یک داستان واقعی از غزه من را به خاطر بسپار
[ راضیه زرگری] «من شماره نیستم، یک داستان واقعی از غزه هستم؛ آن را به خاطر بسپار.» رویده دختری اهل غزه است که در آوارگی و پناهندگی به دنیا آمده و تمام عمرش در باریکه غزه تلاش کرده تا زندگی خود و خانواده اش را بهتر کند، او می گوید :« از زمانی که دیدم شهدا را «افراد ناشناس» میخوانند یا در گورهای دسته جمعی میگذارند، تصاویر متفاوت این جنگ در ذهنم ثبت شد. برخی از آنها فقط چند تکه اعضای بدن هستند که قابل شناسایی نیستند. پس ممکن است تمام چیزی که روی کفن من می نویسند هم این باشد «زنی جوان با بلوز مشکی یا آبی» و یا حتی ممکن است به عنوان یک «شخص ناشناس» بمیرم، فقط یک شماره. اما من می خواهم همه اطرافیانم داستان من را به خاطر بسپارند. یک داستان واقعی از غزه.»
رویده عامر، در روایتی مستند در شبکه الجزیره، از مبارزه با وحشت بمباران مداوم اسرائیل می گوید و در عین حال وحشت از اینکه بعد از هر بمباران چه می شود. او حالا که شهادت را از نزدیک لمس می کند، می گوید:«به نوشتن وصیت نامه فکر کرده ام. انتظار نداشتم مرگ را اینقدر نزدیک خود احساس کنم. فکر می کردم مرگ ناگهانی میآید و ما آن را حس نمیکنیم، اما در این جنگ همه چیز را به ما چشاندند ... آرام آرام.» روایت زندگی رویده در شرایط یک سال و نیم آتش بمباران و جنایت اسرائیل در نوار غزه ای که می گوید خانه فلسطینیان است و دوستش دارند، خواندنی است.
ترسی همیشگی درون ما نقش بسته
او می گوید:« حالا دیگر قبل از اینکه اتفاق بیفتد رنج میکشیم، مثل اینکه انتظار داشته باشیم خانه دیگری بمباران شود.ممکن است حتی از زمان شروع جنگ هنوز پابرجا باشد، اما این احساس ترس در درون ما نقش بسته. این ترس قلبم را فرسوده کرده ، تا جایی که احساس می کنم نمی توانم هیچ چیز دیگری را تحمل کنم.»
این جنگ متفاوت است، بسیار متفاوت با آنچه من قبلاً تجربه کرده ام
او تعریف می کند که از ابتدای جنگ، با ارتش اسرائیل از فاصله بسیار نزدیک دست و پنجه نرم کرده:«لحظه ای را به یاد می آورم که تانک ها از منطقه نتزاریم وارد شدند و من با تعجب به همه دوستانم پیام دادم چطور وارد غزه شدند؟ آیا خواب می بینم؟منتظر بودم که از غزه عقب نشینی کنند تا دوباره آزاد شود، همانطور که همیشه می آمدند و می رفتند. اما اکنون آنها بسیار نزدیک به جایی که من هستم، در الفخاری، شرق خان یونس و شمال رفح مستقر اند. اینجا نقطه ای است که خان یونس به پایان می رسد و رفح آغاز می شود. ارتش اشغالگر بسیار نزدیک است، هر لحظه انفجارهای وحشتناکی را می شنویم؛ صداهای بی پایان بمب ها. این جنگ متفاوت است، بسیار متفاوت با آنچه من قبلاً تجربه کرده ام.»
