یک نیمه‌شب تا صبح در ترمینال غرب؛

شیدا ملکی- رشت... رشت...، تبریز... تبریز...، سنندج... سنندج...، اسم هر شهر را دوبار پشت هم تکرار می‌کند و بعد از اینکه واکنشی نمی‌بیند، راهش را ادامه می‌دهد برای پیدا کردن مسافر. اینجا مسافر یعنی پول و درآمد و هر یک از مسافرها اگر تک به تک برای دلال‌ها سود چندانی نداشته باشند، هر 20-10 نفر سود خوبی برایشان خواهند داشت. زمانی که تعدادشان زیاد می‌شود، چرخ زندگی‌شان می‌چرخد.
سیاهی شب گویی همه سیاهی این پایانه را پنهان کرده است و هیچ چیز به چشم نمی‌آید مگر مسافرهای شب‌رویی که یا راهشان به اجبار از شب می‌گذرد یا به هر دلیلی ترجیح‌شان گذر از جاده‌ها برای رسیدن به مقصد در شب است. زندگی و شب‌بیداری به گونه‌ای در این بخش از شهر جریان دارد. انگار هرگز شب از راه نرسیده است. ساعت نزدیک یک بامداد است و ترمینال غرب هنوز هم بیدار و هوشیار رفت و آمدها و خوابیدن و نشستن مسافرها را به تماشا نشسته است.
نورافکن‌های بزرگ فضا را روشن کرده‌اند و فروشگاه‌های کوچک داخل سالن انتظار چای و نسکافه می‌فروشند تا مسافرها زودتر از یادشان برود ساعت چند است و برای رسیدن به شهر و کشور مقصد چند ساعت دیگر زمان باقی است. روی این صندلی‌های آبی چنان به خواب عمیق فرو می‌روند که انگار روی راحت‌ترین و امن‌ترین جای دنیا به خواب رفته‌اند.
چرخی‌های غرب تهران


مردهای پیر و جوان، قوی‌هیکل و ریزنقش گاری‌ها را حمل می‌کنند و بارز‌ترین وجه اشتراک‌شان دست‌های پینه‌بسته و گاهی پارچه‌های پهنی است که به کمر بسته‌اند. چرخی‌هایی که بار مسافرها را به سمت اتوبوس‌ها می‌برند، همه تلاش خود را می‌کنند تا بار مسافرهایی را حمل کنند که راحت‌تر از دیگران به آنها پول می‌دهند و حمل بارشان در نهایت سودی برای آنها دارد.
محمد کمتر از 16 سال دارد و به همراه پدرش کار می‌کند، یک گاری دارد و به اندازه پدرش بار حمل می‌کند. خودش می‌گوید باری که حمل می‌کند گاهی سنگین‌تر از بار و چمدانی است که پدرش و بقیه مردهای سن و سال‌دار این پایانه حمل می‌کنند. محمد دسته‌های گاری را رها می‌کند، دست‌هایش را به کمر می‌زند و می‌گوید: «خوبی این کار اینه که شب‌ها میام پایانه و صبح هم به مدرسه می‌رسم. بابام میگه این کار قوی‌ام می‌کنه و سوسول بار نمیام. دوست ندارم سوسول باشم و می‌خوام هر جور شده یه مرد خیلی قوی‌هیکل باشم، درست مثل بابام.»
خانواده چهارنفره‌ای که جلوتر از محمد راه می‌رود، به عقب نگاه می‌کند و پدر خانواده بلند داد می‌زند زود باش خب بچه‌جون وایسادی به خوش و بش کردن و حواست نیس بار ما دستته؟! بجنب وسایل ما رو بیار بچه‌جون. اگه اتوبوس راه بیفته پولتو که نمیدم هیچ، پول بلیت اتوبوسم ازت می‌گیرم، دِ بجنب بچه. محمد دسته‌های گاری را می‌گیرد و بی‌خداحافظی راهی می‌شود برای رساندن بار مسافرهایش به اتوبوس.
