روز محاكمه

‎تقدير از «بنفشه سام‌گيس» خبرنگار روزنامه اعتماد براي گزارش «محكومان» در سومين دوره جايزه «True Story Award» توسط هيات برگزاركننده سومين دوره جايزه جهاني مستقل روزنامه‌نگاري به همت خبرنگاران ايراني و خارجي امري مبارك است و يادآور يكي از روزهاي «محاكمه» شد.  ‎نمي‌دانم او مرا مي‌شناسد يا اصلا آن صحنه دشوار را به ‌ياد دارد يا نه، اما من طي بيست سالي كه گذشت بارها از دهشتي كه بر «بنفشه» رفت از خواب پريده‌ام، به فكر فرو رفته‌ام، سلسله انديشه‌هايم به ياد آن روز سياه و زرد شده‌اند، هنوز هم آن تصوير پر اضطراب در ذهنم شفاف و بي‌غش باقي مانده است و هرازگاهي چون زخمي تازه در قلبم مي‌رويد.  ‎در يكي از آن روزهاي خاص تابستان سال ١٣٨١ كه محاكمه و سلاخي مطبوعات مرسوم و متداول بود، قاضي «سعيد مرتضوي» مرا به شعبه ١٤١٠ دادسراي كاركنان دولت مستقر در خيابان ميرعماد تهران احضار كرد تا در تداوم بازجويي‌هاي ١٥٦ پرونده مفتوح «روزنامه همبستگي» به چند اتهام و سوال جديد پاسخ دهم. من در تمام دوران محاكمات به عنوان مديرمسوول، عهده‌دار همه مطالب مي‌شدم و مسووليت همه نوشته‌ها و عكس‌ها را مي‌پذيرفتم تا هيچ ‌يك از نويسندگان و خبرنگارانم به عنوان متهم به دادگاه احضار نشوند.  اما در آن روز وارد محكمه كه شدم دختركي را به ‎لطافت برگ‌هاي اول بهار ديدم كه چون پرنده‌اي كوچك در مقابل ميزي بزرگ در اتاق تنگ قاضي معروف مطبوعات نشسته بود و مردي تنومند با ريشي بلند و ژوليده، شلواري جين و ‎بلوزي توسي رنگ كه به سبك كاسترو بر تن داشت با غرور تمام شانه‌هايش را بركشيده و قيافه ناشاقولش بر سراسر وجود دخترك جوان مستولي بود، ‎در پاسخ به هر سوال، «بنفشه» مكث مي‌كرد و نمي‌توانست جملاتش را ادا كند، لكنت پشت لكنت، گلوي «خبرنگار» را مي‌فشرد.
اين صحنه رقت‌انگيز مواجهه دخترك با بازجو را قاضي مرتضوي با لبخندي سرد و تلخ پايش و نظارت مي‌كرد و آن مرد هيولايي، حضار در دادگاه را ناديده گرفته بود و با تكرار مي‌گفت: «بگو ديگر»، اعتراف كن، حرف بزن، دخترك سرخ مي‌شد و زرد و گل‌واژه‌هاي سخنش مي‌پژمرد، او «بنفشه سام‌گيس» بود، كسي كه ياد و نامش برايم يادآور «خبرنگار زن، رسانه و روزگار دشوار آنان است».  ‎او هنوز هم مثل هر خبرنگار ديگري با همه سختي‌ها و دردهايش، بغض خود را فرو مي‌خورد، مي‌ايستد، نمي‌ترسد و براي مردم و محكومان مي‌نويسد و با همين تلاش‌هاي فرهنگي و خبري‌اش پويا مي‌شود و جريان مي‌يابد تا شايد باد بهاران‌ آيد از اقصاي دور...