اگر طالقانی زنده بود...

الهه محمدی| 38‌سال می‌گذرد؛ 38‌ سال از روزی که «آیت‌الله سیدمحمود طالقانی» در لباس رئیس شورای انقلاب پای‌اش را به خیابان ایران گذاشت تا بعد از دیدار با سفیر شوروی وقت راهی خانه‌اش شود اما اوضاع جور دیگری برایش رقم خورد.
19 شهریورماه که از راه برسد سالگرد مرگ ِ مردی است که برای به ثمر رساندن انقلاب سال‌ها به زندان افتاد، خط‌دهی کرد به انقلابی‌های دو آتشه، منزلش را در اختیار فراری‌ها از ساواک گذاشت و بعد به فاصله 6 ماه بعد از به ثمر رساندن انقلابی که برایش هزینه می‌داد، در بهشت زهرای تهران آرمید.
به مناسبت سالگرد درگذشت «آیت‌الله» به سراغ سه فرزند او رفتیم؛ با «حسین و مهدی طالقانی» پسران همسر اول آیت‌الله در روستای محل تولد پدرشان به گفت‌وگو نشستیم؛ اما گفت‌وگو با «ابوالحسن طالقانی» پسر اول همسر دوم آیت‌الله طالقانی که می‌گفت از هر چه دوربین فراری است، جداگانه تنظیم شد.
در این گفت‌وگو‌ها سری زده‌ایم به زندگی سیاسی، اجتماعی و خانوادگی آيت‌الله سيد محمود طالقاني. ابوالحسن‌خان از سابقه بیماری قلبی پدرش می‌گوید و معتقد است این موضوع قطعا در مرگ پدرش تأثیرگذار بوده است.


هر سه‌شان به اتفاق می‌گویند که سال‌ها است از دنیای سیاست کنار کشیده‌اند؛ چون نخواسته‌اند نام «آقا» را خراب کنند. هر کدام خاطراتی از پدرشان دارند و هر سه به اتفاق معتقدند «آیت‌الله» هیچ‌گاه هیچ چیزی را به آنها زور نمی‌کرده است.
گفت‌و‌گو با ابوالحسن طالقانی را در این صفحه و گفت‌وگو با حسین و مهدی طالقانی را در صفحه 10 و 11 بخوانید.
آقای طالقانی! شما متولد چه سالی هستید؟
من متولد‌ سال 24 و پسر اول هستم که اسم مرا ابوالحسن به جهت پدربزرگم که حاج ابوالحسن بوده گذاشته‌اند.
پس شما باید بیشتر شاهد تحرکات سیاسی ایشان بوده باشید؛ می‌خواهم بدانم از نزدیک شاهد چه چیزهایی بودید؟
سابقه فعالیت سیاسی ایشان به سال‌های قبل از کودتای 28مرداد برمی‌گردد و بعد از کودتا در ‌سال 1333 و بعد از محکومیت دکتر محمد مصدق در زندان به عضویت نهضت مقاومت ملی درآمدند و تا‌ سال 1339 در نهضت مقاومت فعالیت کردند. یکی از مهمترین اقدامات نهضت مقاومت ملی اعتراض به کنسرسیوم نفت بود که در قالب اطلاعیه‌ها فعالیت می‌شد؛ در ‌سال 1339 مصادف با بازشدن فضای سیاسی مسجد هدایت به ستاد مبارزه تبدیل شد. در شروع فعالیت جبهه ملی دوم ایشان به عضویت شورای مرکزی جبهه ملی درآمدند و در ‌سال 1340 جزء هیأت موسس نهضت آزادی بودند. در ‌سال 41 به دنبال محاکمه به زندان رفتند. عمدتا فعالیت سیاسی‌شان را در مسجد هدایت داشتند و شب‌های جمعه آن‌جا شخصیت‌هایی می‌آمدند. جالب بود با یکی از دوستان که صحبت می‌کردم، عکس‌هایی که بود، معمولا صف اول و دوم نماز جماعت ایشان که عمدتا شب‌های جمعه برگزار می‌شد، کمتر آدم غیرکراواتی در آن‌جا دیده می‌شد. مرحوم مهندس بازرگان، دکتر سحابی، عباس شیبانی، مهندس جزایری، مهندس معین‌فر، دکتر کاظم یزدی (برادر دکتر یزدی)، سرهنگ فطرتی، مهندس دبیر، انجمن اسلامی مهندسین عمدتا در آن‌جا رفت‌وآمد داشتند و با ایشان بودند. اما ایشان در سال‌های 38، 39 در مدرسه همت شمیران شب‌های چهارشنبه تفسیر می‌گفتند و دوستان زیادی هم در جلسات بودند. حالا آن موقع من چند ساله بودم؟ 14ساله و هنوز به سنی نرسیده بودم که خیلی‌چیزها را بدانم. درواقع پدرم هیچ‌وقت مسائل سیاسی‌اش را برای بچه‌ها باز نمی‌کرد. ارتباطاتش را آنطور روشن نمی‌کرد. خیلی از بچه‌های همان مسجد هدایت با انجمن‌های اسلامی در ارتباط بودند.
