوءپيشينه بگيرم و برگردم. معلم شدم، چون هرچه فكر كردم نه كار در ذوب‌آهن را دوست داشتم و نه كارمندي در بانك. دوست داشتم معلم باشم. 9 سال بعد از معلمي كنار گذاشته شدم. بعد از چند سال بيكاري، مشغول كار در پروژه‌هاي صنعتي و نفتي در شركت‌هاي پيمانكاري شدم و آنجا هم در كنار كارگران بودم. البته اين اهميت دارد كه نويسنده با چه كساني سرو كار و ارتباط داشته باشد اما مهم‌تر از آن دروني كردن آدم‌هاست كه با تو مي‌مانند و بر تو اثر مي‌گذارند و تو را وادار به نوشتن مي‌كنند.  من به طبقه كارگر سمپاتي شخصي دارم كه نه از كتاب‌ها كه از زندگي خودم در ميان آنها به دست آمده است اما ادبيات داستاني از نظر من انساني است و خاص هيچ قشر و طبقه‌اي نيست. درباره كارگران و روستاييان و اقشار مختلفي كه نوشتم، آنها را در ذهن داشتم و بايد با نوشتن از دست‌شان رها مي‌شدم. مراوده و شغل‌هاي مختلف در شهرها و روستاها و كار در سيزده، چهارده پروژه صنعتي با شركت‌هاي پيمانكاري، كار و زندگي با جمعي در كارگاه و خوابگاه‌ها من را با طيف وسيعي از آدم‌ها آشنا كرد كه هنوز فرصت نكردم بخش زيادي از آنچه را در ذهن دارم، بنويسم.
  به نظر مي‌رسد در روايت‌هاي شما شخصيت به معناي يك قهرمان وجود ندارد. ما بيشتر با تيپ‌سازي روبه‌رو هستيم تا شخصيت‌‌پردازي. مثل جعفرقلي، يادگار، ايزدي... گويي هر كس، نماد قشري از جامعه است و اغلب هم قرباني مي‌شوند. يا قرباني ترس، يا خرافه، يا تنهايي يا ترس يا ظلم. آيا بايد گفت عامدانه به تيپ‌سازي بيشتر پرداخته‌ايد تا به شخصيت‌پردازي؟
شخصيت‌پردازي است، چون هركدام از اينها با آدم‌هاي ديگر رمان‌هاي «كي ما را داد به باخت؟»، «سرود مردگان» و «مردگان جزيره موريس» متفاوتند. تيپ، خصوصيات و مشخصات كلي دارد كه عده زيادي را در برمي‌گيرد. جعفرقلي با دو نفري كه به دزدي مي‌رود و آدم‌هايي كه در «دز» يا دژ با او حبسند، متفاوت است. يادگار و آرشاك هر دو عضو سنديكاي كارگري و بعد از كودتا تحت تعقيبند اما شخصيت‌هاي متفاوتي دارند. شايد اين تصور پيش بيايد باتوجه به اينكه خان به جعفرقلي ستم مي‌كند چون رعيت‌هاي ديگر هم تحت ستم او هستند همه شخصيت‌هاي مشابهي دارند. اگر منظورتان اين است كه در يك دسته قرار مي‌گيرند، چون بر همه آنها ستم روا مي‌دارند، اين‌طور نيست. با وجود ستم يكسان، هر كدام واكنش و گرفتاري‌هاي خاص خود را دارند. همين جزييات است كه شخصيت‌ها را مي‌سازد و به آنها فرديت مي‌دهد.
