قصه درگيري باج گيرها و دستفروش ها به چه پاياني مي رسد ؟

بنفشه سام‌گيس
«ساندويچ خونگي، تميز و تازه، خوشمزه و ارزون..... ساندويچ خونگي، تميز و.....»  صداي مرد فروشنده تا چند متر بعد از خروجي مترو هم شنيده مي‌شود. سبد پلاستيكي سفيد را روي سكوي ابتداي خروجي جنوب شرقي متروي تئاتر شهر گذاشته و دو ساندويچ كيسه‌پيچ دستش گرفته و به چپ و راست مي‌چرخد و براي ساندويچ‌هايش تبليغ مي‌كند. چشم‌انداز نگاه مرد، مردمي مثل خودش هستند؛ دستفروش و در انتظار مشتري. يكي پيراهن مردانه مي‌فروشد، يكي قاب گوشي تلفن همراه، يكي چاي و نسكافه داغ، يكي كفش و يكي كيف و يكي كلاه و يكي..... 
گلدان‌هايش دو اندازه است؛ قد فنجان، قد پارچ آبخوري. برگ‌هاي كاشته‌شده در گلدان‌هاي قد پارچ آبخوري، جان‌دارتر است و سبزتر با ساقه قطورتر و قيمت گران‌تر؛ هركدام 35 هزار تومان. تعداد گلدان‌هاي قد فنجاني 20 هزار توماني اما بيشتر است، چون سبك‌ترند و حمل‌‌شان راحت‌تر براي او كه هرروز، گلدان‌هايش را داخل كارتن مقوايي مي‌چيند و كارتن مقوايي را روي سرش مي‌گيرد و مسير خانه‌اش از خيابان سلسبيل تا تئاتر شهر را با اتوبوس مي‌رود و برمي‌گردد. آن تكه از پياده‌رو كه اجازه دارد گلدان‌هايش را بچيند، مربعي حدود دو متر است؛ به اندازه 6 موزاييك 30 در 50. جوري كه ايستاده، چشم در چشم درهاي برنج‌كوبي‌شده ساختمان 55 ساله تئاتر شهر است؛ روياي دوردست دخترك اين است كه يك روز در سالن اصلي تئاتر شهر اجرا داشته باشد.

 يعني اينجا برات حس تئاتر برادوِي رو داره كه روياي همه بازيگراي تئاتره؟ 
لبخند مي‌زند و سر تكان مي‌دهد. فارغ‌التحصيل رشته گياه‌شناسي پزشكي است و سه سال قبل از يكي از شهرهاي شمالي؛ محل تولد و زندگي خانواده‌اش به تهران آمد تا روياي بازيگر شدن را محقق كند كه كرد و منتظر فراخوان كارگردان است كه بازيگرهايش را براي تمرين جديد صدا كند؛ تمرين نمايشي كه تا پايان امسال، در يكي از سالن‌هاي كوچك پشت ساختمان تئاتر شهر روي صحنه خواهد رفت. در اين سه سال، مستاجر يك خانه 40 متري در خيابان سلسبيل بوده و تا دو سال، با پرستاري از سالمند خرج اجاره و زندگي و كلاس‌هاي گران و پرهزينه آموزش بازيگري را درآورده اما بار سنگين پرستاري از سالمند كه خرده‌فرمايش‌هاي بي‌ربط هم ضميمه داشت در خانه‌هايي كه چندان هم محيط امني براي يك دختر جوان نبود، وادارش كرد در مسير آمد‌ورفت با مترو، پرس و جويي بابت دستفروشي در شهر زيرزميني كند و در فاصله انصراف قطعي از پرستار سالمند بودن، چند گلدان كوچك از برگ‌هاي سبز و ابلق همان گياهاني كه در خانه پرورش مي‌داد، قلمه بزند و دگمه «شروع» را فشار دهد. 