خوابیدن زیر سقف آسمان
کم نیستند مردهایی که برای یک خواب آرام روی نیمکت‌ها و روی زمین پایانه آزادی مقوایی بزرگ را تشک کرده‌ و آرام خوابیده‌اند. اگر مقوایی هم پهن کرده باشند زیرشان از سر حوصله است، اگرنه بیشتر آنها کفش‌هایشان را زیر سر گذاشته‌اند و روی نیمکت‌های سیمانی زیر سقف آسمان، آرام خوابیده‌اند. مسافرها بیشتر مواقع یک ساک کوچک همراه دارند اما اینجا مردهایی که بی‌صدا خوابیده‌اند فقط اورکت‌های ساده به تن دارند و هیچ ساک و وسیله‌ای به همراه ندارند.
مرد و زن جوانی از کیوسک چای‌فروشی داخل سالن ترمینال دو لیوان چای خریده‌اند و به سمت محوطه باز پشت سالن انتظار حرکت می‌کنند. روی نیمکت می‌نشینند و چای را می‌نوشند و هر دو همان جا می‌خوابند. بارشان فقط یک کوله‌پشتی کوچک است که مرد حمل می‌کند و حالا محکم آن را بغل کرده است. هر چند پاییز است اما هوا آنقدر‌ها هم سرد نیست که نشود در چنین شرایطی خوابید. زن چند دقیقه یک بار مرد را صدا می‌کند، چیزی می‌گوید و دوباره به خواب می‌رود.
از استادیوم آزادی تا ترمینال آزادی
شب‌های بعد از بازی استقلال و پرسپولیس فضای پایانه غرب دیگرگونه می‌شود و آبی‌ها و قرمزها با هر لهجه و زبانی از استادیوم بازمی‌گردند و اشک‌ها و لبخندهایشان در فاصله شلوغی استادیوم آزادی تا پایانه آزادی کمی فروکش می‌کند. کلاه‌های جوکری آبی و قرمز و مردهای جوانی که کلاه‌گیس‌های رنگی بر سر گذاشته‌اند، قرار است به شهرهای خود بازگردند. صدای تشویق‌های سرخابی‌ها اینجا در پایانه غرب جای خود را به صدای دلال‌های مسافر داده است.
هواداران استقلال و پرسپولیس روی صندلی‌های آبی‌رنگ داخل سالن نشسته‌اند و هنوز از دربی می‌گویند و با هم کل‌کل می‌کنند. همه زندگی‌شان انگار در رنگ قرمز و آبی خلاصه شده است. کنار هم روی صندلی‌ها لم داده‌اند و بعضی‌شان به خواب رفته‌اند. آرامش و رفاقت‌شان به گونه‌ای است که نمی‌شود باور کرد چند ساعت پیش در استادیوم چه گذشته است.
پسر جوان سراپا سرخ‌پوش سرش را روی شانه‌های رفیق آبی‌پوشش گذاشته است. هیچ‌کدام ساک دستی و بار و بنه‌ای به همراه ندارند. فقط بوق‌های بزرگ و کوچک رنگی و لباس‌هایشان نشان می‌دهد چرا روی صندلی‌های سالن ترمینال خستگی در می‌کنند. مسافرهای 90 دقیقه‌ای در استادیوم آزادی که فقط آمده‌اند تا نبرد تیم‌های محبوب‌شان را به تماشا بنشینند. تیم‌هایی که نبض شادی و غم جوانان فوتبال‌دوست را در شهرستان‌ها بیشتر از تهران در دست دارد.
پایانه غرب جایی نیست که آدم‌ها گرسنه بمانند، البته اگر حداقل سه هزار تومان پول در جیب داشته باشند. چند جوان سرخ‌پوش و آبی‌پوش دایره کوچکی ساخته‌اند و روی زمین بیرون از سالن انتظار ترمینال نشسته‌اند. مرد جوان دیگری که سن و سالش تقریبا با آنها یکی است کیسه‌ای بزرگ پر از ساندویچ فلافل همراه دارد و ضیافت‌شان با تقسیم فلافل‌ها شروع می‌شود. خنده‌های‌شان فضای روبه‌روی سالن انتظار را پر کرده و به زبان کردی با صدایی بلند که اگر خنده‌های‌شان را نشنوی، خیال می‌کنی دعوایی بر پا شده است با هم حرف می‌زنند.
