صداي ما را از قلب شهري غمگين و زلزله‌زده مي‌شنويد

زهرا مشتاق
صداي باد است كه ميان انبوه نايلون‌هاي كشيده‌شده بر خانه‌هاي ويران مي‌پيچد. خانه‌هايي كه چون جسدهايي بي‌جان در نايلون‌هاي شفاف پيچيده شده‌اند، تا كوبش باد و ته‌مانده لرزه‌هاي زمين، تكه‌هايش را از هم نپاشد. اينجا خوي است و مردم در حالي پاهاي خود را بر زمين مي‌گذارند كه در هر پس‌لرزه، از هراس مرگ بر خود مي‌پيچند. 
در شهر شايعه زياد است و دهان مردم، حتي  در حضور نيروهاي ضد شورش كه در فلكه هواشناسي با صورت‌هاي پوشيده و اسلحه به دست ايستاده‌اند، بسته نمي‌شود. آدم‌ها اسم‌هاي‌شان را نمي‌گويند. حرف‌شان را مي‌زنند. در گوشي‌هاي موبايل‌شان، تصويري از يك دوربين مدار بسته، دست به دست مي‌شود. يك شي نوراني در آسمان كه به زمين مي‌افتد و بعدش زمين مي‌لرزد. حتي خشك شدن درياچه اروميه را هم كه در يك و نيم ساعتي خوي هست، كار روس‌ها و چيني‌ها مي‌دانند كه براي برداشت ذخاير غني ليتيوم از درياچه بوده است و بعد از معادن طلا مي‌گويند. حتي مي‌گويند كه مي‌خواهند مردم شهر را خالي كنند. مي‌خواهند خوي شهري خاص شود و بعد صداها نجوا مي‌شود.  مردم اينجا مي‌گويند حاضريم سرما و زلزله‌ها را تحمل كنيم، اگر مسوولان هم پا به پاي ما در اين سرما، كنار ما باشند و مثل ما شوند. اينجا مسوولي نيست. بوده‌اند. آمده‌اند. اما سرك كشيده و رفته‌اند. قول‌هايي داده‌اند و رفته‌اند پي كارشان. مردم مي‌گويند هنوز نماينده شهرشان نيامده كه ببيند مردم چه حال و روزي دارند و بدتر از همه خشمگينند از انتشار شايعه سخنان فرمانداري كه گفته بودجه بحران خوي، پيش‌تر صرف ساخت و گسترش جای دیگری شده  هرچند بررسي‌هاي «اعتماد» نشان مي‌دهد اين خبر و نقل‌قول جعلي و از اساس نادرست است. 
چه از سمت تبريز و چه از جانب اروميه، به طرف خوي كه بياييد، دو طرف جاده انبوه درختان گيلاس و آلبالو و تاك‌هاي وسيعي است كه درختان برهنه‌اش، با دست‌هاي هرس شده، در انتظار بهارند. در راه خانه‌باغ‌هايي است كه نشان مي‌دهد خوي منطقه‌اي خوش آب و هوا و تفريحي است كه محلي براي گردشگراني از شهرهاي ديگر و نيز محلي‌هاي استان است. وجود آرامگاه شمس تبريزي و نيز آرامگاه پورياي ولي از جمله جذابيت‌هاي شهر است. اما اكنون خوي مرده است. زلزله، بخش‌هاي زيادي از شهر را ويران كرده است. مردم مبهوت و ترس‌زده، منتظر چيزي هستند كه خود نمي‌دانند چيست. چون ارواحي سرگردان، در ميان خرابه‌هاي خانه‌اي كه درست تا يك هفته قبل، محل سكني و آرامش‌شان بوده، راه مي‌روند و زمين زير پاي‌شان، مكرر مي‌لرزد. مردهاي زيادي از فرط نوميدي گريه مي‌كنند و زن‌ها، با چادرهاي بسته شده به كمر، به ديوارهاي فروريخته و اثاثيه‌هاي منزل محبوب خود دست مي‌كشند. مردم مي‌گويند ما كشاورزيم. گاو و گوسفند داريم. حتي در شهر هم كارگري مي‌كنيم. اين خانه‌ها، حاصل همه عمر ماست. ما اين خانه‌ها را آجر به آجر از پول زحمت خود ساخته‌ايم و اسباب‌ها را با كلي اميد، نسيه يا نقد خريده‌ايم و حالا كجا مي‌شود يا چطور مي‌توانيم از زير زير صفر شروع كنيم!
زلزله مثل رگبار آمده. خيابان‌هايي هست كه يك طرف سالم مانده، طرف ديگر، انگار كه مسلسل‌وار تركش خورده و از بين رفته است. مردم مي‌گويند خوش‌شانس بوده‌اند كه زلزله سر شب اتفاق افتاده و مردم هنوز بيدار بوده‌اند. سر سفره شام بوده‌اند يا تلويزيون مي‌ديده‌اند و زمين كه لرزيده دويده‌اند بيرون يا زير صندلي يا ستوني پناه گرفته‌اند. كل كشته‌ها هشت نفر بوده است. اما زخمي‌ها زيادتر بوده‌اند و منتقل شده‌اند به بيمارستان‌هاي شهرهاي ديگر.