  در كنار زبان ساده‌اي كه براي روايت‌ ماجراهاي پيچيده خود داريد، تعليق در روايت‌هاي داستاني شما بسيار پررنگ است. اين تعليق حاصل در هم تنيدن تخيل و واقعيت است و اغلب از جنس خشم و ترس و نااميدي. چطور اين تعليق‌ها را مي‌سازيد؟
 ما مدام در يك بده‌بستان با دوروبر خود و محيط زندگي‌مان و حتي بسيار دورتر هستيم. در اين بده‌بستان چيزهايي كه بيشتر بر ما اثر مي‌گذارند مي‌مانند و رهاي‌مان نمي‌كنند تا نوشته شوند. خشم و ترس و نااميدي و اميد و نگراني و احساسات ديگر در خود من هم هست. من با اينها زندگي مي‌كنم. در ستمي كه جهل و خرافات بر «ياور» روا مي‌دارد، شريكم. در داستان «هيچ» خودم هستم كه در جهاني تخيلي با كسي كه امضايش زير حكم اخراج من بود، سوار وانت كرايه‌اش مي‌شوم و او را به پرسش مي‌گيرم. كليپي ديدم كه آگهي فروش چشم بود. تكان‌دهنده و وحشتناك بود. تا چند روز مدام به ذهنم مي‌آمد و آشفته‌ام مي‌كرد. چطور مي‌شود شخصي آن‌چنان دچار تنگنا شود كه از چشم خود بگذرد. چقدر بايد غريب و تنها و نااميد و مستاصل باشد كه بخواهد چشمش را بفروشد؟ همين باعث شد داستان «آدم خوب» را بنويسم. در اين داستان حرفي از فروش چشم نيست ولي همان‌طور دردناك است، چون جامعه‌اي بي‌رحم را به نمايش مي‌گذارد. آنچه ذهن را براي نوشتن درگير مي‌كند، تعليق يا تعليق‌هاي خودش را دارد. اگر هم ندارد بايد آن را خلق كرد تا داستان قابل نوشتن باشد. داستان و رمان با گره آغاز مي‌شود. چون انسان موجودي است مشكل‌دار. گرسنگي مشكل است. براي رفع گرسنگي بايد كار كرد و درآمد داشت و بسياري مشكل‌هاي ديگر كه آدمي در طول عمر با آنها دست به گريبان است. داستان مثل زندگي انسان آغاز و ميانه و پايان دارد. البته زندگي مملو از واقعيت‌هاي روزمره -واقعيت‌هاي زندگي- است. فرقش‌ با داستان در همين جاست. نويسنده واقعيت داستاني را از ميان كوهي از واقعيات روزمره دريافت مي‌كند و از آن متاثر مي‌شود. با توجه به دامنه تاثيرگذاري و داستاني بودنش دروني مي‌شود و چون جرقه‌اي در ذهن نويسنده مي‌ماند. جرقه اوليه اگر‌ گُر بگير به ايده بدل مي‌شود. با تداوم ايده در ذهن نويسنده تخيل وارد مي‌شود و به ياري واقعيت يا واقعيت‌هاي داستاني گره و تنش و كشمكش و براساس آنها به تعليق عمق مي‌دهد تا اثر براي خواننده گيرا باشد و بخواهد به خواندن اثر ادامه دهد. تداوم خواندن و كنجكاوي خواننده و شركت او در امر خوانش خيلي مهم است. اينها مقدور نمي‌شود مگر با داستان‌گويي خوب و گره و كشمكش و تعليق مناسب و اثرگذار.  اصلا فكر مي‌كنم ما آدم‌ها انگار مدام در كشمكش و تعليقيم. شايد مرگ دفتر كشمكش و تعليق آدمي را ببندد. آنچه واقعيتي را داستاني مي‌كند، علاوه بر داشتن گره و به دنبال آن تنش و كشمكش و تعليق، نو بودن واقعيت داستاني است. «داستان‌گويي» عنصر مهمي در روايت است. بدون داستان، روايتي نيست. بدون گره و كشمكش و تعليق هم داستاني ساخته نمي‌شود.
  در اغلب رمان‌هاي شما، تك‌گويي‌هاي دروني و خرده‌روايت‌ها ديده مي‌شود. براي مثال رمان «كي ما را به باخت داد؟» روايت معرفي دزدها و ماجراي جعفرقلي و افتادنش به دز را داريم. روايت حزن جدايي از سوگل، روايت دالو، روايت نفت و... چيزي شبيه به شبكه‌سازي روايت كه به صورت منسجم در كنار محور اصلي داستان خواننده را جذب مي‌كند. اين شبكه‌سازي را چطور انجام مي‌دهيد؟ شاكله داستان در ذهن و هنگام نوشتن شكل مي‌گيرد و ورود اين خرده‌روايت‌ها در لحظه اتفاق مي‌افتد يا پيش از آغاز خرده‌روايت‌ها را داريد و به آنها انسجام مي‌دهيد؟
در مورد «كي ما را داد به باخت؟» بارها درباره رفت و برگشت صحنه‌ها و زمان‌هاي داستان مورد پرسش قرار گرفتم. پاسخي نمي‌توانستم بدهم. تنها چيزي كه مي‌دانم اين بود كه مي‌خواستم ماجراي جعفرقلي را بنويسم. ماجراهاي رمان را در ذهنم مرور كردم و بعد نوشتم. برخلاف بسياري از كارهايم كه بارها بازنويسي‌شان مي‌كنم، «كي ما را داد به باخت؟» و «شب طولاني موسا» را چهار يا پنج بار بازنويسي كردم. بعضي از خرده‌روايت‌ها را در ذهن داشتم و تعدادي حين نوشتن وارد رمان شدند و تعدادي ديگر هم در بازنويسي اضافه شدند. نوشتن از درون براي نويسنده امر مهمي است. ماجرا انگار جزيي از وجود نويسنده است. توريست نيست، خودش جزيي از ماجراست، حتي اگر واقعه و شخصيت‌ها در زمانه او نباشند و ماجرا را شنيده باشد. در اينجا تجربه زيست نويسنده نقش اساسي دارد.