عجله‌ای برای بازگشت به شهرستان‌ها نیست
کمتر از 50 قدم دورتر از این جمع پرشور و هیجان دو جوان سرخپوش روی نیمکتی نشسته‌اند و سرشان را به دیوار پشت سر تکیه داده و خوابیده‌اند. صدای بلند نزدیک‌ترین مسافرجمع‌کن که مدام نام تبریز را فریاد می‌زند خواب پسر را می‌پراند و یکباره صاف روی نیمکت نیم‌دایره سنگی می‌نشیند. حواسش را جمع می‌کند تا کاملا بیدار و هوشیار شود و دوستش را هم از خواب بیدار می‌کند.
+ فقط برای تماشای بازی به تهران آمده‌اید؟
- تهران کجا بود؟ ما اومدیم استادیوم آزادی. با بقیه تهران کاری نداریم. هروقت بازی باشه میایم. بازی رو تماشا می‌کنیم و برمی‌گردیم. او در حالی که پرچم آبی را تکان می‌داد، گفت، تیم ما برامون ارزش داره. همین‌جوری الکی نمی‌تونیم ازش بگذریم. یکی دیگر می‌گفت، صبح زود از رشت راه افتادیم و بعد از رسیدن مستقیم رفتیم استادیوم. حالا هم بالاخره هستیم تا یه ماشین گیر بیاد و بریم رشت.
+ این همه ماشین دارن رشت رشت می‌کنن. خب یکی رو سوار شید برید دیگه. چرا اینجا خوابیدید؟
- ببین من خودم بچه رشتم، می‌دونم اینا کدوم گرون می‌گیرن و کدوم به قیمت. امشب چون فوتبال بوده و مسافر زیاده بره کشون دارن. اما خوبیش اینه که فقط مسافر زیاد نیست، ماشین رشت هم زیاده وقتی ماشین‌هاشون خالی باشه مجبور میشن به قیمت یا حتی پایین‌تر بفروشن صندلیشون رو...
با لهجه رشتی حرف می‌زند و با دوستش میان حرف‌ها می‌خندند. دوستش کلاه قرمزش را از سر بلند می‌کند و با خنده و شادی می‌گوید: وقتی ما برنده بازی شدیم اصلا کجا برگردیم؟ همین‌جا به جشنمون ادامه می‌دیم. بی‌خیال رسیدن به رشت. ما همین‌جا تا صبح لذت می‌بریم از زندگیمون.
از غرب تهران تا بیرون از مرزهای ایران
تعاونی‌های فروش بلیت از داخلی تا خارجی دیوار به دیوار هم شبانه‌روز فعال هستند و از سنندج و گرجستان گرفته تا استانبول برای همه‌جا بلیت می‌فروشند. چند تعاونی دیوار به دیوار هم روی پیشخوانشان از نام استانبول تا گرجستان را نوشته‌اند و هریک قیمتی برای اتوبوس‌های خود ارائه می‌دهند. مرد میانسالی با موهای کم‌پشت و تقریبا فربه روبه‌روی یکی از تعاونی‌ها ایستاده و درباره بلیت‌های استانبول و وان توضیح می‌دهد.
-اگر برای امشب می‌خواید، بلیت ندارم. نه که من نداشته باشم. هیچ‌کس نداره. استانبول فقط یازده ظهر حرکت داره.
+ ما امشب باید از ایران بریم. بلیت کجا رو داری؟
- میخوای بهت بلیت تبریز میدم. از اینجا برو تبریز از تبریز هم لب مرز می‌برنت وان. ماشین‌های ترک و با امنیت. خیالت راحت.
+ تکلیف گذرنامه چی می‌شه؟
- مث همه جا باید یه گذرنامه داشته باشید دیگه. تاریخش اما تو سفر زمینی خیلی مهم نیست. حالا نمیخواد حتما هفت ماه اعتبار داشته باشه.