در روستاي «قاشقابلاق» خانه‌ها بيشتر از آنكه ريخته باشند، ترك‌هاي عميق برداشته‌اند. انگار كه چاقوي تيزي آنها را از وسط بريده باشد. اينجا تقريبا همه خانه‌ها قاچ خورده‌اند. دارهاي قالي نيمه‌رها شده‌اند و هيچ‌كس از ترس جانش وارد خانه‌ها نمي‌شود. برف روي زمين تبديل به بلورهاي لغزنده‌اي شده است كه هر آن مي‌شود كسي زمين بخورد و دستش يا جايي از بدنش بشكند. آسمان خورشيد دارد، اما زور سرما بيشتر است. باد از ميان تن باريك دختر بچه‌ها عبور مي‌كند و از دهان آدم‌ها وقت حرف زدن بخار بلند مي‌شود. مي‌پرسم قاشقابلاق يعني چه؟ جواب مي‌دهند بلاق يعني چشمه و قاش يعني مورچه. شايد قبل‌ترها، اينجا چشم‌هاي بوده كه انبوهي از مورچه‌ها، كنارش خانه ساخته بودند.  داشتن خانه حالا ديگر براي مردم «وار» يك روياست. زن‌ها با افسوس به اسباب‌ خانه‌اي دست مي‌كشند كه روزگاري با عشق آن را به زيباترين شكل ممكن آراسته بوده‌اند. مردي مي‌گويد تازه مي‌خواستم پاهايم را دراز كنم. در همين بالكن و استكاني چاي بنوشم. مي‌خواستم به خودم استراحتي بدهم. حالا...


هيچ‌كس نمي‌داند از حالا به بعد چه اتفاقي مي‌افتد. شايد بيشترين اندوه مربوط به اهالي خيابان پاسداران خوي است كه خانه‌ها، كوچه به كوچه بر هم آوار شده‌اند و آدم‌ها، آنها كه براي كمك آمده‌اند، با شرم چشم‌هاي خود را به زير مي‌اندازند كه شاهد اين همه خرابي نباشند. 
پلاك بيشتر ماشين‌هايي كه براي كمك آمده‌اند، اگر ۳۷ نباشد كه از خود خوي است؛ ۳۵ است كه مربوط به تبريز و مرند است. كلمات تركي در فضا چرخ مي‌خورد.‌ الله ساخلاسن، ساقول، چوخ ممنون، خوشگلدي، يورل مي‌يسن. من زني را كه نمي‌شناسم در آغوش مي‌گيرم و چند دقيقه‌اي باهم گريه مي‌كنيم. شانه‌هاي هر دوي‌مان مي‌لرزد. نه او فارسي بلد است و نه من تركي. اما اشك زبان مشتركي است كه نيازمند هيچ عبارت و كلمه‌اي نيست. 
پيرمردي با يك چكش، آجرهايي را كه در ميان آهن اچ مانند باقي مانده از خانه ويران شده‌اش، از آهن جدا مي‌كند، نگاه مي‌كنم. خانواده كوچكي دارد. چادر را كنار مي‌زنم. دختر كوچكي با صورت معصومش مرا نگاه مي‌كند. عمق فاجعه را درك نمي‌كند. سندروم دان است و با پتوي تا خورده بازي مي‌كند.
اينجا چشم‌ها را بايد مدام دزديد. در چشم‌ها اندوهي است كه تحمل آدم را كم مي‌كند. قلب آدم را يك دفعه خالي مي‌كند و آدم از خودش بدش مي‌آيد كه هيچ كاري از دستش برنمي‌آيد.
اين مردم بيش از هر چيز به پول نياز دارند. پولي كه بتوانند قدري به اوضاع‌شان سر و سامان بدهد. خودشان را جمع و جور كنند. 
عجيب است در كشوري كه مدام در حال سپري كردن بحران است، مديريت بحران از نگاه مردم زلزله زده تا اين اندازه ضعيف و ناكارآمد است. صاحب‌نظران مي‌گويند  مثلا به جاي انبوه نان خشك‌هايي كه كيسه كيسه براي مردم مي‌آورند، مي‌شود چند نانوايي سيار كه رايگان باشد و براي مردم نان تازه درست كند، برپا كرد. اگرچه فرماندار خوي پيش از اين از فعال‌شدن چندين موكب خبر داده اما مردم و فعالان اجتماعي معتقدند كه تعداد اين موكب‌ها بايد افزايش يابد. علاوه‌براين فعالان اجتماعي حاضر در محل مي‌گويند  اين مردم خانه‌خراب، نياز به غذاي گرم و دلداري دارند. گروه‌هاي روانشناس، كساني كه تخصص‌شان بازي درماني با بچه‌ها بعد از يك رويداد سخت باشد. آمدن چند مسوول دلسوز كه دل‌شان براي اين مردم بتپد و فقط به وقت انتخابات و راي‌گيري راه‌شان را به سمت مردم كج نكنند. اينجا خوي است. صداي مرا از قلب شهري  غمگين  و زلزله‌زده  مي‌شنويد.