  من نمي‌خواهم روي بعضي از رمان‌هاي شما برچسب «رمان تاريخي» بزنم. همان‌طور كه نمي‌توانم بگويم شما به واسطه روايت داستان‌هاي‌تان در مسجدسليمان، نويسنده‌اي بومي‌گرا هستيد. شما از تاريخ مدد مي‌گيريد و روايت خودتان را مي‌نويسيد. براي مثال در رمان «مردگان جزيره موريس»، رضاشاه را با مردگاني از گور برخاسته در جزيره موريس روبه‌رو كرديد. مردگاني كه رضاشاه باعث مرگ‌شان شده بود. شما ميرزاده عشقي، سردار اسعد، تيمور تاش، اراني و... را در جزيره موريس -كه در واقعيت رضاشاه در زمان تبعيد مدتي در آن اقامت داشت و بعد به ژوهانسبورگ رفت‌- زنده مي‌كنيد تا شاه دوباره با آنها مواجه شود. اين دوره‌هاي تاريخي را چطور انتخاب مي‌كنيد؟
من انتخاب نمي‌كنم. آنها من‌ را انتخاب مي‌كنند يا بهتر است بگويم گرفتار مي‌كنند. خيلي از آثار داستاني پيش از اينكه به ايده بدل شوند و گسترش يابند با جرقه يا جرقه‌هايي شروع مي‌شوند. مثلا همين رمان «مردگان جزيره موريس». از دوازده، سيزده‌سالگي يادم است كه پدرم از امنيتي كه رضاشاه به وجود آورد و كارهايي كه كرد، مي‌گفت. برادر بزرگم، جمشيد، نظم رضاشاه را تاييد مي‌كرد، اما مي‌گفت مستبد بود و حتي خادمان خودش را كشت. همين جرقه اوليه، بعدها من ‌را كنجكاو كرد. اين دوگانگي را مي‌شنيدم و مي‌خواندم. سال‌ها بعد با خواندن كتاب‌ها و شنيده‌هايم، بُعد استبدادي رضاشاه بر كارهاي ديگرش چربيد. به‌خصوص كه دستور قتل كساني را داد كه در به سلطنت رسيدنش به او كمك كردند. از جمله وزيرانش: تيمورتاش، داور، سردار اسعد. به قتل رساندن شاعراني چون عشقي و فرخي يزدي و انديشمند صادقي چون تقي اراني و تعطيلي احزاب و نشريات مستقل. هنگامي كه كودتا كرد خانه‌اي از خودش نداشت اما وقتي از ايران تبعيد شد، چند هزار پارچه آبادي و ملك و مبلغ 60 ميليون تومان در حساب شخصي‌اش در بانك ملي داشت. البته او چهره ايران را از جهان قرون وسطايي قاجار بيرون آورد. راه‌آهن و جاده و دانشگاه و مدسه و دادگستري عرفي و... در زمامداري‌اش ساخته يا بنيان گذاشته شد اما مهم‌ترين دستاورد انقلاب مشروطه يعني آزادي را نابود كرد. سانسوري كه ما حالا داريم در دوران او پايه‌اش گذاشته شد. مشكلي كه ما داريم اين است كه بسياري از ما تاريخ‌مان را نمي‌خوانيم و راحت به قضاوت‌هاي تاريخي مي‌نشينيم. اين شيوه به وضعيتي گرفتارمان مي‌كند كه آب به هاون نا آگاه كردن اهالي كتابخوان مي‌ريزد. آن‌هم با اين حرف‌ها كه «تاريخ ما را نابود كرد! بايد از تاريخ عبور يا آن را حذف كرد و... از اين پرت و پلاهاي ادا درآوردن مد روزي. بايد از تاريخ آموخت. تاريخ آدم نيست. علم است. خلاصه از دهه هفتاد كم و بيش درباره رضاشاه مي‌خواندم و بعد از سال 80 به‌طور جدي خواندم و در 82 رمان را نوشتم اما نسبت تاريخ با رمان‌هايم: «سرود مردگان»، تخيلي است. هيچ كتاب و سند و مدركي مبنايش نبود. همين‌طور ماموريت جيكاك. در «آخرين سفر زرتشت» تخيل نقش اساسي دارد. «مردگان جزيره موريس» برگرفته از تاريخ است. اما «شب مرشد كامل» رماني تاريخي است در فضايي تخيلي.
