‏‎در سايه ويرايش ذهن و زبان

‏‎‏‎حافظ زمان و سعدي دوران ما كه گوياي بي‌زبان مولانا بود، چون سايه آفتابي از درخت ارغوان نيما رفت. ‏‎‏‎او چون آينه در غبار آه مي‌كشيد و در روزگار دشوار گذار از سنت به مدرنيته كتاب فرهنگ زرين ايران را در بغل داشت تا دامن نازك شعر و ترانه پارسي هم‌آهنگ زيباترين ترنم‌هاي موسيقي شود و نرم و آهسته چون خون ارغوان در رگ‌هاي نسل اندرنسل مردم ايران زمين جريان يابد. ‏‎‏‎ابتهاج درِ سراي اميد را به روي مردم گشود تا خورشيدي خجسته از اقصاي دور بردمد و در فرآيند ويرايش ذهن و زبان، بن‌مايه‌ها و ژنوم فرهنگي اصيل ايران برحسب توسعه مفاهيم در عصر فراپست مدرن به بر نشيند و بدين‌گونه در يك تفكر مفهومي اصيل جدال و ‌پارادوكس تفاوت مصداق با مفهوم ‏‎از «رودكي» تا «نيما »براي جوانان رمزگشايي شود. ‏‎‏‎در رويكردي «پديدارشناسانه» و در واكاوي «چرخش فرهنگ و زبان» با روش تحليل ساختار پديدارهاي ذهني و تجربه زيسته يك شاعر، «سايه» دايره‌المعارفي از هنر و ادب پارسي است كه تك‌تك واژگانش با درد و رنج مردم نيز هم آغوش شده و همراه جامعه سير تحولات اجتماعي قرن اخير و انقلاب را نيز در شعر آميخته به سياست و آثار پربارش هضم كرده است. ‏‎‏‎ابتهاج با يك ترانه، هفتادمن مثنوي را به صور خيال غزل مي‌سپرد و چون آبي زلال بر بال‌هاي آواز فاخر «شجريان» و ساز دلنشين «لطفي » مي‌فشاند تا عطش تشنگي مدامش را با ياد رنگين رفيقانش فرو كاهد. ‏‎‏‎سايه در ميانبر راهي كه از «بهار» تا «شهريار» امتداد داشت از شوريدگي «مولوي »به ركاب عرفان «حافظ» و ادب مضامين اجتماعي «سعدي» رسيده بود و در كوچه باغ‌هاي نيشابور «شفيعي‌كدكني» ترانه‌هاي كوچك غربت «احمد شاملو» را با قله‌هاي شعر پارسي زمزمه مي‌كرد تا با كوك دوتارخويش در نهانخانه دل مردم مشرق زمين، آهنگ نوايي را بر زخمه‌هاي دلنشين شور و شعور همچون «عثمان خوافي » بنوازد. ‏‎‏‎در آثار ابتهاج، «زبان» تنها بازنماي واقعيت نيست كه ابزارانگارانه همچون منطق ارسطويي بر اشيا دلالت كند يا چون اصول فقه در نظام قديم دانش حجيت را برانگيزد. او‌ از بسياري ناگفته‌ها كه برگفتار نيامده‌اند، غفلت نكرده و تركيبي از عقل، دل و انسانيت را در نشانه‌ها و سمبل‌هاي غير زباني همچون «طبيعت» ديده است و احساس وجودش را در رگ گلي به رنگ «ارغوان» مي‌‌ريزد و به مثابه «توتم» خويش يك عمر با آن سخن مي‌گويد.
