روزنامه شهروند
1396/10/07
با بیماری مبارزه نکردم دوست شدم
علیاکبر زینالعابدین | محمد ریش بلندی دارد شانه شده، بسیار مرتب و موهایی که آرایششان با ریش مشکیاش هماهنگ است. هنوز از راه نرسیده بودم که نگاهم کرد، گفت چقدر چشمهای مهربانی داری! رفت و برگشت با یک دستبند مسی. گفت دست راستت را بیاور جلو. من مانده بودم حیران. دستبند را از بغل دستم کرد. نگاهم مهربان شده بود، چه میخواستم و چه نمیخواستم. گفتم: «هدیه است؟» گفت: «نه! رشوه است. باید امشب برای مادرم دو رکعت نماز بخوانی.» محمد وقتی 22 ساله بود مادرش پر میکشد به آسمان و محمد دوست دارد نام مادرش را به هر بهانه بیاورد. دستبند مسی را نگاه میکردم. گفت: «برات خوب است. مس بدن را متعادل میکند.» خودش متعادل نشسته بود و شوخی میکرد. انگار از آن شخصیتهایی است که 200بار مصاحبه تلویزیونی کرده است. خیالیش نبود. به شوخی گفت: «لوکیشن خانهمان خوب است؟» گفتم این چوبهای میزهای عسلیات، چوبهای کتابخانهات اینجا را از همه جاهای دیگر قشنگتر کرده است. گفت میدانم چوبها قدیمیاند.محمد کمندلو متولد 1353 است. حرفه اصلی محمد تعمیر وسایل چوبی قدیمی است. از آن کارها که همهاش دقت و وسواس و عشق است. محمد از آن اماسیهای دو آتشه بوده. از آنها که بلافاصله ویلچری میشود. اماس که این روزها جزو بیماریهای ترسناک محسوب میشود، برای محمد مثال پشمکی است که زود در دهان آب میشود. او به شیوه خاص خودش بیماریاش را درمان کرده. محمد خیلی بامعرفت است. او یادش نمیرود که آن دکتر روانشناس حق استادی بر گردنش داشته است. او وقتی حرف از استادش میشود، چشمانش دریا میشود. کی فهمیدی اماس داری؟
سال 83 بود...
یعنی 30 سالگی؟
بله. حدودا 30 سالم بود. یادم میآید خوابیده بودم، برای نماز صبح بلند شدم که بروم وضو بگیرم و همانجا زمین خوردم. پاهایم بیحس شده بود. کف پایم خواب رفته بود. مثل خوابرفتگی معمولی اما شدتی داشت که باعث شد تعادلم را از دست بدهم و زمین خوردم. نتوانستم ایستاده نماز بخوانم. همانطور نشسته نماز خواندم و رفتم سرکار. آن موقع در بازار کار میکردم.
توجهی به این خوابگرفتی نکردی؟
نه، گفتم بیحسی بوده فقط تعجبم از این بود که من خواب بودم و طوری ننشسته بودم که بدنم خواب برود. اما در کل توجهی نکردم و دکتر نرفتم. بعد از آن رفتم محل کار و شب که برگشتم دیدم پایم هنوز بیحس است. سه روز به همین منوال گذراندم تا اینکه دیدم بیحسی تا ساق پایم بالا آمد. همسرم گفت برویم دکتر. وقتی دکتر رفتیم گفت احتمالا کمخونی است؛ یکسری قرص ویتامین داد و بیکمپلکس و اینها، اما فردایش دیدم نهتنها بیحسی از بین نرفته، بلکه دارد بالاتر میآید؛ بیشتر پای سمت راست. با یکی از دوستان تماس گرفتم، گفت باید بروی بیمارستان. رفتم بیمارستان سینا، یکسری آزمایش دادم و امآرآی و بعد هم گفتند باید بستری بشوی. گفتم خب علتش چیست؟ گفتند مشکوک است به اماس من اسم اماس را تا آن زمان نشنیده بودم و اصلا نمیدانستم چیست. بستری شدم و بعد از آنکه جواب امآرآی آمد، تشخیص دادند که ضایعه نخاعی، هم در مغزم هست و هم در نخاع. همزمان بیحسی هم تا زانو آمده بود. بعد گفتند آزمایش الپی باید بدهی که آب نخاع را میگرفتند که خیلی اذیت شدم.
