برای خرید بخاری روکش دندانم را فروختم!

کتاب «هم‌نفس مادران»، روایت زندگی خانم زیبا کیانی، فعال پشتیبانی جبهه و همسر شهید نصرت‌الله کیانی است که در ایذه زندگی می‌کند. این کتاب را پریسا مرادی اشکفتی که از همشهریان اوست با همیاری اعضای گروه فرهنگی شهید جواد زیوداری در اندیمشک (که کتاب «حوض خون» حاصل تلاش آنهاست) نوشته است. زندگی پرفراز و نشیب خانم کیانی در این کتاب به خوبی تصویر شده است و لحظات نفسگیری در برابر مخاطبان قرار گرفته است. کتاب «هم‌نفس مادران» را انتشارات «مرز و بوم» منتشر کرده است. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی از این کتاب است به انتخاب خبرگزاری «مشرق».
 
من ماندم و 3 تا بچه
نصرت که شهید شد. من ماندم و سه تا بچه؛ بزرگ‌شان هشت ساله و 6 ساله تا بابک سه ساله. کنار آمدن با زندگی برایم مشکل بود. جنگ‌زده بودیم. وسایل خانه و امکانات نداشتیم. نه درآمد خوبی داشتیم، نه وضع و اوضاع درست و حسابی. قبل از جنگ زندگی‌مان عالی بود. حتی به دیگران کمک می‌کردیم. اما بعد از آن... در همه چیز ضعیف بودیم.

روزی که فرزندم سوخت!



یک چراغ به ما دادند. جلوی چشمم گذاشته بودم و کار می‌کردم. یک روز بعد از چهلم نصرت داشتیم وسایل را می‌شستیم، آب جوش ریخت روی بابک. همه سینه‌اش سوخت. یک‌دفعه عبدالله جیغ زد: «مامان بابک سوخت.» وقتی رسیدم بابک می‌چزید به خودش. لباس‌هایش را درآوردم. گذاشتم توی بغلم و دویدم تا بیمارستان. هفت شبانه‌روز بستری شد. هر روز پانسمانش را عوض می‌کردند. شب تا صبح از درد می‌رفت بالا می‌آمد پایین. خیلی اذیت شد. یکی از بدترین روزهای زندگی که بر من گذشت، سوختن بابک بود. برایم مصیبت سنگینی بود که بعد از شهادت همسرم، بچه‌ام سوخت.

فروش روکش دندان برای ادامه زندگی
وقتی بابک مرخص شد، پرستارش گفت: «باید خیلی ازش مراقبت کنی وگرنه عفونت می‌کنه.» بابک را لخت می‌گذاشتم. نمی‌توانستم لباس تنش کنم وگرنه می‌چسبید به پوست تنش، خانه خیلی سرد بود. هیچی گرمش نمی‌کرد. هیتر که نداشتم. نفت هم یک روز بود، یک روز نبود. فیتیله والور خراب می‌شد. نمی‌دانستم چه کار کنم. رفتم روکش طلای دندانم را فروختم هشتصد تومان؛ طلای ۲۲ بود. یک هیتر خریدم هشتصد تومان. هشتصد تومان آن موقع خیلی زیاد بود. برای یکی دو ماه خورد و خوراک گرفتم.

همه چیزم را فروختم...
از وقتی جنگ‌زده بودیم تا شهادت نصرت، دوازده تا النگویم را فروختم و خرج کردم. این روکش، آخری‌اش بود. حلقه عروسی‌ام را فروختم، گاز و کمد خریدم. رفتم پهلوی آقایی، خدا پدر و مادرش را بیامرزد، تشک و لحاف قسطی برایم درست کرد. ماهی دویست بهش می‌دادم. سخت می‌گذشت، ولی مثل فرفره کار می‌کردم. می‌رفتم نانوایی شصت تا چانه می‌خریدم، نان می‌پختم که اگر سر صف نتوانستم نان بگیرم این کمکی برای من شده باشد تا کارم جلو برود.

روزگار سخت
کمی زندگی‌ام را جمع و جور کردم. هر چیزی می‌خواستیم یا هر کاری داشتیم باید می‌آمدم توی شهر. همه چیز کوپنی بود؛ مرغ، قند، روغن و چای هرچه می‌خواستیم باید صبح زود بلند می‌شدیم می‌رفتیم سر صف. شهید رستم خدابخشی پسر خوبی بود. با پدرش پارچه‌فروشی داشت. بهیار هم بود. وقتی می‌رفتم کپسول گاز بگیرم، می‌آمد کمکم.  کپسول گازی که می‌بایست هولش می‌دادم ببرم توی شهر، رستم می‌انداخت پشت دوچرخه می‌برد پر می‌کرد و می‌آورد برایم.

کسی که کمک‌حال ما بود،‌شهید شد
وقتی شهید شد فهمیدم کی بوده. سه چهار هفته طول کشید که جنازه‌اش را پیدا کنند. با شهید فتاح قریشوندی توی جزیره مجنون افتاده بودند. بعد از شهادت زیاد دلتنگ نصرت می‌شدم. مگر می‌شود آدم دلش تنگ نشود. چه کار می‌توانستم بکنم؟ فقط باهاش حرف می‌زدم. او هم همراهم بود.

آرزوی یک مادر
بعد از نصرت بچه‌ها زیاد بهانه می‌گرفتند. می‌گفتم: «دیگه باید بسازیم. شما درس بخونین، به جایی برسین. ان‌شاء‌الله بزرگ می‌شین، خودتون هر کدوم یه پدر می‌شین.» وقتی در خیابان‌ها می‌رفتم و می‌دیدم جوانی پشت لبش سبز شده می‌گفتم: «خدایا! یعنی می‌شه یه روزی عبدالله، مسعود و بابک من بزرگ بشن و سبیل در بیارن و من ببینم!»

چراغی که خاموش شد...
جای خالی نصرت را حس می‌کردم هر چند هنوز هم جایش خالی است. از روزی که رفت تا الان هیچ وقت هیچکس جایش را پر نکرده برایم. جایگاهی که نصرت داشت، چیز دیگری بود. ستون خانه‌ام بود. اگر تمام دنیا را چراغانی کنند، چراغ من خاموش است. یک زن وقتی شوهرش را از دست می‌دهد، احساس می‌کند توی خانه‌ای نشسته است که دیوار دارد، ولی بدون سقف.

وقتی پدر به کمک‌مان آمد!
یادم است یک روز بارانی، عبدالله و مسعود (بچه‌هایم) رفتند نفت بگیرند. سر کوچه ایستادم منتظرشان. نفت داخل گاری بود. عبدالله زورش نمی‌رسید از جدول ردش کند. گاری را به زور هل می‌داد. برگشت پشت سرش را نگاه کرد. صدا زدم: «عبدالله! مامان! چرا ایستادی پشت سرت رو نگاه می‌کنی؟ سریع بدو بیار!» آمد گفت: «مامان گاری رو هر چقدر حرکت دادم تکون نخورد. بابا اومد برام گذاشتش این طرف جدول. بابا رفت، چقدر نگاه کردم، ولی ندیدمش.» گفتم: «مامان بابا همیشه کمک می‌کنه. شهدا زنده هستن. روحش با ماست. مشکلی داشته باشیم جریان رو بهتر از ما می‌فهمه.»