امید مافی = روزنامه نگار

جنازه‌اش را خاک کردند تا آرام شود. قصه ریزعلی اما، سال ها پیش تمام شده بود،نه در سوز سرمای این آذر دهشتناک.پیرمرد همان وقتی تمام کرد که از حافظه تاریخی جماعت فراموشکار گریخت. او همان روز رفت که پای مجسمه حقیرش در شهر میانه گریست و با زبان بی زبانی به مردم آن حوالی گفت: کاش پولش را به خودم می دادند تا مرهمی برای هزار و یک زخم زندگی ام پیدا کنم.
ریزعلی در این سال های آخر، دلش به گوزن تیرخورده ای بدل شده بود که کنار همان ریل های یخ زده به طرز جانسوزی ماغ می کشید.
وقتی درسش از کتاب ها حذف شد و کسی سیگاری در عسرت و انزوا برای پیرمرد چاق نکرد، فهمید که در روزگار سلبریتی های مازراتی سوار،
هیچ ژورنالی مردی با آن همه چین در پیشانی و آن شعله ها در پهنای صورتش را به ویترین روزی نامه ها سنجاق نخواهد کرد.


رویش خاک ریختند تا در برودت گداکش آن سوی سهند آرام بگیرد و دیگر در آن دیار نسیان زده، دنبال نشانی خودش نگردد.
حالا آدرس پستی اش کاملا هویداست.درست در دامنه کوه خسته و زیر خروارها خاک.حالا می شود کفن خیسش را از فراسوی لحد تماشا کرد و اوان آسمانی شدن فداکارترین دهقان دنیا را به تقویم سپرد.
آری ما با قهرمانان واقعی این خاک پرگهر چنین می کنیم. ما فانوسی در قعر ظلمات روزهای خلوتشان روشن نمی کنیم و نامشان را از صحنه دهر خط می زنیم و تا وقتی جنازه شان در گوشه بیمارستان دولتی بو نگیرد از سپردن تیترهای ارغوانی به صفحات مطهر خودداری می کنیم.
حالا ریز علی در سرزمین سایه ها به آرامشی دل انگیز رسیده است.حالا او می تواند در بهشت برین، قصه آن شب سرد که پیراهن مندرسش را آتش زد و کنار ریل های قندیل بسته دوید تا به مسافران، زندگی ببخشد را برای خدا و خورشید تعریف کند.حالا در مینوی جاوید، تنهایی پیرمرد اصلا پیچیده نیست.تنهایی برایش چای خوردن است در جنب آشیانه خورشید و خندیدن و گریستن در جهان تهی از نسیان و ناجوانمردی.این مرگ به هنگام یعنی بخواب تمام روزهای
خاموش را پیرمرد...آنقدر بخواب که استخوان هایت پر از بوی بهار شود و کوزه گر از خاک گلویت سوتکی سازد. خیالت راحت ریزعلی. این طرف ها جز ازدحام غریب بی انصافی و بی رحمی هیچ خبری نیست و دنیا سال هاست که زیبایی ذاتی اش را از دست داده و هیچ جاده ای
به آغوش قلندران نخواهد رسید. انگار یک خواب سیر، زیر باران سوزنی گورستان می ارزد به بیداری در جهان اینچنینی... باور کن در این موطن، مرگ از هر آدمی اسطوره می سازد.قبول کن که عشق با رفتنت آغاز می شود
فرشته نجات راه ها و ریل ها... تو زیر خاک قهوه ای با آرامش تمام بخسب که سرانجام کوهستان نیز می‌میرد!