«داخل واگن‌ها نمي‌رفتم. روي سكوها بودم ولي ماموراي سكو دايم مي‌اومدن و بيرونمون مي‌كردن. آخرين باري كه من رو از مترو بيرون كردن، اومدم توي پياده‌روي روبه‌روي تئاتر شهر. كنار ساختمون مترو گلدونامو گذاشتم و منتظر شدم. چند روز همين جا بودم و هر روز دستفروشا مي‌اومدن و مي‌گفتن جابه‌جا بشم چون اينجا هر تيكه از پياده‌رو صاحب و اجاره داره و قيمت اجاره‌اش فرق مي‌كنه. مثل اينكه پياده‌روي كنار ساختمون مترو از اون تيكه‌هاي خيلي گرون بود.»
وسايل زيادي همراه ندارد. هيچ‌كدام از دستفروش‌ها؛ اگر ماشين شخصي نداشته باشند و اگر خانه‌شان نزديك نباشد؛ وسايل زيادي همراه ندارند. داخل همان كارتن مقوايي كه مي‌شود يك جور گلخانه سيار هم فرضش كرد، دو شال پشمي گذاشته كه گرمابخش غروب‌هاي اين ايام باشد و كيسه كوچك‌تري هم هست كه مي‌گويد ناهار امروز است؛ يك ظرف عدسي و چند تكه نان. 
«توان اجاره مغازه ندارم. اولويت، اجاره خونه است. ماهي 2 ميليون تومن اجاره خونه ميدم. سه ماه ديگه سر رسيد قرارداده و صاحبخونه گفته 4 ميليون و 500 هزار رقم اجاره جديده. بايد دنبال جاي جديد بگردم مگر اينكه هيچي نخورم و هيچي نپوشم و هزينه مريضي بي‌وقت رو بي‌خيال بشم كه از پس اجاره جديد بر بيام.»
تعطيلي ندارد و روزي 10 ساعت كار مي‌كند. فروشش عالي نيست. دل مردم بايد خيلي شاد باشد كه به فكر خريد گلدان و گياه باشند. مي‌گويد شانس آورده كه به جاي مرد دستفروشي ايستاده كه براي عمل جراحي رفت‌وآدم خوبي بود كه جايش را سپرد به اين دختر بدون آنكه اجاره‌اي بخواهد. 
«اين زندگي نيست. جووني نيست. براي رسوندن خرج و دخل، خيلي به خودم سخت مي‌گيرم. تنها تفريحم، تماشاي تئاتره. تعداد دوستام رو كم كردم كه مجبور به خرج زياد نباشم. به خودم سخت مي‌گيرم كه بتونم پس‌انداز كنم و پول كلاس تئاتر بدم و كتاب بخرم و تئاتر ببينم و به هنر بپردازم. همه اينها هزينه داره.»
چند ورقي از كتاب «سلوك» محمود دولت‌آبادي را خوانده ولي سرو صداي خيابان حواسي براي كتاب خواندن نمي‌گذارد و مي‌خواهد به كتاب صوتي پناه ببرد. براي خودش مهلت گذاشته كه تا آخر امسال، شغل ديگري پيدا كند و از دستفروشي خلاص شود. 
«اينجا مشكلات خودش رو داره. بساطي‌هاي قديمي به تازه واردا جا نميدن. دستفروشي وجهه جالبي نداره. خود دستفروشا ميگن هر قدر هم كه درآمدت خوب باشه، بازم حالت گدايي داره. اصلا قابل مقايسه با فروشندگي مغازه نيست. روزاي اول كه توي مترو گلدون مي‌فروختم خيلي برام سخت بود. صورتم رو مي‌پوشوندم و كلاه سرم مي‌ذاشتم كه مبادا آشنا منو ببينه. الان ديگه برام عادي شده. البته هنوز مادر و پدرم نمي‌دونن كه دستفروشي مي‌كنم.»
