نامههایی در اســارت
شهروند: کتاب «چمدان سفید»، خاطرات و اطلاعاتی است از اسیران جنگ تحمیلی که بر اساس خاطرات مجید شاهحسینی روایت و توسط محسن غضنفری نوشته شده. این کتاب به سفارش اداره کل روابط عمومی و ارتباطات مردمی جمعیت هلال احمر تهیه شده و توسط معاونت آموزش، پژوهش و فناوری جمعیت به چاپ رسیده است. از نکات مهم دیگر کتاب این است که زیر نظر ریاست جمعیت هلال احمر، دکتر پیرحسین کولیوند و مدیر روابط عمومی جمعیت، اشکان موسوی منتشر شده. کتاب از چند منظر قابل تأمل است. اول اینکه حاوی خاطراتی خواندنی و ارزشمند از روزهای اسارت آزادگان شریف کشورمان در خاک عراق است. و دوم اینکه گاهی اطلاعاتی فوقالعاده درباره اسرا ارائه میکند؛ اطلاعاتی که کمتر به آنها اشاره شده. به عنوان مثال شاید ندانید که کمیته بینالمللی صلیب ســرخ از ابتدای دفاع مقدس تا زمان آزادسازی اســرا، 13میلیون و 1۰7 هزار و 91 نامه تحویل دو کشــور داد. از این تعــداد، 5 میلیــون و 624 هزار و 1۵4 نامه مربوط به اســیران ایرانی و خانوادههایشان بود. خانوادههای اســیران ایرانی 3میلیون و 434 هزار نامه برای عزیزانشان فرستادند و تنها 2 میلیون و 189هزار نامه از سوی آنها دریافت کردند. اگر این دو رقم را از هم کم کنیم، متوجه میشــویم که عراقیها چقدر از نامههای اسیران ایرانی را گم و گور کرده و تحویل خانوادههایشان ندادهاند. این در حالی است که رفتار ایرانیها با اسرای رژیم بعث بسیار انساندوستانه و خداپسندانه بود. آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی است از این کتاب که برایتان انتخاب کردهایم.
نامههای زندگی
نامه در زمان اســارت تنها روزنه باقیمانده بــرای تابش نور، برای امید، برای احســاس زنده بودن و حفظ هویــت فردی و خانوادگی و ارتباط با دنیای آن ســوی دیوارهای بلند، برجکهای نگهبانی و سیمخاردارهای اردوگاه بود. اسیران مجرد در نامهها خبرهای پدر و مادر، خواهر و برادر و در و همسایه و محله و رفقا را جویا میشدند و متاهلها پیگیر وضع معیشت خانواده، مشکلات همسر و بچهها بودند. گاهی با نامه از راه دور مسائل پیشآمده در جریان زندگی خانوادهشان را مدیریت میکردند. خواستگاری را که برای دخترشان پیدا شده بود، قبول یا رد میکردند. نظرشان را در مورد خواستگاری رفتن پسرشان و عروس آیندهشان میگفتند. به اموال و ارثیه خود رسیدگی میکردند. حتی بعضیها با توجه به شرایط مبهم و دورنمای بعید آزادیشان به همسرشان اجازه میدادند که در صورت تمایل، طلاق بگیرد و زندگی جدیدی را آغاز کند. حتی یک فرم وکالتنامه در ایران تنظیم شده و در دفاتر تنظیم اسناد رسمی اعتبار داشت که صلیب سرخ به اسیران میداد که آنها میتوانستند برای مدیریت بعضی از مسائل زندگیشان، به شخصی دیگر وکالت بدهند.
درگذشت عزیزان در اسارت
گاهی روی نامهها چند عکس منگنه شده بود. آزادگان با دیدن این عکسها متوجه تغییرات خانه و محله میشدند. میفهمیدند که چهره پدر و مادر یا همسرشان در جریان زندگی چقدر شکسته شده است! بچهها چقدر بزرگ شده و چه شکلی شدهاند. گاهی هم از خانواده میخواستند عکس همرزمان شهیدشان را برایشان بفرستند. دیدن اینجور عکسها انگیزه آنها را برای مقاومت و ایستادگی در شــرایط سخت اردوگاهها بیشتر میکرد. اخبار تلخ و شیرین هم در نامهها به چشم میخورد؛ خبر درگذشت پدر و مادر یا بستگان یا شهادت رفقا. اینجور وقتها اسیران آسایشگاههای دیگر هم برای تسلیت گفتن و مراسم ساده فاتحهخوانی و ترحیم به آسایشگاه آن اسیر میرفتند.