‏‎‏‎تو بخوان نغمه ناخوانده من
‏‎‏‎ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
‏‎‏‎اصل «سايه» به مثابه همان نماد «مثل ‏‎‏‎افلاطون» تصوري مبهم و رمزآلود از يك خيال يا واقعيتي ناشناخته است. هنگامي كه «ابتهاج» بر قله شعر مي‌ايستد و ترانه‌هاي دلنشين سر مي‌دهد، يك پديده احساسي بين‌الاذهاني شكل مي‌گيرد و بيان مي‌شود و از آن پس او ديگر يك فرد نيست؛ انگار يك ملت، يك تاريخ و يك روح انساني پر احساس و دردمند است كه فرا روي پارسي زبانان قوام مي‌يابد. ‏‎‏‎ براي ابتهاج، ايران و زبان پارسي يك كل منسجم است و زبان با پشتوانه معنايي خود در هيات يك نهاد اجتماعي قدرتمند، فرمان مي‌دهد، منسجم مي‌كند و بر مجموعه كنش‌هاي فردي و جمعي جامعه تاثير مي‌گذارد و اين همان فرآيندي است كه سلسله مراتب ديگر نهادها در آن شكل مي‌گيرد. ‏‎از همين‌روست كه معناي هر واژه‌اي صرفا محاط در لغتنامه زبان نيست، اصل آن در فرهنگ است. فرهنگ در ساختاري سامان يافته از ارزش‌ها، هنجارها، باورها و تجارب تلخ و شيرين يك جامعه، داراي قدرت و زبان در فرهنگ سرشار از قدرت است. پايه مفهوم مهندسي فرهنگي همين ويرايش ذهن و زبان است.همان‌گونه كه نيروي‌هاي طبيعي قدرت دارند، «زبان قدرت فرهنگ» است.


‏‎‏‎ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دركارند/ تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري
‏‎‏‎گشودگي و تبيين جهان براي انسان با زبان ميسر شده است و هر يك از ما در جهاني زندگي مي‌كنيم و در رويكردي فلسفي، مرزهاي زبان ما، جهان ما را تعيين مي‌كند. زبان «سايه» فراتر از مفاهيم و واژه‌هاست؛ به سخني ديگر نانوشته‌هاي ابتهاج بيش از آثارش بود چنانكه خود مي‌گويد نتوانستم بيش از ۲۰ درصد از منويات و ايده‌هايم را ارايه كنم. ‏‎‏‎اين «زبان» است كه جهان را توضيح مي‌دهد و گاهي هم باز مي‌ماند و نمي‌تواند آن را توضيح دهد.تداوم گشودگي و تبيين جهان علاوه بر منطق رئاليسم و پوزيتيويسم، مديون تدوين احساسات، شعر، موسيقي و هنر است كه در تحليل انواع و درجات معرفت آثار ابتهاج جايگاه خويش را دارد.
‏‎‏‎سايه، بزرگ بود و از اهالي امروز، قدرت فرهنگ و زبان پارسي او را متمايز و ممتاز كرد و از گرداب انديشه‌هاي بلشويكي و آفت رايج روس‌ها و حزب توده نجات داد و او را بر فراز برج بلند احساس و غزل نشاند تا آنجا كه در تاريخ ادبيات ايران وي با اتكا به مفاهيم متعالي برخاسته از فرهنگ و دردهاي مردم به آنجا رسيد كه برخي آثارش در زمره بهترين شعرها و غزل‌هاي پارسي قلمداد شده است و بر همين روش توانست با نگاهي انساني جهاني زيبا و لطيف را براي مردم ايران زمين ترسيم كند. ‏‎‏‎عشق او به ايران و مردم در سراسر آثارش موج مي‌زند. «سايه» همان زنداني است كه نگهبانان آن زندان هر صبح بر دستانش بوسه مي‌زدند تا بار ديگر از «ايران» براي‌شان بسرايد  و  او مي‌گويد: 
‏‎من چه گويم غريب است دل من در  وطنم
‏‎چه اندكند و پرافتخارند شاعراني كه لحن و بيان شعر آنها با ماهيت دروني موسيقي هم‌‌آوايند! شعر ابتهاج با بيان و هم‌آوايي با موسيقي ايراني چون آهنگ «خون جوانان وطن»، «عارف قزويني» او را به گونه ويژه از ديگران جدا مي‌كند. 
‏‎گفتم اين كيست كه پيوسته مرا  مي‌خواند
خنده زد  از  پس جانم كه  منم ايرانم 
‏‎‏‎عضو هيات علمي دانشگاه تهران