حال دختر خوب است چون در مسير عيني شدن رويايش قدم برمي‌دارد. هنوز سرماي غروب‌هاي مركز شهر آزار‌دهنده نيست و دل دستفروش‌ها به هواداري همديگر گرم است. دخترك اين را به چشم ديده كه دستفروش‌ها، يك پوسته ظاهر دارند؛ سخت و بي‌رحم و يك دنياي درون؛ شكننده و دلرحم. 
«از خودشون ياد گرفتم كه خيابون جاي خيلي مهربوني نيست.»
  
در فرهنگ لغت، دستفروشي به «دوره‌گردي براي فروش اشياي كم‌بها» معنا شده است. 
«گروه وكلاي دادانديش» در بررسي قانون‌هاي مرتبط با دستفروشي، در مقدمه‌اي نوشته‌اند: «دستفروشي را نوزاد نارس زندگي مدرن دانسته‌اند كه خود قرباني برخي ناهنجاري‌هاست. گروهي از كساني كه به اين مشاغل روي مي‌آورند، افرادي هستند كه از ناچاري و بدون داشتن راه چاره‌اي به اين كار پرداخته‌اند. اگر راه امرار معاش اين عده از طريق دستفروشي بسته شود، معلوم نيست كه چگونه خواهند توانست از عهده مخارج خانواده خود برآيند.»
در فرهنگ اشتغال، دستفروشي در فهرست شغل‌هاي غير رسمي و كاذب قرار گرفته است. 
مرداد امسال، مديرعامل شركت ساماندهي صنايع و مشاغل شهر اعلام كرد كه «تهران حدود ۱۳ هزار دستفروش دارد.»
آبان امسال، رييس مركز ملي بهبود فضاي كسب‌وكار وزارت امور اقتصادي و دارايي اعلام كرد كه «به‌زودي دستفروشي به شغل رسمي در كشور تبديل خواهد شد.»
  
روي لبه جدول نشسته و به نرده‌هاي سبز رنگ پياده‌رو تكيه زده انگار كه صندلي و پشتي صندلي باشد. چند تخته چوبي روي بلوك‌هاي آجري گذاشته و كفش‌هاي ورزشي تقلبي و ايراني را جفت جفت كنار هم چيده و اين سوال هميشه بي‌جواب هم در اولين نگاه و پرسش بابت قيمت كفش‌ها سر برمي‌آورد كه «چطور و با كدام نظامي يادش مي‌ماند كدام كفش چه قيمتي دارد؟»
پدر 36 ساله‌اي است كه با دستفروشي، خرج زندگي سه نفر را جور مي‌كند؛ كودك سه ساله‌اش و همسر خانه‌دارش و كنار اين دو نفر، ناخنكي به هر آنچه به خانه مي‌آورد مي‌زند اما به‌طور اكيد، 5 سال است كه هرگونه خريد شخصي را بر خودش حرام كرده. پاچه شلوارش را از روي دو لايه جوراب ضخيمي كه به پا دارد بالا مي‌كشد و ژاكت پشمي و كاپشني كه روي نرده‌هاي سبز رنگ پهن كرده را نشان مي‌دهد و مي‌گويد آفتاب كه برود، ژاكت را مي‌پوشد و وقتي همه چراغ‌هاي خيابان روشن شد، كاپشن را روي سه لايه لباس به تن مي‌كشد و اين‌طوري تا يك ساعت بعد از نيمه شب، سرماي شبانه پاييز را تاب مي‌آورد و چراغ بساطش روشن مي‌ماند تا اجاره سه ميليون توماني خانه 50 متري ته خيابان جواديه و بخشي از 60 ميليون تومان بدهي جنس‌هاي نسيه‌اي كه به سختي هم فروش مي‌رود، علاوه بر مايحتاج يك زندگي خيلي خيلي ساده جور شود. 
