45 روز وحشت‌آور همراه با قاچاقچیان انسان

وحيد استرون
آرمان امروز: مهاجرت نخبگان، يکي از مصائب کشوري به‌حساب مي‌آيد که امروزه با کمبود نيروي جوان و مولد دست و پنجه نرم مي‌کند. شايد براي بسياري از مسئولان ايراني، نشان دادن درهاي خروج به نخبگان و بي‌تفاوتي نسبت به رفتن آنها، اهميتي نداشته باشد، اما زماني‌که کشورهاي اروپايي و آمريکايي به‌عنوان کشور ميزبان نيروهايي را که چند صد ميليون تومان براي آنها دولت ايران هزينه کره را به‌شکل مجاني جذب مي‌کند و آغوش آنها هميشه باز است، آن زمان مي‌توان به اين جمله پي برد که « فرار مغزها 300برابر لطمه بالاتر از جنگ» است. طبق آمارها و بررسي‌هاي رسمي، براي تربيت هر نيروي انساني، هزينه‌اي تحت عنوان هزينه سرانه فرد پرداخت مي‌شود که از زمان تشکيل نطفه وي در رحم مادر آغاز خواهد شد؛ بنابراين براي هر فارغ‌التحصيل ليسانس حدود 400 تا 500 ميليون تومان هزينه مي‌شود که با اقدام به مهاجرت، به رايگان در اختيار کشورهاي توسعه‌يافته قرار مي‌گيرد. طبق داده‌هاي سالنامه مهاجرتي ايران، کشورهاي داراي بيشترين جمعيت ايراني (افراد متولد ايران) امارات متحده عربي، ايالات‌متحده آمريکا، کانادا، آلمان، انگلستان، ترکيه، سوئد، استراليا، کويت، هلند، قطر، فرانسه، نروژ، اتريش، دانمارک، ايتاليا، سوئيس و بلژيک هستند. شايد آمار دقيقي از تعداد دانشجويان، اساتيد دانشگاه، پزشکان، مهندسان، شاعران، متفکران، فيلم‌سازان، نويسندگان، صنعتگران، بازرگانان و ساير اقشار که در دهه‌هاي گذشته ايران را ترک کرده و در کشورهاي ديگر مقيم و مشغول کار شده‌اند، در دست نباشد ولي اين واقعيت را نمي‌توان انکار کرد که کشور ما از رهگذر مهاجرت چنين افرادي متحمل زيان بزرگي شده است. نبايد چنين رويداد مهم و زيانباري را صرفاً يک اتفاق طبيعي دانست و از کنار آن گذشت. آمارهاي ‌سال 2020 نشان مي‌دهد به‌طور کلي يک‌ميليون و 301‌هزار و 975 ايراني به اين کشورها مهاجرت کرده‌اند، درحالي‌‌که در ‌سال 1990 آمار ايرانيان مهاجر در کل جهان 631‌هزار و 339 نفر بوده است. آمارهاي جهاني همچنين مي‌گويد غالب ايرانيان مهاجر تحصيلکرده و متخصص‌اند. اين آمار در شرايطي از سال 1390 تا 1400 دو برابر شده که طي ساليان اخير، به دليل مشکلات اقتصادي، مهاجرت از نخبگان به افراد سطوح پايين جامعه کشيده شده است. چند روز پيش نيز حسين کرمان‌پور، رئيس بخش اورژانس بيمارستان سينا با بيان اين که «براساس آمار نظام پزشکي از ابتداي کرونا تا کنون 5 هزار پزشک مهاجرت کرده‌اند»، گفت: «مهاجرت پزشکان اندک اندک ذخيره ارزي مملکت را به هدر مي‌دهد.»  در اين شرايط برخي براين باورند که «يک جريان خاص در کشور که از امکانات خاص برخوردار است، نخبگان را فراري مي‌دهد» در اينکه کشور ما در زمينه خالي شدن از سرمايه انساني با يک توطئه مشترک داخلي و خارجي مواجه است، ترديدي وجود ندارد. مقابله با اين توطئه فقط با اِعمال اراده مستحکم مسئولان نظام از طريق برخورد قاطع با جريان‌هاي پردافعه داخلي که با ماسک مذهب و انقلابي‌گري مشغول توطئه هستند و هوشياري در برابر شبکه‌هاي خارجي همدست با اين جريان‌ها ميسر است.