نامههای زیبای عروسی
خبر عروسی دختر یا پسر و خواهر و برادر اما آسایشگاه را دچار شور و شعف میکرد. آن وقت اسیران با جیره شکر خود، پارچ شربتی درست میکردند و جشن کوچکی میگرفتند. به هرحال همه جور نامهای وجود داشت؛ از نامههای عاشقانه و عاطفی سرشار از حس دلتنگی تا نامههای آتشین دعوت به ایستادگی و مبارزه با دشمن که بعضیهایشان دچار سانسور میشدند و بعضیها هم به سلامتی به دست اسیر یا خانوادهاش میرسید. بعضیها هم ذوق هنریشان در اردوگاهها گُل میکرد و آیات خوشنویسیشده قرآن یا طرح و نقاشی برای خانوادهشان میفرستادند. اسیرانی که طناز بودند هم گاهی نامههای طنز برای عزیزانشان میفرستادند و روحیه بالا و شکستناپذیری خود را به رخ میکشیدند. گاهی بعضی از اسیران که دلتنگ امام خمینــی و آیتالله خامنهای یا دیگر مسئولان وقت بودند، دست به نامه میشدند. برای اینکه بتوانند از تیغ سانسور در امان باشند، امام را با نام «پدر بزرگوار» یا «آقا روحالله» و آیتالله خامنهای را با نام «عمو علی» مخاطب قرار میدادند؛ آنها هم جواب نامه را میدادند.
من زندهام
«من زندهام!»، شاید این جمله کوتاه به نظر ساده و معمولی برسد اما یک دنیا حرف و سخن و احساس درون خود دارد. از عشق و محبت حرف میزند و از دلتنگی و دلواپســی! این جمله میخواهد بگوید من هستم، چشم به روزهایی دارم که بیایم و شما را ببینم. از این زندان و حصار و بند و اسارت بیرون بیایم و خودم را بسپارم به دستان پُرمهر آزادی. میخواهد بگوید خستهام از این همه درد و رنج و دوری و تنهایی! بیتابم از ندیدن چهره شما و نشنیدن صدایتان. انتظار چه سخت و طاقتفرساست. بیشمار بودن در این محیط خفقانآور و نفس کشیدن چه حزنانگیز است. میخواهد بگوید هر نوری، هر روزنهای و هر امید تازهای را با تمام توان به سوی خود میکشم. هر ثانیه را تنها به این امید ســپری میکنم که دوباره شماها را ببینم و در آغوش بکشم. در کنار شــما زندگی کنم. آزادی! زندگی! وقتی اسیر باشی و از بسیاری از حق و حقوق خود محروم، آن وقت است که این واژه زیباتر از پیش جلوه میکند.
نقش هلال احمر در تبادل نامهها
هلال احمر در رد و بدل شدن نامهها بین اسیران و خانوادههایشان نقش اصلی را داشت. خانوادهها میآمدند و نامهها را تحویل هلال احمر میدادند. اداره جستوجوی مفقودین آنها را به دفتر کمیته بینالمللی صلیب سرخ در تهران تحویل میداد. دفتر صلیب سرخ در تهران نامهها را به مقر کمیته بینالمللی صلیب سرخ در ژنو میفرستاد. دفتر صلیب سرخ در ژنو آنها را به دفتر صلیب سرخ در بغداد ارسال میکرد تا تحویل مقامات عراقی شود و در نهایت به دست اسیران ما برسد. بنابراین چندین ماه طول میکشید تا یک نامه به دست اسیر برسد. عراقیها هم خیلی اذیت میکردند. خیلی از نامهها را سانسور میکردند یا آنها را پیش خود نگه میداشتند. برای اینطور موارد، صلیب سرخ یک پیام آبی داشت که مثلا یک اسیر که 6 ماه نامهای نداشت و از خانوادهاش بیاطلاع بود، آن را امضا میکرد و میفرستاد که من زندهام! این پیام سانسور نداشت و سریعتر هم میرفت: «فقط من زندهام!»
