آرزوی طلایی ابوالفضل چگونه برآورده شد؟

مرجان حاجی حسنی 
قرارمان یکی از  روزهای  گرم مرداد مقابل بیمارستان کودکان بود. اما این بار نه برای ملاقات رفته بودیم و نه برای بستری کردن بیمار.یک اتفاق ناب و هیجان انگیز در حال رخ دادن بود. تا لحظاتی دیگر قرار بود دوست کوچک ما که هرگز ندیده بودیمش به ما بپیوندد. اصلا همه این برو بیاها و هیاهو‌ها به خاطر او بود‌. به خاطر دوست کوچکی که مبتلا به سرطان خون است اما سرخی امید در رگ‌هایش جاری است. آن روز برای براورده شدن آرزوی یک پسر بچه مبتلا به سرطان جلوی بیمارستان جمع شده بودیم.
قهرمان قصه امروز ما ابوالفضل 13ساله است. پسرک بانمکی که چندین ماه است با سرطان خون دست به گریبان است و  با این وجود اجازه نداده ناامیدی به وجود کوچکش رخنه کند.
این قصه از جایی آغاز شد که بادی گاردهای گروه کانسپت تصمیم گرفتند آرزوهای معنوی کودکان مبتلا به سرطان و بیماری‌های صعب العلاج را برآورده کنند.


آن روز نوبت ابوالفضل بود که آرزویش برآورده شود. پسرک قصه ما آرزو دارد آدم مهمی‌شود. یک آدم موفق و ثروتمند. دلش می‌خواست برای یک روزهم که شده طعم خاص بودن را بچشد.
رویای شیرین ابوالفضل
فکرش را کرده اید که بچه‌ها چقدر قشنگ بلدند آرزو کنند حتی اگر در تخت بیمارستان مشغول شیمی‌درمانی باشند؟!
همین رویاهای بی نظیر است که دنیای بچه‌ها را از دنیای ما آدم بزرگ‌ها جدا می‌کند. درست مثل رویای ابوالفضل.
پسرک قصه ما نه ماشین آخرین مدل می‌خواست نه خانه شیک و نه حتی سلامتی خودش را .آرزوی ابوالفضل آنقدر کامل بود که همه چیز بود و هیچ چیز...یک آدم مهم!
این آرزوی سه کلمه‌ای آنقدر کلمه و جمله و حرف در خودش جا داده بود که برای برآورده کردنش یک تیم بزرگ دست به کار شدند.
با درد صبر می‌کن که دوا می‌فرستمت 
وقتی جلوی بیمارستان رسیدیم حوالی ظهر بود. آفتاب مرداد لجوجانه می‌تابید. نمی‌دانم داخل ساختمان بزرگ بیمارستان کودکان چند نفر بستری بودند. دانستنش حالم را به شدت بد می‌کرد. با ذهنم در جنگ بودم که نپرسم و از فکرش بیرون بیایم. فقط می‌دانستم اینجا همان جایی است که ابوالفضل قصه ما هر چهارشنبه برای شیمی‌درمانی و دریافت دارو به آن مراجعه می‌کند. آخر پسرک اهل تهران نیست و ناچار است هر هفته مسافت زیادی را برای درمان طی کند تا به تهران بیاید.
نمی‌دانم ذهنیتش از تهران چیست؟ شهر درد یا شهر درمان؟ هر چه هست قطعا پسرک معصوم در این شهر و در این بیمارستان دردهای زیادی را متحمل شده. یقینا سرطان خون برای یک بچه 13 ساله دردهای زیادی را به همراه دارد.
درد کشیدن بچه‌ها قلب هر انسانی را منقلب می‌کند.ای کاش در هیچ کجای دنیا بچه ای در تخت بیمارستان از درد به خود نپیچد.
صدا، دوربین، حرکت
سه‌شنبه هفته پیش بود که مقابل بیمارستان به انتظار ابوالفضل ایستاده بودیم. پدرش او را به بهانه شیمی‌درمانی به بیمارستان آورده بود در حالی که آن روز قرار نبود هیچ دارویی وارد بدن ابوالفضل شود.تمام این ماجراها برای این بود که تیم کانسپت بتواند قهرمان قصه را غافلگیر کند.