«دوست داشتم تاجر و كارآفرين باشم و توليد كنم ولي چون سرمايه‌اي نداشتم رسيدم ته خط. 12 ساله زندگيمو با دستفروشي اداره مي‌كنم. هر جنسي بگي فروختم؛ روميزي و گردو و مجسمه گچي و جوراب و روسري و بادوم زميني و كفش زنونه. هيچ معلوم نيست تا چند ساعت ديگه اين بساط مال منه چون وقتي ماموراي شهرداري مي‌ريزن توي پياده‌رو، هيچ رحمي ندارن و انگار از كره ديگه اومده باشن يا ما ايروني نباشيم، مي‌زنن و داغون مي‌كنن و جمع مي‌كنن و مي‌برن و حالا تويي كه بايد توي راهروهاي شهرداري بدويي تا شايد به جنست برسي؛ اونم شايد سالم، شايد كامل. من ماشين ندارم. روزي 30 هزار تومن به يه وانت ميدم گاري كفشامو از جواديه مياره تا پياده‌روي تئاتر شهر. اول تابستون پارسال، مامور شهرداري اومد و گاري كفشامو بار ماشين زد و برد. 30 جفت كفش، همه صندل و تابستوني. حدود 7 ميليون تومن جنس. همه رو هم نسيه برداشته بودم و پولش رو بدهكار بودم. هفته‌اي دوبار دنبال جنسام رفتم شهرداري تا بالاخره آخر آذر 24 جفت كفش رو پس دادن و گفتن ما همين 24 جفت رو صورتجلسه كرديم. گاريمو هم ضبط كردن گفتن اين ابزار تخلف و جرمه و به نفع دولت مصادره ميشه.»
5 سال است در پياده‌روي پشت تئاترشهر دستفروشي مي‌كند. فاميل و آشنا مي‌دانند شغلش دستفروشي است. اوايل كه به اين چهارراه آمده بود، مثل همه دستفروش‌ها، با خجالت و ترس، كنجي پنهان مي‌شد و رفت‌وآمد عابر و مشتري را رمزخواني مي‌كرد كه مبادا شناسايي شده باشد. حالا بعد از 5 سال، به فاميل و آشنا نشاني مي‌دهد كه بيايند و از بساطش خريد كنند. 
  
دستفروش‌ها در ايران؛ چه آنها كه در سطح كوچه‌ها و خيابان‌ها مي‌گردند و كوله به دوش، اجناس خرد و نازلي عرضه مي‌كنند، چه آنها كه بساطي در پياده‌روها مي‌گسترند و مكان ثابتي براي عرضه اجناس خود دارند و چه دوره‌گردهاي اتوبوس‌ها و سكوها و واگن‌هاي مترو، از هر گونه حمايت اجتماعي و دولتي محروم هستند. اگر تحت پوشش بيمه خويش‌فرما نباشند، بيمه بازنشستگي هم ندارند و البته رقم بيمه خويش‌فرمايي هم كه امسال، ماهانه بيش از يك ميليون تومان براي هر نفر است در قواره درآمدهاي روزانه دستفروش‌ها نمي‌گنجد. با وجود ساعت‌هاي طولاني خيابان‌گردي و بساط‌چيني در پياده‌روها، از سختي كار بهره‌اي ندارند. طي دهه 1390 تاكنون، حداقل 7 دستفروش در شهرهاي اهواز، خرمشهر، تهران، سنندج و خرم‌آباد، به دليل برخوردهاي قهري عوامل انتظامي و شهرداري و توقيف و تخريب اموال‌شان توسط اين ماموران، دست به خودسوزي زده و اقدام به خودكشي كرده‌اند و همچنين اخباري از ضرب و شتم و توقيف و تخريب اموال حداقل 19 دستفروش توسط ماموران شهرداري يا عوامل انتظامي در شهرهاي بروجرد، اصفهان، مراغه، تبريز، مياندوآب، كرج، سنندج، قزوين، تهران، خرمشهر، اهواز، مشهد، تنكابن و شهر ري، به دليل شدت برخوردها و آسيب‌هاي جسمي وارد شده بر دستفروشان، به فضاي رسانه‌ها هم راه يافته است. 