چشم انتظار چمدانها
تبادل نامهها بین اسیران و خانوادههایشان کار سخت و طاقتفرسایی بود. بعضی از خانوادهها با وجود گذشت ماهها یا سالها از جنگ، هنوز خبری از فرزندان اسیر یا مفقودشان نداشتند، بعضی دیگر مدتها بود که نامهای از فرزندشان به دستشان نرسیده بود و نگران بودند. وقتــی بعد از چنــد روز آب و جارو و مرتب کردن اردوگاه، نمایندگان صلیب سرخ وارد آسایشگاه میشدند، نگاه اسیران بیش از هر چیز دیگری به چمدانهایی دوخته میشد که همراهشان بود. چمدانهایی سفیدرنگ که نامههای عزیزانشان را در خود جای داده بود. وقتی چمدانهای بیشتری همراهشان بود، برق شادی در چشمان خستهشان میدرخشید و وقتی فقط با یک چمدان میآمدند، غمی مبهم و نگرانی «نامه نداشتن» دلشان را در پنجه خود میفشرد. کمک میکردند و چمدانها را به اتاقی که برای صلیب سرخ در گوشه اردوگاه در نظر گرفته شده بود، میبردند. بعد ارشدهای آسایشگاه را صدا میزدند تا بیایند و نامهها را تحویل بگیرند. اولین چمدان باز میشد، نامه خوانده میشد و ارشدها نامهها را تحویل میگرفتند و به آسایشگاه خود میبردند. وقتی ارشد وارد میشد، همه منتظر بودند؛ با امید و دلشوره! صلوات میفرستادند و آنهایی که احساسیتر بودند، دور ارشد جمع میشدند!
شکنجه سفید
طبق قرارداد کنوانسیون سوم ژنو، هر اسیر جنگی حق دارد تا پایان اسارت به وسیله نامهنگاری با خانوادهاش در ارتباط باشد اما عراق یا این قانون را اجرا نمیکرد یا به صورت دلبخواهی و ناقص آن را انجام میداد؛ برای همین هم گاهی پیش میآمد که ماهها و حتی سالها، نامه اسیر ایرانی به دست خانوادهاش نمیرسید؛ این در حالی بود که خانوادهاش مدام برای او نامه میدادند. گاهی هم نامههای اسیر به خانوادهاش میرسید اما پاسخی دریافت نمیکرد و نمیدانست که نامههایش میرسند یا نه! عراق سعی میکرد علاوه بر جسم اسیران، روح آنها را به بند بکشد. یکی از ترفندهایش محروم کردن و بیخبر گذاشتن اسیر از وضع خانوادهاش به بهانههای مختلف بود. گاهی اسیری در اردوگاهی خطایی میکرد و عراقیها اسم او را به عنوان خرابکار، یادداشت و تحریم نامهای میکردند. گاهی نامهها را به دلیل محتوایشان توقیف و اسم آن اسیر را در لیست سیاهشان قرار میدادند. تنبیهی که به نام «شکنجه سفید» نامیده میشد. تمام امید اسرا ارتباط با ایران بود. رسیدن یک نامه آنها را خیلی خوشحال میکرد اما بین ما افرادی بودند که قریب به 6 سال از خانواده خودشان نامه دریافت نکرده بودند. ســازمان منافقین و استخبارات عراق در این امر نقش داشتند و این را نوعی تنبیه برای اسرای فعال و حزباللهی در نظر میگرفتند.
ماجرای لشکر بدر
از مجموع 6۰ تا 7۰ هزار اسیر عراقی، بیش از 1۰ هزار نفر درخواست پناهندگی دادند و در کشورمان ماندند. از این تعداد، 7 هزار نفرشان حاضر شدند با نمایندگان کمیته بینالمللی صلیب ســرخ در تهران و شهرهای مختلف ملاقات بدون شاهد داشته باشند که ما نمیخواهیم به عراق برگردیم. آن چند هزار نفر دیگر هم گفتند که ما اگر مصاحبه کنیم، خانوادههایمان که در عراق هستند، به خطر میافتند. از همین اسیران پناهنده عراقی، لشکر بدر تشکیل شد که تعداد زیادی هم در عملیاتهای مختلف علیه رژیم بعثی عراق شرکت کردند و شهید شدند.