چرا اذیت شدی؟
درد داشت.
بیحس نمیکردند؟
نه. ضمن اینکه باید مچاله میشدم، سرنگ را در نخاع میزدند و آب نخاع را میگرفتند. بعد از آن هم یک آزمایش خون سخت دادم. چرا؟ چون باید خون زیادی میگرفتند. دست راستم یک هفته کبود بود. جواب آزمایش هم که آمد، شروع کردند به درمان. یکسری قرص و سرم بود و کورتون. گفتند باید کورتوندرمانی را شروع کنند. کورتون را داخل سرم میزدند که دو هفته این پروسه طول کشید.
داخل بیمارستان یا در خانه؟
نه. در بیمارستان همینطور بستری بودم. بماند که در این دو هفته چه گذشت. در خیابان موقع راه رفتن لنگ میزدم و در بیمارستان هم هر کسی میشنید اماس گرفتهام، به هم نگاه میکردند و حرف این بود که خطرناک است و چه و چه. اطلاعات چندانی هم آن موقع راجع به اماس نبود و برایم عجیب بود که چرا در بیمارستانها اتاقی نیست که به بیماران خاص، بیماریشان را توضیح بدهند (حالا بعدا میگویم چرا). خلاصه بعد از دو هفته حال من خوب شد و بیحسی از بدنم خارج شد. بعد گفتند آمپولی فرانسوی وجود دارد به اسم آونکس بود. گفتند باید بروی اینها را از هلالاحمر بگیری. جالب است برایتان بگویم من وقتی رفتم هلالاحمر تازه اماس را شناختم. رفته بودم داروخانه هلالاحمر دارو را تحویل بگیرم، شخصی را دیدم که او هم اماس داشت. وقتی برایم راجع به بیماریمان گفت، ترس من بیشتر شد. خیلی بیشتر.
چه چیزی گفت که ترست بیشتر شد؟
گفت یکجور ضایعه نخاعی است که با بیحسی شروع میشود و به آن بیماری گمنام هم میگویند. گفت بیماری اماس در افراد مختلف، متنوع است. در یکی بیحسی از چشم شروع میشود، در یکی از دست و....
از یکجایی شروع میشود و حرکت میکند؟
بله. چون قسمت فرماندهی مغز را مختل میکند و مغز نمیتوان فرمان را بهدرستی به اعضای مختلف بدن برساند.
به ذهن هم آسیب میزند؟
جلوتر که میرود به تکلم هم آسیب میزند و وقتی کامل پیشرفت میکند، بیمار به حالت خوابیده میافتد. به خاطر همین ترس من بیشتر شد. شروع کردم به تزریق آونکس که هفتهای یک بار باید انجام میشد. تزریق هم مشکلاتی داشت. تا 24 ساعت بعد از تزریق، بیحسی بیشتر میشد و حالت خمودگی به آدم دست میداد؛ عوارضی که تقریبا در تمام بیماران دیده میشد. همینطور که روند درمان را طی میکردم، مطالعاتی هم راجع به این بیماری شروع کردم. آن زمان کتابی بود از خانمی انگلیسی که اماس داشت به نام «من و سایهام». چند کتاب دیگر هم خواندم. چندان هم با اینترنت آشنایی نداشتم که بروم منابع را آنجا نگاه کنم. بههرحال دیدم در کتابها نوشته اماس چند دلیل میتواند داشته باشد که هنوز هم البته فکر نکنم بشود قطعی نظر داد که دقیقا چه دلیلی. اما نوشته بودند احتمالا به چند دلیل پیش میآید: کسانی که مهاجرت میکنند، کسانی که بیماری عفونی خیلی شدیدی میگیرند در معرض بیماری اماس هستند، کسانی که در معرض نگرانیها و استرسهای سنگین قرار میگیرند، کسانی که وسواسهای شدید دارند، کسانی که با موادشیمیایی کار میکنند و...
هیچکدام از این دلایل در تو نبود؟
من با رنگ و مواد شیمیایی کار میکردم، ولی نه زیاد.
کارت چه بود؟
تعمیر کارهای قدیمی چوبی بود و با تیلر، پلیاستر، لاکالکل و اینها کار میکردم. ضمن اینکه در مطالعاتم فهمیدم بیمار با اماس حدود 20 تا 45سال میتواند زنده بماند که البته در خانمها بیشتر است.