خانه ما در غزه بعد از 10 سال زحمت، دقیقا قبل از شروع جنگ تکمیل شده بود
این دختر اهل غزه داستان زندگی اش را اینگونه روایت می کند:« من دختری هستم که در شرایط استثنایی در دورانی که غزه در محاصره بسیار شدیدی بود، برای دبیرستان و دانشگاه درس خواندم. دانشگاه را تمام کردم و همه جا دنبال کار گشتم تا به پدرم کمک کنم ؛ او از محاصره خسته شده بود و چندین بار کارش را از دست داده بود.من دختر بزرگ خانواده ام هستم و دوست داشتم خانه خوبی برای زندگی داشته باشیم. نمی خواهم چیزی را فراموش کنم... من یک پناهنده هستم. پدربزرگ و مادربزرگ من پناهندگانی بودند که توسط رژیم اشغالگر اسرائیل مجبور به ترک سرزمین اشغالی ما در سال 1948 شدند. آنها به نوار غزه نقل مکان کردند و در اردوگاه پناهندگان خان یونس در غرب شهر زندگی کردند.من در آن اردوگاه به دنیا آمدم، اما ارتش اسرائیل به من اجازه ادامه زندگی را در آنجا نداد.آنها خانه ما را در سال 2000 تخریب کردند و ما دو سال بدون سرپناه ماندیم. ما از یک خانه غیرقابل سکونت به خانه دیگر نقل مکان کردیم تا اینکه آنروا در سال 2003 خانه دیگری در الفخاری به ما داد. آن منطقه فوقالعاده، با تمام زمینهای کشاورزی، جایی که ما سعی کردیم در محلهای که به خاطر بیمارستان اروپایی واقع در آنجا «مسکن اروپایی» نام داشت، زندگی بسازیم. خانه کوچکی بود، برای یک خانواده پنج نفره، با پدر و مادر؛ فضا کافی نبود.به اتاق های بیشتر، اتاق نشیمن و آشپزخانه بهتر نیاز داشتیم. اما به هر حال حدود 12 سال در آنجا زندگی کردیم و به محض اینکه توانستم در سال 2015 برای کمک به پدرم شروع به کار کردم. من به او کمک کردم تا خانه را برای زندگی راحت تر کند. بله، ما به رویاهایمان رسیدیم، اما خیلی سخت بود. ساخت خانه خود را تنها سه ماه قبل از 7 اکتبر 2023 به پایان رساندیم.درست متوجه شدید، نزدیک به 10 سال وقت گذاشتم که آن را تکه تکه با توجه به توانایی مالی خود بازسازی کنم و درست قبل از جنگ موفق شدیم خانه را تکمیل کنیم. قبل از جنگ هم من از محاصره و سختی زندگی در غزه خسته شده بودم؛ سپس جنگ آمد تا من را کاملاً تخلیه کند، قلبم را فرسوده و تمرکزم را بگیرد.
ما آوارگی را پشت سر گذاشتهایم
رویده از مقاومت و مبارزه مردم غزه در برابر اشغالگری و زورگویی می گوید:«از ابتدای جنگ، ما برای ساده ترین حق خود می جنگیم. مبارزه برای زنده ماندن، مبارزه برای نمردن از گرسنگی یا تشنگی، مبارزه برای از دست ندادن قوه فکر و هوشیاری خود از وحشت هایی که شاهدیم و تجربه می کنیم. ما سعی می کنیم به هر وسیله ای زنده بمانیم. ما آوارگی را پشت سر گذاشتهایم - در زندگیام، در چهار خانه زندگی کردهام و هر خانهای در نزدیکی بمباران ارتش اسرائیل قرار گرفت.ما جای امنی نداریم؛ قبل از آتش بس موقت، 500 روز وحشت محض را زندگی می کردیم. اما متأسفانه کاری که در زمان جنگ انجام ندادم گریه بود. سعی کردم قوی بمانم و غم و عصبانیتم را درون خودم نگه داشتم که قلبم را خسته و ضعیف تر کرد.