  
هيچ‌كدام متر و خط‌كش ندارند اما محاسبه‌شان بابت فضاي مجاز بساط دستفروشي‌شان، معادل دقت ماشين حساب است. پيرمرد 65 ساله‌اي كه تي‌شرت مردانه مي‌فروشد، با رسم خط‌هاي فرضي روي هوا و موزاييك‌هاي پياده‌رو، براي من شرح مي‌دهد كه مساحت بساط او براي گستردن زيرانداز ش، به اندازه عرض و طول سه موزاييك و حدود 90 در 150 سانت است. مرز جغرافيايي بساط اين پيرمرد با رفيق كنار دستش، ابتداي شكستگي يكي از موزاييك‌ها و به حد 5 سانت از زاويه اضلاع موزاييك است. پيرمرد مي‌گويد اگر اين مرز حتي در حد سانت و ميلي‌متر رعايت نشود و يكي وارد محدوده كسب ديگري شود، كار به دعوا مي‌رسد. 
 «35 سال جوشكار بودم. صاحب كار برام بيمه واريز نمي‌كرد و منم فكر نمي‌كردم بيمه مهم باشه. حالا كه ديگه توان جوشكاري ندارم، بايد دستفروشي كنم چون هيچ درآمدي ندارم. 5 روز در همين شلوغي‌ها به ما دستور دادن بساط باز نكنيم. 5 روز كار تعطيل شد. روز پنجم، دست كردم جيبم، خالي خالي. ديدم حتي هزار تومن ته جيبم نيست.»
پيرمرد، 16 سال درس خوانده و فارغ‌التحصيل رشته زيست‌شناسي است. حالا به مشتري؛ به جواني كه نگاه وقيحي دارد، قيمت پيراهن مردانه مي‌گويد و بابت جنس اعلاي پيراهن‌هايش تبليغ مي‌كند. مثل او در جمع دستفروش‌هاي اين محدوده زياد است؛ پيرزنان و پيرمرداني كه در ساعت بعدازظهر و عصر بايد به استراحت در منزل مشغول باشند اما مثل همين آقا، هر روز زيرانداز رنگ و رو رفته‌شان را با توبره‌اي از پوشاك و كفش و صد جور خنزر پنزر، به كول مي‌گيرند و تا پاسي از شب و شامگاه، كنار خيابان مي‌ايستند تا ناني به خانه ببرند. وقتي باران مي‌بارد و مسوولان اداره آب و فاضلاب تهران از بالا آمدن ظرفيت مخازن سدهاي اطراف پايتخت خوشحال مي‌شوند، روز عزاي دستفروش‌هاست. دستفروش‌هايي كه همگي، از سر ناچاري و بيكاري و بي‌پولي راهي خيابان شدند و روزهاي اول تا ماه‌هاي اول، با خجالت و با صداهاي خفه‌شده در گلو و گردن نيم‌افراشته براي اجناس‌شان تبليغ كردند ولي حالا ديگر با غريبه و آشنا بي‌تعارف شده‌اند چون زندگي با كسي تعارف ندارد. 
«من 5 ساله اينجام. اين 5 سال اينجا عدالت نديدم. همه به هم زور ميگن. تنها حسنش اينه كه اينجا همه مثل هم هستيم؛ همه با درد مشترك. هيچ‌كدوم از ما اگه سرمايه‌اي داشتيم الان اينجا كف پياده‌رو نبوديم. من حتي زبان انگليسي خوندم كه دست زن و بچه‌هام رو بگيرم و از كشور برم ولي با پول كارگري نمي‌شد بري خارج. ما چاره‌اي جز دستفروشي نداريم. بدترين روزهاي ما، روزيه كه باج‌گيرا ميان سراغ كسبه. كتك‌كاري ميشه، چاقوكشي ميشه، باج‌گيرا حتي به من و موي سفيدم رحم نكردن و كتكم زدن و فحشم دادن. ميان و تهديدمون مي‌كنن. باج ندي كتك مي‌خوري، فحش مي‌خوري، چاقو مي‌خوري.»