  در «سرود مردگان» كه رماني پرتنش و مرگ‌انديش است، با پرش‌هاي روايي، تنش را به جان شخصيت‌ها انداخته‌ايد؛ درگيري اعضاي سنديكا با كارفرمايان با آن تصوير پرخشونتي كه ساختيد، تنشي كه ناشي از فاصله گفتار و رفتار شخصيت‌هاست، تنش بين كارگران و كارگزاران، تنش بين اعضاي حزب، جنگ آرمان و تخيل، جنگ مرگ و زندگي... كمي درباره حال پرتنشي كه در اين رمان ساختيد و ارتباطش با حس و تجربه خودتان به عنوان نويسنده‌اش بگوييد.
مدرنيسم و صنعتي كه انگليسي‌ها در كنار استعمار و استثمارشان به مناطق نفت‌خيز آوردند، با حفاري و كار بر چاه و پيش‌تر از آن حمل دكل و تجهيزات سنگين، تنش به جان منطقه راكد از زندگي سنتي ايلي چند هزارساله انداخت. از همان ابتداي كار، مرگ رفيق همراه كارگران مي‌شود. چاه آتش مي‌گيرد. باعث مرگ مي‌شود. گاز نشت مي‌كند، مسبب مرگ است. بعد كارگرها مثل همه جاي جهان مي‌بينند به آنها اجحاف مي‌شود، به دنبال يك روز تعطيل در هفته و محدود كردن ساعات كار و لباس كار و اضافه دستمزد مي‌شوند. سال‌هاي بعد سنديكا درست مي‌كنند و دست به اعتصاب مي‌زنند. بعد كودتا و بگير و ببند و پيدا شدن سروكله فرصت طلب‌ها و آدم زرنگ‌ها كه تا ديروز نمي‌دانستند سياست برگ كدام درخت است. به قول زنده‌ياد صمد بهرنگي، چوخ بختيارهايي بودند براي خودشان. تاريخ و زندگي ما سرشار از تنش و بهتر است بگوييم كشمكش است. گاهي عيان و در بسياري از موارد پنهان. 
  فضاي گوتيك در داستان‌هاي شما كم نيست. داستان «نقش سبز» در مجموعه «دايره‌ها» با آن خرافه عجيب درباره درخت كي‌كم و فضاي وهم‌آلود يا داستان «ياور» با خواب‌هايي كه باعث مي‌شود او را «ياور عزراييل» بنامند و به سمت مرگ سوقش دهند... با اتكا به ويژگي روحي شخصيت‌هاي جهان داستاني شما و اين فضاها آيا مي‌توان گفت جهان ذهني فرهاد كشوري، جهاني تاريك است؟ 
اگر تاريكي هست از من نيست. ما وقتي به دنيا مي‌آييم هيچ درك و شناختي از اين جهان نداريم. سال‌ها افتان و خيزان بايد بگذرد تا بزرگ و از خانواده مستقل شويم و برويم توي سينه روزگار. شايد بگوييد اين‌طور نيست. چه سينه روزگاري؟ زندگي است اما حالا هرچه مي‌خواهد باشد، من هيچ‌وقت حس نكردم مي‌توانم آسوده‌خاطر و سوت‌زنان و راحت در يك مسير به راهم ادامه بدهم. البته فكر مي‌كنم به سبب وجود مغز و احساس و ادراك است كه خاطرِ آسوده از انسان گرفته شده است. وقتي شاخك‌هاي حساسي داشته باشي و دنده‌پهن ‌نباشي، تحت‌تاثير وقايع دوروبرت و اخبار دنيا قرار مي‌گيري و مي‌بيني مخوف‌تر از آن است كه با خيالي خوش بشود به درك و دريافت آن رسيد. اگر كمي از اخبار اين دنيا را رصد كنيم، چندتايش خوش است؟ جرقه‌هاي رمان «سرود مردگان» در كودكي من زده شد. گاهي صداي شيون ما را به خانه‌اي در لين‌مان يا لين‌هاي اطراف مي‌برد. مي‌رفتيم به خانه‌اي كه شيون مي‌كردند. مي‌شنيديم پدر دوستمان يا هم‌مدرسه‌اي‌مان سرِ مكينه (چاه نفت) بر اثر آتش‌سوزي سوخت يا نشت گاز او را كشت يا از دكل افتاد. من و شايد بسياري از هم‌نسلان من با ترس و خشمي فروخورده بزرگ شديم. گويا تا روز مرگ نتوانيم پايمان را دراز كنيم و بگوييم به آرامش رسيديم. هرچند آن آرامش هم اگر برسد نسبي است. چون نويسنده بي‌دغدغه و فاقد نگاهي منتقد و معترض ميرزابنويس است و نه نويسنده. شايد سرنوشت انسان است كه هرچه جلوتر مي‌رود از هولناكي جهان و روزگارش چيزي كم نمي‌شود. نوشتن يكي از راه‌هاي رهايي از اين دلهره و ترس و خشم است.
  شخصيت جيكاك در رمان «ماموريت جيكاك» به نظرم يك شخصيت گروتسك است. كسي كه به واسطه خيانت و جاسوسي مورد لعن و نفرين است درعين‌حال ترحم مخاطب را نيز برمي‌انگيزاند. مي‌دانم از كودكي ذهن شما درگير اين شخصيت بوده. درباره ساخت شخصيت جيكاك و تخيل دخيل در آن بگوييد و اينكه چرا نام رمان را از «صداي سروش» به «ماموريت جيكاك» در چاپ جديد تغيير داديد؟
انتخاب موضوع‌هاي داستاني دست نويسنده نيست كه مثلا اول اين رمان را مي‌نويسم، دوم اين يكي داستان و سوم فلان رمان. هركدام از اين كارها گاه سرگذشتي دارند تا به ايده و بعد به داستان و رمان بدل شوند. جرقه‌هاي زيادي از وقايع مختلف در ذهن ما زده مي‌شود كه فقط تعدادي از آنها ‌گُر مي‌گيرند تا به ايده بدل شوند. چه بسا بعضي ايده‌ها را فراموش كنيم. حتي بنويسيم و نيازي به چاپش نبينيم. من پيش از نوشتن رمان «سرود مردگان» رماني نوشتم به نام «شليك به درختان بلوط» كه هنوز دست‌نويس اوليه‌اش را دارم. مبارزه رعيت با خان و فرار و تعقيب او كه سرانجام به دام مي‌افتد و كارهاي ديگري كه قيدشان را زدم. وقتي «سرود مردگان» را نوشتم ديگر نيازي به آن كار نبود اما بعضي ايده‌ها با سماجت مي‌مانند و يقه نويسنده را رها نمي‌كنند. جيكاك، سوژه جالبي بود و حرف و نقل درباره‌اش كم. سوژه‌اي كه كهنگي ندارد. خرافات و جهلي كه در دوران مدرن هم دست از سر جماعت بسياري برنمي‌دارد. به ويژه وقتي قداست پيدا كند. جاسوسي در لباس يك قديس ميان مردم مي‌رود تا به كار اصلي‌اش كه تبليغ و تهييج عليه مصدق و جنبش ملي شدن نفت است جامه عمل بپوشاند. مردم فريب مي‌خورند و بسياري هست و نيست‌شان را از دست مي‌دهند. جيكاك طبق شيوه سياست قديمي استعماري انگليس، مردم را دو دسته مي‌كرد. سروشي‌ها و طلوعي‌ها كه رقيب هم بودند. نام «صداي سروش» را بر همين اساس گذاشتم. در يكي از صحنه‌هاي رمان، تراب صداي سروش را از روي تپه كنار ده مي‌شنود و همين باعث مي‌شود در ماجرايي بيفتد كه از آن خلاصي ندارد. نام «صداي سروش» آيين ايران باستان و زرتشت را به ياد مي‌آورد. چند تن از دوستان گفتند اگر نام جيكاك را بر كتاب مي‎‌گذاشتم بهتر بود. من دوباره كتاب را خواندم و مختصري ويرايش كردم و با نام «ماموريت جيكاك» چاپ شد. سوژه‌اي كه فكر كنم به اندازه زندگي انسان بر زمين عمر دارد.