ایشان طی سال‌های 55 و 56 که در زندان بودند، یک مرتبه دیدیم که ‌ملاقات قطع شد و ملاقات بعدی با زمان زیادی مهیا شد که ما وقتی مراجعه کردیم ظاهرا در زندان آنفاکتوس داشتند که به بیمارستان ارتش منتقل شده بودند. به قول مرحوم مهدوی کنی در یک مصاحبه‌شان راجع به طالقانی گفتند که ایشان شخصیتی بود که شاید از جهت جهانی تا اندازه‌ای شناخته شده بود. اگر اتفاقی برای ایشان می‌افتاد، شاید به نفع دستگاه نبود. ایشان تعریف می‌کرد که یکی از مسئولان زندان نزد ایشان آمد و گفت که ما می‌خواهیم کاری کنیم که شما به منزل بروید. ایشان می‌گوید ما با پای خودمان که نیامدیم، ما را به این‌جا ‌آورده‌اید. رهایمان کنید، می‌رویم خانه‌مان. منظورشان این بود که اگر تقاضای عفو کنید و بنویسید ما هم دنبال می‌کنیم که شما تشریف ببرید. ایشان می‌گوید اگر می‌خواستم از این چیزها بنویسم که اصلا این‌جا نبودم. مامور مربوطه می‌گوید که آقا تعصب به خرج می‌دهید. منظور این‌که فشارهای زندان باعث آنفاکتوس شده بود و بعد از این‌که از زندان آمده بودند بعد از انقلاب مدتی در بیمارستان سوم شعبان بستری بودند و پزشکان نظر مساعدی نداشتند که ایشان زیاد تحرکی داشته باشند ولی با همه اینها نمی‌توانستند. اما ما مقدمه یک ناراحتی قلبی را در آن‌جا حس کردیم.
شما از همسر دوم آقای طالقانی بودید. شنیده‌ام که آقای طالقانی مساوات را رعایت و سعی می‌کرده در هر دو منزل باشد. آیا واقعا اینطور بوده و کمبود ایشان را احساس نمی‌کردید؛ احساس این‌که چرا به بقیه بیشتر سر می‌زند و به ما کمتر در شما نبود؟
نه؛ درواقع همه کمبود ایشان را حس می‌کردند چون یا ایشان زندان بود یا تبعید بود و یا اگر هم زمان‌هایی بیرون بودند، مسافرت بودند. این است که عادت به کمبود را همه داشتند.
وقتی مردم می‌فهمند که شما پسران آیت‌الله طالقانی هستید، چه واکنشی دارند؟ آیا تعریف می‌کنند یا گلایه‌مند هستند؟ این حس در کودکی شما چطور بود. با توجه به این‌که به‌عنوان یکی از مبارزین شناخته می‌شدند.
کودکی دورانی بود که ما بیشتر مشغول درس بودیم. بعد از فوت آقا،‌ همان‌طور که گفتم همه بچه‌ها دور هم جمع شدیم و قرارهایی گذاشتیم. یکی همین که مجموعه‌ای درست کنیم که شد مجتمع فرهنگی آیت‌الله طالقانی که الان به ثبت هم رسیده و همان فعالیت‌ها و آثار را جمع‌آوری می‌کند. از دیگر صحبت‌های ما این بود که هیچ‌کدام از بچه‌ها دنبال پست و مقامی نروند. به ‌هر حال فرض بر این‌که مدرسه‌ای را اداره می‌کردیم، می‌توانستیم مدیر مدرسه شویم ولی از‌ آن هم پرهیز کردیم. البته در مقاطعی که جنگ بود، ‌اخوی ما به جبهه رفت و آمد داشتیم. ولی هیچگاه دنبال هیچ سمتی نبودیم. توصیه ما به بچه‌ها این بود که هیچ سمتی را دنبال نکنند. اگر می‌توانند در هر مقطعی کار و کمکی کنند، انجام دهند. چون به آنها توصیه کردیم و گفتیم الان یک پیکان دارید،‌ پس فردا که پیکان شما به یک خودرو تویوتا تبدیل شود، می‌گویند که این آقازاده‌ها آمدند و خوردند و بردند. همین صحبت‌هایی که برای دیگران هم بعضا بی‌جهت انجام می‌دهند، انجام می‌شد. به همین منظور دخترها اغلب معلم بودند و الان همه از آموزش و پرورش بازنشسته هستند.