خودرویی که قرار بود به همراه راننده در اختیار ابوالفضل باشد در حیاط بیمارستان به انتظار ایستاده بود. بادی گاردها با نظم و احترام منتظر شاهزاده کوچک بودند تا او را در برآورده شدن آرزویش همراهی کنند.
هیچ کدام از ما تا آن لحظه قهرمان قصه را ندیده بودیم.همه چیز به قدری جدی و واقعی می‌نمود که دل توی دلمان نبود تا ابوالفضل از بیمارستان خارج شود و زودتر ببینیمش.
رویای ما به دنیای ما می‌آید
راه رفتن در دنیای آرزو شاید نصیب هر کسی نشود. اما قهرمان قصه ما این شانس را داشت که آن روز در شهر آرزوهایش زندگی کند.
سرانجام انتظارها به سر رسید و ابوالفضل کوچک ما با ماسک و کلاهی که بخشی از موهای ریخته اش را پوشانده بود از در شیشه ای بیمارستان بیرون آمد.
صحنه زیبایی بود دیدن پسرکی که حیثیت بیماری را به بازی گرفته و با تمام دردی که می‌کشد آرزو دارد در آینده آدم مهمی‌ شود. این مهم بودن یک عالم تعریف در دل خود نهفته و چه زیباست که بچه‌ها در هر شرایطی بلدند رویا پروری کنند.آنها خوب می‌دانند که رویای ما به دنیای ما می‌آید. پس در هر شرایطی رویاهایشان را عزیز می‌دارند.
این بیماری لعنتی 
اسفند ماه سال گذشته بود که ابوالفضل قصه ما دچار استخوان درد شدید می‌شود و این درد به قدری آزارش می‌دهد که پدر و مادرش ناچار می‌شوند او را نزد چندین پزشک ببرند که در نهایت پایشان به تهران باز می‌شود و دو روز مانده به تحویل سال درست زمانی که همه مردم در تدارک بساط عید هستند پدر و مادر ابوالفضل با یک کلمه وحشتناک مواجه می‌شوند... سرطان! 
شنیدن این کلمه آوار زندگی را بر سر هر پدر و مادری خراب می‌کند. تصور اینکه نوروز 96 بر پدرو مادر ابوالفضل  که فقط همین یک فرزند را دارند چه گذشت دل هر انسانی را به درد می‌آورد. اما  این پسر قوی و باهوش یک روز که در بیمارستان بستری بوده پرونده پزشکی اش را می‌بیند و اسم بیماری‌اش را در اینترنت سرچ می‌کند و وقتی دکتر بالای سرش می‌آید به او می‌گوید که من دقیقا می‌دانم که به چه بیماری مبتلا شده ام. من دچار سرطان خون هستم و تمام جزئیات این بیماری را می‌دانم. دکتر تصور می‌کند که این اطلاعات را پرستاران در اختیار ابوالفضل گذاشته اند و کمی‌برافروخته می‌شود اما ابوالفضل به او می‌گوید که هیچ پرستاری چیزی به او نگفته و خودش اطلاعات بیماری‌اش را از اینترنت پیدا کرده... ازآن روز پسرک قصه ما تصمیم می‌گیرد با بیماری به ظاهر ترسناکش مبارزه کند و مثل بازی‌های کامپیوتری این غول وحشتناک را شکست دهد و وارد مرحله بعدی شود.
مرحله بعدی زندگی ابوالفضل
مرحله بعدی زندگی ابوالفضل آرزوهای قشنگ اوست.آرزوهایی که برای به دست آوردنش حتما باید یاد بگیرد که یک انسان قوی باشد و از زمین خوردن نترسد و تمام سختی‌ها و درد‌ها را پشت سر بگذارد و بلند شود.او قصد دارد هر طور شده به آرزوهایش برسد و امروز یک روز نمادین است که به قهرمان قصه ما نشان خواهد داد خواستن توانستن است.
پسرکی که رویایش را زندگی کرد
ابوالفضل که آمد و داخل ماشین نشست انگار دنیا به احترام آرزوهایش ایستاده بود. حالا او شاهزاده قصه ما بود که اگر چه چهره اش از پشت ماسک و کلاه به سختی دیده می‌شد اما چشمانش فریاد می‌زدند که تا آخر با بیماری مبارزه خواهند کرد و شکستش خواهند داد.