احساس میکردم اگر ضعفم را بروز دهم در این جنگ هولناک هلاک میشوم
او که نسبت به همه اطرافیانش دیدگاهی مثبت تر داشته و حمایتگر دیگران بوده،ادامه می دهد:«با قدرت به آنها می گفتم مردم شمال بازخواهند گشت و ارتش دشمن عقب نشینی خواهد کرد. می خواستم به همه انرژی بدهم، در حالی که در درونم ضعف بزرگی وجود داشت که نمی خواستم نشان دهم.احساس می کردم که اگر ضعفم را بروز دهم در این جنگ هولناک هلاک می شوم.آتش بس امید بزرگ من برای بقا بود. احساس می کردم چیزی خلق شده و جنگ تمام شد. وقتی مردم تعجب کردند و پرسیدند آیا جنگ بازخواهد گشت؟ من با اطمینان پاسخ دادم: نه، فکر نمی کنم چنین شود. جنگ تمام شده است.»
به این فکر کردم که آیا قلبم تاب فشار بیشتر را دارد؟
«جنگ برگشت و از همیشه به من نزدیک تر بود. من ترس مداوم ناشی از گلوله باران بی پایان را زندگی کردم. آنها از هر نوع سلاحی علیه ما استفاده کردند - راکت، گلوله هواپیما و تانک. تانک ها شلیک می کردند، پهپادها به پرواز ادامه می دادند. این تصاویر زندگی عادی مردم غزه است و همه چیز وحشتناک» او می گوید:«در وحشت دائمی، دستم را روی قلبم گذاشتم، به این فکر کردم که آیا قلبم تاب فشار بیشتر را دارد؟ به همین دلیل برای همه دوستانم پیام فرستادم و از آنها خواستم از داستان من بگویند؛ ما روزهای غیرقابل تحملی را می گذرانیم زیرا ارتش اسرائیل در حال حاضر محله اطراف ما را ویران می کند. هنوز خانواده های زیادی در اینجا زندگی می کنند. آنها نمی خواهند دوباره آواره شوند، زیرا جابه جایی از نظر جسمی، مالی و روانی طاقت فرسا است.
روی آوار عید فطر را جشن گرفتم
اولین آوارگی رویده که در ذهنش مانده مربوط به سال 2000 بود، زمانی که حدود هشت سال داشت.« بولدوزرهای ارتش اسرائیل وارد اردوگاه خان یونس شدند و خانه عمو و پدربزرگم را ویران کردند. سپس به دلایلی در خانه ما توقف کردند. ما از خانه رفتیم. ماه رمضان بود و پدر و مادرم فکر کردند که می توانیم بعداً برگردیم. نمیتوانستم این واقعیت هولناک را تحمل کنم که خانهمان را از دست دادهایم؛ به خانهای که تمام آن خاطرات زیبا با پدربزرگ و مادربزرگم بود، برگشتم و چند چیز را برداشتم تا به مادرم برسانم. ارتش اسرائیل شب قبل از عید فطر، خانه ما را تخریب کرد و من و خانواده ام در روز اول عید فطر به آنجا رفتیم. یادم می آید که روی آوار عید گرفتم، لباس جدید عیدم را پوشیدم.»
غزه خانه ماست و آن را دوست داریم
روایت رویده با این جملات به پایان می رسد:«هیچ وقت فراموشم نکن. من سخت برای زندگیام جنگیده ام؛ 10 سال به عنوان روزنامه نگار و معلم سخت کار کرده و خودم را وقف کرده ام .شاگردانی دارم که دوستشان دارم و همکارانی که خاطرات زیبایی با آنها دارم. ارتش اسرائیل اجازه نمی دهد چیزی برایمان بماند؛ همه چیز را نابود می کند و چیزی جز اندوه در قلب ما باقی نمی گذارد.نمی دانم اگر دنیا ما را از این ارتش وحشتناک نجات ندهد، چه آینده ای در انتظارم خواهد بود و نمیدانم قلبم دیگر این صداهای بی پایان را تحمل خواهد کرد یا نه. می دانم زندگی در غزه هرگز آسان نبوده است، اما ما آن را دوست داریم و نمی توانیم هیچ خانه دیگری را دوست داشته باشیم.