شما در دوران کودکی‌تان چقدر فرصت خلوت‌کردن با پدر را داشتید؟ این‌که ساعات خوشی را با پدر بگذرانید یا تفریح کنید؟ با توجه به این‌که می‌گویید ایشان مدام زندان بودند؛ ولی مواقعی که بودند و در خانه تشریف داشتند، چقدر این فرصت‌ها فراهم بود؟
ایشان که از زندان بیرون آمدند، چون من تنها بچه‌ای بودم که آن زمان تصدیق (گواهينامه) داشتم، ‌خودرويي مهیا شد که به اتفاق ایشان و حسین به شمال برویم. حدود یک هفته،‌10 روز پس از بیرون آمدن از حبس 6، 7 ساله علاقه‌مند به طبیعت بودند و دوست داشتند به طبیعت بروند. به جاده هراز رفتیم و در آب اسک توقف کردیم که صبحانه بخوریم. یک روستایی آمد و به ایشان سلام کرد. ایشان هم جواب دادند. این روستایی همانجا بیرون قهوه‌خانه ایستادند و گفتند که حالتان چطور است آقا؟ ایشان گفت که حال من خوب است. تو مگر مرا می‌شناسی که حال مرا می‌پرسی؟ گفت بله شما حاج سیدمحمود هستی. خود آقا تعجب کرد. 7، 6 سال زندان بوده و 10 روز است که بیرون آمده ولی یک روستایی که برای تحویل شیر آمده بود او را شناخته بود. درواقع ایشان از همان موقع در ذهن توده مردم جا داشت. به اتفاق ایشان به منطقه شمال رفتیم و ظاهرا از آن طرف هم قراری داشت که مرحوم مهندس بازرگان در لاهیجان در منزل دکتر قریب بیایند. من و حسین هم به اتفاق شاید سه روزی در کنار آقا در منزل دکتر قریب و حدود یک هفته‌ای در این سفر با ایشان بودیم.
این 10 فرزند از دو همسر متفاوت بودند. در زمان قبل از فوت مادرهایتان و هم بعد از آن با یکدیگر ارتباط داشته‌اید؟
ما بخصوص من و حسین، یا اغلب حسین پیش ما بود یا من آن طرف بودم. اغلب مسافرت‌ها با هم بودیم و مشکلی نبود. بچه‌ها هم کوچکتر بودند و آنها هم همینطور. مجتبی و محمدرضا با هم همسن‌و‌سال بودند. قبل از انقلاب و فوت مادرها.
مادرها با هم ارتباط نداشتند؟
نه، ولی بچه‌ها روابط خوبی داشتند و حالا هم دارند. بعضا پراکنده هستند و مشکلات زندگی طوری است که مثلا حسین آقا در روستا ساکن شده و کمتر او را می‌بینیم؛ ولی همه با هم در ارتباط هستیم هر چند که ممکن است سلیقه‌ها با هم گاهی فرق بکند. الهه محمدی روزنامه نگار آن‌جا را ببین! کنار آن دره. وقتی می‌آمدیم این‌جا «آقا» می‌آمد می‌نشست کنار آن دره می‌گفت حسین! بیا این‌جا را آباد کن. مثل این باغبان‌ها. این‌گونه شد که آمدم به این روستا. نمی‌خواستم حرف آقا روی زمین بماند. آمدم ماندگار شدم در این روستا.
«حسین آقای طالقانی» «گلیرد» را می‌گوید؛ روستای آبا و اجدادی‌اش. روستایی که پدرش در آن‌جا به دنیا آمده و هنوز خانه قدیمی‌اش سرپاست؛ «گاه گاهی مردم می‌آیند یک نگاهی می‌اندازند. ما خانه آقا را تحویل میراث داده‌ایم اما نیاز به رسیدگی دارد.»۳ اسفند ۱۲۸۹ خورشیدی بود که پسری در این روستا متولد شد که پدرش ابوالحسن علایی طالقانی، اسمش را «محمود» گذاشت. پسری که بعدها به او «پدر طالقانی» و «ابوذر زمان» گفتند.حالا سال‌ها گذشته از روزگاری که «سیدمحمود علایی‌طالقانی» گاه‌به‌گاه سری می‌زد به روستای محل تولدش در دامنه البرز. سال‌ها گذشته از زمانی که او نواب صفوی را که آن روزها به «سید» پناه آورده بود، به روستاهای اطراف «گلیرد» می‌برد تا پنهانش کند.حالا فرزندان او راوی زندگی اویند؛ «ما از دو مادر بودیم. 5 نفر از «بتول خانم»، 5نفر از «توران خانم» اما با همدیگر ارتباط داشتیم. چند نفرمان بارها به زندان افتادیم اما راه «آقا» را رها نکردیم.»