خودروی حامل ابوالفضل به همراه اسکورت‌ها و بادی گاردها به راه می‌افتد. حالا وقت آن است که قهرمان قصه ما به یک فروشگاه برند برود و لباس و کفش دلخواهش را انتخاب کند.
بادی گاردها و هیئت همراه ابوالفضل را همراهی می‌کنند و قهرمان قصه ما مانند یک شاهزاده از اتوموبیلش پیاده می‌شود و برای خرید وارد فروشگاه می‌شود. پسرک با دقت لباس و کفش مورد علاقه اش را انتخاب می‌کند و دقایقی بعد با لباس‌های جدیدش از اتاق پرو بیرون می‌آید و ادامه رویایش را زندگی می‌کند.
برداشت 1
حالا ابوالفضل قصه ما با لباس‌های برند سوار خودروی بنز خود می‌شود و بادی گاردها و موتورهای سنگین او را اسکورت می‌کنند تا به مقصد بعدی که باشگاه انقلاب است برود. تمام این مراسم با تشریفات انجام می‌شود و همه اعضای تیم تمام و کمال در خدمت شاهزاده کوچک هستند.
وارد باشگاه انقلاب که می‌شویم دوست جدیدی به استقبال ابوالفضل می‌آید. نامش علی است و او هم در گذشته دچار بیماری سرطان خون بوده اما این بیماری را شکست داده و حالا سلامتی کاملش را مدیون قدرت خودش می‌داند.علی و ابوالفضل مانند دو دوست صمیمی‌ کمی‌ خلوت می‌کنند و علی برای دوست کوچکش می‌گوید که سرطان در مقابل قدرت والای انسان چیزی نیست و کافی است با تمام وجودت بخواهی و با همت خودت این ترسناک لعنتی را از وجود کوچکت بیرون کنی.
ابوالفضل همراه دوست جدیدش علی به سالن تیر اندازی و بیلیارد و ماساژ می‌رود و تمام این مدت بادی گاردها در کنارش حرکت می‌کنند.
برداشت 2
پسرک قصه ما دوست دارد در آینده یک مرد ثروتمند و موفق باشد پس باید از همین حالا یک نفر چم و خم موفقیت اقتصادی را نشانش دهد. آسمان که به غروب می‌نشیند ابوالفضل برای گرفتن خستگی و خوردن عصرانه به همراه دوستان جدیدش که حدود سی نفر هستند به یکی از رستوران‌های باشگاه انقلاب می‌رود.
همانجا یکی از کارآفرینان موفق و مرفه شهر به استقبالش می‌آید و با او به گپ و گفت می‌نشیند   و راهکارهای موفقیت را با او در میان می‌گذارد .
مهدی ادریسی که یک کارآفرین موفق است و در بخش فروش بیمه مشغول به کار است حالا کنار ابوالفضل نشسته تا از تجربیاتش با او صحبت کند.
او می‌گوید: رسالت همه انسان‌ها برآورده کردن آرزوی دیگران است.حتی یک آرزوی کوچک. بزرگترین نعمت و آرامشی که خداوند به انسان‌ها عطا می‌کند این است که قدرتی داشته باشد که بتواند به دیگران کمک کند.
دوست کوچک ما هم که امروز قهرمان قصه ماست یقینا یاد خواهد گرفت که بعدها دست آدم‌هایی را که شبیه به امروز او هستند، بگیرد.
مهدی ادریسی از خاطرات زندگی اش حرف می‌زند و ادامه می‌دهد: ابوالفضل ما در سنی است که یک سری رویاها در سر دارد و نوجوان‌های هم سن و سال او تصوری از ثروتمند شدن دارند که خیلی واقعی نیست. من امروز اینجا هستم تا فرایند موفق شدن را به او بیاموزم و برایش بگویم که من از زیر لجن اقتصادی بلند شدم و خودم را به اینجا رساندم. بارها و بارها ورشکست شدم و زندگی ام به جایی رسید که ناچار شدم جهیزیه همسرم را بفروشم تا بتوانم امرار معاش کنم. حتی یک مدت با همسر و پسرم در خانه‌های کاروانسرایی زندگی کردم. از همان خانه‌هایی که ده- پانزده اتاق دور تا دور حیاط هستند و هر خانواده داخل یکی از این اتاق‌ها زندگی می‌کند. من این روزها را گذرانده‌ام و هیچ وقت رویای موفقیت را در درونم گم نکرده ام. تمام آن روزها می‌دانستم که یک روز خودم را بالا خواهم کشید و حالا اینجا هستم تا به دوست کوچکم ابوالفضل بگویم که موفقیت آسان به دست نمی‌آید و برای رسیدن به  آرزوهایش باید از سختی‌ها عبور کند و دردها را پشت سر بگذارد.