گویا آمار این بیماری بین خانمهای مبتلا
4 برابر آقایان است.
آمار الان را ندارم، ولی آن زمان هم بین خانمها بیشتر شایع شده بود. آن زمان با روانشناسی به اسم آقای دکتر بهشتیپور آشنا بودم که سال گذشته فوت کردند. با ایشان هم دراینباره صحبت کردم و گفتم هیچکدام از این دلایلی که مطرح شده در من نیست؛ دایم در کنار مواد شیمیایی نبودهام، آدمی استرسی نیستم، مهاجرت نکردهام یا بیماری عفونی خاصی نداشتهام و... با ایشان که درددل میکردم، گفتم من در معرض هیچکدام از دلایلی که در کتاب نوشته، نبودهام، اما ایشان جملهای گفت که هنوز هم در یادم مانده. گفت: «تو شدهای تابلوی خداوند!» گفتم: «یعنی چه؟» گفت: «تو شدهای تابلوی خداوند تا دیگران تو را نگاه کنند. حالا اینکه این تابلوی خداوند چطور عمل کند، خیلی مهم است. چون مردم تو را نگاه میکنند و خیلی چیزها قرار است ببینند. امیدوارم تو در این روند آنقدر خوب عمل کنی تا کسانی که تو را میبینند، بتوانند از تو درس بگیرند و برایشان یک الگو باشی.»
چیزی از این جمله فهمیدی؟
آن موقع نفهمیدم، ولی وقتی مطالعاتم را بیشتر کردم، عضو انجمن اماس شدم و به آنجا رفتوآمد داشتم، بیماران مختلف را دیدم. وقتی با آنها صحبت کردم، تازه کمکم فهمیدم «تابلوی خدا شدن» یعنی چه؟ روزهای نخست که کلاسهای اماس میرفتم دایم با خودم میگفتم «چرا من؟ چرا من؟» بیحسیها دیگر به زیر نافم رسیده بود؛ طوری که وقتی در بیمارستان بستری میشدم، حتما باید با ویلچر بیرون میرفتم. کار به جایی کشیده بود که خیلی گریه میکردم، بیتابی میکردم. چون آن زمان بچههایم هم کوچک بودند؛ زهرا و ایلیا. با خودم میگفتم چرا من و حالا که من به این وضع دچار شدهام، تکلیف آنها چه خواهد شد؟
همچنان پیش آن روانشناس، آقای بهشتیپور میرفتی؟
بله. یک بار در همین اوضاع که پیش او رفته بودم، گفت: «تابهحال به ده یا روستاها رفتهای؟ فرض کن باغی آنجا هست و این باغ، باغبانی دارد. باغبان بهموقع به زمینش کود میدهد، درختانش را هرس میکند، مراقبت میکند، اما خب این باغ دچار آفت هم میشود. اما در همان ده و روستا اگر روی تپههایش نگاه کنی، درختی میبینی که آنجا روییده؛ نه کسی آن را هرس میکند، نه کسی از آن مراقبت میکند، نه بهموقع به آن آب میدهد. گاهی میبینی میوه هم میدهد و میوه خوبی هم دارد.» دکتر بهشتیپور مرد بسیار آگاهی بود، بعد گفت: «به این درختی که باغبان ندارد، چه کسی میرسد؟ نکند خدا هوای این درخت را دارد؟» تازه درخت جزو نباتات است. در پلههای خلقت، اول جمادات هستند، بعد نباتات، بعد حیوانات تا جایی که خداوند در قرآن میفرماید: «و لقد کرّمنا بنیآدم». استاد بهشتیپور به من گفت: «کسی که در آن دهکده هوای آن درخت بیباغبان را دارد، هوای تویی را که در پله چهارم آفرینش هستی ندارد؟ هوای بچههای تو را ندارد؟ مگر آن خدا فقط خدای توست؟ خدای بچههای تو نیست؟ برای همین مطمئن باش این دوره هم میگذرد. لازم نیست فکر امورات آنها باشی، تو فعلا فقط فکر خودت باش.» همزمان با انجمن هم آشنا شده بودم...
سال 83 بیماری شروع شد. کی با انجمن آشنا شدی؟
یکسال بعد تقریبا.