«مهدی طالقانی» پسر «سیدمحمود» و«بتول خانم» است؛ به همراه او راهی طالقان شدیم تا به همراه «حسین طالقانی» برادرش در آستانه سالروز درگذشت آیت‌الله طالقانی از پدرشان بشنویم. حسین سال‌هاست که به روستای پدرش آمده و کشاورزی می‌کند اما هر دو روزهای قبل از انقلاب را خوب به خاطر دارند؛ روزهایی که آیت‌الله در منزلش در امیریه تهران و مسجد هدایت خط‌دهی می‌کرد به جوان‌های انقلابی.مهدی و حسین طالقانی در این گفت وگو از فعالیت‌های سیاسی و خانوادگی پدرشان در آن سال‌ها گفتند؛ از علاقه او به محمد مصدق تا چگونگی تاسیس نهضت آزادی. از سال‌های زندان پدرشان و مباحثه با چپ‌گراهای آن زمان. از تفریحات شخصی آیت‌الله طالقانی تا روزهایی که شد رئیس شورای انقلاب.  هر دوی‌شان می‌گویند فرزندان آیت‌الله طالقانی سال‌هاست که خودشان را از سیاست کنار کشیده‌اند. برای این کار هم دلیل دارند؛ «اعظم خانم هنوز کارهایی می‌کند اما ما بعد از فوت آقا خودمان را از سیاست کنار کشیدیم. نمی‌خواستیم اگر کاری می‌کنیم یا حرفی می‌زنیم به نام آقا تمام شود. نخواستیم نام او مخدوش شود. ..»   بحث‌های مختلفی در مورد آیت‌الله طالقانی وجود دارد که بررسی آن جالب است؛ از زندگی سیاسی ایشان گرفته تا زندگی شخصی و خانوادگی‌اش. در ابتدا کمی از زندگی سیاسی‌شان بگویید. آغاز فعالیت‌های سیاسی پدر شما با نهضت ملی‌شدن صنعت نفت بوده و آن‌طور که در سوابق سیاسی ایشان آمده، ملی‌شدن صنعت نفت خیلی از فعالیت‌ها و مبارزات سیاسی ایشان را شکل داده؛ شما به‌عنوان پسرانش دلبستگی ایشان را به محمد مصدق چقدر می‌دیدید؟
مهدی طالقانی: ورود به کار سیاسی مرحوم طالقانی از ‌سال1318 بوده، زمان رضاخان ایشان نخستین‌بار به زندان رفته و حدود 3 ماه هم حبس بوده است. از آن موقع استارتش خورده و از سال1320 به بعد در تاسیس انجمن اسلامی دانشگاه‌ها فعال بوده، منتها از زمان دکتر مصدق به دلیل علاقه ایشان به مرحوم دکتر مصدق را حسین آقا توضیح می‌دهد.
حسین طالقانی: آن موقع که آقا به زندان رفت، اتفاقا زندان موقت شهربانی در‌ سال 1317 بود. تقریبا همان موقع هم چند نفر از سران حزب توده هم زندانی بودند که یکی از آنها هم‌سلول آقا بود. نمی‌دانم اَرانی بود یا کسی دیگر. اتفاقا آقا به جای این‌که جبهه بگیرد، می‌گوید که خیلی خب، حالا ما هر دو مثل هم هستیم. جایی هستیم که دست‌مان به هیچ‌جایی نمی‌رسد و می‌توانیم با هم بحث کنیم و راجع به موضوعات مباحثه کنیم. شما می‌گویید همه دنیا به صورت اتفاق و حادثه به وجود آمده و ما می‌گوییم که نه، یک واجدالوجودی بوده که نظمی به این هستی داده است. پدرم تجربه خیلی ساده‌ای را مثال می‌زند و می‌گوید که ما چهار تا لنگه کفش داریم. اگر قرار باشد اتفاقی این چهار تا جلوی پای ما جفت شوند، از حالا همین کفش‌ها را به سوی آسمان پرتاب می‌کنیم تا ببینیم چند دفعه باید این کار تکرار شود تا جفت شوند که شاید هم اصلا اتفاق نیفتد. درواقع منظورشان این بوده که باید نظمی بوده باشد، نه این‌که همین‌جوری همه‌چیز جفت‌وجور شده باشد.