ايران پلي براي رسيدن به اروپا
امروزه کار قاچاقچيان سکه است و اين افراد که در يک شبکه گسترده از داخل شهرها تا روستاهاي مرزي و آن‌سوي کشور که بيشتر در داخل ترکيه هستند، اقدام به فراري دادن نخبگان و مردم عادي مي‌کنند. شايد اين نکته جالب باشد که امروزه ايران به‌عنوان پلي براي مهاجران افغان، بنگلادشي و... کشورهاي شرق آسيا براي رسيدن به اروپا مطرح است و آنها از شبکه قاچاقچيان انسان ايراني براي رد مرز استفاده مي‌کنند. اتفاقي به‌شدت خطرناک و پرريسک براي رسيدن به سراب خوشبختي است. با اين حال خواندن مصائب يک نخبه ايراني که روزگاري بازيگر و هنرمند تئاتر بود، جاي تامل داشته باشد. رشيد محمدي در سال 88 ممنوع الکار شد و وضعيت مالي و کاري او به قدر خراب شد که هيچ پولي براي گذران زندگي نداشت. او که شغل ديگري براي گذران زندگي نمي‌دانست پس از مدتي که با خودروي شخصي مسافرکشي مي‌کرد، آنقدر از شرايط بازگشت به کاري که براي آن سال‌ها درس خوانده بود، نااميد گشت، تصميم به مهاجرت گرفت. در ادامه گفته‌هاي او را در روند 45 روز مهاجرت از کرمانشاه تا ترکيه را مي‌خوانيد.


ما چندين روز در آغل بوديم
سه روز به عيد نوروز 1390 (2011) مانده بود و وقتي به قاچاقچيان پول داديم که ما را به ترکيه برسانند در سرماي شديد زير صفر به مرز سلماس رسيديم. در روستاي علي آباد با 65 نفر افغانستاني و بنگلادشي و... همراه بودم. تنها ايراني من بودم و قاچاقچيان ما را در يک انبار به مدت 24 ساعت اسکان دادند. پس از چند روز همه ما را پشت سه خودروي سايپا سوار کردند و در سرما و فقط با يک پتو ما را به روستاي جديد بردند. زن و بچه و کودک و پيرمرد با يک کوله‌پشتي فشرده نشسته بوديم و سرعت سايپاها آنقدر زياد بود که سرماي هوا را تشديد مي‌کرد. شب به يک روستايي در نقطه صفر مرزي رسيديم و ما را در يک آغل گوسفند اسکان دادند. باران و برف مي‌باريد و سقف آغل چکه مي‌کرد. يک بخاري داشتند که بعد از دو ساعت خاموش شد. وقتي مي‌گفتيم که داريم از سرما مي‌ميريم، مي‌گفتند که يک ساعت ديگر به سمت مرز راه مي‌افتيم!. ما چند روز در آن آغل حبس بوديم و فقط نفر به نفر براي دستشويي بيرون مي‌رفتيم تا اعضاي روستا ما را نبينند. چند بار براي رد شدن از مرز، رفتيم اما مرز بسته بود. ما شب‌ها چندين ساعت‌ در کوه و دشت و در سرماي زير صفر پياده‌روي مي‌کرديم اما مرز بسته بود و برمي‌گشتيم. چون هر 150 متر يک پاسگاه و ديده‌باني بود و چون همه معبرهاي عبور را بسته بودند، نمي‌توانستيم از مرز رد شويم. برخي مواقع 14 ساعت پياده روي مي‌کرديم و به‌دنبال راهي بوديم که از مرز رد شويم. اگر تا نزديک‌هاي طلوع آفتاب، راهي براي عبور پيدا نمي‌کرديم، به همان آغل باز مي‌گشتيم. به ياد دارم يک خانواده افغانستاني همراه ما بودند که اسم پدر خانوده روح ا... بود و به همراه فرزند و همسرش با اکيپ ما راه مي‌رفتند. همسر او چون زود خسته مي‌شد پول بيشتري مي‌داد که با اسب يا قاطر او را به مرز ببرند، چون در آن سرما و بوران شديد برف، قادر نبود اين مسير را طي کند. اينقدر سرد بود که همه لباس‌ها و حتي حوله را دور خودمان پيچيده بوديم تا از سرما نميريم. يک شب که داشتيم به مرز مي‌رفتيم، اسبي که مادر و فرزند روح ا... را به همراه داشت، پايش در ميان سنگ‌ها گير کرد و پاي اسب شکست و بچه روح ا... وسط راه از شدت سرما خوابش برد و داشت جان مي‌داد. مادرش فقط جيغ مي‌زد و گريه مي‌کرد که توانستيم او را نجات دهيم.