در این یکسال میرفتی بیمارستان و میآمدی؟
بله. وقتی با انجمن آشنا شدم، با افراد مختلف که صحبت میکردم دیدم گلههایی که آنها دارند، من ندارم.
چه گلایههایی؟
مثلا متأهلهایی بودند که میگفتند همسرانشان درک لازم را نسبت به بیماریشان ندارند یا خانمهایی بودند که میگفتند شوهرشان بیماریشان را درک نمیکند. حتی کسانی بودند که به خاطر بیماری طرف از او جدا شده بود. اینجا بود که فهمیدم خداوند چقدر به من لطف دارد. نهتنها مشکلات آنها را نداشتم، بلکه قدر زندگی را بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، بیشتر فهمیدم. خدمتهایی که خانمم در حق من میکرد، در مدت بیماری خیلی بیشتر شده بود و بچههای کوچکم هم هوایم را داشتند. چون پردنیزولام که مصرف میکردم، عوارض خاص خودش را داشت. هم عوارض معده، هم پوکی استخوان، اشتهای کاذب میداد و...
قرص است؟
بله. قرصهای پنج میلیگرم بود. بیرونرویم هم تشدید شده بود که خانمم و بچههایم واقعا کمکم میکردند.
میتوانستی کار کنی؟
نه. اصلا!
هزینههای درمان را از کجا میآوردی؟
پدرم کمک میکرد و آقای بهشتیپور.
بیمه داشتی آن موقع؟
آن موقع بیمه هم نداشتم.
در مدت بیماری، بیشتر خوابیده بودی؟
بله. بیشتر به حالت خواب بودم. یکی دیگر از عوارض قرصها، دوبینی بود. نور مهتابی اذیتم میکرد که در این مدت واقعا بچهها مراقبم بودند و رعایت میکردند.
چقدر این وضع طول کشید؟
بعد از بیمارستان، سه ماه تقریبا خانه بودم. کمکم توانستم سرکار بروم منتها کارم را دیگر عوض کردم. اما خب همچنان جلسات اماس را میرفتم و شبها موقع خواب، استرسها همراهم بود.
به آینده فکر میکردی؟
به آینده فکر میکردم که آخرش چه میشود؟ کارم را هم دوست داشتم و مجبور شده بودم آن را عوض کنم. عوارض دارو هم اذیتم میکرد. کار جدیدم را هم دوست نداشتم.
انجمن چه کمکهایی میکرد؟
کلاس داشتند. استادی بود آنجا که میآمد و بیشتر در زمینههای روحی-روانی با بچهها کار میکرد و حرف میزد.
مثلا چه میگفت؟
خلاصهاش این بود که باید در وهله نخست این بیماری را بپذیرید، چون وقتی قبول کنید، بیماری را راحتتر طی میکنید. دوم اینکه میگفت با بیماری مبارزه نکنید، باید آن را بفهمید. صحبتهای دیگری هم داشت حول محور مثبتاندیشی که پیشتر مطالعاتی راجع به آنها داشتم. با آقای بهشتیپور هم از قبل آشنا بودم و در خدمت او مباحثی یاد گرفته بودم. ولی وقتی این بیماری اتفاق افتاد، انگار تمام آنها از ذهنم رفته بود. درواقع انجمن حکم فلشبک به آن مطالعات را داشت. هرچند که باز هم برایم سخت بود. 5 ماه از ماجرا میگذشت و کمکم محبتهای پدرم و دوستانی که فهمیده بودند من درگیر با این جریان شدهام را میدیدم. بعد کمکم به خودم آمدم. مرحوم بهشتیپور هم کتابها و جزواتی داشتند که به من داده بودند و من آنها را میخواندم. فهمیدم که دیر به خودم آمدهام و باید هرچه زودتر حرکت کنم.
در آن کتابها و جزوات چه بود؟ چطور فهمیدی؟ مگر درباره اماس هم چیزی در آن کتابها بود؟
نه. مثبتاندیشی و پذیرفتن آنچه در زندگی به انسان وارد میشود، شمهای از آن مطالب بود که برای من در طیکردن این راه خیلی موثر بود.
خیلیها میگویند این چیزها بلا هستند. خدا بلا سر آدم نازل کرده که تنبیهاش کند. بعد شروع میکنند با خدا جنگیدن که چرا مرا برای چنین بلایی انتخاب کردی و...