هیجان مرد فربه درباره توضیح قیمت‌های بلیت‌اش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد تا وقتی که مرد گفت شما از هواپیما هم گران‌تر حساب می‌کنید. فکر نمی‌کنید منطقی نیست؟ دلال بلیت‌های خارجی با عصبانیت به مسافر گفت: «اگه پول داری با هواپیما برو. چرا دو ساعت وقت من رو گرفتی؟ برو بابا بیکاریا...» گفت‌وگوی آرام مرد مسافر و دوستانش با دلال بلیت‌های برون‌مرزی تبدیل به مجادله‌ای سخت شد. چند مرد دیگر از تعاونی‌های مختلف وارد این مجادله شدند و قبل از رسیدن پلیس همه متفرق شدند.
قدم‌های نزدیک به صبح
عقربه‌های ساعت سه و نیم بامداد را نشان می‌دهد. هوا هنوز هم خیلی سرد نیست و نورافکن‌های پایانه غرب اجازه نمی‌دهد شب سرکشی کند و خودی نشان دهد. گربه‌ای ماده در گوشه‌ای از محوطه ترمینال موشی را شکار کرده و با توله‌هایش ضیافت برپا کرده‌اند. هنوز هم صدای مسافرجمع‌کن‌ها خواب را از سر می‌پراند اما هستند آدم‌هایی که خوابیده‌اند و حالا آرام‌آرام بیدار می‌شوند.
روی نیمکت می‌نشیند و کوله‌پشتی که زیر سرش بود را در دست می‌گیرد. پاکت سیگار ارزان‌قیمت و یک بسته کبریت از کوله‌اش بیرون می‌آورد. سیگار را روی لب‌هایش می‌گذارد و کبریت می‌زند. روشنایی کبریت معصومیت دخترانه‌اش را نشان می‌دهد. پک محکمی به سیگارش می‌زند و دود آن را رو به آسمان می‌دهد. هیچ آرایشی روی صورتش ندارد و لباس‌های ساده‌ای پوشیده است.
- ساعت از 3 گذشته، تنها اینجا چه می‌کنی دختر؟
+ منتظر اتوبوس 4 صبحم. نمی‌شد بمونم خونه اومدم اینجا. تا اتوبوس بیاد.
- خونه راحت‌تر نبودی؟ برای یک دختر اینجا خیلی خطرناکه تنها. اگه یهو کیفتو بزنن یا کسی بهت حمله کنه چی؟
+ اینجا از خونه خیلی امن‌تره. اصلا تو چرا انقدر فضولی میکنی؟ دلم خواسته.
سیگارش را تعارف می‌کند و یکی دیگر روشن می‌کند و به حرف‌هایش ادامه می‌دهد.
+ ببین یه نیم ساعت مونده تا حرکت اتوبوس و من حوصله ندارم اعصابم دوباره خورد بشه. اگه میشه تو مخ من رژه نره دم صبحی.
- بهم میگی چرا گفتی اینجا از خونه امن‌تره؟
+ میخوای بدونی؟ بی‌خیال بابا. خونه بابا و داداشم بهم تعرض می‌کنند. نمی‌خوام سرویس بدم. الان از دانشگاه اومدم استراحت کنم، دوباره شروع کردن. منم گفتم بلیت دارم و اومدم ترمینال.
ساعت 4 صبح به وقت ترمینال غرب است و تعداد آدم‌هایی که در این پایانه قدم می‌زنند کم یا زیاد نشده است. مردم با همان سرعت قبلی قدم می‌زنند و چمدان‌کش‌ها و چرخی‌ها با همان روش قبلی به کار خود ادامه می‌دهند. نام شهرها بلندبلند تکرار می‌شود و هیچ معجزه کوچکی در این تکرار رخ نداده است.
تکراری‌ترین و مرموز‌ترین حوادث روز اینجا زیر نورافکن‌هایی که سعی دارند با نوری مصنوعی روشنی‌بخش باشند رخ می‌دهند و مدام تکرار می‌شوند. سه مرد، با لباس‌های ژنده و آلوده آرام از پشت شمشادها بیرون می‌آیند و یکی از آنها خاک زمین را آرام کنار می‌زند. پایپ، فندک و چند بسته کوچک که به درستی قابل تشخیص نیست را از زیر خاک بیرون می‌کشد و سه نفری برمی‌گردند پشت شمشادها.