14 شب در کوه و يخ خوابيديم
يک شب که برف مي‌باريد و من چندين ساعت با کفش اسپرت ايستاده بودم، آن فرد قاچاق به ما گفت که مرز بسته است و بايد برگريم، من که ايستاده بودم پاهايم را بلند کردم، کف کفشم به زمين چسبيد و جدا شد و مجبور شدم با پاي برهنه به روستا برگردم، آن‌هم در سرماي شديد مسير منتهي به روستا.  آخرين بار به ديوارکشي‌هاي کشور ترکيه رسيديم و يک حفره زير زمين آنجا کنده بودند. من خواستم با زرنگي از آن حفره عبور کنم که ناگهان صداي گلنگدن اسلحه را شنيدم و همان‌طور که از ترس ليز خوردم و به زمين افتادم چندين گلوله به سمت من و همراهيانم شليک ‌شد که يکي از آن گلوله‌ها از کنار سر من عبور کرد و به يک جوان 17-18 ساله بنگلادشي برخورد کرد و همانجا جان داد. قاچاقچياني که همراه ما بودند فرار کردند و يک عده از پناهندگان در تاريکي شب به اشتباه به سمت پاسگاه مرزي رفتند و ماموران آنها را گرفتند، ولي ما مسير بلعکس آنها را رفتيم و به روستا رسيديم. از بالاي تپه روستا را ديديم که ماموران و ماشين‌هاي مرزباني را ديديم که داشتند خانه‌ها را مي‌گشتند. من در يک غار و مابين يک سنگ نشستم و منتظر بودم که ماموران بروند. از شدت سرما داشت خوابم مي‌برد. تا صبح هر طور بود بيدار ماندم و زماني‌که صبح به روستا رسيدم پدر يکي از قاچاقچيان که ما در آغل آنها بوديم به من گفت که اينجا نمانيد چون پسرم را گرفته‌اند. با روح ا... و زن و بچه‌اش به کوه برگشتيم و در يک دره جايي براي نشستن پيدا کرديم. همسر و فرزند روح ا... را به روستا برگردانديم و گفتيم که يک لباس محلي به آنها بدهيد که در آن آغل زندگي کنند و ماموران به آنها شک نکنند، اما من و روح ا... 14 شب در آن دره زندگي کرديم و فقط يکي از مردم آن روستا براي ما چند عدد نان و تخم مرغ مي‌آورد و شب‌ها هم در کوه و يخ مي‌خوابيديم.
عبور از ديوار بتني مرز
 بعد از اين 14 شب، آمدند و گفتند که بايد از يک مسير ديگر بايد برگرديم. با يک خودرو ما را به 15 کيلومتر دورتر بردند و به روستاي چهل ستون رسيديم. تلفن‌هاي همراه ما را گرفتند و گفتند که اين تلفن‌ها در ترکيه آنتن‌دهي ندارد و بايد آنها را به ما بدهيد. يعني يک طور‌ي از ما زورگيري کردند و همچنين گفتند که بايد پول اضافي به ما پرداخت کنيد، چون روند رد ما طولاني‌تر شده. ما از روستاي چهل ستون با چند قاچاقچي به راه افتاديم و چند ساعت در برف‌ها راه رفتيم. گاهي حجم برف‌ها تا زير گردن ما مي‌رسيد. به مرز که رسيديم، آن قاچاقچي به ما گفت که برگرديد و بايد از مسير بالاتر برويم. به نقطه صفر مرز که رسيديم، ديوار بتني تا دو متر پيش روي ما بود؛ ديوار و ميله‌ها کامل يخ زده بودند. چند نفر که رد شدند من به همراه چند نفر ديگر داشتيم از روي ديوار رد مي‌شديم که سربازان ايراني ما را ديدند و دائم تير هوايي مي‌زدند که ما را دستگير کنند، اما آنقدر يخ زده بود که نمي‌توانستم از ديوار رد شويم. وقتي به آن طرف ديوار رسيدم همه بدنم زخمي بود. آنقدر خسته بودم که 150 متر روي برف‌ها سينه خيز رفتيم تا به ته دره رسيديم و آنجا چند نفر با تعدادي اسب منتظر ما بودند که ما را به روستايي در ترکيه ببرند. صاحب اسب‌ها مي‌گفت که بايد پول بدهيد و ما آنقدر سردمان بود و بدن‌مان بي‌حس شده بود، نمي‌توانستيم پولي را که پنهان کرده بوديم را به آنها بدهيم.  10 دلار به آنها داديم و سوار اسب شديم. نرسيده به روستا، يکي از اسب‌ها ليز خورد و من با سوارکار به زمين افتاديم. با هر سختي بود به روستا رسيديم  و درآنجا نه بخاري بود، نه چاي گرمي و نه آتشي و مثل حيوان با ما برخورد مي‌کردند.