بله. خیلی از افراد آنجا اینطور فکر میکردند و این حرفها را میزدند، اما من 5ماه بعد از اینکه فهمیدم به این بیماری مبتلا شدهام، معنی آن حرف را تازه متوجه شدم: اینکه تابلوی خدا شدهام و باید حرکت جدیدی را شروع کنم.
چه کار کردی؟ عملا چه کاری کردی؟
خب قبل از آن شبها برای اینکه نور اذیتم نکند و بچهها هم بتوانند تلویزیون نگاه کنند، پتو را روی سرم میکشیدم و گریه میکردم. اما کمکم گریه و زاری را رها کردم. با همان دوبینی حتی شروع کردم مثلا به نگاه کردن تلویزیون. نه اینکه بگویم خودم را شکنجه میدادم. مثلا وقتی میدیدم دارم اذیت میشوم دیگر بغض نمیکردم و پتو را روی سرم نمیکشیدم؛ بلکه جایم را عوض میکردم.
هیچ تصور میکردی خوب بشوی؟ چون میگویند اماس درمان قطعی ندارد.
بله. درمان قطعی ندارد، اما من حرکتم را شروع کرده بودم. مثلا میرفتم حمام، بیرون میآمدم، موهایم را شانه میکردم، جلوی آینه میایستادم و با خودم شروع میکردم به حرف زدن.
چه میگفتی؟
میگفتم من محمد هستم، چه چهره خوبی دارم، چه همسر خوبی دارم، چه بچههای خوبی دارم. خدایا، شکرت.
راستی یک چیز دیگر هم راجع به این بیماری میگویند. به آن میگویند بیماری زیبارویان. چون میگویند اکثر کسانی که اماس میگیرند، چهرههای خوبی دارند!
بله. این را میگویند؛ بهخصوص بین خانمها. اما وقتی شروع کردم به این کارهایی که گفتم، دیدم نهتنها عوارض داروها قطع شده، بلکه روزبهروز درحال بهتر شدن هستم. تا اینکه گذشت و یکسال بعد دوباره در همان تاریخ، من دوباره به همان وضع یکسال قبل درآمدم! خیلی عجیب بود!
یکسال بعد از چه تاریخی؟
همان تاریخی که بیماری شروع شده بود و گفتم صبح دیدم پایم کرخت شده و هنوز نمیدانستم اماس چیست.
یعنی همان شکلی که اول شده بودی؟!
دقیقا همان شکل و دوباره کار من به بیمارستان کشید.
تازه دارو هم میخوردی...
بله. اما این بار یک تفاوت عمده داشتم. وقتی بیمارستان رفتم دیگر ناراحت نبودم و گریه نمیکردم، چون خیلی فوری هم مرا برده بودند، نتوانسته بودم چیزی با خودم ببرم. وقتی بستری شدم به همسرم گفتم برایم چند جلد کتاب از خانه بیاورد، واکمن بیاورد، حتی برایم تخمه بیاورد!
میگویند بیمار اماس نباید غذای پرنمک یا چرب و اینها بخورد. رعایت میکردی؟
در آن یکسال بله.
ولی اینبار که آمده بودی گفتی مهم نیست...
گفتم مهم نیست، اما خب این بار من با آدم یکسال پیش خیلی تفاوت پیدا کرده بودم. یک روز روی تخت بیمارستان بودم، داشتم کتاب میخواندم و تخمه میشکستم...
در عین حال بیحس هم بودی...