باج‌گيرها، چهره‌هاي نامرئي در خرده‌فرهنگ دستفروشي تهران و شايد باقي شهرهاي ايران هستند. هر جا بساط دستفروشي خياباني قوت گرفته باشد، سر و كله باج‌گيرها پيدا مي‌شود؛ مردان يا گاهي زناني كه بنا به قانوني مجعول و قراري نامعلوم، متر به متر پياده‌روها را صاحب شده‌اند و نرخ‌گذاري كرده‌اند و بابت اين مالكيت بي‌سند، باج مي‌گيرند. پياده‌روهاي جنوب شرق و جنوب غرب چهارراه وليعصر، از گران‌ترين‌هاي اين محدوده است كه بعضي دستفروش‌هاي تازه‌وارد بايد بابت يك‌ماه بساط‌چيني در مساحتي معادل 2 متر در يك و نيم متر، 5 ميليون تومان باج بدهند وگرنه كاسب‌هاي قديمي كه ناگفته و زبان بسته، مطيع باج‌گيرها هستند و از همين هم‌پيماني نه چندان آشكار و غير انتفاعي، عوايد معنوي مثل حق سن و حرمت ريش دريافت مي‌كنند، به نيابت از روسا مي‌آيند و مانع بساط‌گستري تازه‌واردها مي‌شوند. فقط آنهايي كه از 4 يا 5 سال قبل و زمان دلار 3000 هزار توماني به پياده‌روهاي اين چهارراه كوچ كردند و از قدماي كسب در اين محدوده محسوب مي‌شوند، باج نمي‌دهند. مثل همان مردي كه كفش ورزشي مي‌فروخت. همين پيرمرد 65 ساله هم كه تي شرت مردانه مي‌فروشد باج نمي‌دهد چون او هم حوالي سال 1395 و 1396 به اين پياده‌رو آمده و فقط هفته‌اي 50 هزار تومان براي روشن ماندن يك لامپ مهتابي بالاي بساطش پول مي‌دهد كه اسمش را گذاشته «پول برق» اما حتي دستفروش‌هاي آن طرف چهارراه به سمت خيابان كاخ هم از باج‌گيري معاف نيستند فقط چون محدوده كسب‌شان دورافتاده‌تر و ناديدني‌تر است، رقم كمتري پرداخت مي‌كنند؛ زن و شوهري كه نزديك خشكشويي «دانمارك»، ليوان و قمقمه مي‌فروشند، هفته‌اي 250 هزار تومان باج مي‌دهند و دانشجوي فوق ليسانس سينما كه دورتر از قنادي فرانسه، كتاب كهنه مي‌فروشد، هفته‌اي 100 هزار تومان. 