  رمان «آخرين سفر زرتشت» رماني با سوداي حفظ محيط‌زيست است. البته شما به‌طور كلي به طبيعت در كارهاي‌تان توجه داريد اما مشخصا درباره اين رمان گويي گفتار و پندار نيك را خواستيد در محافظت از طبيعت نشان دهيد. درباره ايده نوشتن اين داستان و نيز انتخاب نقوشي كه در مكان‌هاي مختلف داستان نشان مي‌دهيد، توضيح دهيد؟ مثلا شير و گاو زخمي، آهو و اژدهاي زخمي يا گچ‌بري دري بسته ميان دو گل نيلوفر و...
بخشي از نگرش زرتشت حالا نه به مفهوم امروزي‌اش، محيط‌زيستي است. دين زرتشتي آيين دوران گذر از كوچ‌گردي به كشاورزي است. البته نه اينكه كوچ‌گردي پايان مي‌گيرد. هنوز هم بعد از گذشت چند هزار سال عده‌اي از روستاييان دامدار به دنبال چرا كوچ مي‌كنند. به علت حمايت زرتشت از كشاورزان در برابر كوهگردان يا همان كوچ‌نشينان، كشتزار و گياه و آباداني در اين دين نقش مهمي دارد. در آيين زرتشتي در برابر كشتزار كه اهورايي است، بيابان اهريمني است. در ايران باستان كشت گياه نيكويي كردن است. بعضي مجرمان خُرد را به جاي حبس به كشت درخت و مواظبت از آنها وا مي‌داشتند. نوعي مجازات سبز. البته در دوران ساسانيان با يكي شدن دين و دولت و قدرت گرفتن مغان، آيين زرتشت چهره ديگري از خود نشان داد و از تعلقات مثبت آغازين خود تهي شد. در مورد نقوش هم بايد بگويم شير نماد قدرت است. گاو در آيين ميتراييسم نقش مهمي دارد. چون ميترا -يا ميثرا- با كشتن گاو كيهاني جهان را به وجود مي‌آورد. گل نيلوفر، گلي اساطيري است. هدايت هم از آن در «بوف كور» استفاده مي‌كند. گلي كه دختر اثيري به پيرمرد خنزرپنزري مي‌دهد. 
   از رمان آماده انتشارتان، «شب مرشد كامل» بگوييد و كارهايي كه در آينده منتشر خواهيد كرد.
شخصيت اصلي رمان «شب مرشد كامل» شاه عباس است. اين رمان قرار است به زودي منتشر شود. رمان عبور را در سال 95 نوشتم كه چند ماه بعد كه بازخواني‌اش كردم، ديدم به بازنويسي اساسي نياز دارد. شروعش و شيوه روايتش تغيير مي‌كند. هنوز به سراغش نرفتم. سال‌هاست مي‌خواهم رماني درباره مصدق بنويسم. از ارديبهشت امسال شروع كردم به خواندن و يادداشت‌برداري كه با خرده‌كاري‌هاي مختلف متوقف شد. چند داستان كوتاه نوشتم. شهرك نفتي ميانكوه پر از سوژه داستاني است و من از آنجا تنها چند داستان كوتاه در اولين مجموعه داستانم «بوي خوش آويشن» دارم. داستان كوتاهي مي‌خواستم بنويسم كه در ميانكوه مي‌گذشت. حين نوشتن، داستاني بلند شد و انگار رماني را در خود دارد. در بسياري از كارهايم در دهه 60 و 70 و 80، هميشه ابتدا و پايان كار و طرحي از آن را در ذهن داشتم و بعد شروع مي‌كردم به نوشتن. هر چند در بازخواني‌ها ممكن بود هم آغاز و هم پايان كار تغيير كند اما حالا فقط شروع و صحنه‌هايي از آن را در ذهن دارم. وقتي شروع مي‌كنم به نوشتن. صحنه‌هاي ديگري به ذهنم مي‌رسد و به اثر اضافه مي‌شود تا كامل شود. در كارهايي كه مي‌نويسم، داستان بلند يا رمان، هدايت و سايه‌اش در آن حضور دارد. عمر كوتاه است و سوژه‌هاي داستاني براي نوشتن بسيار.