بله. بیحس بودم، کورتون هم زده بودند، سرم هم به دستم بود، درد هم داشتم، اما همزمان تخمه میشکستم و کتاب میخواندم (خنده). همان لحظه یکی از دکترها که داشت رد میشد مرا دید، آمد داخل و گفت: «آقا مثل اینکه شما متوجه نیستید! شما اماس دارید! چرا تخمه میخورید؟ چرا مراعات نمیکنید؟» من ظرفی هم جلویم نبود. همانطور تخمه میشکستم و پوستش را هم میگذاشتم روی پیراهنم. همین که آن دکتر این را گفت، به او گفتم: «میدانی؟ من به این اماس مثل همین پوستتخمهها نگاه میکنم!» به دکتر گفتم: «مرا یادت هست که پارسال چند هفته اینجا بودم؟» آن دکتر مرا میشناخت و گفت یادش هست. گفتم: «من با آن کسی که سال گذشته آمده یک تفاوت بزرگ دارم.» گفت: «چه تفاوتی؟» گفتم: «سال گذشته مریض بودم آمدم، امسال آمدهام پیکنیک!» گفت: «چطور به این رسیدی؟» گفتم: «این بیماری من است، آن را شناختهام و دیگر با آن مبارزه نمیکنم. چون مبارزه کار درستی نیست. مبارزه مستلزم این است که آدم یا با طرف مبارزه دهن به دهن بگذارد و درگیر شود یا اینکه به جانش بیفتد و شمشیر به رویش بکشد، ولی اگر طرف مبارزه را درک کند، با او صحبت کند و به حرفهایش گوش کند، خیلی بهتر است. من تصمیم گرفتهام با بیماریام این کار را بکنم.» گفت: «خیلی جالب است. معلوم است در این یکسال رفتهای مطالعه کردهای و به یک شناخت دیگری رسیدهای.» گفتم: «بله. دقیقا همین است و من متأسفم که بیمارستان فقط به جنبههای درمانی توجه میکند و همین شناخت ساده را هم به بیمار نمیدهد.»
آن زمان هم تازه این بیماری شایع شده بود...
بله. رو به او گفتم: «شما که پزشک هستید باید بیشتر به این جنبهها توجه کنید، چون درمان که فقط قرص و دارو نیست.» برایم جالب بود جوابش. گفت: «ما در این بیمارستان آنقدر درگیر مسائل مختلف هستیم که اصلا وقتی نمیماند برای بیمار بگذاریم!» گفتم: «در کتابهایی که من خواندهام، در بیمارستانهای کشورهای پیشرفته همیشه کنار مشاور تغذیه و مشاور مسائل جسمی و اینها یک روانشناس هم هست. شما چرا اینجا روانشناس جزو تیمتان نیست؟» که میشنید و قبول میکرد. اینها متاسفانه در ایران نیست.
بار دوم چقدر در بیمارستان ماندی؟
یک هفته.
چرا؟!
چون روحیهام عوض شده بود. روحیه خوبی نسبت به بار نخست داشتم که قابل مقایسه نبود.
یعنی آزمایشهایشان خوب جواب داد؟
بله. خیلی سریع جوابهای مثبتی گرفتم و مرخص شدم.
مریضهای دیگری که کنارت در بیمارستان بستری بودند، چه روحیهای داشتند؟
نمیگویم تافته جدا بافته بودم، اما واقعا تفاوت داشتم.
مثلا این بار با آنها شوخی میکردی؟
بله.
حرص نمیخوردند؟
نه (خنده). اتفاقا برایم جالب بود که از دستم حرص نمیخورند. حتی وقتی تایم معمول بیمارستان تمام میشد، از اتاقهای کناری هم میآمدند اتاق ما، پهلوی من.
به آنها چه میگفتی؟
کتاب شعر برده بودم، برایشان شعر میخواندم...
چه شعرهایی؟
کتاب شعرهای فروغ فرخزاد را برده بودم برایشان میخواندم. حافظ و مولانا میخواندم.
مگر میشد؟
روحیهام واقعا در آن یک هفته خوب بود. بعد از آن 5 ماه نخست، به لطف خدا به خاطر تغییر ذهنیت و کارهایی که روی خودم انجام داده بودم، روحیهام عوض شده بود. با بیمارهای دیگر شوخی میکردم، میخندیدم، بگوبخند داشتم، کمکشان میکردم.
لابد اکثرشان میگفتند که تو بیماریات خفیف است و از این حرفها...
بله. میگفتند تو نفست از جای گرم بلند میشود. اما من میگفتم من هم همان داروهایی را دارم مصرف میکنم که شما مصرف می کنید.
اماس تو از چه نوعی بود؟
اتفاقا اماس شدید بود، چون هم در نخاعم بود و هم در مغزم.
جوانتر بودند یا پیرتر از تو؟
تقریبا همسنوسال بودیم و در آن یک هفته به همه روحیه میدادم. چون شما اگر غذا را هم باانرژی خوب بخورید، بهتر هضم میشود، چه رسد به اینکه دارو را هم بپذیرید و با همین انرژی مصرف کنید.
یعنی با خودت میگفتی این دارویی که میخورم بلندم میکند...