حالا دیدگاه من این است که ایشان فارغ از همه مسائلی که بود، دوست داشت که با دگراندیشان مباحثه کند و دیالوگ داشته باشد. نه این‌که من می‌گویم و تو باید بپذیری. اصلا این‌که طالقانی یک مقدار فرق دارد، به دلیل اعتقادش به برقراری دیالوگ بود. بنابراین آقا این خصوصیت برجسته را داشت که می‌گفت اگر با طرف‌تان از نظر فکری مشکل دارید، اولا که حذف فیزیکی‌اش اصلا جایز نیست. کسی که خداوند به او جان داده، شمای بشر به خاطر این مسائل نمی‌توانید جانش را بگیرید. هفت هشت ساله بودم که شنیده بودم کسروی حرف‌هایی می‌زند که برای آقایان خوشایند نیست، دیدم که آقا تمام کتاب‌های کسروی را در کتابخانه‌اش دارد. از ایشان سوال کردم که نظرشان راجع به او چیست؟ گفت که ما باعث شدیم که کسروی نسبت به دین این‌طوری جهت‌گیری کند. اگر ما درست عمل می‌کردیم، او هم درست می‌شد و اتفاقا در این مورد با فداییان اسلام اصلا موافق نبود که او را حذف فیزیکی کردند. همیشه هم همین رویه را با دگراندیش و مخالف داشت و می‌گفت که باید اقناع باشد و اجبار را نمی‌پذیرفت.
  در مورد کسروی صحبت کردید ولی در مورد شخص محمد مصدق و کودتای 28مرداد نفرمودید.
حسین طالقانی: ایشان دقیقا پشتیبان مرحوم مصدق بود، حتی آقای کاشانی که نسبت به مصدق جهت‌گیری کرده بود، آقا برای التیام روابط بین مصدق و کاشانی رفته بود و دیده بود که آقای کاشانی دارد خربزه می‌خورد. البته این حرف را کسان دیگر به ایشان القا کرده و گفته بودند که نباید به مصدق اعتنا داشته باشد! آقای طالقانی به مرحوم کاشانی می‌گوید که مواظب باش! پوست خربزه زیر پایت نگذارند! واقعیت این است که آقا، مصدق را یک رهبر برجسته نه فقط برای ایران بلکه برای خاورمیانه می‌دانست. بعد از مصدق بود که روی مصر و کشورهای دیگر عربی همین حرکت مبارزات علیه انحصارات انگلیسی اثر گذاشت.
  بعد از این حمایت‌ها از مصدق است که می‌بینیم آیت‌الله‌طالقانی با جبهه ملی همراهی می‌کند و بعد هم که به همراه آقایان سحابی و بازرگان براساس عقاید ملی- مذهبی نهضت آزادی را پایه‌گذاری می‌کند...
مهدی طالقانی: جبهه ملی فقط تشکیلات ملی بوده و خیلی بر این اساس نبوده که مذهب در آن نقش داشته باشد، منتها به دلیل این‌که تشکیلاتی نبود، همه جذب شده بودند و مرحوم مهندس بازرگان و اینها بودند. اما خود مرحوم مهندس بازرگان می‌اندیشد که تشکیلاتی داشته باشیم که مذهبی هم باشد، یعنی علاوه‌بر ملی‌بودن، مذهب هم در آن باشد. در همان جا بود که پایه‌گذاری نهضت آزادی را می‌کنند،‌ سال 1340. اصلا این قضیه در منزل صدر حاج سیدجوادی بوده و آقای مهندس بازرگان بوده و دیگران.
و آقای یزدی...
مهدی طالقانی: آقای یزدی آن زمان نبوده. خیلی دوست داری آقای یزدی باشد! (خنده) اما نبوده.
حسین طالقانی: مرحوم رادنیا بود. رئیس دانشکده کشاورزی هم بود که اسمش را به یاد نمی‌آورم.
مهدی طالقانی: آقای یزدی و دیگران در خارج بودند و از آمریکا فعالیت‌های‌شان را شروع کردند و البته بعدها عضو نهضت آزادی هم شدند، ولی پایه‌گذار نهضت آزادی این عزیزان بودند.