من اعتقاد دارم اتفاقات زندگی ما را نمی‌سازد بلکه عکس العمل‌های ما در  مقابل آن اتفاقات است که زندگی ما را می‌سازد. سرما و گرما برای همه است اما عکس‌العمل‌های انسان در مقابل اتفاقات سرنوشت او را شکل می‌دهد.
من در سخت ترین شرایط کار کردم و هیچ وقت فکر نمی‌کردم که قرار است در این شرایط بمانم .این روزها که 3000نفر زیر دست من کار می‌کنند آمده ام به دوست کوچکم بگویم بزرگترین ارزشی که انسان از خودش بروز می‌دهد صداقت و محبت برای دیگران است و همین دو مسئله در کنار تلاش و امید عامل موفقیت است. من تا روزی که ابوالفضل بخواهد کنارش خواهم بود و واقعیت‌های زندگی موفق را به او خواهم گفت. من آمده ام تا به ابوالفضل ماهیگیری یاد بدهم و به او بگویم که ماهی گیری سخت است.صبر و تحمل لازم دارد. من اینجا هستم که به او بگویم همیشه یک نیروی قوی تر هست که زندگی ما را به مو می‌رساند ولی پاره نمی‌کند. دوست دارم ابوالفضل این چیزها را از همین حالا یاد بگیرد و یک روز به تمام آرزوهایش برسد.
برداشت 3
مهدی صفایی مدیر تیم کانسپت که همراه بادی گاردهای تیمش در برآورده کردن آرزوهای کودکان خاص تلاش می‌کند می‌گوید: دو سال پیش بود که من با یک گروه به نام گروه وروجک‌ها آشنا شدم که تلاش آنها برآورده کردن آرزوهای خاص برای بچه‌های خاص بود. از آن روز ما وارد مسیری شدیم که عاشقانه دوستش داریم .
این قهرمان کیک باکسینگ در ادامه می‌گوید: ما اغلب در بیمارستان‌ها دنبال آرزوهای خاص در کودکان می‌گردیم و در یک اتاق فکر آرزوی کودک را بررسی می‌کنیم و تمام تلاش ما از برآورده کردن آن آرزو ایجاد انگیزه برای کودک است که با تمام قوا به جنگ بیماری اش برود و با امید بیشتر برای زندگی جذاب و خاص تلاش کند.
در تیم ما روانشناسان و پزشکان مجرب وجود دارند که این مسئله آسیبی برای بچه به دنبال نداشته باشد و مسئله مهم برای ما این است که تیم ما کنار کودکان باقی بماند و همواره حمایتگر کودک باشد.
به گفته مهدی صفایی تیم کانسپت فقط آرزوهای معنوی کودکان را برآورده می‌کند. تفاوت داستان این است که موضوع به گونه ای پیش می‌رود که بعد از برآورده شدن آرزو بچه‌ها تلاش می‌کنند که سلامتی شان را به دست بیاورند و انگیزه‌های شگفت انگیزی برای ادامه زندگی پیدا می‌کنند.
برداشت آخر
هوا تاریک شده و قهرمان قصه ما پس از یک روز پر هیاهو حالا آرام و خوشحال کنار دوستان جدیدش نشسته و چشمان پر امیدش را به افق‌های دور این شهر شلوغ دوخته.
شهری که حالا فقط یادآور بیمارستان و درد نیست بلکه یک روز خوش رویایی را در ذهنش حک کرده که هیچ وقت از یادش نخواهد رفت. آرزوی ابوالفضل کوچک حالا برآورده شده و آرزوی همه ما در ساعت‌های پایانی شب سلامتی کامل برای تمامی‌ کودکان مبتلا به سرطان است .