بله. درحالیکه بار نخست اصلا اینطور نبود. این بار با داروها عشق میکردم. اصلا مثل سال نخست نگاه بد به آنها نداشتم. چون بار نخست که سرم کورتون را بهم میزدند، نگاهش میکردم که چه زمانی تمام میشود و همزمان اشک هم میریختم و بد و بیراه هم در دلم میگفتم. اما این بار اینطور نبود. با عشق رو به سرم میگفتم زودتر تمام شو عزیزم، میخواهم بروم اتاق بغلی بنشینیم با رفقا حال کنیم. (خنده)
هنوز مریض هستند؟
به لطف خدا آنها هم روی خودشان کار کردند و وضعیتشان بهتر شده.
پس یکهفته بعد مرخص شدی. این بار چقدر در خانه ماندی؟
دکتر 2 ماه استراحت مطلق در خانه داده بود، اما من یک هفتهای بلند شدم و زدم بیرون.
دیگر از آن به بعد روی ویلچر نرفتی؟
نه. بهبودی از همانجا شروع شد. ماه نخست شرکت دوستان و محل کار رفقا میرفتم تا در خانه نباشم و بچهها را هم به خاطر وضعیتم اذیت نکنم. همسرم یادم هست به خاطر اشتهای کاذبی که قرصها ایجاد میکرد، سفرهای برایم درست کرده بود که داخل آن نان و غذا میگذاشت و میداد ببرم بیرون. من هم هر جا گرسنه میشدم، حتی در خیابان مینشستم کنار جدول و شروع میکردم به خوردن. به این ترتیب ماه دومی که دکتر استراحت داده بود، دیگر اوضاع طوری شد که توانستم بروم سرکار. جالب اینجاست رفتم سر همان کار قدیمی که دوست داشتم. تعمیر وسایل چوبی قدیمی، مثلا آثار دوره قاجار، صفوی یا تعمیر سهتار و تنبور و...
تو که حالا بیماریات کمکم بهبود پیدا کرده بود، فکر نکردی برگردی به همان بیمارستان و شروع کنی به مشاوره دادن به بیماران؟
آن زمان همچنان با آن روانشناس، استاد بهشتیپور در ارتباط بودم (البته تا پایان عمر هم بودم). ایشان به من گفتند حالا که تو این راه را رفتی و دیدی، بنشین هر کاری را که کردهای تا به اینجا رسیدهای بنویس. من هم شروع کردم تمام این روندی را که به شما گفتم، نوشتم.
چند صفحه شد؟
60 صفحه.
برای چاپ اقدام نکردی؟
رفتم انجمن برای چاپ اقدام کنم که گفتند ما میتوانیم با کمکهزینههای خیرینی که به بیماران اینجا میرسد، این کتاب را چاپ کنیم، ولی بیشتر تمایل داریم کمک این گروه خرج دارو و درمان بیماران شود. من هم دلم نیامد. بعد مرا معرفی کردند به شخصی در وزارت ارشاد. رفتم پیش ایشان و کتاب را دادم. ایشان هم 2 ماه ما را معطل کردند!
بعد چه شد؟
بعد از آن هم گفتند چاپ نمیکنیم! منتها مدتی بعد دیدم خودشان کتابی چاپ کردهاند درباره اماس که بخشی از آن، همان مطالبی بود که من نوشته بودم! یعنی از جزوه من برداشته بودند! بعد یکی از دوستان مرا معرفی کرد به سازمان فرهنگی-هنری شهرداری. منتها آنجا هم درخواستی از من داشتند که حاضر نبودم به آن شرط کار کنم!
چه درخواستی؟
بگذریم... این بود که خودم نزدیک به 500 نسخه از جزوهام تکثیر کردم و چون انجمن هم دیگر مرا شناخته بودند، آن را بین بیماران توزیع کرد، حتی انجمن گاهی مرا بهعنوان مشاور به بیماران معرفی میکرد. میرفتم به آنها همان کارهایی را کرده بودم، میگفتم و جزوه را هم به آنها میدادم.
مثلا چه چیزهایی بود؟
یکی از مسائل، پرهیز غذایی بود. حذف نمک، حذف چربی، حذف شیرینیجات، فستفود و اینها از رژیم غذایی برای رسیدن به بهبودی. همینطور استفاده از داروهای گیاهی؛ مثل زنجبیل، دارچین و دمنوشهای گیاهی.
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه