جانِ دانش‌آموزان منطقه دشتیاری بلوچستان در خطر است

آرمان ملي: دانش آموزان منطقه دشتياريِ بلوچستان در شهرستان چابهار به دليل نداشتن سرويس مدرسه، با ماشين‌هاي سوخت‌کِش، روي بشکه‌هاي گازوئيل به مدرسه مي‌روند و گاه، مسافتي حدود 14 کيلومتر را پياده‌روي مي‌کنند. اين وضعيت مدرسه رفتن پسرهاست. دخترها که بعد از اتمام تحصيلات ابتدايي، اغلب امکان خارج شدن از روستايشان را هم ندارند. گزارش پيش‌رو بر اساس مستنداتي نوشته شده که مهران خودکامه، دانش‌آموز کلاس دوازدهم انساني براي روزنامه «آرمان‌ملي»، ارسال کرده است. اسمش مهران است. چند سال پيش که رفته بودم بلوچستان ديدمش. ساکن روستاي جُر بود در منطقه دشتياري. ميگويد: «اگر يادت باشد من يکي از دانشآموزان زرنگ بودم و به من گفتي آفرين، همينجوري تلاش کن.» چندتا فيلم و کليپ دارد. ميخواهد اگر بشود، يک جورهايي روي خبري که ميفرستد کار کنيم. توضيح ميدهد «موضوع در اين مورد است که دانشآموزان منطقه دشتياري در شهرستان چابهار روي گازوئيلهاي ماشينهاي سوختکش به مدرسه مي‌روند و برميگردند. بدون هيچ سرويسي و بدون هيچ فکري که به حال آنها بشود.»مهرانِ کوچک که قاطي بقيه دختر و پسرهاي روستا، دستش را براي جواب دادن به سوالهاي آقا معلم بالا ميبُرد و صداي خندهاش قاطيِ خنده بقيه بچهها مي‌شد حالا کلاس دوازدهم انساني است و براي خودش صفحه اينستاگرام هم دارد. مرا از روي همين صفحه پيدا کرده. لحني مودبانه دارد و از کلمات و جملاتي پختهتر از سنش استفاده ميکند.
راهِ مدرسه بوي گازوئيل مي‌دهد
اين تازه اول راه است. اگر شما در کنار جاده، دستي تکان بدهيد و دنبال ماشينهاي سوختکش- به قول خودش- بدويد و روي بشکههاي پُر شده با گازوئيل سوار بشويد که هيچ. اگر نه بايد 14 کيلومتر را پياده‌روي کنيد تا بوي دلهرهآور گازوئيل به درد پاهاي آفتابسوخته‌تان هم اضافه شود.
گفتم آفتاب. حالا که اين فيلم و عکسها را ميفرستي هوا خيلي گرم شده. بلوچستان سرد هم مي‌شود. ميگويي: «ما توي سرما و گرما پشت ماشين هستيم و خيلي اذيت مي‌شويم اما مجبوريم چه کار کنيم؟» تکه پارچههاي نيمداري که بچهها روي خاکهاي سبک پهن کرده‌اند، معلمي که روبه‌رويشان نشسته و سرهايي که لابه لاي شيطنتهاي مودبانه گاه از روي کتاب و دفتر مشق بلند مي‌شوند و رديف دندانهاي درشت و سفيد، از جلوي چشم‌هايت عبور ميکنند.


وضعيت دخترها به مراتب بدتر از پسرهاست
اين وضعيتِ مدرسه رفتن پسرهاي بلوچ است. دخترها که بعد از تمام شدن تحصيلاتِ ابتدايي، اغلب، امکان خارج شدن از روستايشان را هم ندارند. البته مهران مي‌گويد که چندوقتي است براي دخترها سرويس گرفته‌اند اما نمي‌شود اسمش را سرويس گذاشت و کلا روزهايي که دخترها را مدرسه برده به يک ماه هم نمي‌رسد، راننده سرويس هم مي‌گويد که پول نمي‌دهند و بچه‌ها را نمي‌برد. براي همين دخترها چند کتاب را به قول خودش اُفتاده‌اند. با چيزهايي که مهران تعريف مي‌کند به نظر مي‌رسد وضعيت دخترها به مراتب از پسرها بدتر است؛ پسرها هر طور شده خود را به مدرسه مي‌رسانند؛ با گازوئيل‌کش‌ها نشد، پياده مي‌روند.