  سوال من مشخصا در این زمینه از شما این است که سال‌ها گذشته و چندین ‌سال نهضت آزادی فعالیت کرد، حتی خیلی از اعضایش در انقلاب 57 هم حضور موثر داشتند. شما به‌عنوان پسرانی که از نزدیک با پدرتان زندگی کرده‌اید، با ما که از بیرون می‌بینیم، فرق دارید. ایشان چقدر توانستند در همان خطی که می‌خواستند نهضت آزادی را پایه‌گذاری کنند، باقی بمانند و آن را ادامه دهند؟ یا این‌که در این زمینه دچار تحولاتی شدند؟
مهدی طالقانی: ببینید! نهضت آزادی یک حزب و تشکیلاتی بود، سیاسی، مذهبی و مبارز. بسیاری از گروه‌های مذهبی و مبارز را هم جذب می‌کرد. چنانچه سران مجاهدین خلق در آن زمان در ابتدا جذب نهضت آزادی شدند.  حنیف نژاد و سعید محسن آدم‌های خوبی بودند. شما نمی‌توانید آنها را به اینهایی که الان هستند، بچسبانید. آنها هیچ ربطی به اینها نداشتند  و تمام مبارزانی که علقه مذهبی داشتند، جذب تشکیلات نهضت آزادی شدند. این قضیه مبارزه تا‌ سال 57 ادامه داشت.‌ سال 57 به دلیل این‌که مبارزات گسترده شد و مرحوم طالقانی یک وجهه کشوری پیدا کرد؛ به‌طوری که مردم از همه جای ایران به ایشان مراجعه می‌کردند، به پیشنهاد مرحوم بازرگان که گفتند شما دیگر نمی‌توانید در چارچوب یک تشکیلات حزبی بمانید و بهتر است از حزب جدا شوید، ایشان گفتند که من علاقه‌مند به نهضت آزادی هستم، دوست‌شان هم دارم ولی دیگر عضو نهضت آزادی نیستم. ولی به‌هرحال دوستی‌شان با مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر سحابی برقرار بوده است. به اعتقاد من نهضت آزادی با فوت این بزرگان، دیگر آن نهضت آزادی قبل نیست. البته آقای صباغیان و توسلی هستند که خدا حفظ‌شان کند ولی دیگر آن نهضت آزادی اولیه نیست.
  پس منظورتان این است که در اوایل انقلاب به توصیه آقای بازرگان پدرتان این قضیه را رها می‌کند؟
در چارچوب حزبی نبودند ولی به آنها علاقه‌مند بودند.
  یعنی همان خط و سیاق را همچنان قبول داشتند؟
بله. البته توصیه‌هایی هم به مرحوم بازرگان داشتند. بزرگترین توصیه‌شان این بود که دولت موقت را قبول نکن. منتها آقای مطهری اصرار داشتند که آقای بازرگان قبول کند و ایشان هم پذیرفت.
  همچنین گفته می‌شود ایشان علاوه بر این با بعضی از اعضای سازمان مجاهدین خلق هم روابط نزدیکی داشتند.
مهدی طالقانی: اینها به مسجد هدایت می‌آمدند ولی رفت‌وآمد نداشتند. ببینید! شما خاطرات مهندس چمران را در یوتیوب هم ببینید گفته است که رشد فکری من از 15سالگی از مسجد هدایت شروع شد. رفتم مسجد هدایت و آن‌جا با تفاسیر و صحبت‌های آقای طالقانی آشنا شدم و اصلا وضع فکری‌ام عوض شد. اینها هم مشتری‌های مسجد هدایت بودند و چیز خاصی نداشتند. اصلا سن‌شان هم به آقای طالقانی نمی‌خورد که رفت‌وآمد داشته باشند ولی می‌آمدند مسجد هدایت و جرقه فکری‌شان از مسجد هدایت زده شد.
  ایشان تا روز آخری که در قید حیات بودند و خیلی مسائل پیش آمد، چقدر از عملکرد این سازمان حمایت می‌کردند؟
مهدی طالقانی: حمایت نکردند.
حسین طالقانی: ایشان سعی داشت که اینها را هدایت کنند ولی متاسفانه آنها خط خودشان را داشتند و به قول آقا تا غوره نشده می‌خواستند مویز شوند.
مهدی طالقانی: آقای طالقانی در آخرین سخنرانی‌اش به آنها توپید.
حسین طالقانی: به‌هرحال از پایه جهت‌گیری‌شان همان خطی بود که داشتند و ادامه دادند. بزرگترین ضربه‌ای که آنها خوردند از سال‌های 54 بود که گروهی از مجاهدین منشعب شدند و عقاید ماتریالیستی داشتند. آقای‌ هاشمی در خاطراتش گفته که ما برای مجاهدین پول جمع می‌کردیم ولی از آن تاریخ با این انشعاب ضربه سهمگینی به این تشکیلات خورد، حتی آن‌قدر شدید بود که در یک مورد شهرام داشت آقا را گروگان می‌گرفت و تهدید می‌کرد که یا ما را تایید می‌کنی یا ما تو را می‌کشیم! بعد هم گردن ساواک می‌اندازیم و تو را شهیدنما می‌کنیم. به‌هرحال متاسفانه آنها به نصایح آقا گوش نکردند و مسأله مبارزه مسلحانه را ادامه دادند و دست از آن کار نکشیدند.
  این درحالی است که پدرتان در همان سال‌های بعد از انقلاب از سوی عده‌ای محکوم به رابطه با مجاهدین می‌شد و این مسأله بارها گفته شده است...
مرحوم طالقانی ‌سال58 فوت کرد. اینها آمدند و یکی، دو تا عکس با آقای طالقانی داشتند. حتی بعضی از آدم‌های حوزوی و غیرحوزوی را دیدم که اینها چه دشمنی با طالقانی دارند یا شاید هم حسادت که هرجا می‌نشینند می‌گویند اِ آقای طالقانی حامی مجاهدین بوده! اگر که واقعیت این است، ‌سال 58 که مرحوم طالقانی فوت کرده، اینها هنوز در مملکت فعال بودند و حمایت می‌شدند و همه جا سخنرانی می‌گذاشتند. هیچ‌کس هم جلودارشان نبوده. از اواخر سال59 وقتی دست به اسلحه بردند، تازه نظام با آنها برخورد کرد و تا آن موقع کاری با آنها نداشت اما آقای طالقانی صراحت دارد و در آخرین سخنرانی خود در بهشت زهرا خطاب به منافقینی‌ها گفت که «آقا اینها فکر کرده‌اند کسی هستند، تو که دستت پینه نبسته که داری داد می‌زنی و می‌خواهی از کارگر حمایت کنی. تو غلط می‌کنی. من خودم را می‌خواستم برای شما فدا کنم اما شما ارزشش را نداشتید.» این را صریحا گفته است. حالا باز دوباره اکثرا آدم‌های بی‌سواد این حرف را می‌زنند. من خودم با چند نفرشان برخورد داشته‌ام. یک‌بار صداوسیما قرار بود سریالی راجع به آقای طالقانی بسازد. اولا که مبارزات آقای طالقانی در زمانی که انقلاب پیروز شد به‌حدی بود که به اندازه ایشان هیچ‌کس مبارزه نکرده بود. مبارزات ایشان از همه آقایانی که مطرح بودند خیلی بیشتر بود و هیچ ادعایی هم بعد از انقلاب نداشت. در همین قضیه‌ای که آقای احمد جلالی سوال می‌کند که آقای طالقانی شما نمی‌خواهی کاندیدای ریاست‌جمهوری شوی؟ ایشان می‌گوید که نه.
  موضوع دیگری که در مورد ایشان شنیده می‌شود و در کتب تاریخی هم هست، فتوای ضدهمسفره بودن با مارکسیست‌ها در زندان است. ظاهرا ایشان زیر فتوایی که درباره همسفره نشدن با مارکسیت‌ها بوده، امضا کرده است. این در جهت همان اظهاراتش درباره مجاهدینی‌ها بوده؟
حسین طالقانی: البته ایشان همیشه همسفره بود، یعنی می‌نشست با آنها غذا می‌خورد اما یک فتوایی در زندان اوین دادند که همه علما امضا کردند، ایشان هم به احترام سایر دوستان امضا کرد.
  پس درواقع ایشان یک روحانی روشنفکر در آن زمان محسوب می‌شده و حتی پایگاهی هم حتی برای مارکسیست‌ها بوده که به ایشان مراجعه کنند ولی از آن طرف هم نقد داشته و حتی زیر این فتوا را امضا می‌کند.
حسین طالقانی: بله، امضا کرده‌اند و این یکی از اشکالات ایشان بوده است.
  درحالی که می‌توانسته مخالفت کند...
مهدی طالقانی: شما ببینید الان محمود دولت‌آبادی هست و با ایشان در اوین هم‌سلول بوده است. محمود دولت‌آبادی هم اتهامش این بوده که چپ بوده ولی می‌گوید من هر غصه و گرفتاری‌ای که داشتم، می‌آمدم و به آقای طالقانی می‌گفتم. صبح‌ها با آقای طالقانی در حیاط زندان قدم می‌زدیم، یک سیگار او می‌کشید و یک سیگار هم دست من می‌داد و با هم صحبت می‌کردیم. می‌گفت مرا تهدیدات بسیار بدی کرده بودند که به زندگی‌ات فشار می‌آوریم و همسرت را دستگیر می‌کنیم و... می‌گفت من واقعا از این قضایا می‌ترسیدم، بعد با آقای طالقانی که صحبت می‌کردم، ایشان آنچنان به من دلداری می‌داد که انگارنه‌انگار که مرا چنین تهدیدی کرده‌اند. می‌گفت که آقای طالقانی به من آرامش می‌داد.