چرا اسرای عراقی فرار نمیکردند؟
اسیری که میآید اینجا، باید چه شرایطی برایش ایجاد شــده باشد که درخواست پناهندگی بدهد و بعد برود با رژیم حاکم بر کشورش بجنگد؟! تمام اینها به چگونگی رفتار با این اسرا برمیگردد. اولین چیزی که یک اسیر جنگی به آن فکر میکند، این است که اگر میتواند فرار کند! یعنی یک اسیر جنگی تلاش برای فرار کردن و بازگشت به وطن خودش را یک کار طبیعی میداند اما در طول زمانی که اسیران عراقی در اردوگاههای ما بودند، فقط سه یا چهار نفر آنها تلاش کردند فرار کنند که البته آنها هم ناموفق بودند و دستگیر شدند! بلکه عکس این ماجرا هم اتفاق میافتاد؛ یعنی اسیر عراقی وقتی که فرصت فرار هم برایش پیش میآمد، این کار را نمیکرد! یادم هست یک بار اسیری عراقی را از اردوگاه برای درمان به بیمارستان برده بودند. وقتــی که کارهای درمانی روی او انجام میشـد، نگهبان همراه او میرود تا کاری را که برایش پیش آمده، انجام دهد و برگردد. اسیر عراقی کار درمانش زودتر تمام میشود، میآید می بیند که نگهبانش نیست. این اسیر باید چه کار کند؟! بهترین زمان است که فرار کند ولی ماشین دربست کرایه میکند و به اردوگاه برمیگردد. به راننده میگوید من پول ندارم، صبر کن تا بگیرم و برایت بیاورم. بعد هم یکراست میرود دژبانی و میگوید اینقدر پول کرایه این ماشین شده، بهش بدهید برود! برای چه این اقدام را میکند؟ در صورتی که میتوانست فرار کند.
فرار از اردوگاههای عراق
در آنسو برعکس این قصه را داشتیم. دو نفر از اسیران ما به نامهای زاگرس میرانی و محمدرضا عبدی در اول فروردین ماه سال 1362 توانستند از اردوگاه موصل یک، از چنگ بعثیها بگریزند و بعد از 27 شــبانهروز پیادهروی و پشت سر گذاشتن خطرات بیشمار، به شکل معجزهآسایی وارد کشور شوند. بعد از این قصه، از فرار اسیران ما جلوگیری شد. چون عراقیها که شوکه شده بودند، برخورد بســیار شدیدی با اســرای ما در اردوگاهها کردند. بچهها خیلی اذیت شدند. شما حساب کنید اگر ذرهای پنجرهای که باز بود و از آنجا نور میآمد، آن را هم با آجر و بلوک سیمانی پوشاندند. مثلا تا قبل از این بچههای ما اجازه نیم ساعت هواخوری روزانه در حیاط اردوگاه را داشتند که تا 6 ماه آن را ممنوع کردند. یا اسیران دیگر را به شدت شکنجه میکردند تا بفهمند که آنها چطور تصمیم گرفتهاند و چگونه از اردوگاه فرارکردهاند؟! برای همین رفتارهای غیر انسانی نیروهای بعثی بود که حاج آقا ابوترابی به بچهها پیام دادند که برای حفظ جان خودشان و دیگر اسرا دیگر کسی فرار نکند وگرنه بچههای ما که آنجا اسیر بودند و ما آنها را میشناختیم خیلی راحت میتوانستند دست به فرار از اردوگاههای عراق بزنند اما برای اینکه دیگران اذیت نشوند، دیگر این کار را انجام ندادند.
ابتکاری برای اسرای عراقی
کار بزرگ دیگری که در هیچ کنوانسیونی از جمله کنوانسیون سوم ژنو موجود نیست ولی ما به طور ابتکاری و به عنوان عمل انسانی، اسلامی و برای مراقبت از وضعیت روحی-روانی اسیران عراقی انجام دادیم، این بود که امکان ملاقات آنها را با خانوادههایشان فراهم کردیم. ما به مقامات عراقی پیشنهاد این کار را دادیم ولی آنها قبول نکردند. با این حال ما به خانوادههای عراقی که میتوانستند خودشان را به ایران برسانند، اجازه میدادیم که در اردوگاه حشمتیه یا پرندک با اسیرانشان ملاقات کنند. گاهی بعضی از اسیران با همسرانشان سه شبانه روز در یک سوئیت زندگی میکردند. برای خود صلیب سرخیها این قصه جالب و نو بود. در هیچ جنگی این قضیه اتفاق نیفتاده بود که نیروهای نگهدارنده به یک اسیر اجازه دهند با خانوادهاش ملاقات کند. در کشور ما این اتفاق انساندوستانه افتاد که فراتر از تمام کنوانسیونهای ژنو بود ولی رژیم عراق هیچوقت چنین کارهایی را انجام نداد.