آرزوهاي كوچك!

هميشه مي‌گويند وقتي آرزو مي‌كني، خوب فكر كن و دقت كن، چون ممكن است برآورده شود! پدر من كارگر بود و بهتر است بگويم همچنان در هفتاد و پنج سالگي هست. گيرم ديگر مثل سال‌هاي گذشته كار شديد بدني نمي‌كند. از بچگي وقتي كار كردن سخت و مشقتي را كه مي‌كشد، مي‌ديدم، مي‌ترسيدم كه كارگر شوم. كارگري برايم مترادف بود با فعاليت طاقت‌فرساي جسماني و تحليل رفتن بدن و هميشه خسته و كوفته بودن. آرزويم اين بود كه كارمند شوم. كارمندي به جايش برايم به معناي پشت ميزنشيني و بخور و بخواب بود. بي‌دغدغه، صبح از خواب بلند مي‌شوي، شيكان پيكان مي‌كني، با سرويس يا خودروي شخصي به اداره مي‌روي، كارت مي‌زني، با همكارها خوش و بش مي‌كني، پشت ميزت زير باد كولر مستقر مي‌شوي، پرونده‌ها را بالا و پايين مي‌كني، با ارباب رجوع سر و كله مي‌زني، آبدارچي برايت چاي مي‌آورد، گاهي براي گرفتن يك امضا به دفتر مدير مي‌روي، زماني براي آوردن يك پرونده به بايگاني مراجعه مي‌كني، با رفقا درباره تعطيلات آخر هفته گپ مي‌زني، ساعت دو بعدازظهر هم يواش يواش بند و بساط را جمع مي‌كني و راهي خانه مي‌شوي. آخر ماه هم حقوقت بي‌دردسر واريز مي‌شود و خلاصه زندگي شسته رفته و ‌تر و تميزي داري و عصرها و هم تا آخر شب فرصت داري كه به كارهاي مورد علاقه‌ات برسي.  اين تصور كودكي و نوجواني من از زندگي يك كارمند بود، يك زندگي بي‌دغدغه و سراسر آرامش. البته همان زمان در فيلم‌ها و سريال‌هاي تلويزيوني مي‌ديدم كه زندگي كارمندي هم دردسرهاي خودش را دارد. اينكه حقوق و مزايايت كفاف زندگي‌ات را نمي‌دهد، بايد عصرها بعد از كار مسافركشي كني (آن زمان خبري از اسنپ و اين چيزها نبود)، بايد اضافه كاري كني، بايد جلوي مدير دولا راست شوي، ديگران زيرآب تو را مي‌زنند و تو هم بايد زيرآب آنها را بزني، تمام زندگي‌ات قسطي است و سر برج، نصف حقوقت را بايد براي پرداختن وام‌ها و در صورت اجاره‌نشين بودن بابت اجاره پرداخت كني، با ارباب رجوع درگير مي‌شوي و ... 
همچنين در مراجعات محدودي كه به اداراتي مثل بيمه تامين اجتماعي و ثبت احوال و آموزش و پرورش داشتم، شاهد بودم كه گرفتار ادارات شدن چه بدبختي و معضل بزرگي است. مدام تو را از اين اتاق به آن اتاق پاس مي‌دهند و براي يك امضا ناچاري صدها پله را بالا و پايين بروي و جلوي ميز كارمندها، گردن كج بايستي. خدا نكند وقت ناهار يا چايي باشد يا به كارمندي بالاتر از گل چيزي بگويي. ديگر بايد قيد كارت را بزني. بر عكس، اگر آشنايي در دايره ذي‌ربط (از آن اصطلاحات اداري كه فكر كنم الان كمتر به كار مي‌رود) داشتي، كارت سه سوت انجام مي‌شد. اصطلاحاتي هم بود مثل زيرميزي و پول چايي و شيريني كه در تسريع امور نقش داشت. 
همان سال‌ها بود كه مثل خوره داستان و رمان مي‌خواندم و يك‌بار از يكي از بچه‌هاي محل مجموعه داستاني گرفتم به اسم «كارمندها» نوشته آنتوان چخوف (ترجمه آرش بوداقيان، شركت نشر و پخش ويس).  متاسفانه در سال‌هاي بعد ديگر اين كتاب تجديد چاپ نشد. بعدا فهميدم داستان‌ها مربوط به نخستين سال‌هاي نويسندگي چخوف است و درونمايه همه آنها زندگي كارمندي بود. نويسنده بزرگ روس در اين داستان‌ها با همان طنز تلخ و گزنده اما خواندني‌اش، وجوهي كمتر ديده شده از زندگي كارمندي و كارمندها را روايت كرده بود. آنجا بود كه دريافتم زندگي كارمندي، آنقدر هم كه فكر مي‌كردم، جذاب و خواستني نيست. حالا كه خودم سال‌هاست كارمند شده ام (اگرچه در قرارداد كاري به عنوان كارگر امضا مي‌كنم) و با مفاهيم قلنبه سلنبه فكر مي‌كنم، مي‌بينم چخوف حقيقت هستي‌شناسانه زندگي كارمندي يا دقيق‌تر بگويم «كارمند بودن» را به تصوير كشيده. بروكراسي مدرن شايد در ظاهر ادامه ديوانسالاري قديم باشد، اما در واقع با گسست انكارناپذيري كه ميان عصر جديد و دوران پيشامدرن پديد آمده، ديگر نمي‌توان كارمند روزگار ما را با دبير ديواني در گذشته مقايسه كرد. كارمندي شيوه‌اي از زندگي و بودن است كه وجه كميكش را چخوف نشان داده و صورت تراژيكش را كافكا و كامو در آثاري چون قصر و محاكمه و بيگانه. از آنجا كه روز كارمند است و ما هم كم كارمند نداريم، نمي‌خواهم شيريني اين روز را براي خودم و ايشان تلخ كنم. در صفحه جا هم نيست. بنابراين براي بازتر شدن قضيه ،خودم و شما را به مطالعه آثار اين نويسندگان بزرگ دعوت مي‌كنم با تاكيد بر اين نكته كه البته الزاما هميشه كارمندي به معناي آنچه چخوف و كافكا و هرابال و تالستوي گفته‌اند، نيست. فقط عطف به آنچه در ابتداي يادداشت نوشتم، بد نيست تاكيد كنم كه حواس‌تان باشد چه چيزي آرزو مي‌كنيد!