از گرسنگي و خستگي « پارانويا» گرفتيم
از مرز تا شهر وان ترکيه، 8 شبانه روز ما در کوه بوديم و بخشي از راه را پياده و قسمتي ديگر را سوار بر اسب يا خودر و طي مي‌کرديم. وقتي در کوه راه مي‌رفتيم از شدت سرما و گرسنگي به « پارانويا» يا همان (روان گسيختگي) دچار شدم. از بالاي کوه با خودم مي‌خنديدم و مطمئن بودم که تا چند ساعت ديگر مي‌ميرم، بعد متوجه شدم، اکثر اعضاي گروه ما به پارانويا مبتلا شده‌اند. تنها خوراکي ما چند تا سيب زميني و شکلات بود. بعد از اينکه غذاي ذخيره‌مان تمام مي‌شد، مجبور بوديم برف بخوريم.  در طول مسير، يک عده راهزن نيز وجود داشتند، ولي بعد فهميديم که از دوستان خود قاچاقچيان هستند. آنها به ما گفتند که اگر دزد يا راهزني جلوي شما را گرفت، هر چيزي که خواستند به آنها بدهيد. چند ساعت بعد چند نفر با صورت‌هاي پوشانده و اسلحه پلاستيکي جلوي ما را گرفتند، قاچاقچيان هم داد مي‌زدند که هر چي مي‌خواهند به آنها بدهيد، شما را مي‌کشند و خود قاچاقچي نيز دست در جيبش مي‌کرد و مقداري پول به آنها مي‌داد. من با آنها درگير شدم و تا زماني‌که فهميديم اسلحه شان پلاستکي است، رفتند و آن زمان بود که خود قاچاقچي من را با چوب از پشت من را زد و افتادم، اما نتوانستند که از من پولي بگيرند، اما قاچاقچيان آنقدر من را زدند که داشتم مي‌ميردم.
پشيمان شده بودم
به شهر وان ترکيه که رسيديم، شماره تلفني از دوستم داشتم را پيدا کردم و به هر شهروندي مي‌گفتم که يک تلفن به من بدهيد که زنگ بزنم، هيچکسي با ما تلفن نمي‌داد و توجهي نمي‌کرد. به شدت با ما ايراني‌ها بد برخورد مي‌کردند. سه روز در انباري بودم و ما را به گروگان گرفتند و مي‌گفتند که بايد آن قاچاقچي پول ما را بدهد تا شما را آزاد کنيم، در حالي‌که به ما ربطي نداشت و پس از چند روز با هر مصيبتي بود از شر آنها خلاص شديم. ما را به ميدان مسجد در شهر وان بردند و دلارهاي ما را گرفت که تبديل به لير کنند، اما پول ما را گرفتند و ديگر برنگشتند. از ترس پليس ترکيه، در يک قبرستان مي‌خوابيدم، برف مي‌باريد و بالاخره با خودم گفتم که به شهر بروم و اگر پليس ترکيه من را دستگير کرد، در نهايت به ايران ديپورت مي‌کند، اما از سرما و مرگ خلاص مي‌شوم. پشيمان شده بودم. داشتم به سمت شهر مي‌رفتم، يک خرابه ديدم که سقف نداشت. در آن خرابه يک لانه سگ بود که چند سگ و توله‌هايشان آنجا بودند. من شب کنار آن سگ‌ها خوابيدم. وقتي به مرکز پليس شهر وان رسيدم به من گفتند که هيچ امکاناتي نداريم که در اختيار شما بگذاريم و بايد خودتان دنبال کار باشيد، فقط يک تلفن در اختيار من گذاشتند که با دوستم تماس بگيرم. پس از آن نيز دو انگشت شصت پاي من از شدت سرما سياه شده بودند و وقتي به بيمارستان رفتيم دکترها گفتند که به احتمال زياد بايد انگشت‌هاي پاي شما قطع شود. همان شب از ترس قطع شدن انگشتان پا، با لباس بيمارستان فرار کردم و خدا رو شکر اتفاقي هم رخ نداد.