  رابطه ایشان با نواب‌صفوی چطور بود؟ ایشان چقدر شاخه مسلحانه فداییان را تایید می‌کرد؟ این‌که شنیده شده ایشان نواب را در این روستا (گلیرد) هم پنهان کرده بودند، درست است؟
حسین طالقانی: این روستا، نه در یکی از روستاهای اطراف. فداییان اسلام درواقع یک عده جوان پرشور بودند که عقیده‌شان این بود که کسانی که نااهل هستند را با فتوا اعدام می‌کردند. البته در خیلی از موارد مثلا از مرحوم بروجردی خواستند فتوا بگیرند، ایشان فتوا به اعدام افراد نداده است. ولی معتقد به حذف فیزیکی آدم‌ها بودند که فکر نمی‌کنم طالقانی با این قضیه موافق بود. البته آن موقع که این داستان‌ها بود، بنده 8 ساله بودم. نواب صفوی، خلیل طهماسبی، عبدخدایی و... به منزل ما در امیریه می‌آمدند. اینها تحت‌تعقیب بودند. نواب صفوی خیلی ایده‌آلیست و تند بود، حتی وقتی که به آن‌جا آمد، پدرم گفت که مشکل داریم. در ابتدا حتی گفت که به خانه من نیایید، چون خودم هم تحت نظر هستم. ضمن این‌که اگر شما بیایید، این‌جا لانه زنبور است و پیدای‌تان می‌کنند. آنها بنده‌خداها سعی کردند جای دیگری پیدا کردند ولی هیچ‌جا به آنها پناه ندادند. به قول یکی که می‌گفت طالقانی یک صفت ممیزه داشت و آن این‌که آدم بامعرفتی بود. گفته بود که طالقانی خیلی مَرده برویم آن‌جا جواب‌مان نمی‌کند. عبده خدایی از طرف نواب آمده بود که قبل از آن خبر دهد که آقای نواب صفوی گفته به خانه شما بیاییم. پدرم گفته بود من خودم تحت‌نظر هستم. آن موقع‌ها بخاری به آن صورت هم نبود. عبده خدایی می‌گوید که آقا آتشی روشن کرد که اینها گرم‌شان شوند، منتها صبح که شده بود، آقای نواب صفوی که دربه‌در دنبالش می‌گشتند، به بالای پشت‌بام رفته بود که اذان بگوید! آقای طالقانی هم گفته بود که اگر سید می‌خواهد خودکشی کند، چرا در خانه من؟ برو صدایش کن و بگو بیاید، من راضی نیستم.
حسین طالقانی: آخر از خانه کسی صدای اذان بلند نمی‌شود و این یک چیز غیرمعمولی است.
مهدی طالقانی: خلاصه رفته بودند و صدایش کرده بودند و گفته بودند که پاشو بیا صاحبخانه راضی نیست.
شما نواب را دیده بودید؟
حسین طالقانی: بله.
  چیزی از همان روزهایی که در منزل شما پنهان شده بودند، به یاد دارید؟
مهدی طالقانی: به من نماز یاد می‌داد، چون روزها بیکار بود، به من نماز یاد می‌داد و بعد از من می‌پرسید و یادم نیست 10شاهی یا یک قران به من می‌داد. من هم با پولی که می‌داد، می‌رفتم بستنی می‌خوردم. به عشق 10شاهی نماز را یاد گرفتم. (خنده)
حسین طالقانی: بعد از این‌که از منزل ما رفتند نمی‌دانم به کجا پناه بردند.
مهدی طالقانی: به خانه ذوالقدر رفتند و آن‌جا دستگیر شدند. از خانه ما که رفتند بیرون، دستگیر شدند.
حسین طالقانی: آنچه شنیده‌ایم این است که پدرم آنها را به طالقان در روستایی به نام ورکش آورده بود و اهالی ورکش هم از آن‌جا که به آقا خیلی علاقه‌مند بودند، اینها را پذیرفته بودند و پذیرایی می‌کردند. آنها هم که دیده بودند وضع بهداشتی آن روستا بد است، شروع به انجام یک‌سری اقدامات کردند.
  آیا شما بعد از پنهان‌شدن نواب در خانه پدری‌تان از زبان پدرتان شنیده بودید که این مسیر اشتباه است و بهتر است که از این مسیر برگردند؟
مهدی طالقانی: نه، هیچ‌وقت نمی‌گفت آقا. البته آقای طالقانی تنها کسی بود که از اول انقلاب تا به حال برای مرحوم دکتر