  
طبق گزارشي كه مركز آمار ايران از وضعيت اشتغال و بازار كار در تابستان 1401 منتشر كرد، ورودي به بخش خدمات در تابستان امسال نسبت به تابستان 1400 حدود يك درصد افزايش داشته و از عدد 57.5 (ورودي شاغلان به بخش خدمات در تابستان 1400) به 58.3 (ورودي شاغلان به بخش خدمات در تابستان 1401) افزايش يافته در حالي كه ورودي به بخش صنعت كه پايه توسعه و توليد و پيشروي اقتصاد كشور است، در تابستان امسال با كاهش 0.2 درصدي نسبت به تابستان پارسال به عدد 35.2 درصد و ورودي به بخش كشاورزي كه پايه خودكفايي و ارز آوري براي اقتصاد كشور است، در تابستان امسال نسبت به پارسال، در بخش شهري با كاهش 0.7 درصدي به 6.4 درصد و در بخش روستايي با كاهش 2.8 درصدي به 44.8 درصد تنزل يافته است. غير از آمارهاي نه چندان دقيقي كه مسوولان شهرداري‌ها از تعداد دستفروشان مي‌گويند، هيچ عدد و سرشماري دقيقي درباره شاغلان اين شغل كاذب و غير رسمي كه در فهرست خدمات قرار مي‌گيرد و هيچ ارزش افزوده‌اي هم به اقتصاد و توليد و توسعه كشور اضافه نمي‌كند، موجود نيست. حتي نمي‌توان با قطعيت گفت كه تعداد تحصيلكرده‌ها، تعداد سالمندان، تعداد زنان، تعداد كودكان يا اخراجي‌هاي دانشگاه يا ساير اقليت‌هاي اجتماعي بين دستفروشان كم يا زياد شده چون هيچ پيمايشي در اين باره موجود نيست. هرچه گفته مي‌شود صرفا بر مبناي مشاهدات است. اما اين را مي‌توان با قطعيت گفت كه همين مشاهدات، همين قدم‌هاي پر شتاب يا تلاش و تبليغ‌هاي با فايده يا بي‌فايده براي فروش اجناسي كه خيلي ضروري هم نيست، تصوير واقعي و غيرقابل انكار از نابودي سرمايه انساني به ارزان‌ترين قيمت است.
  
داد و دعوا تا بيرون از واگن‌هاي مترو كش مي‌آيد. سه جوان كه رفيقند و هم محله، هر كدام با يك دست، چرخ‌دستي پر از خرده ريزهاي متروپسند؛ هدفون و قاب گوشي تلفن همراه و فلش و هدست و اقلام الكترونيكي و ديجيتالي را پشت سر مي‌كشند و با دست ديگر، شانه‌هاي همديگر را جوري هل مي‌دهند كه سه نفري، تقريبا پرتاب مي‌شوند روي سكوها. دعوا سر اين بوده كه چرا هر سه، در يك روز و يك مسير و يك زمان، جنس جور و عين هم آورده‌اند. يكي‌شان كه بلند‌تر از دو تا رفيقش داد مي‌زند، لگد مي‌پراند به چرخ آن يكي و يكي‌شان يقه‌اش را مي‌گيرد و شاخ به شاخ مي‌شوند. مردم مامور سكوي مترو را صدا كرده‌اند و مامور مي‌آيد و سه نفر را به زور از هم جدا مي‌كند و چرخ‌ها را توقيف مي‌كند و از بي‌سيم، همكارش را صدا مي‌كند كه بيايد و چرخ‌ها را ببرد و اين سه رفيق هنوز داد مي‌كشند، حالا بر سر مامور مترو. بعد از يك ربع، هر سه دست خالي، هر كدام چشم‌ها را به نقطه‌اي دوخته و روي نيمكت‌هاي سكو كنار هم نشسته‌اند، در سكوت مطلق. بعد از نيم ساعت، هماني كه لگد پرانده بود، دستمالي به پيشاني‌اش مي‌كشد و مي‌رود سمت پله‌هاي برقي. 



   چند وقته دستفروشي مي‌كني؟ 
در مسير بالا رفتن از پله برقي از رفاقت‌شان و چاله گودي كه به دليل رقابت هر روز گودتر مي‌شود مي‌گويد. جلوي غرفه ساندويچ‌هاي آماده داخل سالن ايستگاه، سه نوشابه ليواني مي‌گيرد و برمي‌گردد سمت پله برقي، سمت رفقايش. 
«ما الان بايد پشت نيمكت دانشگاه نشسته باشيم، بايد الان مشغول خلق و توليد باشيم، بايد به فكر آينده و پيشرفت باشيم، ببين چطور با خفت، هرز مي‌ريم واسه دو‌زار كه فقط امروزمون رو پاس كنيم.»