تصاوير به عقب برمي‌گردند و دختربچههاي روستاي جُر و باقيِ روستاهاي اطراف در ذهنت مجسم مي‌شود؛ دختري باهوش که داشت انگليسي حرف زدن را از شبکههاي کشورهاي هم‌مرز، ياد مي‌گرفت؛ پيراهن و سربند بلوچياش جلب توجه ميکرد وآن متانت و لبخند و بزرگواريِ حين عکس گرفتن؛ دختري کوچک‌تر که پشت ديوار مدرسه مينشست و ميگفتند کسي تا به حال لبخندش را به چشم نديده و معلوم نبود چه غصهاي در دل دارد؛ دختري که روي پارچه کهنههاي مدرسه صحراييِ روستايشان نمينشست، با موهاي ژوليده اما زيبا و هرجا لنز دوربين بود، ژستي ناب از او هم بود و ده‌ها و صدها دختر ديگر با نگاههايي منتظر براي شکفته شدن که مدام مي‌خواهند از سرنوشت محتوم خود فرار کنند. مي‌گويي تو بايد درس بخواني، به شهر بروي، به شهرهاي بزرگ و بزرگ‌تري بروي و آدم خوبي براي کشورت بشوي. يعني حالا کجا هستيد؟ همه‌ شما دخترها و پسرهاي بلوچ.
از مدرسه رفتنتان فيلم نگيريد!
مهران مي‌گويد رئيس آموزش و پرورش منطقه به کلاسهاي درسشان رفته. نه براي رسيدگي، در مجموع سالي يکبار به مدرسه سر مي‌زند. رفته بگويد اداره موظف نيست براي شما سرويس بگيرد و همچنان بايد با ماشينهاي سوختکش به مدرسه برويد. آقاي رئيس به آن‌ها گفته «اين کارها که پشت ماشين، ويدئو ميگيريد، کار خوبي نيست و براي شما نفعي ندارد!» مي پرسي خطرناک نباشد پشت ماشين فيلم مي‌گيريد؟ مي‌گويد «نه، راننده‌ها خودشان اين مسير را طي کرده و مجبور به ترک تحصيل شده و رفته‌اند سوخت‌کش شده‌اند. آرام حرکت مي‌کنند مي‌گويند فيلم بگيريد بفرستيد اداره. نمي‌خواهند آينده ما هم مثل خودشان خراب بشود.»
مهران مي‌گويد: البته مدير مدرسه آدم معتمدي است و به رئيس آموزش و پرورش گفته شما نصف پول سرويس را بدهيد، نصف ديگرش را از جيب خودم مي‌دهم.
ايستاده بر خاک
مردم بلوچستان آرام و صبورند. آن‌ها در يکي از محروم‌ترين مناطق ايران، با اميد بهتر شدن اوضاع، روزگار سپري مي‌کنند. مردان و زنان بلوچ که خود کوله باري از آرزوهاي بر بادرفته دارند، نمي‌خواهند که فرزندانشان طعم تلخ نرسيدن‌ها را آنگونه که آن‌ها تجربه کرده‌اند، بچشند. حق تحصيل و نداشتن هراس براي رفتن به مدرسه، حداقل چيزيست که دانش‌آموزان مطالبه مي‌کنند. مهران براي خودش، خواهرش و بقيه هم کلاسي‌هايش، آرزوهاي قشنگي در سر دارد. فکر ميکني حتما ادبيات را خيلي دوست دارد که اينطور سنجيده، کلمات را کنار هم ميچيند. باد ميوزد و لباسهاي بلوچي پسرها روي ماشينهاي سوختکش تکان ميخورند. سال‌هاست که باد مي‌وزد. خاک، توي چشم بچهها مي‌رود. بچهها همان‌طور که لبخند به لب دارند و گاه با صداي خنده همراهش ميکنند، يکي‌يکي بلند مي‌شوند. مدرسه از هم ميپاشد چراکه باد وزيده است. اما جمعِ بچهها از هم نميپاشند. آنها توي باد و خاک ايستادهاند و صداي خندهشان همچنان از دور به گوش مي‌رسد...